این شعار دانشجویان علامه توی مغز و شکمم عواطف و احساسات متناقض و پیچیدهای به وجود آورد. بطوری که حتی مطمئن نبودم خوشایند بخوانمش یا ناخوشایند. بعدا دیدم دوستم در متنی که نوشته بود ستایشش کرده. این در من باعث یک کند و کاو شخصی شد درباره موضع شخص خودم درباره زنانگی ای که در نسبت با تنانگیست :شرم و انکار.
من نسبت به فرهنگ و روش تربیتی خانوادهام معمولا یکجور احساس قدر دانی و خوش اقبالی دارم. چون به تدریج دستم آمد به نسبت جامعه اطرافم کمتر از طرف خانواده بخاطر زن بودنم مورد سرکوب قرار گرفتهام. اصلا آن مرز میان ویژگیهای زن و مرد را جدا از تفاوتهای فیزیکی خیلی دیرتر متوجه شدم. اینکه جامعه چطور ماهیتا بین قابلیتهای این دو و حتی پتانسیلهایشان تفاوت قائل است چنان از آموزههای خانواگی من دور بود که هیچ وقت باور و پذیرش من را تحت تاثیر قرار نداد و از این بابت همیشه خودم را ممنون این نگاه و سیستم ارزشی خانوادهام دانسته بودم.
این بی مرزی ذهنی من در مورد ماهیت زن و مرد، اتفاقا خیلی جاها هم باعث درک نکردن و درک نشدن و انزوایم شد. گاهی هم خودم تحت عنوان «سلیقه شخصی» گذاشتمش کنار تا با اجتماع همرنگ باشم. امروز اسم این کارم را سرکوب هویتی میگذارم و دل خوشی از آن دستکم گرفتن این بخش از هویتم ندارم ولی گمانم مقصر هم نیستم. با ادبیات جنسیتی به میزان الان آشنایی نداشتم که بتوانم خودم را به عنوان یک نانباینری به رسمیت بشناسم. رسمیت دادن به نان باینری بودنم در مغز خودم فاصله بین ۳۶ سالگی تا ۴۱ سالگی(یعنی دو سال پیش) طول کشید. انقدر دیر و انقدر کند.
این دو وادی بنظرم قبلا به هم ربطی نداشتند، هویت نانباینری من، با محلی که فرهنگ خانوادگی ما ایستاده از لحاض جایگاه و حق زن. حالا اینروزها ولی با مطرح شدن این ارزشهای زنانگی و تنانگی و همان تناقض و پیچیدگی که گفتم در شکم و مغزم همزمان تجربهشان میکنم، سوالی برایم درست شد که پاسخ را انگار سالها بود در بخش تاریک مغزم که جرات گشودنش را نداشتم میدانستم. پاسخی که پذیرفتنش برایم بسیار حیرت انگیز و دردناک است: کشف میساژنی (به معنی بیزاری و چندش از بروز زنانگی) در فرهنگ خانواده و نفوذ شدید و عمیقش در خودم.
متوجه شدم این باور تساوی زن و مرد در خانواده ما همیشه همراه با حذف ابراز زنانگی و بخصوص بدن زن بوده. برجستگیهای زنانه بدنم که از اول مایهخجالتم بود، بعد بنظرم رسید با سلیقهام جور نیست و بعدا فهمیدم زائد دانستنشان بخشی از هویت جنسیتی من است، همان چیزیست که در فرهنگ خانوادگی ام اگر زائد نه، دستکم بی اهمیت قلمداد شده. مسخره کردن صدای زیر زنانه، رفتارهایی که «لوس» یا «ادا اطفار» قلمداد شده اند همگی نشانههای این میساژنیست که در آن بار آمدهام.
تنانگیٍ زنانگی همان چیزیست که سالها توسط والدین و بعد با والد درونی خودم سرکوبش کردهام. بخشی عجیب و ترسناک از وجودم. این البته هیجانزدهام میکند چون لابد قرار است کشفش کنم.
شاید اگر پویای جوانتری بودم این که هویت جنسیتیام پایهی میساژنی داشته باشد دچار از خود بیزاریام میکرد ولی خوشبختانه در موقعیتی هستم که چنین پیچیدگیهایی بیشتر دچار شعف میشوم تا احساس گناه. ازینکه در جایگاه حق نایستاده باشم همزمان که متعجبم، راضیم. این آگاهی به من بیشتر جسارت مواجهه با خودم را میدهد.
۱ نظر:
چقدر به خوندن همچین نوشتهای احتیاج داشتم. مرسی
ارسال یک نظر