ماجرا این بود که رفته بودیم باغ. سال تحویل با خانواده شیش نفرمون بودیم. همون پنج نفره قدیممون بعلاوه احسان که اونم جدید نیست هیفده ساله اضافه شده. مامانم همه ملزومات سفره هفتسین رو آماده کرده بود بجز تخم مرغا که طبق سنت ما روز آخر نقاشیشون میکنیم. از یه روز مونده به سال تحویلم هی ذگفت بچینیم من تشر زدم زوده حالا کو تا فردا ساعت یک شب. خلاصه فردا پیش از ظهرش که دوباره گفت دیر نشه من گفتم حالا برانکه خیالش راحت شه بچینیم. برنامم این بود که روی تخم مرغا یه کارایی بکنم مرتبط با جوش و خروش روزگارمون. سفره اولی که مامانم برا هفتسین در نظر گرفته بود رنگش به دیوار و اینا نمیومد گشتیم دنبال یه پارچه دیگه این تیکهی پرده رو پیدا کردیم . انگار یه دفتر مشق نو جلو چشمم باز شده بود رو صفحه اولش. ازین حالتا که داشتم دیوانه میشدم باید این رو شروع کنم به نوشتن.
بی سر و ته
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۲
هفتسین سال دو
تا امروز فکر میکردم اینجا میتونم ویدیو آپلود کنم امروز اومدم فیلم دوختن #زن_زندگی_آزادی روی سفره هفتسینمون رو بذارم دیدم فقط عکس میشه آپلود کرد. این شد که برای اولین بار تو یوتیوب ویدیو آپلود کردم. اینجا
شنبه، فروردین ۰۵، ۱۴۰۲
سگ سیاه Vs مار سفید
بین افسردگی و تنبلی مرددم. سالها بود اسم این بیحوصلگی خودم را افسردگی نمیگذاشتم. همین بی حوصلگیای که اغلب عامل اصلی بیعملیام است. «بی عملیهایم» هرچند که نا مانوستر است دقیقتر است.
ماجرا این بود چند سال پیش که بعد از مدتها(مثلا چند ماه یا یکسال، بیشتر یا کمتر) بیعملیِ تقریبا مطلق رفتم پیش مشاور گفتم بنظر افسردهام و آمده ام به قصد درمان. روزهای زیادی در خانه میمانم با بهانههای مختلف سرکار نمیروم و هیچ کاری هم نمیکنم مثلا توی گوشی سریال کرهای تماشا میکنم یا از روی خودآموز زبان و خط ژاپنی تمرین میکنم. مشاور یک سوالهایی کرد و آخرش گفت بنظرش نمیرسد این افسردگی باشد. گفت چون زمانی که هیچ کاری نمیکنم مضطرب نیستم و مشغول سرگرمیهایم میشوم در واقع اضطرابم از مواجهه با کار یا موقعیت یا آدم خاصی است و من اضطراب مواجههام را اینطوری کنترل میکنم: با عدم مواجهه. روش سالمی نیست ولی افسردگی هم نیست.
از آن روز که این صحبت بین من و مشاورم شد شاید پنج شش سالی گذشته. بلکه هم بیشتر. الان که به کل این دوران نگاه میکنم به تدریج توی مدت با خودم خوبتر شدم. نه که خیلی حال کنم با این فرار دائمی ام با انواع مواجهه ولی آنقدر که قبلا برایم معضلی بود دیگر نبود. خودم را بابتش راحتتر میبخشم و حتی گاهی با طیب خاطر به آن تن میدهم. عذاب وجدانیام نمیکند. میتوانم بگویم با خودم به یک همدلی ای رسیده ام که قبلا نداشتم. قبلا به یک دوتایی غیر همدل تقسیم میشدم. شاید اصولا دستاورد سالهای اخیرم همین تفاهمیست که بیشتر از قبل با خودم دارم.
حالا خلاصه میخواستم بگویم این بیحوصلگی اخیرم انگار جنسش فرق میکند، طی یکی دو هفته گذشته، حالا شاید هم بیشتر؛ مضطرب و عصبیام. بی حوصلگیم همراه بد اخلاقی و گاهی بیقراریست. روشهای همیشگی فرارم از انواع مواجهه آرامم نمیکند. شاید این بار افسردگی باشد.
خیلی دلم میخواهد اطرافم را منظم کنم. احساس میکنم نظم و تمیزی محیط میتواند به دادم برسد ولی هربار اقدام کوچکی میکنم از دیدن حجم و وسعت کار پیش رو احساس ناتوانی و ناامیدی شدید میکنم. این روزها اغلب به سودوکو حل کردن و مانگا خواندن پناه میبرم. هرچند که همزمان مضطرب و کلافه ام. دلم آرام نمیگیرد. مغزم میگوید چاره نظم و نظافت و کار برنامه دار است. ولی تنبلی امانم نمیدهد. بین این دو گیر افتاده ام. کاش خودشان دوتا به جان هم بیفتند من از شرشان خلاص شوم.
دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۴۰۱
دیفالت مود
هفته پیش مامانم یه عکس برام فرستاد از چیزی شبیه کارنامه که مال دوران آمادگیم بود. قبل ازینکه برم مدرسه. مربی آمادگی یه یادداشت مفصلی درباره ویژگیای اخلاقیم نوشته که خیلی برام جالب و عجیبه. تو خیلی از موارد میتونم بگم انسان بیتغییری بودم در طول زندگیم! ولی این درست نیست مثلا ده یا بیست سال پیش انقد که امروز با یادداشته منطبقم، اینجوری نبودم. ولی جالبه دیگه مثلا هیچوقت در زندگیم از بازی جمعی خوشم نیومده همیشه تو کار تک نفره بهتر بودم. واقعا ولی بیشتر از اینکه تعجبم درباره خودم باشه درباره خود مربیمونه که انقد مفصل و دقیق خواسته منو برا خانوادم توضیح بده و تحلیل کنه. ما مهدکودک شلوغی داشتیم واقعا برای تک تک اون بچهها همچین تحلیلی ارائه داده اونم اون زمان! تو مهرشهر کرج. مهدکودک نونهالان یجایی وسط یسری باغ میوه بود. محیطش روستایی بود کاملا، من یادمه مامانم از یکی از باغای همسایه مهدمون شیر تازه دوشیده شده میخرید. خلاصه که این هفته این خانوم تقیخانی با دقت و حوصله و خساسیتش خیلی فکرمو مشغول کرد. دمش گرم واقعا!
اون ویژگی که ده سال پیش و بیست سال پیش با دوران مهدکودکم متفاوت بود میل به گوشه گیریه. من یه مدتی دیوانهی معاشرت بودم. البته که حتما سن و سال هم دخیله ولی گمونم بیشتر سبک زندگیمونم باعث اون میل شدیدم به رفیق بازی بود. همین آمادگی نونهالان اگه پنجمی نبوده چهارمین مهدکودکی بوده که رفتم. ما مدام جامون عوض میشد، اولین باری که یه مدرسه آشنا رفتم که سال قبلشم همونو رفته بودم سال سوم راهنمایی بودم. تو پوست خودم نمیگنجیدم که اونجا با آدما آشنام و روز اول سال قراره چهرههای تکراری ببینم. کل دوران دبیرستان که یه مدرسه بودم دیگه چنان احساس تعلقی به مدرسمون داشتم که تا سالها وفتی از جلوش رد میشدم دلم میخواست برم تو، انگار خونمونه! این جابجاییا منو خیلی مشتاق رفاقت و آشنایی کرده بود. موقع دانشگاه چنان ماجرای رفاقتا برام جدی و حیاتی بود که دلم نمیومد عضو هیچ اکیپی باشم همش احساس میکردم دستهها و اکیپا دست و پامو میبندن چون میخواستم با همه رفیق باشم. همممه! نمیدونم کی و چطور فروکش کرد این میلم ولی یه موقعی بلخره سیر شدم و ریست شدم، برگشتم به تنظیمات کارخونه.
دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۴۰۱
جوانه زدم
جالبه که هر اقدامی، مطلقا هر اقدامی که میخوام بکنم تخمین زمانیم از ماجرا خیلی کمتر از واقعیتشه. حالا هرچقدرم تکراری باشه بازم اشتباه تخمین میزنم. نمیدونم چیه؟ یجور ناتوانی ذهنیه لابد. حالا میخوام درباره این کیفه که فکر میکردم یه هفته کار میبره و بیشتر از یکماه طول کشید مراحلشو ثبت کنم. کارای بعدیمم ثبت کنم شاید کمکم توانایی تخمین زمانو پیدا کنم یا دستکم دلیل این چرا نمیتونم رو بفهمم.
جریان ساختن کیف از یه ساک تبلیغاتی که تو بازار بهش میگن پارچهای سوزنی شروع شد. جنسشون شبیه پارچست ولی پلاستیکین ، تار و پود ندارن، باحرارت دوخته شدن. از اینا:
چون این تکنیکی که من الان کار میکنم احتیاج به یه اسکلت اصلی داره. حالا البته میشه اونم خودم انجام بدم ولی نمیدونم چرا از اندازه گیری و برش بر اساس الگو یه حالتی بهم دست میده که همزمان خیلی عصبی میشم و خیلی ناامیدم از به نتیجه رسیدن. بدنمو منقبض میکنم موقع اندازهگیری و برش! خیلی عجیبه :)) بعدم حالا در این مورد خاص ازینکه برا یه ساک تبلیغاتی یه همچین کاربرد اعلایی پیدا کردم یه احساس بازیافت حداکثریایبهم دست داد، خیلی هیجانزده شدم گفتم امتحان میکنم اگه خوب شد دیگه هفتهای یدونه ازینا درست میکنم ¯\_(ツ)_/¯
اشکالش این بود که یه مرحله ای اون وسطا باید کارمو اتو میزدم اینا ذوب شد و فهمیدم کاملا کل زحمتمو به خطر انداختم با این انتخاب ولی خلاصه ملاحظه و سلام و صلوات تا تهشم رفتیم با هم :)
کلا اولش طرحی در نظر نداشتم فکر کردم همینکه پارچههای رندوم تیشرتا و تمبونای مردمو کنار هم بدوزم باحال میشه. برنامه اولیم در همین حد بود هر چند که همینم خیلی طولانیتر از پیش بینیم شد ، گمونم دو هفته طول کشید چ تهش خیلی ناراضی بودم از حاصل کارم. تو همین مرحله بود که فهمیدم هم یه طرحی میخوام روش اضافه کنم هم آستر میخواد حتما. واقعا راجع به طرح اضافه کردن خیلی زمانو دست کم گرفتم انگار قراره نقاشی کنم! خود اون کار دو هفته طول کشید. هنوزم بعد از انجامش باورم نمیشه اجرای طرح رو انقدر مفصلتر از مرحله اول بود کارش. اولین طرحی که بفکرم رسید این بود که با دایرههای رنگی کل کیف رو خالخالی کنم، یه خال انداختم و منصرف شدم! رفتم از اونورش طرح بعدیو شروع کردم که اون تک خال جلوی چشمم نباشه بتونم فکرای جدید کنم.
از فضای گل و برگی که درست کردم واقعا راضی شدم اجراشم خیلی به دلم چسبید فقط مشکلم این بود که در این زمان خاص این گلا با اینکه مغز منو از هلاکت نجات میداد ولی توش یه انکاری نسبت به روزگار میدیدم که اون انکاره ناراضیم میکرد. احساس میکردم این محصولِ الانِ من نمیتونه باشه. اینه که بجای اینکه برم سراغ اون طرف کار رفتم سراغ آستر. اونم چون با چرخ نمیتونم کار کنم خیلی ماجراش با بیرون کار متفاوت نبود ولی خب چون مسئولیت خوشگلی رو دوشش سنگینی نمیکرد زود و روون پیش رفت.
ولی باز تو این مرحله یه تناقضی برام بوجود اومد درباره ربط دو طرف کار با هم. اصلا این کلیشهی تشبیه زن به گل چیزیه که منو خیلی عصبانی میکنه و بنظرم یه روش سرکوب زنا در طول تاریخه. از اینکه همچین برداشتی از کارم بشه خیلی نگران شدم. البته برای خودم طرف گلگلی، تصویر جشنه؛ تصویر شروع و شکوفاییه. خلاصه برای خودم دلیل کافی داشتم ولی نگران اونطوری خونده شدنشم بودم.
این وسط چون تصمیم داشتم دستشو چرمی کنم و باید میرفتم چرم میخریدم که برف و بوران شد بعد از چند روز منتظر شرایط مناسب موندن یه شب موقعی که داشت خوابم میبرد فهمیدم دستش قراره پارچهای باشه. قبلش نگران آسیب پذیری دسته بودم برای همین میخواستم چرمیش کنم ولی یه روشو تصور کردم و بنظرم به اندازه کافی مقاوم رسید، همون موقع قبل از خواب درضمن فهمیدم که سرود برابری اون چیزیه که دو طرف کارمو به هم وصل میکنه: جوانه میزنم به روی زخم بر تنم. خلاصه گفتم فردا پامیشم سرودو توی حروف زن مینویسم و بندشو میدوزم و ظهر کیفم آمادست :-D
البته که یه ظهری بلخره کیفم آماده شد ولی فرداش نبود، ظهر پنج روز بعدش بود که کل پنج روز رو مشغولش بودم
چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۴۰۱
سر گیشا
امروز بلخره برای آزمایش خون و سنوگرافی تیروئیدم اقدام کردم. تازه آزمایشگاه هم سرکوچمونه و شیش ماه امروز فردا کرده بودم. البته امروز که رفتم هم بعد از نیم ساعت معطلی گفت سایت بیمه تکمیلیم باز نمیشه گفتم بعدا میام.
با بلوز شلوار بیرون رفتن یه روزایی خیلی ازم انرژیی میگیره. با بهنازم اخیرا صحبتش شد اونم تجربه مشابهی داشت. اون ابهامی که نمیدونم ازین در که بیرون میرم چه سرنوشتی در انتظارمه خیلی وقتا باعث میشه بیخیال بیرون رفتن بشم چون هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم بیخیال حذف حجاب بشم. ولی حالا جدا از اون نگرانی قبل از اقدام، در حین عمل خیلی شارژم میکنه، واقعا بعضی وقتا چنان شعف پیروزی بم دست میده احساس میکنم فاتح خیابونم.
امروز بعد مدتها هوا خیلی خوب بود. برای سونوگرافی تا گیشا پیاده رفتم انگیزم این بود که بعدش تو گیشا تو یه کافهای بشینم قهوه و شیرینی بخورم. که البته این انتظار کاذب که همه جا پر از کافهست مال مدتها مرکز شهر نشینیه. یادمه یبار دیگم بالای یوسف آباد یه ساعت باید معطل میشدم فکر کردم برم تو یه کافهای بشینم. صبح بود. تا میدون کلانتری رفتم و کافهایم در کار نبود خیلی تعجب کردم چون دور و ور خونمون تو هر کوچه یه کافه بود این ذهنیتو بسط داده بودم به کل شهر(البته شانس اوردم کافه ای هم نبود چون تا مسیرو برگردم چیزی از اون یه ساعت نمونده بود). ولی امروز راستش فکر کردم هیچ جام که خبری نباشه گیشا دیگه حتما کافه هست! من اولین کافیشاپ زندگیمو همونجا رفته بودم. تابستون سالی که قرار بود بریم دبیرستان با شقایق رفته بودیم. یه کافه باریک بود به اسم نقرآبی دیواراش نقرهای بود دور تا دور سقفش یه نوار نئونی آبی روشن بود که انعکاسش تو اعواجاجای ورقای آلمینیومی روی دیوار یه نور آبی خطخطی شده بود و انعکاسشون تو شیشه عینک شقایق یه چیز عجیبی بود که چشمام روش قفل میشد انگار هیپنوتیزم شدم. اون فضا برام یه جور دلهرهآوری بود، خیلی یخ و خیلی عصبی! شقایق اسنک سفارش داد. اولین بار بود با این پدیده آشنا میشدم خوبیش این بود که ما پول تو جیبی خیلی کمی داشتیم که به ساندویچ و غذا و اینا نمیرسید، خوشحال شدم که فهمیدم میتونیم همچین چیزی بخوریم. ولی یادمه که حالت شقایق توی اون کافههه رفته بود رو مخم، هم معذب بود هم انگار یه احساس افتخاری داشت. شاید همین برداشتم باعث شد کلا نسبت به «اسنک» ازون ببعد یه گاردی داشته بشم.
حالا خلاصه داشتم امروزو میگفتم که اون یک سوم پایینی گیشا خبری از کافه مافه نبود یا به چشم من نخورد. ولی داشتم میرفتم به سمت مترو نبش اتوبان بلخره یدونه ازین قهوه فروشیای سرپایی به تورم خورد. (برای ثبت در تاریخ یه لیوان لته که از دکه گرفتم شد چهل هزار تومن!) ولی شاد شدم تازه قهومو که گرفتم برگشتم دوباره سر گیشا چون یادم افتاد اونجا یه پیراشکی فروشی به چشمم خورده بود. خلاصه وقتی داشتم میرفتم سمت مترو شرایطم از این قرار بود که تو نور کج غروب پیراشکیمو سق میزدم و لیوان قهوه دستمو گرم میکرد و چنان احساس رضایتی داشتم از شرایطم که یه اشکیم تو چشمام جمع شد.
دوشنبه، دی ۱۹، ۱۴۰۱
رنج دی
دو ماه پشت سر هم اینطوری شد که روزی که پریود شدم وحشتزده شدم که وای چرا بی موقع؟ چرا بعد از دو هفته دوباره پریود شدم؟ چه بلایی سرم اومده؟ بعد که به تقویم مراجعه کردم معلوم شد کاملا به موقع بوده پریودم. آخه دوبار پشت سر هم همین شد. بار اول خب بار اول بود بار دوم هم همون قدر جا خوردم که یعنی چی شده؟ چیزی که شده اینه که زمان گذشته بی اینکه متوجه گذشتنش باشم. این اون مرضیه که گرفتم.
من عمرمو با خیال راحت به بطالت میگذرونم، نگران گذر زمان نیستم معمولا . خود بطالت مضطربم نمیکنه حق خودم میدونمش. ولی این دو ماه ماجراش فرق داره، انگار زمان در اطرافم جاریه و من عین یه تیکه سنگ سنگین به زمین چسبیدم. استراحت نمیکنم انگار کلا ناتوانم از تکون خوردن. زندگیم تو بی برنامگی و بی حاصلی و بیانگیزگی و بی هیچی داره مثل یه غبار بی هدف محو میشه. این دیگه مضطربم میکنه. مهمتر از همه اینه که نمیدونم چیم الان؟ بی انگیزم؟ نا امیدم؟ بیحالم؟ تنبلم؟ چیم؟ هر جوابی به خودم میدم بنظرم بی معنیمیاد.
الان دو روزه اینترنت خونمون که مودم ایرانسله قطعه من نمیتونم تصمیم بگیرم زنگ بزنم بگم این اینترنتی که پولشو دادم چرا قطعه؟ هر موقع به این اقدام فکر میکنم دلشوره میگیرم. بلخره عزممو جزم کردم دوبار زنگ زدم وسط تماس قطع شد! دیگه برا امروز تعطیلم. اینجوریه حد ناتوانیم. ظاهر امر ردیفهها. باطنش به این روز افتاده. شبیه این پرتقال درشتا که وازش میگنی توش خشک و چروکه.
یکی دیگه برام تعریف کنه این حالشو بش میگم ورزشو جدی بگیر برنامه بریز برا روزات، سعی کن سر وقت بخوابی. ازین جور راه حلا برا مردم بنظرم میرسه. برا خودم نمیدونم چجوری تجویزشون کنم.
یکشنبه، دی ۱۱، ۱۴۰۱
تنانگی، زنانگی
«پیش به سوی زندگی ، زنانگی ، تنانگی»
این شعار دانشجویان علامه توی مغز و شکمم عواطف و احساسات متناقض و پیچیدهای به وجود آورد. بطوری که حتی مطمئن نبودم خوشایند بخوانمش یا ناخوشایند. بعدا دیدم دوستم در متنی که نوشته بود ستایشش کرده. این در من باعث یک کند و کاو شخصی شد درباره موضع شخص خودم درباره زنانگی ای که در نسبت با تنانگیست :شرم و انکار.
من نسبت به فرهنگ و روش تربیتی خانوادهام معمولا یکجور احساس قدر دانی و خوش اقبالی دارم. چون به تدریج دستم آمد به نسبت جامعه اطرافم کمتر از طرف خانواده بخاطر زن بودنم مورد سرکوب قرار گرفتهام. اصلا آن مرز میان ویژگیهای زن و مرد را جدا از تفاوتهای فیزیکی خیلی دیرتر متوجه شدم. اینکه جامعه چطور ماهیتا بین قابلیتهای این دو و حتی پتانسیلهایشان تفاوت قائل است چنان از آموزههای خانواگی من دور بود که هیچ وقت باور و پذیرش من را تحت تاثیر قرار نداد و از این بابت همیشه خودم را ممنون این نگاه و سیستم ارزشی خانوادهام دانسته بودم.
این بی مرزی ذهنی من در مورد ماهیت زن و مرد، اتفاقا خیلی جاها هم باعث درک نکردن و درک نشدن و انزوایم شد. گاهی هم خودم تحت عنوان «سلیقه شخصی» گذاشتمش کنار تا با اجتماع همرنگ باشم. امروز اسم این کارم را سرکوب هویتی میگذارم و دل خوشی از آن دستکم گرفتن این بخش از هویتم ندارم ولی گمانم مقصر هم نیستم. با ادبیات جنسیتی به میزان الان آشنایی نداشتم که بتوانم خودم را به عنوان یک نانباینری به رسمیت بشناسم. رسمیت دادن به نان باینری بودنم در مغز خودم فاصله بین ۳۶ سالگی تا ۴۱ سالگی(یعنی دو سال پیش) طول کشید. انقدر دیر و انقدر کند.
این دو وادی بنظرم قبلا به هم ربطی نداشتند، هویت نانباینری من، با محلی که فرهنگ خانوادگی ما ایستاده از لحاض جایگاه و حق زن. حالا اینروزها ولی با مطرح شدن این ارزشهای زنانگی و تنانگی و همان تناقض و پیچیدگی که گفتم در شکم و مغزم همزمان تجربهشان میکنم، سوالی برایم درست شد که پاسخ را انگار سالها بود در بخش تاریک مغزم که جرات گشودنش را نداشتم میدانستم. پاسخی که پذیرفتنش برایم بسیار حیرت انگیز و دردناک است: کشف میساژنی (به معنی بیزاری و چندش از بروز زنانگی) در فرهنگ خانواده و نفوذ شدید و عمیقش در خودم.
متوجه شدم این باور تساوی زن و مرد در خانواده ما همیشه همراه با حذف ابراز زنانگی و بخصوص بدن زن بوده. برجستگیهای زنانه بدنم که از اول مایهخجالتم بود، بعد بنظرم رسید با سلیقهام جور نیست و بعدا فهمیدم زائد دانستنشان بخشی از هویت جنسیتی من است، همان چیزیست که در فرهنگ خانوادگی ام اگر زائد نه، دستکم بی اهمیت قلمداد شده. مسخره کردن صدای زیر زنانه، رفتارهایی که «لوس» یا «ادا اطفار» قلمداد شده اند همگی نشانههای این میساژنیست که در آن بار آمدهام.
تنانگیٍ زنانگی همان چیزیست که سالها توسط والدین و بعد با والد درونی خودم سرکوبش کردهام. بخشی عجیب و ترسناک از وجودم. این البته هیجانزدهام میکند چون لابد قرار است کشفش کنم.
شاید اگر پویای جوانتری بودم این که هویت جنسیتیام پایهی میساژنی داشته باشد دچار از خود بیزاریام میکرد ولی خوشبختانه در موقعیتی هستم که چنین پیچیدگیهایی بیشتر دچار شعف میشوم تا احساس گناه. ازینکه در جایگاه حق نایستاده باشم همزمان که متعجبم، راضیم. این آگاهی به من بیشتر جسارت مواجهه با خودم را میدهد.
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۱
اینهم از امروز
صبحانه که تمام شد ساعت را نگاه کردم، دو و بیست دقیقه بعد از ظهر بود، خب پس امروز هم گذشت. بعضی از روزهایم در صبحانه خوردن خلاصه میشوند. تنها بخش هدفمند و پرجزییات روزم.
دیشب دوستم از همبندیش در قرچک تعریف میکرد زن هفتاد و چند سالهای که در حال شعار نویسی گرفته بودندش. میگفت تا دم پلههای دستشویی میآمد ولی بالا رفتن دو سه پله سختش بود لیوان و قاشقش را میسپرد کسی که دم دستشویی ایستاده برایش بشوید. من تا همین دیشب مطمئن بودم پای دویدن داشتن از ملزومات شعارنویسی باشد ولی مثل اینکه به این چیزها نیست.
باور کردنش سخت است که همه آدمها آدمند.
شنبه، آذر ۲۶، ۱۴۰۱
روز در برابر شب
بعضی روزها هست که بنظرم میرسد کارهایی که سختم بود اتفاقا به سادگی شدنیست. شاید فقط برا چند دقیقه وقتی که آفتاب افتاده توی اتاق و دمای هوا مطلوب است، پوستم چرب نیست، موهایم تمیز است و سرم درد نمیکند؛ این تصور را دارم که به آن سختیها که فکر میکردم نیست.
هرچه به سمت غروب میرویم بیشتر تعجب میکنم از خوشخیالیام. بیشتر غریبی میکنم با آن پویای امیدوار پیش از ظهر.
شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۸
فصل شقایق _۲_ ارتش سری
شقایق خوشقیافه و خوشتیپ بود با رفتاری "پسرانه". در کلاس ما پرطرفدار بود. تقریبا محال بود تنها گیرش بیاوری، همیشه جمعی بودند که دورش حلقه زده بودند به هرهر و کرکر و جیغ و داد : " وای چقد بامزززس مرردم از خنده" "هاهاها به ببین به من چی میگه! میگه اگه خوبه چرا خودت نخوردی؟ هاهاها بابا بخدا خودم خوردم اینو برا تو اوردم هاهاها" "وای شقی چقد تمیز مینویسی! ببینش چه تمیز مینویسه" "ترخدا ببین چقد قویه" جیغ و دادی که ترکیبی بود از لاس زدن و خودنمایی و نوازش کردن یک جانور جالب که در معرض تماشای عموم است. در دلبری ازو با هم رقابت میکردند، ولی بازی بازی. شقایق را جدیش نمیگرفتند، ول کنش هم نبودند. خود شقایق که انگار مشکلی با این بازی نداشت، تن میداد به بازیچگی و بیآنکه بخندد میان طوفان قهقههی کاذبی که از شوخیش به پا میشد راضی بنظر میرسید. من اما مشمئز بودم از این بازی عمومی، عصبانی بودم از پذیرش شقایق و خوشاخلاقیش در عکسالعمل به این همه. نسبت به کل این جریان منزجر و کج خلق بودم و حاضر نبودم حتا وقتی هر از گاهی که از موقعیت یا شوخیای واقعا خندهام میگرفت هم با این موج لودگی همراه باشم و وارد بازی شوم. کم هم نبودند بچههای کلاس که قاطی بازی نبودند و سرشان به کار خودشان بود، ولی مشکل اینجا بود که من نمیتوانستم بیتفاوت کناری بنشینم و کار خودم را بکنم، شقایق برایم جالب بود.
واقعیت این بود که من هم یکی از همان جمعیتی بودم که رقابتشان بر سر دختری که پسر درنظر میگرفتندش منزجرم میکرد. من هم وارد این رقابت شده بودم ولی بر خلاف آنهای دیگر برایم بازی نبود. شیوهی خودم را در پیش گرفتم که مبتنی بر مخالفخوانی بود. به جای رقابت با بقیه شروع کردم به رقابت با خود شقایق. شبیهش رفتار میکردم و همزمان مخالفش، اگر میگفت آبی میگفتم قرمز، میگفت گرم میگفتم سرد، میگفت گربه میگفتم سگ، میگفت ها میگفتم لا!
امروز میتوانم به این رفتارم به شکل یک تکنیک و حتا سیاست برای جلب توجه نگاه کنم ولی آن زمان که ایدهای نداشتم چه میکنم. از رفتار خودم گیج میشدم فکر میکردم متنفرم و در ضمن میدیدم چطور همانقدر که دیگران برای جلب توجهش غش و ضعف میکنند، منهم مورد توجه شقایق قرار گرفتن برایم خوشآیند است ولی از درک این اهمیتی که برایم دارد از خودم خشمگین بودم و در عکسالعمل به خودم حواسم جمع این بود که وظیفه دارم با او مخالف باشم. تصورم این بود اینطوری میتوانم تکلیف خودم را با این بازی سخیف روشن کنم چون من بیطرف نیستم بلکه اکیدا مخالفم.
ضمن همین مخالفخوانیها بود که رفتم سراغ ابراز انزجار از صلیب شکستهای که شقایق همهجا میکشید. بله مسلمترین چیزی که به نظر میرسد هر آدم منصفی که ذرهای در جریان ماجراهای جنگ جهانی دوم و جنایتهای هیتلر باشد باید نسبت به این ابراز عشق به هیتلر و نازیها دستکم اگر اعتراض نمیکند تعجب کند! ولی از آنجا که شقایق محبوبالقلوب بود مقبولالعقول هم شده بود. چنان هایل هیتلر گفتن و طرفدار نازیها بودنش مورد پذیرش عموم بود که انگار اصل مورد توافقی ست و جای هیچ شک و شبههای در آن نیست، وقتی نوبت هره و کره تمام میشد میرفتند سر مبحث خون پاک آریایی. مدل شقایق هم خورهی اطلاعات بود، دربارهی این انتخاب عجیبش کلی نقل قول و تاریخچه و مبانی نظری از بر بود. من اما برای مخالفت تنها یک تجربهی عاطفی داشتم که از مواجهه با فیلمهای سینمایی و کتابهای روسی که خوانده بودم کسب کرده بودم و شاید در آن برههی زمانی خاص مهمترینشان که باعث خشم من از این انتخاب ظالمانه میشد سریال ارتش سری بود.
برای آنکه زورم به بحث و مخالفت در این زمینه برسد شروع کردم به اطلاعات کسب کردن از جبههی متفقین و ماجراهای جنگ جهانی دوم. سمبل تصویری داس و چکش پرچم شوروی را هم برای مقابله با صلیب شکسته مناسب تشخیص دادم. نمادی که به همان اندازه کشیدنش راحت بود و برایم مشخصا حامل پیامی "ضد نازی" بود. هر جا شقایق صلیب شکسته میکشید من داس و چکش خودم را علم میکردم. حکاکی روی نیمکت مدرسه، جلد دفتر مشق، تک تک آجرهای حیاط ، پشت دست چپ در فاصلهی بین امتداد انگشت شصت و اشاره.
یک صبحی قبل از شروع کلاس، از آن موقعیتهایی که هنوز بچهها درست سرجاهایشان مستقر نشده بودند و اکثرا توی راهرو یا پای تخته سیاه پراکنده بودند، من سر جایم نیمکت یکی به آخری ردیف وسط نشسته بودم و شقایق هم نشسته بود سرجایش، نیمکت آخر ردیف کناری ما، کنار دیوار. هر دو تنها بودیم و هنوز بغل دستیها و جلویی و عقبیها پیدایشان نشده بود. مشغول کشیدن داس و چکش روی میز شدم و شش دانگ حواسم جمع این بود که از گوشهی چشم ببینم آیا این نماد دشمنی را متوجه میشود یا نه؟ بنظر میرسید توجهش به من و داس و چکش جلب شده، یکهو سرش را به گوشم نزدیک کرد و با صدای یواشی پرسید: ببین پویا! تو کمونیستی؟
هیچ ردی از دشمنی در صدایش نبود، حتا به وضوح هیجانزده بود. به آنی چنان حجم زیادی از خون از گردنم بالا آمد که صورتم داغ شد حتا سوزش چشمهایم را هم به یاد دارم. جرات نداشتم برگردم و خودم را با آن چهرهی ناگهان قرمز شده نشان بدهم، روی داس و چکشی که میکشیدم بیشتر خم شدم که یعنی حوصلهی مزاحم ندارم.
"چطور؟"
"من کمونیست نیستم ولی سوسیالیستم! هیتلرم اول سوسیالیست بوده"
چنان از این جواب عجیب جا خوردم که با چشمان گرد برگشتم طرفش، و او هم روی سر من خم شده بود تا درگوشی به صحبتش ادامه دهد، خلاصه کلههایمان چنان محکم به هم کوبیده شد که ساعت بعد درست شکل آن چیزی که لابد در کارتنها دیدهاید، هر دو یک قلنبهی کبود روی پیشانیمان درست شده بود. آن خندههای تمام نشدنی که از تصادف محکم کلههایمان حاصل شد و کبودی دردناک مشترک پیشانیهایمان، شروع رفاقت ما بود.
آنروز موقع برگشتن، تا خانهمان دویدم . قلبم از احساس پیروزی لبریز بود.
واقعیت این بود که من هم یکی از همان جمعیتی بودم که رقابتشان بر سر دختری که پسر درنظر میگرفتندش منزجرم میکرد. من هم وارد این رقابت شده بودم ولی بر خلاف آنهای دیگر برایم بازی نبود. شیوهی خودم را در پیش گرفتم که مبتنی بر مخالفخوانی بود. به جای رقابت با بقیه شروع کردم به رقابت با خود شقایق. شبیهش رفتار میکردم و همزمان مخالفش، اگر میگفت آبی میگفتم قرمز، میگفت گرم میگفتم سرد، میگفت گربه میگفتم سگ، میگفت ها میگفتم لا!
امروز میتوانم به این رفتارم به شکل یک تکنیک و حتا سیاست برای جلب توجه نگاه کنم ولی آن زمان که ایدهای نداشتم چه میکنم. از رفتار خودم گیج میشدم فکر میکردم متنفرم و در ضمن میدیدم چطور همانقدر که دیگران برای جلب توجهش غش و ضعف میکنند، منهم مورد توجه شقایق قرار گرفتن برایم خوشآیند است ولی از درک این اهمیتی که برایم دارد از خودم خشمگین بودم و در عکسالعمل به خودم حواسم جمع این بود که وظیفه دارم با او مخالف باشم. تصورم این بود اینطوری میتوانم تکلیف خودم را با این بازی سخیف روشن کنم چون من بیطرف نیستم بلکه اکیدا مخالفم.
ضمن همین مخالفخوانیها بود که رفتم سراغ ابراز انزجار از صلیب شکستهای که شقایق همهجا میکشید. بله مسلمترین چیزی که به نظر میرسد هر آدم منصفی که ذرهای در جریان ماجراهای جنگ جهانی دوم و جنایتهای هیتلر باشد باید نسبت به این ابراز عشق به هیتلر و نازیها دستکم اگر اعتراض نمیکند تعجب کند! ولی از آنجا که شقایق محبوبالقلوب بود مقبولالعقول هم شده بود. چنان هایل هیتلر گفتن و طرفدار نازیها بودنش مورد پذیرش عموم بود که انگار اصل مورد توافقی ست و جای هیچ شک و شبههای در آن نیست، وقتی نوبت هره و کره تمام میشد میرفتند سر مبحث خون پاک آریایی. مدل شقایق هم خورهی اطلاعات بود، دربارهی این انتخاب عجیبش کلی نقل قول و تاریخچه و مبانی نظری از بر بود. من اما برای مخالفت تنها یک تجربهی عاطفی داشتم که از مواجهه با فیلمهای سینمایی و کتابهای روسی که خوانده بودم کسب کرده بودم و شاید در آن برههی زمانی خاص مهمترینشان که باعث خشم من از این انتخاب ظالمانه میشد سریال ارتش سری بود.
برای آنکه زورم به بحث و مخالفت در این زمینه برسد شروع کردم به اطلاعات کسب کردن از جبههی متفقین و ماجراهای جنگ جهانی دوم. سمبل تصویری داس و چکش پرچم شوروی را هم برای مقابله با صلیب شکسته مناسب تشخیص دادم. نمادی که به همان اندازه کشیدنش راحت بود و برایم مشخصا حامل پیامی "ضد نازی" بود. هر جا شقایق صلیب شکسته میکشید من داس و چکش خودم را علم میکردم. حکاکی روی نیمکت مدرسه، جلد دفتر مشق، تک تک آجرهای حیاط ، پشت دست چپ در فاصلهی بین امتداد انگشت شصت و اشاره.
یک صبحی قبل از شروع کلاس، از آن موقعیتهایی که هنوز بچهها درست سرجاهایشان مستقر نشده بودند و اکثرا توی راهرو یا پای تخته سیاه پراکنده بودند، من سر جایم نیمکت یکی به آخری ردیف وسط نشسته بودم و شقایق هم نشسته بود سرجایش، نیمکت آخر ردیف کناری ما، کنار دیوار. هر دو تنها بودیم و هنوز بغل دستیها و جلویی و عقبیها پیدایشان نشده بود. مشغول کشیدن داس و چکش روی میز شدم و شش دانگ حواسم جمع این بود که از گوشهی چشم ببینم آیا این نماد دشمنی را متوجه میشود یا نه؟ بنظر میرسید توجهش به من و داس و چکش جلب شده، یکهو سرش را به گوشم نزدیک کرد و با صدای یواشی پرسید: ببین پویا! تو کمونیستی؟
هیچ ردی از دشمنی در صدایش نبود، حتا به وضوح هیجانزده بود. به آنی چنان حجم زیادی از خون از گردنم بالا آمد که صورتم داغ شد حتا سوزش چشمهایم را هم به یاد دارم. جرات نداشتم برگردم و خودم را با آن چهرهی ناگهان قرمز شده نشان بدهم، روی داس و چکشی که میکشیدم بیشتر خم شدم که یعنی حوصلهی مزاحم ندارم.
"چطور؟"
"من کمونیست نیستم ولی سوسیالیستم! هیتلرم اول سوسیالیست بوده"
چنان از این جواب عجیب جا خوردم که با چشمان گرد برگشتم طرفش، و او هم روی سر من خم شده بود تا درگوشی به صحبتش ادامه دهد، خلاصه کلههایمان چنان محکم به هم کوبیده شد که ساعت بعد درست شکل آن چیزی که لابد در کارتنها دیدهاید، هر دو یک قلنبهی کبود روی پیشانیمان درست شده بود. آن خندههای تمام نشدنی که از تصادف محکم کلههایمان حاصل شد و کبودی دردناک مشترک پیشانیهایمان، شروع رفاقت ما بود.
آنروز موقع برگشتن، تا خانهمان دویدم . قلبم از احساس پیروزی لبریز بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)