دیشب خوب نخوابیدم.
خوابم نمیبرد. این البته برای من عجیب و بعید است چون من معمولن قبل ازینكه سرم
به بالش برسد خر و پفم شروع میشود خاصه در بهار. ولی در همان مدتی كه خوابم برد خواب طولانی
و پر ماجرایی دیدم موضوع اصلی خوابم این بود كه با آقای مجری(ایرج طهماسب) آشنا
شده بودم و در سفرهای یكروزهای كه به صورت تور برگزار میكرد شركت میكردم.
یكجایی در خوابم با احسان داشتیم در خیابان انقلاب - نبش شمال شرقی چهارراه ولیعصر
كه حالا بخاطر ساخت و ساز كوفتی مترو مخروبه شده- تند تند میرفتیم، این خیابان در
خواب من تركیبی بود از واقعیت امروز همین تكهی خیابان انقلاب با قسمتی از خیابان
خرم اصفهان كه نزدیك خانه مادربزرگم بود و حالا نزدیك 25 سال است كه ندیدهامش،
حالا خلاصه تند تند میرفتیم تا به دفتر كلاه قرمزی برسیم احسان یك دوچرخه كرایه
كرد . او دوچرخه را میراند و من خیلی بدیهی بصورت قلمدوش روی كولش نشسته بودم
انگار اصلن رسم دوچرخه سواری همین باشد. ارتفاعی كه از آن كف خیابان را میدیدم
شبیه ارتفاعی بود كه احتمالن رانندههای
كامیون از آن خیابان را میبینند ولی این به دلیل این نبود كه روی دوش احسان بودم
خود احسان هم ظاهرن از همچین ارتفاعی داشت خیابان را میدید. خیلی تند توی پیاده
رو داشت به سمت شرق میراند و مشخصن كنترلی روی دوچرخه و سرعت نداشت. من از آن
بالا مدام جیغ میزدم چون چالههای مهیبی كه از روی آنها با سرعت و شانسی رد میشدیم
را خیلی دیر میدیدم و ناگهان متوجه شدم یك وانت نیسان در پیادهرو پارك شده كه ما
با سرعت زیادمان از آن بالا رفتیم - با آن
برخورد نكردیم بلكه باعث شد از روی آن تا ارتفاع خیلی زیادی به بالا پرت شویم- در
حال سقوط كه بودیم خیلی فكر كردم چطور میتوانم
فیگورم را طوری تنظیم كنم كه كمترین آسیب را به خودم و احسان بزنم ولی در
نهایت موفق به هیچ تغییری در وضعیتم نشدم و خیلی بدیهی بود كه در خوشبینانهترین
حالت به زمین كه برسیم اگر هنوز زنده باشیم حتمن
تكه پاره خواهیم بود ولی در كمال تعجب بنظرم رسید كه فرود ملایمی داشتیم و
من احساس میكردم كوچكترین آسیبی ندیدهام. برگشتم احسان را نگاه كردم كه زیر چشم
چپش پارگی مختصری داشت ولی به نسبت تصوری كه من تا قبلش داشتم میتوان گفت كه موجود سالمی بود.
دوچرخهمان مچاله شده بود ولی هنوز دستههایش دست احسان بود. به احسان گفتم خیلی
عجیبه كه من هیچیم نشده صورتم را نگاه كرد و گفت چرا. پرسیدم یعنی داغونم؟ با سر
تایید كرد. در حین این مكالمه یك عابری
پشت سر احسان با صورت به زمین افتاد و وقتی بلند شد صورتش پر از خون بود با نگاه و
ابرو مرد را نشان دادم و پرسیدم یعنی اینطوری؟ باز با سر تایید كرد. گفتم عجیبه
خودم هیچ دردی ندارم لابد اولش كه میگن آدم سر میشه اینطوریه. با هم بلند شدیم و
لباسهایمان را تكاندیم و مسیر را به سمت دفتر كلاه قرمزی ادامه دادیم. خواب پر
ماجرا و پر تفصیلی بود ولی چیزی كه بتوانم بطور منطقی الان تعریف كنم نداشت فقط یك
قسمت بامزه و قابل ذكر دیگرش این بود كه از جمعیت 30- 40 نفری توری كه داشتیم با
آقای مجری میرفتیم جمعیت قابل ملاحظهای لباسهای كلاژ را پوشیده بودند تصادفن و
این خیلی برایم هیجان انگیز بود. هی داشتم فكر میكردم این را مطرح كنم كه طراح
لباسهایشان هستم یا گفتن ندارد. از صبح تا الان دویست بار این صحنهی سقوط با
دوچرخه جلوی چشمم ظاهر شده، گفتم بنویسمش بلکه از من خارج شود.
صبح كه بیدار شدم هم
به اندازه كافی دیر بود هم به اندازه كافی
رمق نداشتم. یادم افتاد شیر هم نداریم. دو ماهیست كه صبحها با صبحانهام شیرقهوه
میخورم و اگر شیر نداشته باشیم صبحم صبح نمیشود این عادت از وقتی شروع شد كه
قرار شد برای وزن كم كردن رژیم بگیرم طبق دستورالعمل رژیمم هرروز صبح باید شیر میخوردم
كه به نظرم اولش كار مزخرفی رسید ولی وقتی به تدریج به تركیب ایدهآل شیرجوشیده و
كف كرده با قهوه رسیدم تا امروز از آن دل نكندم. نمیدانم این چه سیستمیست در
مكانیزم مغزی من كه به معتاد شدن اعتیاد دارم. قبلش به قهوهی خالی معتاد بودم و
قبلترش به چای. شیر جوشیده از اولین باری
كه حدود سی سال پیش فهمیدم شیر را میتوان بدون جوشاندن هم خورد تا همین دوماه پیش
كه پی بردم تركیب شیر داغ و قهوه چه دلچسب است به شدت منزجرم میكرد. حالا اولین
فكری كه صبح موقع بیدار شدن میكنم چند و چونِ موجودی شیر در یخچال است. وقتی یادم
افتاد نداریم و حساب كتاب كردم كه لباس پوشیدن و دنبال خرید رفتن و برگشتن و آماده
كردن صبحانه چه مراسم وقت گیر و پر لفت و لعابیست در همان رختخواب تصمیم گرفتم
برای شركت رفتن پیاده تا سر جمالزاده بروم و سر راه در فرانسه شیر قهوه و شیرینی
دانماركی بخورم. این فکر بعد از8 سال
ناگهان در سرم جرقه زد. آخرین و لذیذترین صبحانهی تنهایی که در زندگی خوردهام
یکروز بد و پر مشقتی از روزهای پرمشقت جمع و جور کردن پایان نامه بود که ناگهان سرِ
راه، شیرینی فرانسه خودش را بر من ظاهر کرد که علاوه بر اینکه روزم را ساخت تا
امروز مثل آفتاب تابان بر صبحانههای زندگیام تابیده است.امروز هفتمین سالگرد
ازدواج ماست و من به این مناسبت میخواهم تنهایی برای خودم جشن بگیرم. الكی.
مناسبتش چندان برایم رسمیت ندارد ولی دلم برای همچین صبحانهای تنگ شده. امروز هفت
سال از ازدواج ما میگذرد. هفت سال است كه ما همخانهایم. یازده سال است كه
باهمیم. این عددها برایم غریبهاند. بنظرم در واقعیتِ این زمان اغراق میكنند. هفت
و یازده خیلی ظاهر طولانیتری دارند از ماهیت واقعیشان.
احسان بیدار شد. لپش
كمی باد كرده و دمق است. مثل اینكه یك آبنبات كوچك قایم كرده باشد در لپش. چند
روز پیش دوتا دندان عقلش را كشیده، همان روز اول حسابی لیلی به لالایشان گذاشت و
كیسهی یخ را تقریبن تا شب از روی صورتش برنداشت. آب نمك قرقره كرد و مسكن خورد و
بنظر میرسید خیلی راحت و بیدردسر ماجرا سپری شد حالا امروز بعد از چند روز لپش
باد كرده و درد میكند. بیشتر از اینكه دردش اذیتش كند ندانستن دلیلش كلافهاش
كرده. نشست پای بساط صبحانه هی گفت حالا یه روز شیر نخور چای بخور. جواب درست
حسابی ندادم. نداشتم كه بدهم. جز شیر قهوه و دانماركی تازهی فرانسه به چیزی نمیخواستم
فكر كنم و در ضمن تا این عملیات را با موفقیت به انجام نمیرساندم دوست نداشتم
راجع بهش صحبت كنم چون من آدمی هستم كه از خیط شدن جلوی خودم هم میترسم چه برسد جلوی
دیگری. یعنی تا آن زمان به خودم هم مستقیم و با اطمینان نگفتهبودم برنامهی
امروزم این است بلكه خیلی بطور ضمنی در حاشیه مطرحش كرده بودم آن لا لوها كه اگر
به هر دلیلی نشد اسمش خیط شدن نباشد. این مكانیزمیست كه ناخودآگاه در مغز من اتفاق
میفتد و من فقط بعدش كه خودم را مرور میكنم دستم پیش خودم رو میشود.
بیخودی طولانی شد.
اصل جریان را نگفتم. اصل جریان این بود كه رفتم بلخره فرانسه و بلخره شیرقهوه و
دانماركی را خوردم. راستش شیر قهوههای خودم ازینها بهترند. یعنی در واقع طی این
مدت به یک تبحری رسیدم كه شیرقهوههای من مال این كافهها را میزنند. خلاصه آن شیر
قهوه و شیرینیِ رویاهایم نبود ولی در عوض محیط شیرینی فروشی فرانسه همان محیط جذاب
همیشگی بود. اینكه با كافه فرق دارد همه با عجله یک قهوه و شیرینی سرپایی میگیرند
و تند تند میخورند و میروند. یک جماعتی که هم عجله
دارند و هم از این چند دقیقه لذت دل نمیکنند. آدمها. داشتم فکر میکردم اگر با این
جماعت قرار باشد یه جایی تبعید شوم، مثلن به یک جزیرهای چیزی، زندگی معقول و در
صلح و صفایی خواهیم داشت یحتمل. یعنی بنظرم به من با اینجور آدمها بد نمیگذرد.
حدسم این است. در مورد جمعیتهای مختلفی که درشان قرار گرفتهام هر از گاهی این فکر را میکنم. مثلن
وقتی توی اتوبوسم یا وقتی تو کلاژِ گاندیم. تصور شرایطی که تو جامعهای زندگی کنم
که کل آدمهایش همینها باشند. نمیدانم اصلن چه فکریست؟ انگار برای روزی که قرار
است از من بپرسند دوست دارم با کدام گروه تبعید شوم از قبل جواب آماده میکنم که آن
روز فرضی بتوانم تند جواب بدهم. خب هر جامعهای یک اخلاق غالبی دارد و بعضی از این
اخلاقها با من جورند بعضیها هم خیلی ناجورند. مثلن اگر روزی با جمعیت "مرکز خرید گاندی" جایی
تبعید شدم اولین فکری که باید بکنم دستیابی که طرز ساخت کلک است، یا اینکه شنایم
را برای آن روز تقویت کنم. دیگه واقعن بیخودی داره طولانی میشه. کات.
۵ نظر:
چقدر خوندن یه متن خوب تو یه روز کسل خوبه. خیلی خیلی خوب بود
میخوام با آتوسا اعلام وحدت بکنم. اعلام ائتلاف حتی...
خیلی خوب بود...
البته این کافی نیست. ینی من هردفعه کامنت میذارم خوب بود. کلیشه شده...
راه نجات رو هم که خودت جلو پام گذاشتی، اومدم بگم هم محلی هستیم و چقدر خوشحالم و اینا...
:) بابا خیلی چاکریم هممحلی اغراق نکن :)))))
یه موسیقی متنی میخواست این متن. یه چیزی که توش خووننده نداشته باشه.
سلام من نویسنده ی وبلاگ خود ارضایی هستم دنبال یه ایمیل می گشتم ازتون امیدوارم اینجا رو چک کمید و به من یه ایمیل بدید کارتون داشتم.
ایمیل من khoo.ood@gmail.com
ممنون تارا
ارسال یک نظر