پویای توی سرم برگشته.
بعد از دو سال؟ سه سال؟ بله حدود سه سال.
خیلی دیر متوجه غیبتش شده بودم . همین چند وقت پیش داشتم برای کسی توضیح میدادم که چطوری بعد از دورهٔ روانکاوی میل به نوشتن رو از دست دادم؛ همون موقعی که داشتم براش توضیح میدادم خودم متوجه شدم که چیزی که کم شده، چیزی که عوض شده، همونی که اسمشو گذاشته بودم میل نوشتن، صدای خودم بود که عادت داشتم به شنیدنش از بچگی. صدایی که همیشه و همه جا هرچیزی رو که میدیدم هر اتفاقی را که داشت میافتاد همون حین، همون موقع داشت برام تعریف میکرد. همیشه بود. فکر میکردم این صدا صدای فکر کردنه. خیلی دیر بعد از دو سال غیبت اون صدا یهو یه روز وقتی داشتم جریان روانکاو رو برای کسی تعریف میکردم متوجه شدم که فرق کرده. که صدایی نیست. که بیواسطهٔ اون فکر میکنم. بیواسطهٔ اون حتا گاهی خندم میگیره، یا گریم. بیاینکه برام تعریف کنه چه خبره.
بعدش گیج شدم. بعد ازینکه متوجه نبودنش شدم. گفتم فک کنم دیگه بلد نباشم فکر کنم. یهو بنظرم رسید بهش وابسته بودم. به حضور دائمیش. ممکنه این مدت غیبتشو نفهمیده بودم ولی حالا که فهمیدم یهو انگار کلم پوک باشه. یهو انگار خلا باشه.
مث رفتنش، برگشتنشم نفهمیدم. یه روزی همینطور که داشت برام توضیح میداد راجع به اینکه خوبه چطور جواب راننده تاکسی زورگیرو بدم یهو فهمیدم که ئه خودشه! برگشته! ازکی داشت برام حرف میزد؟ یادم نبود. خیلی عادی، خیلی نامحسوس برگشته بود
حالا راستشو بخواین یکم خیالم راحت تره. یکم خوشحالم که برگشته. یکمم برام این جریان نگران کنندس.
یعنی چی؟ این صدای آشنا، مریضیه آیا؟ الان باز افتادم تو سرازیری؟ دو به شک شدم خلاصه
حالا نه اینکه این سه سالی که نبود خیلی حالم خوب بود؟ خیلی خوش خوشانم بود؟
ولی خب خودم میدونم این سه سال فرق داشت، عاملشم فرق داشت، چهرهٔ بدحالیمم فرق داشت. حالا خیلی بهش خوش بین نیستم، احتمالن یه ریگی به کفشش هست ولی فعلن که با هم خوبیم
بعد از دو سال؟ سه سال؟ بله حدود سه سال.
خیلی دیر متوجه غیبتش شده بودم . همین چند وقت پیش داشتم برای کسی توضیح میدادم که چطوری بعد از دورهٔ روانکاوی میل به نوشتن رو از دست دادم؛ همون موقعی که داشتم براش توضیح میدادم خودم متوجه شدم که چیزی که کم شده، چیزی که عوض شده، همونی که اسمشو گذاشته بودم میل نوشتن، صدای خودم بود که عادت داشتم به شنیدنش از بچگی. صدایی که همیشه و همه جا هرچیزی رو که میدیدم هر اتفاقی را که داشت میافتاد همون حین، همون موقع داشت برام تعریف میکرد. همیشه بود. فکر میکردم این صدا صدای فکر کردنه. خیلی دیر بعد از دو سال غیبت اون صدا یهو یه روز وقتی داشتم جریان روانکاو رو برای کسی تعریف میکردم متوجه شدم که فرق کرده. که صدایی نیست. که بیواسطهٔ اون فکر میکنم. بیواسطهٔ اون حتا گاهی خندم میگیره، یا گریم. بیاینکه برام تعریف کنه چه خبره.
بعدش گیج شدم. بعد ازینکه متوجه نبودنش شدم. گفتم فک کنم دیگه بلد نباشم فکر کنم. یهو بنظرم رسید بهش وابسته بودم. به حضور دائمیش. ممکنه این مدت غیبتشو نفهمیده بودم ولی حالا که فهمیدم یهو انگار کلم پوک باشه. یهو انگار خلا باشه.
مث رفتنش، برگشتنشم نفهمیدم. یه روزی همینطور که داشت برام توضیح میداد راجع به اینکه خوبه چطور جواب راننده تاکسی زورگیرو بدم یهو فهمیدم که ئه خودشه! برگشته! ازکی داشت برام حرف میزد؟ یادم نبود. خیلی عادی، خیلی نامحسوس برگشته بود
حالا راستشو بخواین یکم خیالم راحت تره. یکم خوشحالم که برگشته. یکمم برام این جریان نگران کنندس.
یعنی چی؟ این صدای آشنا، مریضیه آیا؟ الان باز افتادم تو سرازیری؟ دو به شک شدم خلاصه
حالا نه اینکه این سه سالی که نبود خیلی حالم خوب بود؟ خیلی خوش خوشانم بود؟
ولی خب خودم میدونم این سه سال فرق داشت، عاملشم فرق داشت، چهرهٔ بدحالیمم فرق داشت. حالا خیلی بهش خوش بین نیستم، احتمالن یه ریگی به کفشش هست ولی فعلن که با هم خوبیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر