امروز داشتم از فلسطین پیاده پایین میرفتم، مسیر همیشگیام نیست ولی از آنجا که اطراف مسیرهای همیشگیام است، این سالها زیاد پیش آمده مسیرم اینطرف افتاده باشد، بیشتر سواره و کمتر پیاده. ولی امروز پیاده بودم و شاید چون برخلاف معمول هوا روشن بود، شاید هم چون هوا بهاریست، این تجربهی قدم زدن در جایی که محل عبور مرور بیست سال اخیرم بوده ناگهان به تداعی خاطرات خیلی قدیمیتری منجر شد.
توجهم به ساختمانی جلب شد که زمانی کلاس زبانم بود و حالا متروکه بود، از متروکه بودنش جا خوردم اول، انگار همین پارسال پیارسال بود که اضطراب ورود به این ساختمان را داشتم در میان ازدحام دیگرانی که بیخیال و سرخوش و پرسر و صدا بودند. بعد که خواستم حساب کتاب کنم دیدم نه تنها یادم نیست کی بوده و چند سال گذشته بلکه حتا یادم نیست کدام موسسه بود؟ سیمین؟ میلاد؟... بعد یادم افتاد راستی من چطور هیچوقت دبیرستان نرجس را نمیبینم، مگر آنهم همین خیابان فلسطین نبود؟ دبیرستان نرجس، دبیرستانی که شقایق میرفت و به خاطرش مجبور بود آن مقنعهی دراز مسخره را بپوشد که اصلا بهش نمیآمد. آن مقنعهها علاوه بر زشتیشان، زیادی "زنانه" بود برای شقایق. شقایقی که من میشناختم، ژست و لباس و رفتار و حتا صدایش را تا جایی که جا داشت "پسرانه" میکرد. آن وقت با آن مقنعههای بلند دست و پا گیر چطور چهار سال آزگار کنار آمد؟ از یادآوری مدلی که مقنعه را روی شانه میانداخت یاد قائمی والیبالیست تیم ملی افتادم که وسط بازی هی آستین تیشرتش را میدهد بالا. بعد که از این شباهت خندهام گرفت یادم افتاد که شقایقی که به این وضوح با آن تیلههای درشت چشمها از زیر عینک گردش به من زل زده و با مقنعهی مضحکش ور میرود، دیگر زنده نیست.
از یادآوری این نیستی نفسم بند آمد. شقایقی که چنین پررنگ گذشتهی مرا چنان اشغال کرده که از راه رفتن در فلسطین، به یاد دستهایمان که در هم گره خورده بود و میدویدیم، مشتم در خودش جمع میشود، اولین کسی که عاشقش شدم، دیگر وجود ندارد؟ و شور آن دوران ما جز در ذهن من در جایی و به یادکسی نیست؟
لابد همین وحشت از تنها و بیشریک بودن در حمل این خاطرات میل به نوشتنش را در من ایجاد کرده. میل ثبت آنچه با شقایق بر من گذشت... ولی حالا که اقدام کردم هیچ ایدهای ندارم چه بگویم.
اینکه شقایق اولین تجربهی من در عاشقی بود چیزیست که تازه چندسال است خودم فهمیدهام. دقیقترش شاید این باشد که واژهی عاشقی را تازگی برای تعریف آن عواطفم به رسمیت شناختهام. عجیبتر آنکه مرور خاطرات کمکم برایم مسلم میکند برخلاف برداشت اولیهام، این تجربه یک عشق یک طرفهی ناگفته نسبت به صمیمیترین رفیق دوران مدرسهام نبوده، بلکه یک جریان پرشور دوطرفه بود بی آنکه هرگز به صراحت بین ما بیان شود. نه بین ما بیان شد، نه من با کس دیگری مطرحش کردم و نه حتا هرگز جرات کرده بودم که خودم بدانم آنچه بین ما میگذرد رفاقت معمولی نیست.
اینکه این عواطف دو طرفه بود برداشت امروز من است از مرور خاطراتم، برداشتی که دیگر هرگز نمیتواند توسط نفر دوم تایید یا رد شود و به این ترتیب از حدس و گمان من فراتر نخواهد رفت.
من با شقایق سوم راهنمایی همکلاسی شدم، و ما تنها همان سوم راهنمایی همکلاسی و هم مدرسهای بودیم. ولی من از دوران نوجوانیم، فاصلهی بین ۱۳ تا ۱۸ سالگی، خاطرهای واضحتر از آنچه با شقایق بر من گذشت ندارم. کل آدمها و ماجراهای چهار سال دبیرستان شبیه ابر مبهمی از اتفاقات لغزان و مخدوش، گویی که من خودم در آن حضور نداشتهام یا کسی برایم گفته و تصورشان کردهام به خاطرم میآیند. اما تک تک روزهای سوم راهنمایی در کنار شقایق را میتوانم لحظه به لحظه تعریف کنم در پرسپکتیو دیگری خیلی نزدیکتر از سایر خاطراتم، با جزییاتشان، با بوها و سایه روشنها و کرک نرم موهای روی صورت، با همه چیز، درشت، واضح و دقیق.
بعدتر هم تمام نامههایی که آن سالهای بعد رد و بدل کردیم، قرارهایمان، خندهها و نگاهها و همه چیز و همه چیز. با بیشترین وضوحی که ممکن است. پررنگ. خاطراتی که جرات نمیکردم بدانم اسمش عاشقیست. ولی بود.
حالا دلم میخواهد به این چیزی که در زمان خودش نادیده گرفتمش انقدر زل بزنم و دربارهی عواطفی که در زمان خودش گفته نشد انقدر بگویم که به جبران اینهمه سال جایگاه متزلزل و ناپایدارش در ذهن من، تبدیل به جسمی سفت و قاطع و رسمی در جهان شود.
توجهم به ساختمانی جلب شد که زمانی کلاس زبانم بود و حالا متروکه بود، از متروکه بودنش جا خوردم اول، انگار همین پارسال پیارسال بود که اضطراب ورود به این ساختمان را داشتم در میان ازدحام دیگرانی که بیخیال و سرخوش و پرسر و صدا بودند. بعد که خواستم حساب کتاب کنم دیدم نه تنها یادم نیست کی بوده و چند سال گذشته بلکه حتا یادم نیست کدام موسسه بود؟ سیمین؟ میلاد؟... بعد یادم افتاد راستی من چطور هیچوقت دبیرستان نرجس را نمیبینم، مگر آنهم همین خیابان فلسطین نبود؟ دبیرستان نرجس، دبیرستانی که شقایق میرفت و به خاطرش مجبور بود آن مقنعهی دراز مسخره را بپوشد که اصلا بهش نمیآمد. آن مقنعهها علاوه بر زشتیشان، زیادی "زنانه" بود برای شقایق. شقایقی که من میشناختم، ژست و لباس و رفتار و حتا صدایش را تا جایی که جا داشت "پسرانه" میکرد. آن وقت با آن مقنعههای بلند دست و پا گیر چطور چهار سال آزگار کنار آمد؟ از یادآوری مدلی که مقنعه را روی شانه میانداخت یاد قائمی والیبالیست تیم ملی افتادم که وسط بازی هی آستین تیشرتش را میدهد بالا. بعد که از این شباهت خندهام گرفت یادم افتاد که شقایقی که به این وضوح با آن تیلههای درشت چشمها از زیر عینک گردش به من زل زده و با مقنعهی مضحکش ور میرود، دیگر زنده نیست.
از یادآوری این نیستی نفسم بند آمد. شقایقی که چنین پررنگ گذشتهی مرا چنان اشغال کرده که از راه رفتن در فلسطین، به یاد دستهایمان که در هم گره خورده بود و میدویدیم، مشتم در خودش جمع میشود، اولین کسی که عاشقش شدم، دیگر وجود ندارد؟ و شور آن دوران ما جز در ذهن من در جایی و به یادکسی نیست؟
لابد همین وحشت از تنها و بیشریک بودن در حمل این خاطرات میل به نوشتنش را در من ایجاد کرده. میل ثبت آنچه با شقایق بر من گذشت... ولی حالا که اقدام کردم هیچ ایدهای ندارم چه بگویم.
اینکه شقایق اولین تجربهی من در عاشقی بود چیزیست که تازه چندسال است خودم فهمیدهام. دقیقترش شاید این باشد که واژهی عاشقی را تازگی برای تعریف آن عواطفم به رسمیت شناختهام. عجیبتر آنکه مرور خاطرات کمکم برایم مسلم میکند برخلاف برداشت اولیهام، این تجربه یک عشق یک طرفهی ناگفته نسبت به صمیمیترین رفیق دوران مدرسهام نبوده، بلکه یک جریان پرشور دوطرفه بود بی آنکه هرگز به صراحت بین ما بیان شود. نه بین ما بیان شد، نه من با کس دیگری مطرحش کردم و نه حتا هرگز جرات کرده بودم که خودم بدانم آنچه بین ما میگذرد رفاقت معمولی نیست.
اینکه این عواطف دو طرفه بود برداشت امروز من است از مرور خاطراتم، برداشتی که دیگر هرگز نمیتواند توسط نفر دوم تایید یا رد شود و به این ترتیب از حدس و گمان من فراتر نخواهد رفت.
من با شقایق سوم راهنمایی همکلاسی شدم، و ما تنها همان سوم راهنمایی همکلاسی و هم مدرسهای بودیم. ولی من از دوران نوجوانیم، فاصلهی بین ۱۳ تا ۱۸ سالگی، خاطرهای واضحتر از آنچه با شقایق بر من گذشت ندارم. کل آدمها و ماجراهای چهار سال دبیرستان شبیه ابر مبهمی از اتفاقات لغزان و مخدوش، گویی که من خودم در آن حضور نداشتهام یا کسی برایم گفته و تصورشان کردهام به خاطرم میآیند. اما تک تک روزهای سوم راهنمایی در کنار شقایق را میتوانم لحظه به لحظه تعریف کنم در پرسپکتیو دیگری خیلی نزدیکتر از سایر خاطراتم، با جزییاتشان، با بوها و سایه روشنها و کرک نرم موهای روی صورت، با همه چیز، درشت، واضح و دقیق.
بعدتر هم تمام نامههایی که آن سالهای بعد رد و بدل کردیم، قرارهایمان، خندهها و نگاهها و همه چیز و همه چیز. با بیشترین وضوحی که ممکن است. پررنگ. خاطراتی که جرات نمیکردم بدانم اسمش عاشقیست. ولی بود.
حالا دلم میخواهد به این چیزی که در زمان خودش نادیده گرفتمش انقدر زل بزنم و دربارهی عواطفی که در زمان خودش گفته نشد انقدر بگویم که به جبران اینهمه سال جایگاه متزلزل و ناپایدارش در ذهن من، تبدیل به جسمی سفت و قاطع و رسمی در جهان شود.
۱ نظر:
چه خوب که مینویسی.
منتظر خوندن بقیه اش هستم.
ارسال یک نظر