صبح توی رختخواب به مرتب کردن زندگی فکر میکنم، به خالی کردنش از اضافی ها، کابینتهای آشپزخانه را در خیالم باز میکنم و خرت و پرتها را کرور کرور دور میریزم، تخت خواب را بلند میکنم و زیرش هر چه هست از پنجره بیرون می اندازم، همه جا، همه چیز خلاصه و جمع و جور میشود، با خودم میگویم نیم ساعت دیگر میخوابم بعد بلند می شوم و زندگی آغاز میشود، خوبی این آغاز نکردنهای مکرر این است که هنوز آغاز زندگیم مانده، هنوز چیزی شروع نشده تا رو به پایان برود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر