جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

تهران به روایت کلاژ


اینم از پوستر نمایشگاه
دیروز آماده شد ولی من جرات نمی‌کردم منتشرش کنم، چون اینطوری دیگه مجبوریم برسونیم خودمونو به جمعه. یعنی در واقع مجبوریم همگی به انجام یکسری معجزات مبادرت بورزیم چون در حالت دیگه‌ای غیر از معجزه خیلی بعیده که بشه.
حالا خلاصه، جمعه هفته دیگه تشریف بیارین کُلاژ، البته نمایشگاه کلاژ واقع در مرزداران، فروشگاه کلاژ گاندی تعطیله تو روزای نمایشگاه.
آدرس: مرزداران، خیابان البرز، کوچه البرز ۴، انتهای کوچه، پلاک ۲، زنگ ۴
تلفن: ۴۴۲۱۳۱۸۶ و ۰۹۳۹۸۸۶۷۹۹۸
جمعه و شنبه، ۱۳ و ۱۴ آبان
ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر تا ۹ شب
محصولاتی که ارائه می‌شن: علاوه بر تی شرت و شال و مانتو که همیشه بوده، لباسای پاییزست و کیف و جای لپتاپ و تابلو و کوسن، محصولات جدید هم داریم احتمالن، آباژور و دفترچه
همگی با موضوع «تهران»

پاشین بیاین

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس - ترافیک کوفتی عصر پنجشمبه

توی یه ترافیک گندی گیر کردم. نه راه پس دارم نه راه پیش با اره‌ای در جایی که باید. تسلیم فقط. 
معمولش اینه که آدمایی که عصر پنجشمبه توی ترافیکِ گه گیر می‌کنن قراره برن مهمونی‌ای، کنسرتی، سینمایی، چیزی و ترافیکه دلشورهٔ نرسیدن به مهمونی یا کنسرت یا سینما یا اون چیزه، در حالیکه من از صبح امروز قرار بوده فیلم برسونم به دست کارگاه و الان که داره غروب می‌شه هچنان همون قراره. بله قراره فیلم برسونم به کارگاه و دیره. با خوشبینانه‌ترین معیار هم ۸ ساعت دیره- نمی‌گم دوماه چون دوماه رو یکی دیگه قبلن گفته- همون هشت ساعت هم کم نیست. 
فیلمی که می‌گم ازون فیلما نیست که عصر پنجشمبه یا نهایتن ظهر جمعه یا هر زمان از هر روز دیگه‌ای می‌شینن نگاش می‌کنن. کلن نگاه کردنی نیست، یه ورقهٔ کالکه که روش یه طرحهاییه و بایس برسه به کارگاه تا طی یه پروسهٔ وقت گیری تبدیل به شابلون شه. شابلون چاپ سیلک. بله و الان تازه من غروب پنجشمبه که توی ترافیک کوفتی گیر کردم دارم می‌رم که فیلمه رو برسونم به کارگاه، که عکاسی شه، که بعدش شابلون شه، که بعدش شابلونه موجب شه که این طرحا چاپ شن رو لباس و هفتهٔ دیگم نمایشگاس. عقبیم مثل چی. 
بله می‌دونم که بارونه الان خیلی باصفاس ولی من متاسفانه در موقعیت تحقیر و تکذیب هرگونه صفا و صمیمیتم و الان متوجهم که این بارون مسخره بی‌تقصیر نیست در این ۸ ساعت تاخیر امروز من که داره می‌شه ۹ کم کم.  وووییی. د تکون بخور لامصب :|

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس - حاکم و محکوم

زیرآفتاب، معطل نشسته‌ایم. کسی اعتراضی ندارد نه به آفتاب نه به معطلی احمقانه. اینجا راننده حاکم است، ما ساکتیم.


زیر آفتاب نشسته‌ام، عرق می‌ریزم و فین فین می‌کنم. این برخورد بدن من است با مقولهٔ آفتاب. آفتابی که اذیت کند البته، وقتی بدن مذکور لذت نمی‌برد طبق معمولش از آفتاب. عرق ریختن و فین فین کردن زبان اعتراض اوست. من ولی معمولن به حرفهای بدنم بها نمی‌دهم. اینجا تنها جاییست که من حاکمم. 


در اتوبوس شهرک ژاندارمری صندلی محبوب من ردیف سوم است، یعنی از در زنانه که وارد می‌شوم، نگاه می‌کنم طرف ته اتوبوس سومین ردیف سمت راست، سر صندلی. اگر کسی نِشسته باشد گیج می‌شوم. انگار اتوبوس پر باشد. امروز همینطور شد و من همانطور شدم (گیج) و بی‌هوا نشستم روی یک صندلی آفتابی. فین فین کنان و عرق ریزان. یعنی زبان اعتراض بدن در این حد برایم بی‌اهمیت است که دست دراز نمی‌کنم پنجره را باز کنم. تازگی فهمیده‌ام این فرق بزرگیست بین من و همهٔ اطرافیانم. اقدامی جهت آسایشم نمی‌کنم کلن. 


همچنان ایستاده‌ایم. علاف. غلغله. پچ پچ ملایم محیط. آدم‌ها حوصله‌شان سررفته با بغل دستی غریبه مشغول شده‌اند به گپ و گفت. آدم گل درشتی نیست. همه آرام و عادی‌اند. 


بالاخره راه افتاد. به اندازه کافی دیر است. حوصلهٔ نگرانی ندارم ولی. 


دارم فکر می‌کنم چرا شروع کردم به نوشتن؟ یادم نیست، یک انگیزه‌ای باعث شد شاید اینکه حال خواندن نداشتم. توی اتوبوس اگر چیزی نخوانم باید بنویسم. متاسفانه آدم گپ زدن با بغل دستی نیستم، دوست داشتم باشم. اهل گوش دادن هم نیستم. از هدفون بیزارم. بدلایل فیزیکی و متافیزیکی. هدفون هم اذیتم می‌کند و گوشم را به پر پر می‌اندازد و هم شبیه فحش است وقتی دیگران در گوششان دارند. آشنا و غریبه‌اش مهم نیست. فحشیست که روی پلاکارد نوشته باشی با حروف بُلد و گرفته باشی دستت که «گور بابای همتون» شاید بگویید فحش نیست، این برداشت من است. 


هان! یادم افتاد. نشسته بودم اینجا. بی‌کاغذ و خودکار، بیکار، زیر آفتاب، فین فین می‌کردم و عرق می‌ریختم، زل زده بودم به دستبند سبزم، مچ خودم را درحالی گرفتم که داشتم جواب می‌دادم به بازجویم. بحث می‌کردم با بازجو، خیلی منطقی خیلی موقر، می‌گفتم آقای شما اسمش را گذاشته فتنه، من موافق نیستم، می‌گفتم ما طرفدار کسی بودیم، هستیم، که قرار بود با دروغگویی و رمالی و فساد مبارزه کند... بازجو عربده می‌کشید که تو معاندی. توضیح می‌دادم برایش که مخالف با معاند فرق دارد. می‌گفتم که مگر نمایندهٔ مجلسی وزیری وکیلی چیزی هستم که واجب باشد التزام عملی و فلان دارشته باشم به کسی؟ 


اینجای بحث بود که مچ خودم را گرفتم، در دو فاز، اول با این مضمون که «هااان! آره! تو برو اون تو، بشین بحث کن!» در واقع اصطلاح روشنگر فاز اول مچگیری‌ام این است که تخمش را ندارم قاعدتن ولی من از این اصطلاح روشنگر استفاده نمی‌کنم، نه به دلیل رعایت ادب، بلکه بدلیل دختر بودن. بدلیل اینکه دختر‌ها تخم ندارند و من شاکیم ازینکه ادبیات مردانه شده ادبیات بدیهی. 


فاز دوم مچ گیری اما مضمون متفاوتی داشت. دوباره مچ خودم را گرفتم زیرا این مکالمه و نظایرش را بار‌ها و بار‌ها داشته‌ام با خودم. اینکه مجرم باشم و با بازجوی فرضی مشغول بحث. اینکه از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است چنین موقعیتی . موقعیت محکومیت (دیشب همین اصطلاح رگ گردن را دوبار در دو متن مجزا خواندم دوست داشتم حالا استفاده‌اش نکنم ولی واژه جایگزینی به فکرم نمی‌رسد). 
واقعن چند درصد از مردم دنیا بی‌اینکه دزدی کرده باشند یا آدم کشته باشند یا جنس قاچاق فروخته باشند، برایشان قابل هضم است این موقعیت محکوم بودن . 
زندگی عجیب و بیمار و کمیابی داریم متاسفانه.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

دکان نویس،بی ارتباط با دکان در ارتباط با نِویسِ خالی

امروز هوا گرفته. صدای من هم. حذف به قرینهٔ معنوی «گرفته» به دلیل ویژگی شاعرانه‌اش.
اینکه حال ندارم، اینکه بی‌حوصلم وبالاخره اینکه دلچرکینم به احتمال زیاد مربوط به رنگ هواست.

امروز دو سه تا از کافه‌های اینجا باز شده. به وحشتناکی شنبه نیست اوضاعِ سوت و کوری و سکوت.
از لحاظ مشتری البته شاید شنبه کمی بهتر بود. منظورم این است که شنبه کسانی هم از جلوی ویترین ما رد می‌شدند. بعد بین این رد شوندگان بودند یکی دوتایی که تو می‌آمدند و نگاه می‌کردند و باز بین این تو آیندگان و نگاه کنندگان بودند کسانی که حال بکنند و ما دلمان خوش شود به حال کردنشان.
امروز ولی این خبر‌ها نیست. کلن از بیخ کسی نیست.
البته دوتا از دوستان جدی و شدید کلاژ آمده‌اند و برای دوستان و فامیلشان کادو تولد و سوقات خریده‌اند و در اینجور موارد باید گفت باز جای شکرش باقیست ولی این واژه از آن واژه‌هایی است که من نمی‌گویم. حتا برای مسخره بازی هم نمی‌گویم -البته همین دیشب برای یکی کامنت گذاشته بودم خدا رو شکر. بعد فکر کردم چه کامنتی بود؟ لحنش مهم بود کلن. نکته‌اش لحنش بود ولی کامنت که لحن ندارد. مال بعضی‌ها دارد البته ولی مال من ندارد- آدم حرفی که قبول ندارد را نمی‌گوید. آدم می‌گوید البته. یعنی بعضی از آدم‌ها می‌گویند و بعضی نمی‌گویند و من جزو آن آدمهای نگو دسته بندی می‌شوم- شرطش این است که ابتدا جزو آدم‌ها دسته بندی بشوم- نباید بگویم خلاصه. گاهی که از دهنم می‌پرد بعدش هی فکرم مشغولش می‌شود. بگویید دیوانه است. درست گفته‌اید. استم.
مدام انگار در یک مبارزه حق علیه باطل قرار است موضع گیری‌هایم، نگاه‌هایم، واژه‌هایم همه چیزم خلاصه تعیین کننده باشد. می‌روم از کفش ملی کفش بخرم برای کلاس ورزش، خب قاعدتن که جنس چینی را انتظار ندارید تشویق کنم حتا در خفا- دقت دارید که خرید بنده به مثابه تشویق اصلن- بعد یک کفشی که استثنائن همه چیزش مناسب است رویش تیکِ نایکی دارد. آخه کفش ملی عزیز شما چرا؟ بجای این قرتی بازی‌ها کمی هم به خودت رسیدگی کن به کیفیتت، طرحهات، راحتیت. بهترین کفشت را برداشته‌ای تیکِ تحفهٔ نایکی زدی؟ حالا من مشکلم این نیست که ملت فکر کننده نایکی خریده‌ام، حتا مشکلم این نیست که ملت بگویند هو! هو! نایکیِ تقلبی، مشکلم دقیقن این است که حالا اگر این کفش را از کفش ملی بخرم انگار تاییدش کرده‌ام. انگار گفته‌ام آفرین همیشه آرم نایکی بزن تا من بخرم. انگار این یک کفش آمار را به نفع ترویج تقلب قرار است تغییر دهد. بیخیال کفش راحت‌تر می‌شوم. حالا درگیر اینم که کفش با کیفیت پایین‌تر را که برداشته‌ام یعنی شما غم کیفیت نداشته باش ملی جان! بابا تحفه!  بابا سمبلیک! آخه کفش خریدن تو را کدام آدم علافی نشسته تفسیر کند؟
نمی‌دانم ولی این رفتارهای خشکه مقدس وار را از خودم فعلن قصد ندارم کم کنم. می‌فهمم که زیاده رویست گاهی، و زیاده روی زننده است ولی بنظرم می‌رسد انقدر کم رَوی می‌شود در این زمینه که بد نیست من گاهی جبرانش کنم. حتا به قیمت زننده بودن. یعنی جوری باید بشود که میانگینش در جهان نزول نکند مثلن. همچین ذهن انتزاعی‌ای را دارا می‌باشم و جبران کنندهٔ میانگین جهان هستم چنان که مشاهده فرمودید.
امروز افتاده‌ام روی دور لو دادن خودم. انگشت ششمم را هی به رخ می‌کشم.
یک استادی داشتیم به اسم آقای افشار، بعدن شد دکتر افشار، زمان درس لی آوت ما هنوز دکتر نبود. آقای افشار را من خیلی دوست داشتم. البته سلیقهٔ من سلیقهٔ غالبِ کلاس نبود اصلن ولی خب نکته سنج و تکه انداز بود و آدم نکته سنج را من دوست دارم چون نان و نمک. دست خودم نیست. کمی هم لکنت داشت ولی با این وجود پرحرف بود، با یک متانت خاصی هم صحبت می‌کرد. وقتی شروع می‌کرد به صحبت معمولن هدفی جز تکه انداختن در کار نبود اصلن، و اینکه  امکان نداشت قبل از اتمام ماجرا حدس بزنی منطقهٔ مورد حمله کجاست. یکی از داستانهایی که همیشه یادم می‌افتد نیشم باز می‌شود این است که سر یک کلاسی از کار اکثر بچه‌ها ناراضی و کلافه بود چون هفتهٔ قبلش کلی توضیح داده بود تصویر با کادر افقی شدید - که نسبت عرض به طولش خیلی زیاد باشد- لی اوتش سخت است و برای شما زود است فعلن. همهٔ بچه‌ها برای لی آوت این هفته از‌‌ همان کادر کوفتی استفاده کرده بودند و همه هم از دم گند زده بودند. گفت: -شما کلن با متانت بخوان و داخل پرانتز‌ها را به کرات- شما ممکنه (پ)پاتون شیش تا انگشت داشته باشه، بعد (می‌)می‌آین سر کلاس من (می‌)می‌شینین می‌گم تکلیفا رو بذارین رو (می‌)میز، دلیل نداره (ک)کفش و (جو)جورابتونو در بیارین (پ)پاتونو بذارین رو (می‌)میزی که جای (ک)کاره گرافیکه بگین (م)من صادقانه می‌گم (پ)پام شیش تا انگشت داره! به ما ربطی نداره (پ)پای شما چند تا انگشت داره! چیزی که ما ازتون می‌خوایم یه لی اوت سادس... بعد ما همینطور هاج و واج نگاش کردیم و به آخرین نفری که کار به استاد نشون داده بود هم نگاه کردیم و من سعی می‌کردم بر خلاف بقیهٔ کلاس به کفشای اون آدم زل نزنم ولی نمی‌شد... بعد در ادامه گفت: وقتی می‌گم کادر افقیِ (ای)این شکلی سخته بگین خب! فعلن بذارینش (ک)کنار. (نی)نیازی نیست نقطه ضعف تون رو (تو)تو چشم ما فرو کنین به زور... آ نیشی منم وا!
آخی! آقای افشار!اصل جذابیتش به این بود که لبخند مبخند تو کارش نبود. همش اخم. همش جدی. یبار برعکس همیشش یه چیز خیلی خیلی بیمزه‌ای گفت، بعد خودشم خندید. آقا بچه‌های کلاس همگی پهن شده بودیم رو زمین از خنده. ممکن بود سکته کنیم دست جمعی در اثر خنده. وضعیت اسفباری بود. همه بخاطر اینکه آقای افشار خندیده. آخه آقای افشار خیلی نمکی می‌خندید.

تصمیم داشتم در این نوشته از لحن موسوم به کتابی فقط استفاده کنم ولی دامن از دست برفت. حوصلهٔ بازخوانی و تصحیح ندارم. بخصوص که تصمیمم از سر شکم بود. الکی محض امتحان.

امروز عصبیَم. بیخودی. یا باخودی. توی دلم با آدمهای زیادی قهرم. به دلایل احمقانه: اینکه چراغ جی تاکشان خاموش است. اینکه صبح موقع صحبت تلفنی با من مشغول کوروچ کوروچ خوردن بوده‌اند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم داده‌اند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم نداده‌اند. اینکه موقع بیرون آمدن من از خانه در رختخواب بوده‌اند، اینکه هفتهٔ پیش بنظرم بی‌حوصله با من صحبت کرده‌اند. اینکه لابد منتظرند من به‌شان زنگ بزنم، اینکه موقع حساب کردن کرایه بقیه پول پاره به من انداخته‌اند، اینکه زیر قولشان زده‌اند، اینکه امروز سراغ من نیامده‌اند،... همهٔ این‌ها و هزاران دلیل دیگر امروز دارم برای قهر با عالم و آدم. الکی. مودی.

آیدا الان آمد سراغم ولی. یکهو. شاد شدم. یکی از لیست قهرم کم می‌شود. الان با عالم و آدم منهای یک نفر قهرم هنوز ولی.

گمانم زیاد شد برای امروز.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

دکان نویس - سرباخوردگی


خواببَم بیاد در ضِبن
بعد اینا زدن کل کافه های دور و اطرافِبونَم پکوندن. ینی در واقع پُلُمبوندن.
سکوت و سکون بَرگباری حاکِبِه اینجا
بُهِبتر از هَبه اینکه آبجوشم الان از هیچ کافه ای نِبیتونم بگیرم.
تاحالا سربا خوردین بدون چای؟ بیدونین خط بره گردان برگرده ینی چی؟
اصن بعضیا انقد بدیهی بیدونن چای خوردن به وقت سرباخوردگیو که بش بیگن چایدن. بَثَن بجاین که بگن سربا خوردَبا بیگن چایدم. در حال حاضر احساسم نسبت به این قشر بُرَفَه اینه که کوفت بخورن. بجای چای البته
بَن اینجوریم بَبولَن که بوقع سرباخوردگی نبَکام رو میاد. چون آبا هَبه از هفت سوراخم داره بیریزه بیرون. نَبَکِ خالی بیبونه ازم. بدیم اینه.

دکان نویس - سکوت گاندی

خانوم شما نشستین اونجا؟ همشونو دارن می‌بندنا!» پیرمرد مال دو مغازه آنطرف‌تر است. بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند جغد شوم. تاکیدم روی عوامل نامگذاری ازین بابت است که خودم را مبرا کنم. دلم می‌سوزد. هم برای جغد هم برای پیرمرد. علت نامگذاریش این است که از اول که ما اینجا را اجاره کردیم در نفوس بد زدن و ته دل ما را خالی کردن کم نگذاشته. کلن آدم متاسف و غصه خوریست، برای همین وقتی دیدم نزدیک می‌شود سرم را انداختم پایین و با دقت به تی شرتها زل زدم که یعنی خیلی مشغول کاری هستم، بلکه چشممان به هم نیفتد و مجبور به تایید نُچ نُچ‌هایش نباشم. ولی اصلن آمده بود به قصد من و اصلن خوب شد که آمد، و اِلا دو ساعت بعد بی‌خبر از دوجهان می‌آمدم بیرون و مواجه می‌شدم با منظرهٔ اینهمه کافهٔ بستهٔ دورتا دورم. بی‌آنکه درجریان باشم ماجرا چیست.
ماجرا همین بود. ۷ تا کافه در طبقهٔ ما بود، هر هفت تا را بستند. پلمب کردند. به دلیل عدم رعایت ضوابط فلان. دوتا که مظلوم‌تر بودند دو روز زود‌تر بقیه را امروز ظهر. یا پیش از ظهر
کسی شوکه نشد البته. شوک مال هفتهٔ قبل بود که ریختند همزمان در کافه‌ها، فیلمبرداری کردند از آدم‌ها که نشسته بودند به گپ و گفت، دختر‌ها که سیگار می‌کشیدند، خنده، تجمع، دل خوش، آرامش، همهٔ مدارک جرم خلاصه. شاید البته‌‌ همان روز هم کسی شوکه نشد.
همه می‌دانستند. همه می‌دانیم. اینطوریست روال زندگیمان. حتا آدرنالینمان هم تکان نمی‌خورَد. عادت دارد. عادت داریم. به مجرم بودن
خلاصه بی‌آنکه شوک باشم ولی باحیرت از خودم که چه کز کرده‌ام ته دکان و چه بیخبرم از دنیا و ما فیها خالدون رفتم بیرون.
همه داشتند گلدان‌هایشان را می‌سپردند دست همسایه‌ها که ما باشیم، یخچال‌ها را خالی می‌کردند در ساک خرید، خیلی آرام، خیلی متین، آقای پُلمبی را که مامور بود و لابد معذور را صدا می‌زدند که آقا بیا، کار ما تمام شد. آقای مامور یا معذور، می‌آمد کاغذ یک سوم آچهارش را خیس می‌کرد می‌زد روی درز بین در و چهارچوب،‌‌ همان موقع چسباندن هم آخرین پچ پچ‌ها را می‌کردند با آقای مامور، او هم آخرین پچ پچ‌ها را لابد مبنی بر معذوریتش می‌کرد با آن‌ها. خیلی دوستانه و متین.
گودو (همسایه بغلی) را که داشتند می‌بستند مشتری آمد برایم. احساس خیانت می‌کردم که نباشم موقع چسباندن پلمب. هی حواسم جای آنکه به مشتری باشد به محمدِ گودو بود. حالا اصلن هم روابط خوبی با هم نداریم. یعنی در واقع همین امروز هم به هم سلام نکردیم. من آدم سلام نکردن و اینجور روابط ناهنجار نیستم ولی خودش به قول اصفهانی‌ها گاگیر (گاه گیر) دارد. گاهی شوخی و خنده و اشک و آه، گاهی هم در حد محل سگ. به من وقتی محل سگ نگذارند بیخیالِ حسن نیت می‌شوم. حالِ روابط بلاتکلیف و گاگیر ندارم. ولی امروز خب فرق می‌کند. مصیبت همسایه داغدار می‌کند آدم را. حالا هرچقدر که روابطمان خوب نبوده باشد. همسایه‌ایم.
مشتری را زود از سر باز کردم که باشم برای وداع. ولی محمد ِ گودو - که سلام نکرده بود امروز- خدافظی هم نکرد. سرش را انداخت پایین و رفت الاغ. بیخودی هی نگران حسن نیت نهایی بودم که به خرج نداده و جاهل نمانم.
پیرمرد حالا دارد برای بار هفتم یا هشتم داستان ولنتاینی را تعریف می‌کند که برف تا زانو نشسته بود همه جا ولی اینجا نه. اینجا از تجمع مشتری برف به زمین نمی‌رسید. قصهٔ اینکه آنروز بالای ۲ ملیون فروش داشته. بعدش قرار است راجع به مشتری‌های ساعت یازده و نیم شب صحبت کند که گفته‌اند بیا برگرد باز کن خرید داریم. توی برفِ تا آنجا. تهش قرار است به این برسد که ولنتاین پارسال ولی یک قران هم فروش نداشته، بعد کف دست‌هایش را بهم بمالد که گذشت آن دوران و تمام شد. ولی نه! پایان بندی عوض شده، یکجایی از داستان که حواسم نبوده ربطش داده به کافه‌ها. حالا دارد تعداد نانخورهای هر کافه را می‌شمرد. اینکه علاوه بر خدمهٔ خود کافه، بقال و چقال و قناد و دیگران هم نانشان در این کافه هاست. باز نفهمیدم با چه ترفندی، ولی به نرمی برگشتیم به ولنتایت پارسال.
خب پایان بندی در واقع به قوت خود باقی ماند

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

دکان نویس - آن مرد آمد. آن مرد با ذوق آمد

یه آقای محترمی اومد. گفت به پیشناهاد یکی از دوستان. گفت پیرهن آستین بلند می‌خواد.
خب راستش من اصن به نظرم نرسید مشتری باشه. چیزی که می‌خواست رو هم نداشتیم.
الان آقاهه رفت درحالیکه تی شرتی رو که پرو کرده بود در نیورد و لباس خودشو چپوند توی کیفش.
و من آی حال می‌کنم با مشتریایی که لباسمونو در نمی‌آرن، با یه لباس دیگه میان تو با یه لباس دیگه می‌رن بیرون
بچگیام خودم اینجوری بودم. هر وخت کفش می‌خریدم جدیدا رو می‌پوشیدم قبلیا رو می‌ذاشتم تو جعبهٔ نوئه.
حالا دیگه نه. دیگه کهنه پرست شدم. طول می‌کشه که از قبلیه دل بکنم. تا لباس تازه‌ رو به رسمیت بشناسم.
البته چرا. یبار سه چار سال پیش تو استانبول یه همچین کاری کردم. خیلیم بم چسبید.
سفر کوله به پشت رفته بودیم و من هرچی لباس برده بودم یقور و بی‌ریخت بود. یادم نبود علاوه بر کوله کشی می‌خوام تو خیابونا راه برم باد بیاد، بزنه تو موهام، بپیچه به پرو پام. بعد هی دخترای پیرهن گل گلی می‌دیدم تو خیابونا همش یجورِ حسرت بدلی نگاشون می‌کردم
بلخره احسان گفت چیه خب؟ بیا بریم یکی ازینا بخر انقد مردمو با حسرت نیگا نکن.
خلاصه رفتیم خریدیم. همونجام من پوشیدم اومدم بیرون. تمام اونروز و روزای بعدشم درش نیوردم. خب من کلن آدم عقده‌ای ای هستم در مورد دامن پوشیدن در خیابون بخصوص. اونم دامن گلدار. مث هایدی. تازه بادم بیاد.
اونروزم فروشنده هه نیشش واز شده بود. شاد شد از ذوقی که واسه لباسه داشتم.
مث الان من که نیشم وازه
آخه آقاهه اصن بش نمی‌ومد ذوق کنه
اولش که گفت دوستم گفته، فکر کردم دوستش آخه به ما لطف داشته ولی اینکه از کارای ما خوشش نمی‌آَد
بعد دیدم ئه! آقا پوشید و درشم نیورد
آفرین آقای با ذوق. روزمو ساختی:)

دکان نویس- متولد پنجاه و هشت

میز اولی چند تا دخترن که یکیشون تولدشه. کیک بی بی وسط میزه و یه بحثیم میشه موقع شمع فوت کردن سر درست و غلط سن. رای اکثریت به بیست و هشته. متولد یه اظهار نظری میکنه که ظاهرن معنیش احساس کهولته. همه با آوای هماهنگ اِاِاِاِه دعواش میکنن. یکیشون میگه خواهر من که پنجاه و هشتیه ازین حرفا نمیزنه که تو میزنی. دو سه بارم جمله ی تسکین دهندشو تکرار میکنه.
دقیقن پنجاه و هشتی به مثابه کهولت مسلم
رفتم دم در ببینم کودومشون خواهرش پنجاه و هشتیه
بش بگم چار سال هیچی نیس دختر جون. هیچی نیس. خودِ من همین پریروز 28 سالم بود. پنجاه و هشتیم هستم
نگفتم ولی
بذا به دل خوش کیک بی بی شونو بخورن اصن
ندانسته و جاهل.

دکان نویس - نارنگی دارم دوسش دارم

طبق معمول چهار شنبه‌ها نشسته‌ام در کُلاژ.
امروز حسابی خنکه. نوک دماغم و سر انگشتام سردن.
من آدم سرمایی ئی محسوب می‌شم ولی ازون آدم سرماییا که هوای خنک دوس دارن.
حدِ خنکیِ مطلوب.
کاش یه مدتی همینجوری بمونه هوا.
یا حتا می‌تونه سرد‌تر و گرم‌تر بشه اگه دلش خواست. ولی وقتی من کارامو کردم و مشقامو نوشتم و نمایشگامو دادم و بیکار شدم باز دوباره برگرده همینجوری شه. یه موقعی که من برسم سر فرصت باش حال کنم. کاریشم ندارما. همینطوری می‌شینم توش. فوقش همچی تاتی تاتی کنون قدم بزنم. فوقش!
همچنان گاندی خلوته. ولی خلوتِ مرگ نیست. ازون خلوت خوباس که توش زندگی همچین آسه آسه در جریانه.
اصن نفهمیدم چطوری ظهر شد؟ تندی گذشت.
امروز چهارتا مشتری داشتم. هرچهارتاشونم گودری. یکیشون مامان دوقلو‌ها بود.
من اگه روزی در زندگیم تصمیمِ عجیبِ بچه دار شدن گرفتم از ته دل می‌خوام که دوقلو باشه.
ازونجا که ارث ژنتیکیشم دارم اصن بعید نیست.
حالا همچین می‌گم اگه یه روزی انگار بیست سال وقت دارم. سی و دو سالمه. بایس تو همین یکی دو سال تکلیفمو با این «تصمیم عجیب» روشن کنم. سخته.
بلخره ته پسته تازه‌هایی که برای امشبم گذاشته بودم دراوردم. برانکه آدم دله‌ای هستم.
بنظر من سخت‌ترین کار روزایی که فروشندم توالت رفتنه. یا بایس دم کسی رو ببینی که حواسش به اینجا باشه تا بری و برگردی. یا بایس در فروشگاهو قفل کنی. این یعنی کار سخت. و برای همین من تا به مرحله پیچش و ریزش نرسم تن به این ذلت نمی‌دم. معمولن هم حال ندارم از کسی بخوام حواسش باشه در نتیجه حال دارم که همزمان به خودم بپیچم و دنبال کلید فروشگاه ته کیفم بگردم.
دسته کلیدِ توالتِ بو گندوی گاندی یک کلید وی آی پی هم داره که مال وری ایمپرتنت پیپله که ما باشیم. یعنی فروشنده‌های پاساژ. من هر وقت این کلید رو می‌ندازم توی درش، فکر می‌کنم که قراره یه چیز وحشتناکی ببینم اون وسط. مثلن یه جنین سقط شده، وسط کاسه توالت. اصن اینجوری بگم: می‌بینمش. یهو نگران می‌شم و با ترس و اشمئزاز توشو نگا می‌کنم. تاحالا که خبری نبوده. همیشه تمیز و خالی بوده. ولی این تصور من برای خودم خیلی عجیبه. اصن از کجا اومده؟ خیلی مریضم؟ آخه هر دفعه این فکره تو اون لحظه می‌آد. یه آن.
کافه گودو که همسایه بغلی ماست معمولن از باقی کافه‌های اینجا شولوغتره. دلیلشو نمی‌دونم. بهرحال کیفیتش بد‌تر از بقیه نباشه بهتر هم نیست. قیمتاشم همینطور. شاید بخاطر جاشه. الان که ساعت سه و نیمه و بقیه دارن مگس می‌پرونن میزای گودو پره. بخوام یا نخوام می‌شنوم صدای صحبت آدما رو. - همین الان یه پسری با تحکم به دختر همراهش گفت: پیشنهاد می‌کنم جدایی نادر از سیمین رو یبار دیگه ببین انقد زود راجع به آدما قضاوت نکن! - اگر تمرکز کنم حتا می‌تونم بحث هر سه تا میز رو پیگیری کنم. تمرکز نمی‌کنم. معمولن همون تک جمله‌هایی که می‌شنوم هم حال آدمو می‌گیره. البته اینکه اینهمه تنوع آدمیزادِ بی‌ربط به هم در جهان هست مایه دلگرمیه.
بدجوری بوی شیرینی می‌اد. من ولی امروز نارنگی پوست سبز دارم برای مبارزه با انواع بوهای اغفال گر.
بله نیناجان! نارنگی پوست سبز :)
نظر شخصیم اینه که نبود این نوع نارنگی در بلاد خارجه دلیل کافی محیا میکنه برای بازگشتِ رفقای جلای وطن کرده. جدی

دُکان نویس - سرخوش

داشتم در مزایای سفر می‌نوشتم. پرید.
بعد از مدت‌ها (۱۸ روز) نشسته‌ام در فروشگاه کلاژ. از ده و نیم صبح تا حالا که هفت و نیم شب است دشتی نکرده‌ام.
برخلاف باقیِ روزهایِ کسادی، حالم طور بدی نیست. نه بور و ضایعم نه هول و نگران. تعجب می‌کنم از خودم. در این روزهایی که همهٔ دور و بری‌هایم برگریزانند از افسردگی.
گمان نکنم هیچ موقعی چنین حجم زیادی از آدمهای افسرده همزمان دیده باشم. شاید هم اشتباه می‌کنم. شاید هم مغزم طبق معمولِ سایرِ مواردی که به مذاقش خوش نیامده موقعیتهای مشابه را پاک کرده از حافظه‌ام. مغز خود مختاری دارم در این زمینه.
احتمال قوی‌تر این است که همیشه این موقع سال حالم فکار‌تر از این بوده که به احوالات بقیه توجه کنم. از حدود بیست شهریور می‌افتم در سرازیری، تند و تند قل می‌خورم به سمت اعماق تاریکی. تا کی؟ یادم نیست. ولی همیشه این وقت سال توی همین حجم عظیم افسرده‌ام خودم. امسال ولی نیستم. شاید شعف سفر است، نمی‌دانم.
حدسم این است که در رفته‌ام. در تاریخ موعود خانه نبوده‌ام. زمانی که باد بهم زده هورمونهای کوفتی را قِصِر در رفته‌ام. اگر این فرارم مثمر ثمر باشد همچنان تا یکی دوماه آینده، تجویزش می‌کنم برای سال بعدتان. اگر جزو‌‌‌ همان حجمید امروز. سال دیگر هفته‌های آخر تابستان فرار کنید شما هم. جدن.
- دو نفر وارد شدند، نفر دوازدهم و سیزدهمی هستند که از صبح تا حالا وارد شده‌اند به این یکی‌ها کمی امیدوارم. بد روزگاری شده ولی. نمی‌دانم. امیدم بیراه نبود. دشت گرفتم. با یک تاپ و ۴ تا مرغ و جوجه سفالی
روزهای پر تنشی در پیش داریم، تا دو سه هفته دیگر قرار است نمایشگاه داشته باشیم ولی خیلی عقبیم. اوضاع کارگاه چاپ فکار است. تعدادمان در این وانفسا نصف شده کار‌هایمان چند برابر. وردست چاپ نداریم. هی از دوست و آشنا وردستی گدایی می‌کنیم. گاندی بی‌رونق است. در واقع کلاژ بی‌رونق است و اِلا گاندی که الان غلغله است - همان‌ها که به مجسمهٔ سفالی جوجه‌ها که ۲۵۰۰ تومان است می‌گویند گران می‌روند گودو چای لیوانی کیسه‌ای می‌خورند ۳۵۰۰ تومن. دلیلش این است که مجسمه سفالی ساخت چین کارهای ما را گران جلوه می‌دهد ولی کافهٔ ساخت چین هنوز نداریم که رقیب کافه‌ها شود-
قبل از نمایشگاه‌مان تازه دختر دایی فرنگیم می‌‌آید ایران عروسی بگیرد. هیچ نه لباسی دارم نه به فکرش تا این لحظه بوده‌ام. الان یهو یادم افتاد. سه سفارش انجام نشده دارم. جواب دونفر را هنوز نداده‌ام که از دستم عصبانیند. پولمان ته کشیده و این ماه هم حقوقی در کار نیست کما فی السبق.
هی همه این‌ها را ردیف می‌کنم خودم را امتحان کنم ببینم کِی هول می‌افتد به دلم. کی چرک می‌شود همه چیز. کی بغضم بر می‌گردد به جایگاه همیشگی‌اش، گوشهٔ گلو.
سربلندم هنوز
امروز پست لی لی را خواندم یاد حال سه سال پیش خودم افتادم. نمی‌دانم درست؟ سه سال پیش بود یا چهار سال پیش. بد‌ترین دورانم بود. همین وقت سال. آن سال هم شهریور سفر رفته بودم - اوایلش البته- آن سال بد بودم. همه چیز به گریه‌ام می‌انداخت. همه چیز مطلقن. صبح بیدار می‌شدم با گریه. احسان با تعجب نگاهم می‌کرد بد‌تر گریه‌ام می‌گرفت. هق هق. پشتش را می‌کرد دوباره می‌خوابید. از تصور دلخوری‌اش خفه می‌شدم از گریه. لباس می‌پوشیدم با گریه. کارمندی به گریه‌ام می‌انداخت. پاورچین از حال رد می‌شدم که بهرنگ خوابیده بود. او هم با حال خراب. هق هقم خفه‌ام می‌کرد. افتضاح بودم. افتضاح. پیش مشاور می‌نشستم. می‌گفت خودت را نگه ندار گریه کن، تو بجای گریه می‌خندی! من؟ می‌خندم؟ لبخند زده بودم محض سلام و احوال پرسی. دستمال را قاپ می‌زدم از روی میز. زار می‌زدم. کلمه‌هایم همه می‌شکست بین زجه‌ها.
نمی‌فهمیدم چرا
یعنی این روزهای سیاه قرار است تکرار شود؟ باورم نمی‌شود. دست کم در این لحظه باورم نمی‌شود.
- دو مشتری آشنا وارد شدند. این‌ها هم خریدارند. شرط می‌بندم.
بودند. امروز روز تاپ با طرح فروغ است ظاهرن
نشسته‌ام در مغازه به نوشتن. ایده‌ای ندارم که چقدر شده تا الان من فقط سه خط آخر را می‌بینم. احسان از راه رسید. هن هن کنان. ساندویچ بدست.
گرسنه‌ام چقدر


پ. ن: این پست و چند پست بعدی نوشته های «گودری» بودند. همینطور بی دلیل الان فکر کردم وبلاگی شوند ازین به بعد. جهت ثبت در تاریخ مثلن! نگران شدم که تاریخ نویسها نوتهای گوگل ریدر را نخوانند یکهو. چمیدانم. الکی