"هوا چه ملسه"
کاملن موافقم با آقای دریانی، دقیقترین تعریفِ ملس بنظرم همین چیزیست که الان هوا هست، در ساعت چهار و هفت دقیقهی بعد از ظهر روز سهشنبه بیست و چندم آبانماه سال نود و چند خورشیدی در بلوار مرزداران.
خب این از تعریف ملس، میماند سه تا ماجرا، که البته اسمشان را نمیشود ماجرا گذاشت، اسمشان را راستش هرچه فکر کردم نفهمیدم میشود چه گذاشت، حالا که دارم این را میگویم البته به نظرم اسمشان را میشود یادداشت گذاشت چون واقعن هم سهتا یادداشتند. یادداشتهای بیربط.
***
سوار تاکسی که شدم یکهو انگار مغزم پاک شد. پاکِ بد نه، پاکِ خوب.
خیلی با تخفیف اگر بخواهم وضعیتم را توضیح بدهم چهل و هشت ساعتِ کاری از کارهایم عقب بودم. از صبح ایمیلی که قرار بود دیشبش بفرستم علافم کرده بود آخر هم همهی فایلهایی که باید، اتچ نشد. سربرگی که دو هفته پیش قرار بود بدهم چاپخانه و قول آخرِ هفتهی پیش را به مشتری داده بودم بردم که تحویل چاپخانه بدهم رفته بودند برای ناهار. تلفنهای روی کارتها را اشتباه نوشته بودم که البته بموقع فهمیدم ولی بعد دلشورهام انداخت که اشتباهاتی که هنوز نفهمیدهام قرار است از کجاها سردرآورند و چقدر قرار است گند بزنند؟ برای رسیدن به دفتر فنی حسابی دیر بود. یک هفته بعد نمایشگاه داشتیم ولی کارهایی که در مغزم رژه میرفت دست کم سه هفته زمان میخواست و من شُل بودم. شلِ شل.
در همین هاگیر واگیر بود که سوار تاکسی شدم و یکهو مغزم پاک شد از اینهمه.
راه بی ترافیک بود، خیلی زود میرسیدم به مقصد. وسوسه شدم بپرسم مسیر بعدیتان کجاست و هرجا بود بروم. اصلن به مقصد بعدی هم که رسیدیم پیاده نشوم، هی بپرسم حالا مقصد بعدیتان کجاست و هی بروم.
وسوسه شدم ولی نپرسیدم. پیاده شدم. همانجا که باید، پیاده شدم.
***
هوا که بارانی باشد، اگر توی خیابان باشی و زیر باران، چشم ترجیح میدهد فاصلههای دور را نگاه نکند، نزدیکها را میبیند، یعنی اصلن حال بالا کشیدن خودش را ندارد، زمین را میبیند و کمی جلوتر از نوک دماغ را. جوری که قرار نباشد پلکها را پس بزند از روی آن یک چهارم کرهی بالایی چشم. این را امروز فهمیدم.
سر جمالزاده داشتم از خیابان آزادی رد میشدم، رسیدم به لاین بیآرتی وسط خیابان. یک دختر و پسری ایستاده بودند، من هم ایستادم کنارشان، یک آقایی هم آمد ایستاد کنار من، منتظر که کِی وقت رد شدن میشود. بعد از چند لحظه به چشمم فشار آوردم و یک نگاهی به دور و بر انداختم، منجمله به همین لاین خالیِ بیآرتی که اصلن یکجور غریبی خالی بود و نه تنها هیچ اتوبوس و آمبولانس و ونِ پلیسی تویش نبود بلکه انگار قرار هم نبود تا سالهای سال هیچکدامشان از آن طرفها رد شوند. معلوم نبود ما بیخود برای چه ایستاده بودیم، از ترس کدام ماشینی، خلاصه راه افتادم که رد شوم، مرد کناری هم با من راه افتاد. دختر و پسر ایستادهبودند همچنان، میگفتند و میخندیدند. جای عجیبی را برای گپ زدن انتخاب کرده بودند و معلوم بود حالا حالاها همانجا ماندنیاند. برای رد شدن از باقی خیابان باید به چشمهای خودم مراجعه میکردم و دیدم چقدر کار سختیست آنطرف خیابان را نگاه کردن. چشم انگار رمقش گرفته میشود. تازه چشمهای من باید جور چشمهای مرد کناری را هم میکشید، از اینش لجم میگرفت.
***
کاملن موافقم با آقای دریانی، دقیقترین تعریفِ ملس بنظرم همین چیزیست که الان هوا هست، در ساعت چهار و هفت دقیقهی بعد از ظهر روز سهشنبه بیست و چندم آبانماه سال نود و چند خورشیدی در بلوار مرزداران.
خب این از تعریف ملس، میماند سه تا ماجرا، که البته اسمشان را نمیشود ماجرا گذاشت، اسمشان را راستش هرچه فکر کردم نفهمیدم میشود چه گذاشت، حالا که دارم این را میگویم البته به نظرم اسمشان را میشود یادداشت گذاشت چون واقعن هم سهتا یادداشتند. یادداشتهای بیربط.
***
سوار تاکسی که شدم یکهو انگار مغزم پاک شد. پاکِ بد نه، پاکِ خوب.
خیلی با تخفیف اگر بخواهم وضعیتم را توضیح بدهم چهل و هشت ساعتِ کاری از کارهایم عقب بودم. از صبح ایمیلی که قرار بود دیشبش بفرستم علافم کرده بود آخر هم همهی فایلهایی که باید، اتچ نشد. سربرگی که دو هفته پیش قرار بود بدهم چاپخانه و قول آخرِ هفتهی پیش را به مشتری داده بودم بردم که تحویل چاپخانه بدهم رفته بودند برای ناهار. تلفنهای روی کارتها را اشتباه نوشته بودم که البته بموقع فهمیدم ولی بعد دلشورهام انداخت که اشتباهاتی که هنوز نفهمیدهام قرار است از کجاها سردرآورند و چقدر قرار است گند بزنند؟ برای رسیدن به دفتر فنی حسابی دیر بود. یک هفته بعد نمایشگاه داشتیم ولی کارهایی که در مغزم رژه میرفت دست کم سه هفته زمان میخواست و من شُل بودم. شلِ شل.
در همین هاگیر واگیر بود که سوار تاکسی شدم و یکهو مغزم پاک شد از اینهمه.
راه بی ترافیک بود، خیلی زود میرسیدم به مقصد. وسوسه شدم بپرسم مسیر بعدیتان کجاست و هرجا بود بروم. اصلن به مقصد بعدی هم که رسیدیم پیاده نشوم، هی بپرسم حالا مقصد بعدیتان کجاست و هی بروم.
وسوسه شدم ولی نپرسیدم. پیاده شدم. همانجا که باید، پیاده شدم.
***
هوا که بارانی باشد، اگر توی خیابان باشی و زیر باران، چشم ترجیح میدهد فاصلههای دور را نگاه نکند، نزدیکها را میبیند، یعنی اصلن حال بالا کشیدن خودش را ندارد، زمین را میبیند و کمی جلوتر از نوک دماغ را. جوری که قرار نباشد پلکها را پس بزند از روی آن یک چهارم کرهی بالایی چشم. این را امروز فهمیدم.
سر جمالزاده داشتم از خیابان آزادی رد میشدم، رسیدم به لاین بیآرتی وسط خیابان. یک دختر و پسری ایستاده بودند، من هم ایستادم کنارشان، یک آقایی هم آمد ایستاد کنار من، منتظر که کِی وقت رد شدن میشود. بعد از چند لحظه به چشمم فشار آوردم و یک نگاهی به دور و بر انداختم، منجمله به همین لاین خالیِ بیآرتی که اصلن یکجور غریبی خالی بود و نه تنها هیچ اتوبوس و آمبولانس و ونِ پلیسی تویش نبود بلکه انگار قرار هم نبود تا سالهای سال هیچکدامشان از آن طرفها رد شوند. معلوم نبود ما بیخود برای چه ایستاده بودیم، از ترس کدام ماشینی، خلاصه راه افتادم که رد شوم، مرد کناری هم با من راه افتاد. دختر و پسر ایستادهبودند همچنان، میگفتند و میخندیدند. جای عجیبی را برای گپ زدن انتخاب کرده بودند و معلوم بود حالا حالاها همانجا ماندنیاند. برای رد شدن از باقی خیابان باید به چشمهای خودم مراجعه میکردم و دیدم چقدر کار سختیست آنطرف خیابان را نگاه کردن. چشم انگار رمقش گرفته میشود. تازه چشمهای من باید جور چشمهای مرد کناری را هم میکشید، از اینش لجم میگرفت.
***
همین روزهای بارانی اگر کلافه و بیحوصله نباشید ترافیک هم دیدنی و قشنگ است. یعنی امروز که به نظر من ترافیکِ بارانی خیلی چیز قشنگیست. تازه من اصلن هم روی دور حوصله و از این حرفها نیستم. اگر بودم که از این ترافیک غرق در لذت میشدم ولی حالا با این وضعیتِ حوصله مجبورم به درک قشنگ بودنش اکتفا کنم.
اگر یک دوربینهایی اختراع میشد که مثل لنز توی چشم میگذاشتیم و بی آنکه کسی متوجه شود از آن چیزی که میبینیم فیلم میگرفتیم، -فلو و فکوسش هم با همان تنگ و گشاد شدن عنبیه و مردمک باید تنظیم میشد احتمالن- بهتان عملن ثابت میکردم چقدر قشنگ و خوشرنگ است ترافیک روزهای بارانی. آدمها هم خوشگلترند. اکثرشان یک غمی انگار پیدا میکنند که خیلی بهشان عمق میدهد و قشنگشان میکند، بعضیها هم سرخوش و لپ گلی و بَراق میشوند مثل همین دختری که دارد با خنده و هیجان ماجرای غش کردن همکلاسیش سر کلاس خانوم شمس را برای بقیه تعریف میکند.
ولی جدن اگر روزی از این دوربینها که گفتم اختراع شد من حقم است که یکی داشته باشم چون تقریبن نصف بیشتر عمرم را بهشان فکر کردهام، هر بار هرجا چیز جالبی دیدهام حسرتشان را خوردهام. آن اوایل البته به عینکش فکر میکردم، یک عینکی که با آن فیلم بگیری بی آنکه کسی بفهمد، بعد که با پدیدهای به نام لنز آشنا شدم دیگر رفتم سراغ لنز. ولی جدن چرا اختراعش نمیکنند؟ خیلی که چیز بدرد بخوری بنظر میرسد.
۴ نظر:
من خیلی دوست دارم اون دوربینه که گفتی اختراع میشد. همین که مثلِ لنز در چشم بود. ولی ترافیکِ روزِ بارانی خوشگل است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نویسندهی این سطور اعدام باید گردد.
:))) خوشگله بابا. تو نور روزا! شبو نمیدونم ولی تو نور روزو میدونم که خوشگله. اشکال نداره اعدامم کنین. ولی خوشگلیشو کتمان نکنین. خوشگله
هوس کردم بزنم بیرون همین الان از بس خوب توصیف کردی :)
اگر دو موافق دراین مورد تو دنیا داشته باشی، یکیش منم!ترافیک روز بارانی بسیار خوشگل است.
2- یکی از بهترین نوشته های یک سال گذشته ت رو خوندم. خیلی خیلی لذت بخش بود. خیلی!
ارسال یک نظر