بعد از مدتها - گمانم سه هفته- رفته بودم کلاژ گاندی.
منتظر بودم تمام مدت. انتظاری که بسر نرسید در نهایت و کسی که قرار بود بیاید نیامد.
در راه برگشت داشتم با خودم سرو کله میزدم که بفهمم احساسم دقیقن چیست؟ چیزی که ناراحتم میکند از چه جنسیست؟ غم؟ شکست؟ حماقت؟ سرخوردگی؟ میخواستم بفهمم کدام بوده چون نمیفهمیدم چه حسی دارم. عصبانیم یا غمگینم یا قهرم یا چه کوفتی خلاصه. خودم را بزور در اتوبوس بیآرتی چپاندم. شاید باورتان نشود که ساعت یازده شب پنجشنبه با چه حجم انبوهی از آدم روبرو میشوید در یک اتوبوس. جوری که بزور خودتان را باید بچپانید تو. آنهم با یک کولهپشتی همحجم یک بچه فیل. مچ خودم را گرفتم که با چه انزجاری دارم بین مردانی که در قسمت زنانه کیپ تا کیپ ایستادهاند خودم را جا میکنم. شرمنده شدم. شبها همیشه همین است. مسافران زن هم کم نیستند ولی در هر صورت مردها بیشترند و این باعث میشود بخش موسوم به زنانه هم پر از مردهای خستهی از سر کارِ گِل برگشته و عشاق جوان و پیرمردان فرتوت باشد. من همیشه از دست زنهایی که بخش زنانهی اتوبوس را حق مسلم خودشان میدانند و بخصوص اگر ببینند روی صندلی های این بخش مردی نشسته درحالی که خودشان ایستادهاند شروع به جفنگ گفتن میکنند حرص خوردهام، حتا باهاشان جنگیدهام. پس اینکه میگویم مچ خودم را در حالت انزجار گرفتم را دست کم نگیرید. حسابی از دست خودم جا خوردم. بعد فکر کردم دیدم اگر این جمعیت زن هم بودند لابد با همین انزجار خودم را از بینشان رد میکردم. حالا جواب توجیه کنندهای هم نیست. افتخار نیست که آدمِ منزجر از جمعی باشی بطور ناخودآگاه. اینکه انقدر حق بجانب باشی در جمعی که نمیشناسی.
اینکه مچ خودم را گرفتم جریان دارد. تازگی، همین یکی دو هفته پیش در اتوبوس شهرک ژاندارمری بودم، در یکی از ایستگاههای بین راه دیدم احسان سوار اتوبوس شد. اول فکر کردم قبل از اینکه من او را ببینم من را دیده، بعد که نشست متوجه شدم ندیده بود اصلن. ولی یک نگاه آشنایی داشت از وقتی وارد اتوبوس شد که انگار سوار ماشین خویش و قومهایش شده باشد. انگار همین حالا داشته با همینها گل میگفته و گل میشنفته. نمیخندید ولی ته نگاهش یک خندهای نشسته بود، انگار با نگاه بخواهد با آدمها چاق سلامتی کند یا بگوید "قربانت". آهان! دقیقن همین. اگر بخواهید به یکی از دور بدون اینکه حرفی بزنید بگویید قربانت دقیقن همین نگاه را میکنید که احسان وقتی سوار اتوبوس شد میکرد. نگاهش برایم جدید نبود ولی کانسپتش چرا. اینکه احسان انقدر راحت و مهربان است با غریبههای اتوبوس خیلی برایم موضوع تازهای بود. بابا من روی شناختم از این آدم ادعا دارم. ده سال است که مو به مویش را زیر ذرهبین کاویدهام. ادعا دارم که کل عکسالعملهای زندگیش را میتوانم پیشگویی کنم. اصلن بنویسم روی کاغذ بعد شما بیایید نعل به نعل انطباق دهید، بعد ناگهان فهمیدم تا بحال ندیده بودم احسان به غریبهها چطور نگاه میکند. بعد از آنروز دو سه بار دیگر هم تصادفی در همان اتوبوس شهرک ژاندارمری به تور هم خوردهایم و هربار هم همان نگاه. بعد از آن شروع شد بازی مچ گیری از نگاهم به آدمها در اتوبوس و متاسفانه ازین آزمون بسیار سر افکنده بیرون آمدم. علیرغم میلم شخصیت طلبکار و اخمو و حق به جانبی از کار درآمدم بعد هر مچگیری. امروز هم که اینطور. منزجر هم به لیست افتخاراتم اضافه شد.
خوشبختانه اتوبوسش از این سقف بلندهای جدید است که جای نفس کشیدن دارد. خودم را در فضای خالی پشت در جا کردم و تکیه دادم به پنجره. جلوی من دو خانم جوان و یک پسر بچه ده یازده ساله در حال له شدنند. من جای امن کنار دیوار را در واقع از یکی ازین سه نفردزدیدم. بنظرم رسید چون کولهای به این ابعاد همراه دارم حقم است. کمی بعدتر متوجه شدم دو خانم جوانی که گفتم مادر و دخترند. یعنی در واقع مادر جوانیست که نهایتن چها پنج سال از من بزرگتر است با دختری هم قد و قواره خودش به سن و سال راهنمایی یا دبیرستان و پسر تپلی که شکل کونفو پاندا بود. خواهر و برادر داشتند به له شدنشان میخندیدند . مادره از من پرسید آخرش کجاست؟ منگ نگاهش کردم. آخرش. آخرِ این اتوبوس؟ با تردید گفتم راهآهن. یکی دو سال است هقتهای سه روز سوار اتوبوسی میشوم که سر درش نوشته راهآهن_تجریش ولی چون هیچوقت با آخرش خودم شخصن کاری نداشتم انگار در زبانم نمیچرخید راه آهن. مادر برایش علیالسویه بود انگار. انگار مهم نباشد. ولی بعد که دختر گفت مامان حواست باشه رد نشیم ازونجایی که میخوای پیاده شیم گفت نه میریم راهآهن. نمیدانید چقد عجیب بود این جواب بنظرم. تقریبن مطمئنم که اگر هرجواب دیگری هم داده بودم راجع به ایستگاه آخر، مثلن گفته بودم کرج، حالا در جواب دخترش گفتهبود میریم کرج. خواهر و برادر مشغول هرهر و کرکر بودند و بیخیال. حواسشان نبود. رفتم در بحر مادره. و بنظرم رسید روبروی من یک آدم غمگینی ایستاده که تصمیم شدید و عجیبی گرفته که نمیفهمم چیست و جز خودش ظاهرن قرار نیست کس دیگری هم بفهمد چیست. هول شده بودم. شبیه این بود که تصادفن خط روی خط بیفتد و از تصمیم به خودکشی غریبهای باخبر شوی که مشغول درد دل کردن با بوقِ آزاد تلفن است. چه مثال مزخرفی. در هر صورت هیچ کاری به ذهنم نمیرسید جر اینکه هزار بار مادره و دختر و پسرش را برانداز کنم و تمام حرکات و وجناتشان را در طول مسیری که بودم زیر نظر بگیرم. مشخصن مشکل مالی نداشتند.لباسها علاوه بر اینکه ترتمیز بودند حسابی هم بودند. دختر کوله پشتی اسپرت بامزهای پشتش انداخته بود. خود مادره هم کیف چرم مرغوبی داشت. وسایل دستشان شبیه کسانی بود که برای شام بیرون آمده باشند. خیلی مختصر. پسر یکی دوبار تاکید کرد که چیزی نمیخورد فقط دوست دارد زودتر بخوابد. مادره هم با تکان سر گفته بود باشه. مادر و دختر ابدن آرایش نداشتند و همه ناخنهای دستهای مادر از ته گرفته یا جویده شده بود. میشود گفت که دست یقور و کار کردهای داشت. مادر مدام دستش را میگرفت به میلهی لولای در اتوبوس و من و دختر و پسرش را حرص میداد ولی وقتِ باز و بسته شدنِ در حواسش بود که دستش را پس بکشد، هرچند که هربار من یک صحنه پاشیده شدن خون یا شنیدن صدای خورد شدن استخوانها را قبل از پس کشیدن دستش تصور میکردم. تا چهارراه ولیعصر اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه اتوبوس با سرعت وحشتناکش یک نفر را زیر گرفت - الکی بابا! زیر نگرفت ولی واقعن نزدیک بود- و مجبور شدم این سه نفر را با سونوشت شومشان تنها بگذارم و پیاده شوم. ولی نگاه عجیب مادره از مغزم کنده نمیشود. هی برای خودم میگردم یک علت معمولی و پیش پا افتاده پیدا کنم برای یک مادر و دختر و پسری که ساعت یازده شب پنجشنبه سوار اتوبوسی شدهاند که نمیدانند آخرش کجاست و وقتی میفهمند تصمیم میگیرند تا تهش بروند ولی چیزی به نظرم نمیرسد. از اتوبوس دوم در ایستگاه فردوسی پیاده میشوم، یک پسر موتوری که دختری هم ترکش نشسته پر سر و صدا گاز میدهد. لاین بیآرتی را خلاف میرود به سمت اتوبوسی که با سرعت بطرف ایستگاه میآید. بعدِ صدای ترمز شدید اتوبوس دور میزنند و خندان بر میگردند و منتظر اتوبوس بعدی میشوند. بله این تفریحشان است. بنظرم مردم کارهای عجیبی میکنند و من امشب مخم نمیکشد به درک علت کارهایشان. فقط حواسم حسابی از موضوع خودم پرت شده، چسبیده به آن سه نفر توی اتوبوس که نمیدانم بعد از آنکه راه آهن پیاده شدند میخواهند چکار کنند و کمی هم دو نفری که با موتورشان با سرعت از روبرو میروند توی دل اتوبوس. کمی هم مزاحمی که پشت سرم راه افتاده و نفسهای پر صدا میزند و پاهایش را دنبال خودش روی زمین لخ لخ میکشد. بله حواسم حسابی پرت شده ولی وقتی جمع شود هم هنوز نمیدانم قرار است عصبانی باشم یا غمگین یا سر خورده یا قهر یا غصه دار یا چه کوفتی.
منتظر بودم تمام مدت. انتظاری که بسر نرسید در نهایت و کسی که قرار بود بیاید نیامد.
در راه برگشت داشتم با خودم سرو کله میزدم که بفهمم احساسم دقیقن چیست؟ چیزی که ناراحتم میکند از چه جنسیست؟ غم؟ شکست؟ حماقت؟ سرخوردگی؟ میخواستم بفهمم کدام بوده چون نمیفهمیدم چه حسی دارم. عصبانیم یا غمگینم یا قهرم یا چه کوفتی خلاصه. خودم را بزور در اتوبوس بیآرتی چپاندم. شاید باورتان نشود که ساعت یازده شب پنجشنبه با چه حجم انبوهی از آدم روبرو میشوید در یک اتوبوس. جوری که بزور خودتان را باید بچپانید تو. آنهم با یک کولهپشتی همحجم یک بچه فیل. مچ خودم را گرفتم که با چه انزجاری دارم بین مردانی که در قسمت زنانه کیپ تا کیپ ایستادهاند خودم را جا میکنم. شرمنده شدم. شبها همیشه همین است. مسافران زن هم کم نیستند ولی در هر صورت مردها بیشترند و این باعث میشود بخش موسوم به زنانه هم پر از مردهای خستهی از سر کارِ گِل برگشته و عشاق جوان و پیرمردان فرتوت باشد. من همیشه از دست زنهایی که بخش زنانهی اتوبوس را حق مسلم خودشان میدانند و بخصوص اگر ببینند روی صندلی های این بخش مردی نشسته درحالی که خودشان ایستادهاند شروع به جفنگ گفتن میکنند حرص خوردهام، حتا باهاشان جنگیدهام. پس اینکه میگویم مچ خودم را در حالت انزجار گرفتم را دست کم نگیرید. حسابی از دست خودم جا خوردم. بعد فکر کردم دیدم اگر این جمعیت زن هم بودند لابد با همین انزجار خودم را از بینشان رد میکردم. حالا جواب توجیه کنندهای هم نیست. افتخار نیست که آدمِ منزجر از جمعی باشی بطور ناخودآگاه. اینکه انقدر حق بجانب باشی در جمعی که نمیشناسی.
اینکه مچ خودم را گرفتم جریان دارد. تازگی، همین یکی دو هفته پیش در اتوبوس شهرک ژاندارمری بودم، در یکی از ایستگاههای بین راه دیدم احسان سوار اتوبوس شد. اول فکر کردم قبل از اینکه من او را ببینم من را دیده، بعد که نشست متوجه شدم ندیده بود اصلن. ولی یک نگاه آشنایی داشت از وقتی وارد اتوبوس شد که انگار سوار ماشین خویش و قومهایش شده باشد. انگار همین حالا داشته با همینها گل میگفته و گل میشنفته. نمیخندید ولی ته نگاهش یک خندهای نشسته بود، انگار با نگاه بخواهد با آدمها چاق سلامتی کند یا بگوید "قربانت". آهان! دقیقن همین. اگر بخواهید به یکی از دور بدون اینکه حرفی بزنید بگویید قربانت دقیقن همین نگاه را میکنید که احسان وقتی سوار اتوبوس شد میکرد. نگاهش برایم جدید نبود ولی کانسپتش چرا. اینکه احسان انقدر راحت و مهربان است با غریبههای اتوبوس خیلی برایم موضوع تازهای بود. بابا من روی شناختم از این آدم ادعا دارم. ده سال است که مو به مویش را زیر ذرهبین کاویدهام. ادعا دارم که کل عکسالعملهای زندگیش را میتوانم پیشگویی کنم. اصلن بنویسم روی کاغذ بعد شما بیایید نعل به نعل انطباق دهید، بعد ناگهان فهمیدم تا بحال ندیده بودم احسان به غریبهها چطور نگاه میکند. بعد از آنروز دو سه بار دیگر هم تصادفی در همان اتوبوس شهرک ژاندارمری به تور هم خوردهایم و هربار هم همان نگاه. بعد از آن شروع شد بازی مچ گیری از نگاهم به آدمها در اتوبوس و متاسفانه ازین آزمون بسیار سر افکنده بیرون آمدم. علیرغم میلم شخصیت طلبکار و اخمو و حق به جانبی از کار درآمدم بعد هر مچگیری. امروز هم که اینطور. منزجر هم به لیست افتخاراتم اضافه شد.
خوشبختانه اتوبوسش از این سقف بلندهای جدید است که جای نفس کشیدن دارد. خودم را در فضای خالی پشت در جا کردم و تکیه دادم به پنجره. جلوی من دو خانم جوان و یک پسر بچه ده یازده ساله در حال له شدنند. من جای امن کنار دیوار را در واقع از یکی ازین سه نفردزدیدم. بنظرم رسید چون کولهای به این ابعاد همراه دارم حقم است. کمی بعدتر متوجه شدم دو خانم جوانی که گفتم مادر و دخترند. یعنی در واقع مادر جوانیست که نهایتن چها پنج سال از من بزرگتر است با دختری هم قد و قواره خودش به سن و سال راهنمایی یا دبیرستان و پسر تپلی که شکل کونفو پاندا بود. خواهر و برادر داشتند به له شدنشان میخندیدند . مادره از من پرسید آخرش کجاست؟ منگ نگاهش کردم. آخرش. آخرِ این اتوبوس؟ با تردید گفتم راهآهن. یکی دو سال است هقتهای سه روز سوار اتوبوسی میشوم که سر درش نوشته راهآهن_تجریش ولی چون هیچوقت با آخرش خودم شخصن کاری نداشتم انگار در زبانم نمیچرخید راه آهن. مادر برایش علیالسویه بود انگار. انگار مهم نباشد. ولی بعد که دختر گفت مامان حواست باشه رد نشیم ازونجایی که میخوای پیاده شیم گفت نه میریم راهآهن. نمیدانید چقد عجیب بود این جواب بنظرم. تقریبن مطمئنم که اگر هرجواب دیگری هم داده بودم راجع به ایستگاه آخر، مثلن گفته بودم کرج، حالا در جواب دخترش گفتهبود میریم کرج. خواهر و برادر مشغول هرهر و کرکر بودند و بیخیال. حواسشان نبود. رفتم در بحر مادره. و بنظرم رسید روبروی من یک آدم غمگینی ایستاده که تصمیم شدید و عجیبی گرفته که نمیفهمم چیست و جز خودش ظاهرن قرار نیست کس دیگری هم بفهمد چیست. هول شده بودم. شبیه این بود که تصادفن خط روی خط بیفتد و از تصمیم به خودکشی غریبهای باخبر شوی که مشغول درد دل کردن با بوقِ آزاد تلفن است. چه مثال مزخرفی. در هر صورت هیچ کاری به ذهنم نمیرسید جر اینکه هزار بار مادره و دختر و پسرش را برانداز کنم و تمام حرکات و وجناتشان را در طول مسیری که بودم زیر نظر بگیرم. مشخصن مشکل مالی نداشتند.لباسها علاوه بر اینکه ترتمیز بودند حسابی هم بودند. دختر کوله پشتی اسپرت بامزهای پشتش انداخته بود. خود مادره هم کیف چرم مرغوبی داشت. وسایل دستشان شبیه کسانی بود که برای شام بیرون آمده باشند. خیلی مختصر. پسر یکی دوبار تاکید کرد که چیزی نمیخورد فقط دوست دارد زودتر بخوابد. مادره هم با تکان سر گفته بود باشه. مادر و دختر ابدن آرایش نداشتند و همه ناخنهای دستهای مادر از ته گرفته یا جویده شده بود. میشود گفت که دست یقور و کار کردهای داشت. مادر مدام دستش را میگرفت به میلهی لولای در اتوبوس و من و دختر و پسرش را حرص میداد ولی وقتِ باز و بسته شدنِ در حواسش بود که دستش را پس بکشد، هرچند که هربار من یک صحنه پاشیده شدن خون یا شنیدن صدای خورد شدن استخوانها را قبل از پس کشیدن دستش تصور میکردم. تا چهارراه ولیعصر اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه اتوبوس با سرعت وحشتناکش یک نفر را زیر گرفت - الکی بابا! زیر نگرفت ولی واقعن نزدیک بود- و مجبور شدم این سه نفر را با سونوشت شومشان تنها بگذارم و پیاده شوم. ولی نگاه عجیب مادره از مغزم کنده نمیشود. هی برای خودم میگردم یک علت معمولی و پیش پا افتاده پیدا کنم برای یک مادر و دختر و پسری که ساعت یازده شب پنجشنبه سوار اتوبوسی شدهاند که نمیدانند آخرش کجاست و وقتی میفهمند تصمیم میگیرند تا تهش بروند ولی چیزی به نظرم نمیرسد. از اتوبوس دوم در ایستگاه فردوسی پیاده میشوم، یک پسر موتوری که دختری هم ترکش نشسته پر سر و صدا گاز میدهد. لاین بیآرتی را خلاف میرود به سمت اتوبوسی که با سرعت بطرف ایستگاه میآید. بعدِ صدای ترمز شدید اتوبوس دور میزنند و خندان بر میگردند و منتظر اتوبوس بعدی میشوند. بله این تفریحشان است. بنظرم مردم کارهای عجیبی میکنند و من امشب مخم نمیکشد به درک علت کارهایشان. فقط حواسم حسابی از موضوع خودم پرت شده، چسبیده به آن سه نفر توی اتوبوس که نمیدانم بعد از آنکه راه آهن پیاده شدند میخواهند چکار کنند و کمی هم دو نفری که با موتورشان با سرعت از روبرو میروند توی دل اتوبوس. کمی هم مزاحمی که پشت سرم راه افتاده و نفسهای پر صدا میزند و پاهایش را دنبال خودش روی زمین لخ لخ میکشد. بله حواسم حسابی پرت شده ولی وقتی جمع شود هم هنوز نمیدانم قرار است عصبانی باشم یا غمگین یا سر خورده یا قهر یا غصه دار یا چه کوفتی.
۴ نظر:
منم از منزجرین درون اتوبوسیم متاسفانه . تازه جدیدا حجم بزرگی از حسادت و تعقیب و گریز رو در خودم پیدا کردم که شدیدا آزارم می ده ، واقعا به هم ریخته م سر این قضیه .اما بالاخره درستش می کنم
اتوبوس ها و آدمهای توش همیشه یه علامت سوال بزرگ بوده برای من. بازی خیلی وقتای من اینه که خودم رو بذار جای آدما، حدس بزنم زندگیشون چیه
حتی از چشم اونا به خودم نگاه کنم و فکر کنم الان چه حسی دارن از دیدن من
خیلی وقتا انرژیی ازم می گیره که تا مدتها بازی رو قدغن می کنم
داشتیم میرفتیم احیا با اجازتون.
خدمت این جناب ناشناسم میگم: شما که اینقدر از مردم فاصله داری و خودت رو جدا میدونی (دقت کن، خودت رو میذاری جای آدم"ها" و تازه فکرم می کنی چه حسی دارن از دیدنت؟، نارسیسیسم و خودخواهی برا یه دقیقته) خیلی خطرناکی، هم برا اتوبوس، هم برا بقیه مسافرای توش. از احسان اینا یاد بگیر یک کم. هم شما برای اتوبوس خطرناکی، هم اتوبوس برا شما. نمیخواد "سعی" کنی: آدمای دیگه رو برده نکنی، به زنها توهین نکنی. به گی ها فحش ندی. به خدا اعتقاد نداشته باشی. گیاهخوار باشی. خودت باشی می فهمی که چقدر الکی زنده ای. شرمنده ها اینقدر صاف و پوسکنده بهت گفتم.
یاد سالهای اتوبوس سواری خودم افتادم. چقدر به نظرم دور میان، گویی که این من نبودم... و چقدر من هم می رفتن توی بحر مردم... چه سالهای قشنگی :)
ارسال یک نظر