دوشنبه، دی ۱۹، ۱۴۰۱

رنج دی

دو ماه پشت سر هم اینطوری شد که روزی که پریود شدم وحشتزده شدم که وای چرا بی موقع؟ چرا بعد از دو هفته دوباره پریود شدم؟ چه بلایی سرم اومده؟ بعد که به تقویم مراجعه کردم معلوم شد کاملا به موقع بوده پریودم. آخه دوبار پشت سر هم همین شد. بار اول خب بار اول بود بار دوم هم همون قدر جا خوردم که یعنی چی شده؟ چیزی که شده اینه که زمان گذشته بی اینکه متوجه گذشتنش باشم. این اون مرضیه که گرفتم.
من عمرمو با خیال راحت به بطالت میگذرونم، نگران گذر زمان نیستم معمولا . خود بطالت مضطربم نمیکنه حق خودم میدونمش. ولی این دو ماه ماجراش فرق داره، انگار زمان در اطرافم جاریه و من عین یه تیکه سنگ سنگین به زمین چسبیدم. استراحت نمی‌کنم انگار کلا ناتوانم از تکون خوردن.  زندگیم تو بی برنامگی و بی حاصلی و بی‌انگیزگی و بی هیچی داره مثل یه غبار بی هدف محو میشه. این دیگه مضطربم می‌کنه. مهمتر از همه اینه که نمیدونم چیم الان؟ بی انگیزم؟ نا امیدم؟ بی‌حالم؟ تنبلم؟ چیم؟ هر جوابی به خودم میدم بنظرم بی معنی‌میاد.
الان دو روزه اینترنت خونمون که مودم ایرانسله قطعه من نمیتونم تصمیم بگیرم زنگ بزنم بگم این اینترنتی که پولشو دادم چرا قطعه؟ هر موقع به این اقدام فکر میکنم دلشوره میگیرم. بلخره عزممو جزم کردم دوبار زنگ زدم وسط تماس قطع شد! دیگه برا امروز تعطیلم. اینجوریه حد ناتوانیم. ظاهر  امر ردیفه‌ها. باطنش به این روز افتاده. شبیه این پرتقال درشتا  که وازش میگنی توش خشک و چروکه.
یکی دیگه برام تعریف کنه این حالشو بش میگم ورزشو جدی بگیر برنامه بریز برا روزات، سعی کن سر وقت بخوابی. ازین جور راه حلا برا مردم بنظرم میرسه. برا خودم نمیدونم چجوری تجویزشون کنم.
میخواستم توصیف عینی کنم شرایطمو الان میبینم سه تا استعاره مختلف گفتم برا بیان حالم. وجه مشترکشون اینه که خیلی سنگین و خیلی پوچم. تو خالیم.

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۴۰۱

تنانگی، زنانگی

«پیش به سوی زندگی ، زنانگی ، تنانگی» 
این شعار دانشجویان علامه توی مغز و شکمم عواطف و احساسات متناقض و پیچیده‌ای به وجود آورد. بطوری که حتی مطمئن نبودم خوشایند بخوانمش یا ناخوشایند. بعدا دیدم دوستم در متنی که نوشته بود ستایشش کرده. این در من باعث یک کند و کاو شخصی شد درباره موضع شخص خودم درباره زنانگی ای که در نسبت با  تنانگیست  :شرم و انکار.
من نسبت به فرهنگ و روش تربیتی خانواده‌ام معمولا  یکجور احساس قدر دانی و خوش اقبالی دارم. چون به تدریج دستم آمد به نسبت جامعه اطرافم کمتر از طرف خانواده بخاطر زن بودنم مورد سرکوب قرار گرفته‌ام. اصلا آن مرز  میان ویژگی‌های زن و مرد را جدا از تفاوتهای فیزیکی خیلی دیرتر متوجه شدم. اینکه جامعه چطور ماهیتا بین قابلیتهای این دو و حتی پتانسیلهایشان تفاوت قائل است چنان از آموزه‌های خانواگی من دور بود که هیچ وقت باور و پذیرش من را تحت تاثیر قرار نداد و از این بابت همیشه خودم را ممنون این نگاه و سیستم ارزشی خانواده‌ام دانسته بودم.
این بی مرزی ذهنی من در مورد ماهیت زن و مرد، اتفاقا خیلی جاها هم باعث درک نکردن و درک نشدن و  انزوایم شد. گاهی هم خودم تحت عنوان «سلیقه شخصی» گذاشتمش کنار تا با اجتماع همرنگ باشم. امروز اسم این کارم را سرکوب هویتی می‌گذارم و دل خوشی از آن دستکم گرفتن این بخش از هویتم ندارم ولی گمانم مقصر هم نیستم. با ادبیات جنسیتی به میزان الان آشنایی نداشتم که بتوانم خودم را به عنوان یک نان‌باینری به رسمیت بشناسم. رسمیت دادن به نان باینری بودنم در مغز خودم فاصله بین ۳۶ سالگی تا ۴۱ سالگی(یعنی دو سال پیش) طول کشید. انقدر دیر و انقدر کند.
این دو وادی بنظرم قبلا به هم ربطی نداشتند، هویت نان‌باینری من، با محلی که فرهنگ خانوادگی ما ایستاده از لحاض جایگاه و حق زن. حالا اینروزها ولی با مطرح شدن این ارزشهای زنانگی و تنانگی و همان تناقض و پیچیدگی که گفتم در شکم و مغزم همزمان تجربه‌شان میکنم، سوالی برایم درست شد که پاسخ را انگار سالها بود در بخش تاریک مغزم که جرات گشودنش را نداشتم می‌دانستم. پاسخی که پذیرفتنش برایم بسیار حیرت انگیز و دردناک است: کشف میساژنی (به معنی بیزاری و چندش از بروز زنانگی) در فرهنگ خانواده و نفوذ شدید و عمیقش در خودم.
متوجه شدم این باور تساوی زن و مرد در خانواده ما همیشه همراه با حذف ابراز زنانگی و بخصوص بدن زن بوده. برجستگی‌های زنانه بدنم که از اول مایه‌خجالتم بود، بعد بنظرم رسید با سلیقه‌ام جور نیست و بعدا فهمیدم زائد دانستنشان بخشی از هویت جنسیتی من است، همان چیزیست که در فرهنگ خانوادگی ام اگر زائد نه، دستکم بی اهمیت قلمداد شده.  مسخره کردن صدای زیر زنانه، رفتارهایی که «لوس» یا «ادا اطفار» قلمداد شده اند همگی نشانه‌های این میساژنی‌ست که در آن بار آمده‌ام. 
تنانگیٍ زنانگی همان چیزیست که سالها توسط والدین و بعد با والد درونی خودم سرکوبش کرده‌ام. بخشی عجیب و ترسناک از وجودم. این البته هیجانزده‌ام می‌کند چون لابد قرار است کشفش کنم.
شاید اگر پویای جوانتری بودم این که هویت جنسیتی‌ام پایه‌ی میساژنی داشته باشد دچار از خود بیزاری‌ام میکرد ولی خوشبختانه در موقعیتی هستم که چنین پیچیدگی‌هایی بیشتر دچار شعف می‌شوم تا احساس گناه. ازینکه در جایگاه حق نایستاده باشم همزمان که متعجبم، راضیم. این آگاهی به من بیشتر جسارت مواجهه با خودم را می‌دهد.