عجیب شدهام برای خودم. مدام کارهایی میکنم که از خودم بعید بدانم و زمانِ انجام جوری بدیهی رفتار میکنم که انگار عادی باشد. فرق کردهام. انقدر فرق کردهام که خودِ جدیدم را بزور صبحها در آینه تشخیص میدهم. یادم میافتد این منم. این نگاه غریبه که اینطور بدیهی خیره شده به من که انگار همیشه همین بوده، نگاه خود من است. یک انیمیشنی هست، عادت جدید امپراتور، یکجایی از ماجرا ایزما یک لحظه تبدیل به گربهی ملوسی میشود و با صدای زیر و جدیدش میپرسد " این صدای منه؟" حالا حکایت من است و نگاه جدیدم.
خودِ قبلیم جالبتر بود. ولی دیگر نیست. دستکم دیگر "در من" نیست. گاهی از درک این تغییر قلبم تیر میکشد. خیلی ناگهانی من را ول کرد با این منِ جدید که هنوز قلقش دستم نیست.
منِ جدید را نمیفهمم. بخشهای سیالی دارد که عادت به این لغزندگیشان ندارم. تغییر مودهایش از شادی به غم و برعکس، از کسالت به آرامش و برعکس، از خشم به رضایت و برعکس، شدید و ناگهانیست. بی اخطار است و مدام غافلگیرم میکند ولی درکل بنظر میرسد از یک الگوی کلی ثابت تبعیت میکند که بازهم عادت به ثابت بودن چنین الگویی ندارم. تقریبن از امروز تا آخر تابستان را میدانم که قرار است حدود ساعت 7 عصر قلبم از غصه تیر بکشد و بپرسم چرا؟ قرار است هر روز صبح ساعت 6 و نیم چشمهایم باز شود جوری که انگار اتفاق بدی، فاجعهای را فراموش کردهام و خوابیدهام، انگار خوابم خیانت بوده باشد به فاجعهی مذکور. تا هفت و نیم در جایم وول بزنم و یا به بغل گرم و نرم احسان پناه ببرم و درست نزدیک زنگ ساعت چشمانم گرم شود و خوابم ببرد و زنگ ساعت بنظرم بی اهمیت و تفننی جلوه کند. حتا اینکه هرروز قرار است چه ساعتی شکمم کار کند و قرار است هر چند روز درمیان سر لج بیفتد و کار نکند، یا اینکه هر روز حدودن چه ساعتی یادم میفتد که چاقم و فکر کنم که میتوانم اراده کنم ازین ببعد هیچی نخورم بجز آب، حدودن هر چند روز یکبار از چیزی بشدت شاکی میشوم، ساعت دلسردیم کِی است. کارها و عکس العملها و تفکرات تکراری، روی یک نمودار مشخص زمانی. منِ جدید ظرفیت معاشرتش بشدت محدود است،آدمهای کمی برایش مهمند ولی آنها که مهمند وحشتناک مهمند جوری که میتوانند روی یک انگشت برقصانندش. کم حوصلهتر و کلافهتر از منِ قبلیست ولی بشدت صبورتر و آرامتر است. اصراری به مفید بودن ندارد و بطرز عجیبی در اتلاف وقت متبحر است. نچسب و از خودراضیست ودر عین حال جاهطلبیش بشدت نسبت به قبلی کمتر است. و در نهایت متاسفانه باید بگویم بنظرم مشخصن بیمار است و عجیب آنکه بنظر میرسد بیماریش را پذیرفته و با آن کنار آمده باشد.
اخیرن یک داستانی* خواندم، داستان پیردختری که پرستار بچه بود، و بچه با همکاری دوستش برای تفریح و تفنن نامههای عاشقانهای از طرف پدرش به او مینوشت و با همین نامههای شیطنت آمیز زن را درگیر عشق دروغینی کرد که موجب شد زن زندگیش را ول کند و برود دنبال عشقش، زندگیای که بسختی برای خودش جور کرده بود، در ادامه ولی بطرز اعجاب آوری ماجرا به نفع زن تغییر کرد، همه چیز را تغییر داد، راوی نفهمید چطور، ولی زن زندگی جدید را از آن خود کرد، خیلی بدیهی. همه چیز در اطرافش برای همهی اطرافیان عوض شد ولی او شخصیت بی تغییری بود که راهی را رفت که قصد داشت برود و اصلن حتا خودش نفهمید که چقدر عجیب است این جایگیریاش در موقعیت تازه. برای خودش همه چیز عادی بود و عادی پیش رفت.
خودِ قبلیم جالبتر بود. ولی دیگر نیست. دستکم دیگر "در من" نیست. گاهی از درک این تغییر قلبم تیر میکشد. خیلی ناگهانی من را ول کرد با این منِ جدید که هنوز قلقش دستم نیست.
منِ جدید را نمیفهمم. بخشهای سیالی دارد که عادت به این لغزندگیشان ندارم. تغییر مودهایش از شادی به غم و برعکس، از کسالت به آرامش و برعکس، از خشم به رضایت و برعکس، شدید و ناگهانیست. بی اخطار است و مدام غافلگیرم میکند ولی درکل بنظر میرسد از یک الگوی کلی ثابت تبعیت میکند که بازهم عادت به ثابت بودن چنین الگویی ندارم. تقریبن از امروز تا آخر تابستان را میدانم که قرار است حدود ساعت 7 عصر قلبم از غصه تیر بکشد و بپرسم چرا؟ قرار است هر روز صبح ساعت 6 و نیم چشمهایم باز شود جوری که انگار اتفاق بدی، فاجعهای را فراموش کردهام و خوابیدهام، انگار خوابم خیانت بوده باشد به فاجعهی مذکور. تا هفت و نیم در جایم وول بزنم و یا به بغل گرم و نرم احسان پناه ببرم و درست نزدیک زنگ ساعت چشمانم گرم شود و خوابم ببرد و زنگ ساعت بنظرم بی اهمیت و تفننی جلوه کند. حتا اینکه هرروز قرار است چه ساعتی شکمم کار کند و قرار است هر چند روز درمیان سر لج بیفتد و کار نکند، یا اینکه هر روز حدودن چه ساعتی یادم میفتد که چاقم و فکر کنم که میتوانم اراده کنم ازین ببعد هیچی نخورم بجز آب، حدودن هر چند روز یکبار از چیزی بشدت شاکی میشوم، ساعت دلسردیم کِی است. کارها و عکس العملها و تفکرات تکراری، روی یک نمودار مشخص زمانی. منِ جدید ظرفیت معاشرتش بشدت محدود است،آدمهای کمی برایش مهمند ولی آنها که مهمند وحشتناک مهمند جوری که میتوانند روی یک انگشت برقصانندش. کم حوصلهتر و کلافهتر از منِ قبلیست ولی بشدت صبورتر و آرامتر است. اصراری به مفید بودن ندارد و بطرز عجیبی در اتلاف وقت متبحر است. نچسب و از خودراضیست ودر عین حال جاهطلبیش بشدت نسبت به قبلی کمتر است. و در نهایت متاسفانه باید بگویم بنظرم مشخصن بیمار است و عجیب آنکه بنظر میرسد بیماریش را پذیرفته و با آن کنار آمده باشد.
اخیرن یک داستانی* خواندم، داستان پیردختری که پرستار بچه بود، و بچه با همکاری دوستش برای تفریح و تفنن نامههای عاشقانهای از طرف پدرش به او مینوشت و با همین نامههای شیطنت آمیز زن را درگیر عشق دروغینی کرد که موجب شد زن زندگیش را ول کند و برود دنبال عشقش، زندگیای که بسختی برای خودش جور کرده بود، در ادامه ولی بطرز اعجاب آوری ماجرا به نفع زن تغییر کرد، همه چیز را تغییر داد، راوی نفهمید چطور، ولی زن زندگی جدید را از آن خود کرد، خیلی بدیهی. همه چیز در اطرافش برای همهی اطرافیان عوض شد ولی او شخصیت بی تغییری بود که راهی را رفت که قصد داشت برود و اصلن حتا خودش نفهمید که چقدر عجیب است این جایگیریاش در موقعیت تازه. برای خودش همه چیز عادی بود و عادی پیش رفت.
حالا غرض اینکه احساس میکنم این منِ جدید چیزیست شبیه این زن. آمده و من را از آن خود کرده، تغییرات بنیادی داده بی آنکه خودش شخصن اهل تغییر باشد، حتا پردهها را هم با سلیقه خودش نو کرده، حالا این زندگی اوست.
*داستان از کتاب "رویای مادرم" نوشته آلیس مونرو، ترجمه ترانه علیدوستی، نشر مرکز- و به شدت کتابو پیشنهاد میکنم. به شدت
*داستان از کتاب "رویای مادرم" نوشته آلیس مونرو، ترجمه ترانه علیدوستی، نشر مرکز- و به شدت کتابو پیشنهاد میکنم. به شدت
۴ نظر:
درخشان
بی ارتباط چندانی با موضوع،اینکه کتاب معرفی میکنی خیلی خوبه.
کتاب بالاخره یه روزی... رو که توییتر صحبتش رو کردی خریدم و دارم میخونم و عالیه.این یکی هم گزینه ی بعدی خواهد بود.
خیلی خوبه اگه بازم این کار رو بکنی :]
شک داری به یه جیزهایی که اذبتت می کنه؟
سوالتو نفهمیدم پروانه. میگی یعنی آیا شک دارم یه چیزایی اذیتم میکنن یا نمیکنن؟ نمیدونم. کلن کلمهی شک ولی کلمهی درستیه برای این روزگارم. راجع به همه ی حسهام شک دارم. همشون
ارسال یک نظر