جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

پی او ویِ لاکپشتی

حین تعریف کردن برای احسان متوجه شدم. همینطور که تعریف می‌کردم از حقیقت داشتنش یا بهتر بگویم، از کشف چنین حقیقتی منقلب شدم جمله‌ام به نصف که رسید بغضم شکست. بغضی که نه احسان و نه خودم انتظارش را نداشتیم. وقتش نبود. روز تعطیل نشسته بودیم ولو روی مبل، چای می‌خوردیم. من شروع کردم از کتابی که می‌خواندم گفتن. خاطرات یک زن. ویدا حاجبی. یک فعال سیاسی چپ همنسل پدر مادر یا بلکه پدربزرگ مادربزرگ‌هایمان -چیزی بین این دو- که پر از تجربیات زندگی‌های موقتی پر ماجرا در ایران و فرانسه و ونزوئلا و الجزایر و ایتالیا و پراگ و کوبا بود. در شرایطی -مسلمن- متفاوت با شرایط امروز.
صحبت از تجربیات خانم نویسنده کنده شد و رفت بطرف تجربهٔ مهاجرت. داشتم برای احسان می‌گفتم نگاهم عوض شده به ماجرا. قبلن نگاهم فرار بود و کم آوردن. بنظرم می‌رسید آدم‌ها می‌روند دنبال چیزهایی که در فیلم‌ها دیده‌اند. بنظرم ساده لوحانه می‌رسید ایدهٔ مهاجرت برای ارتقای سطح زندگی. اینکه آدم‌ها حاضر باشند زیر پای سفتشان را ول کنند و بروند دنبال سرنوشتی که مبهم است. که سایه‌اش هم حتا پیدا نیست. که نتوانند بزبان خودشان منظورشان را بگویند - یعنی حتا ممکن است منظورشان را اصلن نتوانند بگویند- که باید از اول زور بزنند و جای خودشان را پیدا کنند. که اینهمه سال زوری که زده‌اند و جایی که برای خودشان ساخته‌اند را بیخیال شوند. همه این‌ها باعث می‌شد از شخص مهاجر تصویر بازنده‌ای در ذهنم بسازم. بازنده‌ای که هرگز نمی‌خواهم باشم. ماجرا اینست که اخیرن این تصویر بازنده شکسته. یکهو می‌بینم کسی که تجربهٔ از نو ساختن خودش را دارد کسی که این بازندگی را تجربه کرده و بجان خریده زاویه دیدش نسبت به زندگی با من فرق می‌کند. نکتهٔ تیز و بُرندهٔ ماجرا اینجا بود. گفتم من انگار مدتهاست کف زندگیم نشسته باشم و به آن نگاه کنم، نگاهم از پایین است. نگاه می‌کنم ببینم بکجا می‌بَرَدم. منتظرم ببینم بعدش چه می‌شود. کسی که مهاجرت را تجربه کرده انگار مبارزه کرده برای زندگی‌اش. انگار سوار شده به زندگی. تصمیم گرفته که کجا و چطور زندگی کند. از بالا نگاه می‌کند و می‌داند بکجا دارد می‌برد زندگی‌اش را. حتا اگر برگردد همینجا که من هستم و همینکاری را در پیش گیرد که من گرفتم، باز هم زاویهٔ نگاه او به جریانی که درش هست از بالاست، برعکس من. این آخری‌ها را که داشتم می‌گفتم گنگ و نامفهوم بود، احسان ماتش برده بود به شرشر اشک‌ها که یکهو غافلگیر کردند جفتمان را در میانهٔ صحبت. حالا چرا این ماجرا انقدر یهو برای خودم هم تکان دهنده بود؟ دقیقن بخاطر اینکه وقتی داشتم می‌گفتم نشسته‌ام کف زندگی، خودم را دیدم که این کف نشسته‌ام خودم را دیدم که تسلیم شده‌ام. خودم را دیدم که تکان نخوردنم را هر لحظه توجیه می‌کنم. خودم را دیدم در مقام بازنده. شما هم اگر به چنین لحظهٔ شهودی‌ای برسید که خودتان را آن کف ببینید که نشسته‌اید گریه‌تان می‌گیرد. مطمئنم.

بخودم قول داده بودم وبلاگ ننویسم تا زمانی که ده انگشتی تایپش کنم. حالا تا این لحظه در این پست به این قولم وفادار ماندم ولی انقدر کند و طاقت فرسا پیش می‌رود که الان تصمیم گرفتم بزنم زیر قولم. کندی‌اش علاوه بر زمان زیادی که می‌گیرد فکرهای آدم را هم می‌پراند. در این زمینه -تایپ ده انگشتی- از خودم شاکیم. هم اینکه اینهمه مدت چرا در جهتش هیچوقت تلاشی نکردم؟ و اینکه حالا چرا پیش نمی‌رود؟ کُندم. قرصی چیزی اگر داشت، می‌انداختم بالا و تند تند تایپ می‌کردم بهتر بود. یا بقول بابا شب می‌گذاشتم زیر بالشم. بابام همیشه می‌گفت اشکال من اینست که دوست دارم درس‌ها را شب بگذارم زیر بالشم و صبح که بیدار می‌شوم بلد باشم. هربار این را می‌گفت من فکری می‌شدم که خب چرا که نه؟ چرا جهان چنین ظالمانه است که برای یادگرفتن، میلِ خالی کافی نباشد؟ چون تلاش اصلن کار من نیست.

تعطیلات آخر هفته را به کسالت و بطالت گذراندم. بطور کامل. تنها کار مفیدی که کردم رنگ زدن مو‌ها بود با سه هفته تاخیر و درست کردن دوجور پاستای اجغ وجغ با مواد موجود در خانه. چرا این حرف‌ها را می‌زنم؟ که تلخیِ کف زندگی نشستنم را کم کنم؟ چون به نتیجه‌ای نرسیدم برای تغییر پرسپکتیوم؟ من -ما- انقدر‌ها هم اختیار زندگی‌ام دست خودم نیست. کُلاژ را ساخته‌ایم و باید، بپرورانیم. چشم انداز زندگیمان از چشم انداز کلاژ سوا نیست. فعلن باید بنشینم همین کف و زاویهٔ دیدم را هوا کنم. ببینیم تا کجا می‌ره.


پ ن: کتابی که گفتم «یاد‌ها» بود اسمش، نوشته ویدا حاجبی تبریزی. کتاب مجاز نیست و انتشارات فروغ در آلمان منتشرش کرده. با توجه به اینکه نگارنده شغلش نویسندگی نیست نثر روانی دارد. بهرحال دیدگاه سیاسی نویسنده بر کتاب حاکم است ولی تلاشی که برای منصفانه نگاه داشتن قضاوت‌ها داشته هم مشخص است. درکل مستند نگاری جالبیست با توجه به زندگی پر ماجرای نویسنده.

پ ن۲: وبلاگ کُلاژ هم افتتاح شد راستی. در جریان باشید.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس-حواشی بدون اصل

تاریک بود. از دور فکر کردم عاشق و معشوقند که بهم چسبیده‌اند در تاریکی. شل کردم قدم‌ها را. نزدیک‌تر که شدم دیدم خیر، مادر و دخترند و اتفاقن اصلن هم بهم نچسبیده‌اند و فاصله مناسب رعایت شده، نمی‌دانم از دور چرا چسبیده می‌دیدمشان. در ایستگاه اتوبوس نشسته بودند و داشتند صحبت می‌کردند. من سردم بود و باورم نمی‌شد روی این نیمکت سیمانی یخ بشود نشست. هی راه می‌رفتم. هی آسمان را نگاه می‌کردم که صاف صاف بود و حتا پر ستاره. بله آسمان تهران را عرض می‌کنم. در نواحی بلوار مرزداران امشب خودم شخصن تعدادقابل توجهی ستاره رویت نمودم.
بعدتر که چشمم به تاریکی عادت کرد فهمیدم مادر و دختر هم نیستند. جفتشان جوانند. جوان و چادری. منتها یکیشان عینکی بود و این باعث شد مادر دیده شود. آنیکی واقعن به سوسک می‌گفت سوکس. شوخی نمی‌کرد خیلی جدی بود. هی گوش تیز کردم دیدن جدن می‌گوید سوکس. جملهٔ پر سوکسی هم بود. داشت برای مادر فرضی توضیح می‌داد که علت ترس زن‌ها از سوکس اینست که سوکس از خودش یک موادی «چیز» می‌کند که برای زن‌ها خوب نیست. به جدم همین را می‌گفت. بنظرم دیگری با وجود عینک گربه‌ای بزرگش خیلی برخورد منطقی و معقولی داشت. ظاهرن عادت دارد به مزخرف شنیدن و دم نزدن. دست کم من دوست دارم معنی این عکس العملی که می‌بینم این باشد.

محیط امشب اتوبوس کلن باصفاست. دوست دارم فضولی کنم در روابط همکلاسی‌هایی که با هم سوار می‌شوند و سر در بیاورم از هر و کرشان. گروه امشبی دارای یک موجود خنگ است. همین که خنگ است چشم دیدن نامزد خواهرش را ندارد. آنیکی هم چشم دیدن شوهر دختر عمه‌اش را ندارد که هر شب خانه‌شان پلاس است. اینکه شوهر دختر عمه خانه آن‌ها چه می‌کند جریانش اینست که این دختر خانهٔ عمه‌اش زندگی می‌کند. مادرش وقتی بچه بوده فوت شده و پدر هم دائم در ماموریتهای کاریست. ولی همکلاسی خنگ ماجرای به این سادگی را نمی‌فهمد. مدام سوالش اینست که آخه شوهر دختر عمت چه ربطی به تو داره؟ در عوض همین موجود خنگ جواب‌هایش بانمک است. اگر اینهمه با اصرار نگفته بودم خنگ است الان می‌توانستم از واژهٔ «هوشمندانه» برای جواب‌هایش استفاده کنم ولی حیف که جواب هوشمندانه دادن طبق تعاریف کلیشه‌ای من از عهدهٔ آدم خنگ خارج است. مثلن دوستش داشت می‌گفت فلانی رفته آمریکا، خنگه می‌پرسید آمریکا یا اِمریکا؟ خیلی فرقشونه‌ها! خب انا گونیم جواب هوشمندانه شوما چی گونی؟ نیست؟ هست جدن. ولی طرف خنگ هم هست بطور همزمان.

بغل دستی و روبروییَم با هم همکارند و چهره‌هایشان برایم آشناست. از روند صحبت بتدریج می‌فهمم هنرپیشه‌اند. البته هنرپیشه درجه چندم سریال مریال. و دیالوگ جذابی سرشار از گاسیپهای سینمایی درباره اعتیاد و ترک و عشق و نفرت بسیاری از اهالی سینما و تا‌تر و تلویزیون در جریان است. از گاسیپ‌ها جذاب‌تر کرکریِ پنهانیست که سر شناختن اعضای خانواده آدمهای سر‌شناس و سرنشناس سینما باهم دارند و اینکه در تمام مدت گفتگو هی هرکدام یکسری برگ برنده داغ دارند که برای هم رو می‌کنند که با دختر فلانی یا زن بیساری اینطوری‌اند. اینطوری که می‌گویم با قفل کردن انگشتان سبابه در هم معنی پیدا می‌کند. انقدر صحبت‌هایشان پر جزئیات است که کم کم دلم می‌سوزد که چرا عوض پیاده کردن اصل دیالوگ مشغول تشریح صحنه‌ام. ولی اگر همین دیالوگ‌ها را در فیلمی چیزی دیده بودم می‌گفتم کارگردان مغرض بوده و هدفی جز تخریب و احمق جلوه دادن اهالی سینما نداشته. کلن ناامید کننده است که واقعیت شبیه سیاه نمایی باشد.

حقیقت اینست که وقتی شروع به نوشتن کردم به شدت می‌خواستم از حالم بنویسم. از چاله‌ام. از خلاء. از تاریکی. ننوشتم. برای خودم عجیب است اینهمه از در و دیوار گفتنِ امروزم. گمانم می‌ترسم. از نوشته شدنش. از ثبت شدنش. فکرش را که می‌کنم می‌بینم حق دارم. ترسناک هم هست واقعن.

پ. ن: یادم افتاد امروز روز سکوت مجازی بود. تا الان رعایت کردم این چند ساعت هم ادامه می‌دهم. تبلیغش نکردم چون بنظرم فکر بکری نرسید. حتا اگر کسی مسخره‌اش کند هم من دفاعی ندارم بکنم. فقط دوست داشتم بعد از مدت‌ها با عده‌ای سر یک اعتراض مشترک همراهی کنم. همین. خیلی هم خوشم می‌آید که زبان اعتراض چیز لایتی باشد که برای کسی خطر کشته و مجروح شدن نداشته باشد. تازه کشته و مجروح شدن بنظرم اصلن بد‌ترین اتفاق‌های ممکن نیست. بد‌ترین اتفاق ممکن بنظرم مجروح و دستگیر شدن است. آنهم در زمستان. از فکر دستگیر شدن در زمستان و سلول یخ و پتوی نازک همین الان که می‌نویسمش رعشه گرفتم. بله هم ترسو هستم هم پایه. این ویژگی مشترکیست بین خیلی از ما و بنظرم حتا افتخار آمیز است ترسو و پایه بودن بطور همزمان.

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

در اندرون من بشکه دل چه دانی کیست

یاد گرفته‌ام بی‌منت و بی‌انتظار باشم در رفاقت. فهمیده‌ام طلبکاری چیز متناقضیست با مفهومی که از دوستی بر می‌آید. یعنی اگر منتظری فلانی سراغت را بگیرد و نگرفت، ترجیحت بدهد و نداد، حواسش به تو باشد و نبود باید بفهمی تصورت غلط بوده و همینجا تمام شود انتظارت. اصلن قشنگنترش آن است که از اول بتوانی انتظاری نداشته باشی که اگر اتفاق افتاد ذوق کنی. هربار باید از اول و بی‌انتظار ذوق کنی از مورد ترجیح واقع شدن. این ذوق حقت است. ولی وای بحالت اگر انتظارت تبدیل به طلبکاری شود. در این صورت سوخته‌ای. دوستی را نمی‌توان طلبکار بود. باید جوشیده باشد در طرف. زوری که نیست.
اینکه می‌گویم یاد گرفته‌ام فرمول را می‌گویم. فرمول منطقیست و من فهمیده امَش ولی در اعماق وجودم هنوز کسی را دارم غیر منطقی که طلبکار می‌شود. که دردش می‌گیرد که انتظار دارد دائم. که بهش بر می‌خورد. که طلبکارِ مَرام است. این موجود ابله هربار با عربده خودش را به سطح من می‌رساند و من هی مجبورم به زور سرش را زیر آب کنم. خفه نمی‌شود بلکه باز بر می‌گردد به‌‌ همان اعماقی که بود. از غلغلی که می‌کند می‌فهمم هنوز نفس می‌کشد.
البته او تنها نیست. آن اعماق که می‌گویم برای خودش پاتوقیست، برو و بیایی هست. در من زیادند از این عتیقه‌ها. جماعتی در رفت و آمدند. از جمله مثلن در من کسی هست که متعجب است دائم از روزگار از سطح دغدغهٔ آدمهای اطراف از تغییرات شدید آدمهای تا دیروز آشنا از آشفتگی و غیر قابل پیشبینی بودن نوع روابط.
من اما اینهمه برایم بدیهی است. من این موجود متعجب را که در من هست عاقل اندر سفیه نگاه می‌کنم و اینهمه تعجب را بی‌مورد قلمداد می‌کنم. موجود متعجب ولی معتقد است تعجب را باید بیان کرد. نباید عادی و به سادگی از آن گذشت. پاسخ من به ایشان این است که: بله بشرطی که تعجبی در کار باشد که در مورد من نیست.