سایهای از گوشهی چشمم گذشت، انگار سوسکی از گوشهی هال راه برود، گاهی اینطوری میشوم نمیدانم هم چی باعثش میشود؟ بعضی وقتها سایه شبیه رد شدن گربه است بعضی وقتها هم سوسک. هیچوقت جدی نگرفتمش یعنی حتا به جدی گرفتنش فکر نکرده بودم تا همین چند هفته پیش که یک دوستی از نشانههای توهمش که نگرانش کرده چیزی شبیه همین گفت، تعجب نکردم، نترسیدم، جوری که انگار همیشه میدانستم و به جریان مسلطم برخورد کردم انگار دکترم. همین دو سه روز پیش هم یک دوست دیگری از علایم خستگی و بیخوابیاش از همین نشانهی سایهای که گوشهی چشمش میبیند گفت. ازین توضیح انگار بیشتر خوشم آمد. تعجب کردم و گفتم که من هم همینطورم پس ماجرا این است. پس عاملش خستگیست. انگار دکتر باشد. حالا خلاصه سایهای از گوشهی چشمم رد شد. همین چند دقیقه پیش با علم به اینکه ربطی به سوسک واقعی ندارد چشم چرخاندم طرفش ولی اینبار سوسک واقعی بود. بزرگ و کند. در لحظه تکانی خوردم که کنترل تلویزیون از روی پایم افتاد روی میز شیشهای و زیر سیگاری را از روی میز با سر و صدای بلندی پرت کرد پایین. بعد هم که دویدم طرف آشپزخانه که سوسک کش را بر دارم سر راه پایم گرفت به گوشهی قالی داشتم شیرجه میرفتم روی خود سوسک، کتابخانه را گرفتم خودم را کنترل کنم، دستم را به دو سه تا کتاب گیر دادم که پرت شدند از آن طرف پایین و جاشمعی سنگی را هم با خودشان انداختند. سر و صدا ی این کمدی احمقانه بیشتر از همه چیز هولم کرده بود. فاصله ی بین مبل و ظرف حشرهکش را که چهار قدمِ فیلی میشود مثل یک فیل واقعی طی کردم: با بیشترین خسارت.
به هر حال به سوسک به آن کندی نرسیدم. دو سال پیش طی فرایند مغزی ناگهانیای متوجه شدم دیگر از سوسک و گربه نمیترسم. هرچند که طی این دوسال متوجه شده بودم که این ترسیدن یا نترسیدن خیلی بستگی به موقعیتی دارد که خودم اسمش را گذاشتهام سلامت روانی. هر چه از این سلامت روانی فاصله گرفته باشم کمتر در مورد این ترس بی دلیل به خودم مسلطم. طبق این نامگذاری امروز بیمارترین روان خود را در دوسال اخیر تجربه میکنم. سعی کردم با خودم منطقی صحبت کنم. چه چیزی در سوسک میتواند این طور من را آشفته کند؟ چم شده؟ و درست زمانی که بنظرم رسید خب اوضاع تحت کنترل است و دلیلی برای ادامهی این تخریب گسترده نیست شاخکهای سوسک از زیر کتابخانه درآمد. چنان از جا جهیدم و پریدم هوا که بنظرم رسید حالاست که سرم محکم به سقف کوبیده شود، حتا صدای پکیدنش را که شبیه قاچ خوردن هندوانهی رسیده بود در تصورم شنیدم. خیلی خوشحال بودم که حتا احسان هم شاهد اینهمه خواری و ذلتم در مقابل سوسک نیست و در عین حال چنان از دست خودم شاکیم که قرار شده به عنوان جریمه اینها را اینجا در ملا عام اعتراف کنم.
به هر حال به سوسک به آن کندی نرسیدم. دو سال پیش طی فرایند مغزی ناگهانیای متوجه شدم دیگر از سوسک و گربه نمیترسم. هرچند که طی این دوسال متوجه شده بودم که این ترسیدن یا نترسیدن خیلی بستگی به موقعیتی دارد که خودم اسمش را گذاشتهام سلامت روانی. هر چه از این سلامت روانی فاصله گرفته باشم کمتر در مورد این ترس بی دلیل به خودم مسلطم. طبق این نامگذاری امروز بیمارترین روان خود را در دوسال اخیر تجربه میکنم. سعی کردم با خودم منطقی صحبت کنم. چه چیزی در سوسک میتواند این طور من را آشفته کند؟ چم شده؟ و درست زمانی که بنظرم رسید خب اوضاع تحت کنترل است و دلیلی برای ادامهی این تخریب گسترده نیست شاخکهای سوسک از زیر کتابخانه درآمد. چنان از جا جهیدم و پریدم هوا که بنظرم رسید حالاست که سرم محکم به سقف کوبیده شود، حتا صدای پکیدنش را که شبیه قاچ خوردن هندوانهی رسیده بود در تصورم شنیدم. خیلی خوشحال بودم که حتا احسان هم شاهد اینهمه خواری و ذلتم در مقابل سوسک نیست و در عین حال چنان از دست خودم شاکیم که قرار شده به عنوان جریمه اینها را اینجا در ملا عام اعتراف کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر