تاریک بود. از دور فکر کردم عاشق و معشوقند که بهم چسبیدهاند در تاریکی. شل کردم قدمها را. نزدیکتر که شدم دیدم خیر، مادر و دخترند و اتفاقن اصلن هم بهم نچسبیدهاند و فاصله مناسب رعایت شده، نمیدانم از دور چرا چسبیده میدیدمشان. در ایستگاه اتوبوس نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند. من سردم بود و باورم نمیشد روی این نیمکت سیمانی یخ بشود نشست. هی راه میرفتم. هی آسمان را نگاه میکردم که صاف صاف بود و حتا پر ستاره. بله آسمان تهران را عرض میکنم. در نواحی بلوار مرزداران امشب خودم شخصن تعدادقابل توجهی ستاره رویت نمودم.
بعدتر که چشمم به تاریکی عادت کرد فهمیدم مادر و دختر هم نیستند. جفتشان جوانند. جوان و چادری. منتها یکیشان عینکی بود و این باعث شد مادر دیده شود. آنیکی واقعن به سوسک میگفت سوکس. شوخی نمیکرد خیلی جدی بود. هی گوش تیز کردم دیدن جدن میگوید سوکس. جملهٔ پر سوکسی هم بود. داشت برای مادر فرضی توضیح میداد که علت ترس زنها از سوکس اینست که سوکس از خودش یک موادی «چیز» میکند که برای زنها خوب نیست. به جدم همین را میگفت. بنظرم دیگری با وجود عینک گربهای بزرگش خیلی برخورد منطقی و معقولی داشت. ظاهرن عادت دارد به مزخرف شنیدن و دم نزدن. دست کم من دوست دارم معنی این عکس العملی که میبینم این باشد.
بعدتر که چشمم به تاریکی عادت کرد فهمیدم مادر و دختر هم نیستند. جفتشان جوانند. جوان و چادری. منتها یکیشان عینکی بود و این باعث شد مادر دیده شود. آنیکی واقعن به سوسک میگفت سوکس. شوخی نمیکرد خیلی جدی بود. هی گوش تیز کردم دیدن جدن میگوید سوکس. جملهٔ پر سوکسی هم بود. داشت برای مادر فرضی توضیح میداد که علت ترس زنها از سوکس اینست که سوکس از خودش یک موادی «چیز» میکند که برای زنها خوب نیست. به جدم همین را میگفت. بنظرم دیگری با وجود عینک گربهای بزرگش خیلی برخورد منطقی و معقولی داشت. ظاهرن عادت دارد به مزخرف شنیدن و دم نزدن. دست کم من دوست دارم معنی این عکس العملی که میبینم این باشد.
محیط امشب اتوبوس کلن باصفاست. دوست دارم فضولی کنم در روابط همکلاسیهایی که با هم سوار میشوند و سر در بیاورم از هر و کرشان. گروه امشبی دارای یک موجود خنگ است. همین که خنگ است چشم دیدن نامزد خواهرش را ندارد. آنیکی هم چشم دیدن شوهر دختر عمهاش را ندارد که هر شب خانهشان پلاس است. اینکه شوهر دختر عمه خانه آنها چه میکند جریانش اینست که این دختر خانهٔ عمهاش زندگی میکند. مادرش وقتی بچه بوده فوت شده و پدر هم دائم در ماموریتهای کاریست. ولی همکلاسی خنگ ماجرای به این سادگی را نمیفهمد. مدام سوالش اینست که آخه شوهر دختر عمت چه ربطی به تو داره؟ در عوض همین موجود خنگ جوابهایش بانمک است. اگر اینهمه با اصرار نگفته بودم خنگ است الان میتوانستم از واژهٔ «هوشمندانه» برای جوابهایش استفاده کنم ولی حیف که جواب هوشمندانه دادن طبق تعاریف کلیشهای من از عهدهٔ آدم خنگ خارج است. مثلن دوستش داشت میگفت فلانی رفته آمریکا، خنگه میپرسید آمریکا یا اِمریکا؟ خیلی فرقشونهها! خب انا گونیم جواب هوشمندانه شوما چی گونی؟ نیست؟ هست جدن. ولی طرف خنگ هم هست بطور همزمان.
بغل دستی و روبروییَم با هم همکارند و چهرههایشان برایم آشناست. از روند صحبت بتدریج میفهمم هنرپیشهاند. البته هنرپیشه درجه چندم سریال مریال. و دیالوگ جذابی سرشار از گاسیپهای سینمایی درباره اعتیاد و ترک و عشق و نفرت بسیاری از اهالی سینما و تاتر و تلویزیون در جریان است. از گاسیپها جذابتر کرکریِ پنهانیست که سر شناختن اعضای خانواده آدمهای سرشناس و سرنشناس سینما باهم دارند و اینکه در تمام مدت گفتگو هی هرکدام یکسری برگ برنده داغ دارند که برای هم رو میکنند که با دختر فلانی یا زن بیساری اینطوریاند. اینطوری که میگویم با قفل کردن انگشتان سبابه در هم معنی پیدا میکند. انقدر صحبتهایشان پر جزئیات است که کم کم دلم میسوزد که چرا عوض پیاده کردن اصل دیالوگ مشغول تشریح صحنهام. ولی اگر همین دیالوگها را در فیلمی چیزی دیده بودم میگفتم کارگردان مغرض بوده و هدفی جز تخریب و احمق جلوه دادن اهالی سینما نداشته. کلن ناامید کننده است که واقعیت شبیه سیاه نمایی باشد.
حقیقت اینست که وقتی شروع به نوشتن کردم به شدت میخواستم از حالم بنویسم. از چالهام. از خلاء. از تاریکی. ننوشتم. برای خودم عجیب است اینهمه از در و دیوار گفتنِ امروزم. گمانم میترسم. از نوشته شدنش. از ثبت شدنش. فکرش را که میکنم میبینم حق دارم. ترسناک هم هست واقعن.
پ. ن: یادم افتاد امروز روز سکوت مجازی بود. تا الان رعایت کردم این چند ساعت هم ادامه میدهم. تبلیغش نکردم چون بنظرم فکر بکری نرسید. حتا اگر کسی مسخرهاش کند هم من دفاعی ندارم بکنم. فقط دوست داشتم بعد از مدتها با عدهای سر یک اعتراض مشترک همراهی کنم. همین. خیلی هم خوشم میآید که زبان اعتراض چیز لایتی باشد که برای کسی خطر کشته و مجروح شدن نداشته باشد. تازه کشته و مجروح شدن بنظرم اصلن بدترین اتفاقهای ممکن نیست. بدترین اتفاق ممکن بنظرم مجروح و دستگیر شدن است. آنهم در زمستان. از فکر دستگیر شدن در زمستان و سلول یخ و پتوی نازک همین الان که مینویسمش رعشه گرفتم. بله هم ترسو هستم هم پایه. این ویژگی مشترکیست بین خیلی از ما و بنظرم حتا افتخار آمیز است ترسو و پایه بودن بطور همزمان.
۸ نظر:
می دونی با خوندن این پست به یاد این افتادم که آدم تا کجا می تونه تنها به شرح حال چیزهای بیرونی اکتفا کنه و درون رو نانوشته باقی بگذاره . نویسنده ها همون کسانی هستند که یک مقطعی از زمان ریسک کردند . تصمیم گرفتند از صف بزنند بیرون و دنیاشون رو با آدمها اشتراک بگذارند .
میدونی اتفاقن دارم فکر میکنم شاید مرتب ازون تو گفتن یجوری زیادی خود محورانه باشه. یعنی بنظرم کلن عالم وبلاگ نویسی انقدر باب کرد از درونیات شخصی گفتن رو. نه که قبلن نبوده ولی شدت و حدتش مال عالم وبه. اینکه ما همش خودمون رو در مرکزی میبینیم که بر بقیه بایست تشریحش کنیم. یعنی میخوام بگم شک کردم یهو به کل ماجرا
بسیار عالی بود، یعنی خوشم اومد
ادد کردمت تو ریدرم
روی صحبت من در مورد حالتی بود که سبب خود سانسوری میشه و بیشتر از همه بخاطر خوندن این پاراگرافت بود :
"حقیقت اینست که وقتی شروع به نوشتن کردم به شدت میخواستم از حالم بنویسم. از چالهام. از خلاء. از تاریکی. ننوشتم. برای خودم عجیب است اینهمه از در و دیوار گفتنِ امروزم. گمانم میترسم. از نوشته شدنش. از ثبت شدنش. فکرش را که میکنم میبینم حق دارم. ترسناک هم هست واقعن."
برداشت من از چیزی که توی این پاراگراف دستگیرم شد این بود که شاید به نوعی از چیزهای دیگه می نویسی که پرداختن به دنیای درونی رو حالا به هر علتی به تعویق بندازی . در راه نوشتن نادیده گرفتن بخشی از خود به خصوص به دلیل قضاوت دیگران برخی اوقات حتی برای نویسنده های بزرگ هم اتفاق می افته اما باید کنترلش کرد . اگر این ترس بزرگتر بشه به تدریج میتونه روند نوشتن رو فلج کنه . میشه احساسات نگارنده آنچنان نرم همراه نوشته بشه که هرگز تعبیری به خودمحوری نشه . کما اینکه توی این پستت هم با اینکه بیشتر به اتفاقات بیرونی اشاره شده این دریچه نگاه توست که جذابش کرده دوست عزیز .
چقدر اتفاقات مختلف توی اتوبوس میتونه بیفته که بشه نوشت
خیلی زیبا توصیف کردید بانو
من همه ی این اونایی که در مورد اون یکیا بودُ دوست می داشتما ولی خو با پی نوشتش خیلی تحت تاثیرِ این ریختی:-( شدم.
آدم یه وقتی خسته می شه از نوشتن از خودش...اصلا از خودش خسته میشه...اصلا چیزی به نام درون وجود نداره کلا.
من ترجیح می دم از نوشتن برای منظم کردن فکرم استفاده کنم..برای این که بفهمم اصلا حرف حسابم چیه؟!...اما توصیف موقعیت ساده آدم توی اتوبوس هم محرکه...من هیچ وقت نتونستم اینقدر از بهت زدگی برخورد با محیط بیام بیرون که بتونم توصیفش کنم.
ارسال یک نظر