ماجرا این بود چند سال پیش که بعد از مدتها(مثلا چند ماه یا یکسال، بیشتر یا کمتر) بیعملیِ تقریبا مطلق رفتم پیش مشاور گفتم بنظر افسردهام و آمده ام به قصد درمان. روزهای زیادی در خانه میمانم با بهانههای مختلف سرکار نمیروم و هیچ کاری هم نمیکنم مثلا توی گوشی سریال کرهای تماشا میکنم یا از روی خودآموز زبان و خط ژاپنی تمرین میکنم. مشاور یک سوالهایی کرد و آخرش گفت بنظرش نمیرسد این افسردگی باشد. گفت چون زمانی که هیچ کاری نمیکنم مضطرب نیستم و مشغول سرگرمیهایم میشوم در واقع اضطرابم از مواجهه با کار یا موقعیت یا آدم خاصی است و من اضطراب مواجههام را اینطوری کنترل میکنم: با عدم مواجهه. روش سالمی نیست ولی افسردگی هم نیست.
از آن روز که این صحبت بین من و مشاورم شد شاید پنج شش سالی گذشته. بلکه هم بیشتر. الان که به کل این دوران نگاه میکنم به تدریج توی مدت با خودم خوبتر شدم. نه که خیلی حال کنم با این فرار دائمی ام با انواع مواجهه ولی آنقدر که قبلا برایم معضلی بود دیگر نبود. خودم را بابتش راحتتر میبخشم و حتی گاهی با طیب خاطر به آن تن میدهم. عذاب وجدانیام نمیکند. میتوانم بگویم با خودم به یک همدلی ای رسیده ام که قبلا نداشتم. قبلا به یک دوتایی غیر همدل تقسیم میشدم. شاید اصولا دستاورد سالهای اخیرم همین تفاهمیست که بیشتر از قبل با خودم دارم.
حالا خلاصه میخواستم بگویم این بیحوصلگی اخیرم انگار جنسش فرق میکند، طی یکی دو هفته گذشته، حالا شاید هم بیشتر؛ مضطرب و عصبیام. بی حوصلگیم همراه بد اخلاقی و گاهی بیقراریست. روشهای همیشگی فرارم از انواع مواجهه آرامم نمیکند. شاید این بار افسردگی باشد.
خیلی دلم میخواهد اطرافم را منظم کنم. احساس میکنم نظم و تمیزی محیط میتواند به دادم برسد ولی هربار اقدام کوچکی میکنم از دیدن حجم و وسعت کار پیش رو احساس ناتوانی و ناامیدی شدید میکنم. این روزها اغلب به سودوکو حل کردن و مانگا خواندن پناه میبرم. هرچند که همزمان مضطرب و کلافه ام. دلم آرام نمیگیرد. مغزم میگوید چاره نظم و نظافت و کار برنامه دار است. ولی تنبلی امانم نمیدهد. بین این دو گیر افتاده ام. کاش خودشان دوتا به جان هم بیفتند من از شرشان خلاص شوم.