با اینکه جزو روزهای برزخی قبل از نمایشگاهمان بود ولی صبح لذیذی بود. صبحانه خوردن با بهرنگ و گیتا.
روزی که بارانِ شب شهر را شُسته رُفته تحویلت داده باشد برای منظرهٔ صبحانه و حتا کوههای تهران را اولین برف سال سفید و خوشگل کرده باشد و همینطور کم کم که صبحانه میخوری مه بالا برود از کوه، نوبت چای که میشود منظره شهر و کوه سفید خالص شده باشد از مه، تازه سبزی خوردن هم باشد سر میز صبحانه.
اما لذیذی صبح آنروز چندان ربطی به باران و برف و کوه و منظره و مه و سبزی خوردن نداشت. اینها همه فقط تشدید کنندهٔ موقعیت احساسیم بودند شاید، یکجور کاتالیزور. چیزی که لذت آن صبح برزخی را برایم قابل توصیف کند. در همین حد.
نمیدانم همان شب قبلش بود که فهمیدم یا زودتر یا شاید حتا خیلی زودتر، اینکه بچهها جدن عازم ینگه دنیا هستند. اینکه درست شد، تمام شد، رفتنیاند جدن.
ولی تازه همان روز صبح بود انگار که فهمیده بودم ماجرا چیست. که فهمیده بودم این عادی دور هم نشستن و درباره اورهٔ خون و ده نمکی و اخلاق امریکایی حرف زدنها و لذتی که دارد در خطر انهدام است.
دوست داشتم عادی باشم. دوست داشتم ازین آخرین فرصت عادی دور هم بودن استفاده کنم. ولی وقتی خطر انهدام را فهمیده باشی دیگر هیچ چیز عادی نیست. همه چیز بطور حزن انگیزی اهمیت فوق العاده پیدا میکند. بنظرم میرسد که ما زندگی عادیمان را باختهایم. هر روز بیشتر از دیروز.
اینکه قرار است بعد از اینهم زیاد هم را ببینیم چیز تسکین دهندهای نیست وقتی این دیدنها از جریان عادی زندگی خارج باشند
***
این مطلبو تو زباله دونی وبلاگم پیدا کردم. مال دوسه هفته پیشه. شاید بطور اگزجرهای احساساتی و سانتیمانتال ولی تصمیم گرفتم بذارم باشه. ماجرای رفاقت و سفاهت جاری و ساری سه نفرهٔ ما، من و احسان و بهرنگ (قبل از ورود گیتا متاسفانه) چیزیه که اینروزا بدجوری تو مخم رژه میره، بایس بگم بعد از دوسال انگار تازه میفهمم که بازگشت واقعیای در کار نیست. بازگشت به دوران رفاقتی که برای من بدیهی شده بود.
راستش رفاقت ما جدن برای من تجسم «احساس خوشبختی» بود در دوران اولیهاش. "بود" که نه هنوزم هست. رفاقتی از نوع ایده آل. ایده آل بیخودی، همانطور که سوپ آبکیِ شبیه کارتونها برام ایده آله، یا مثلن چمیدونم همونطوری که هنوز رنو پنج برای من ماشین ایده آله بیاینکه توضیحی برای این ایده آلهام داشته باشم.
وقتی وقتِ فروپاشی شد عصبانیتر از این بودم - بودیم- که بخوایم جلوی واقعه روبگیریم. شایدم حتا اصولن نمیشد گرفت. شاید اصلن این سرنوشت محتوم این رابطه بود ولی من فکر میکردم بعد از دوران گذاری چیزی جور دیگری دوباره برمیگردیم سر خانهٔ اول. من تحت تاثیر هپی اندهای هالیوودی بودم ظاهرن. ما عوض شدیم در این مدت. خیلی عوض شدیم. ما دوستیم و دوست میمونیم ولی جنس دوستی دیگه اون ایده آله نمیشه. نباید انتظار داشت که بشه. باید به همین بسنده کرد.
واقعیت اینه که من برای مواجه شدن با واقعیات تکان دهنده دیر باورم. انقدر دیر عزا داری میکنم که غذا از دهن افتاده باشد و به اندازه کافی لوس جلوه کنم.
پ ن: یه بار بعد از یه قهر و دعوایی با بهرنگ، زمانی که با هم حضوری و تلفنی حرف نمیزدیم ولی گاهی چت میکردیم و توی چت اولش به هم حال میدادیم بعد خوب حال هم رو میگرفتیم، بهرنگ افتاده بود روی دور تاریخ سینما خونی، خلاصهٔ یه فیلم تاریخ سینما رو تعریف کرد که مردی دوستای دوران جوونیشو جمع کرده بود به قصد دوباره با هم بودن و نتیجه این شد که دیگه اونا با هم نمیتونستن مث قبل ارتباط برقرار کنن و عوض شده بودن. بنظرم فیلم لوس و بیمزهای رسیده بود برای تاریخ سینما شدن و لجم گرفته بود که بهرنگ تحت تاثیر چنین چکیدهٔ فیلمنامهای قرار گرفته باشه. خیلی دوس دارم بدونم اسم این فیلمه چیه. بلکه به اون بیمزگی که من فک کرده بودم نبوده باشه.
پ ن ۲: گمونم راجع به چیزایی که تو مخم از این رابطه وول میخوره احتمالن بازم بنویسم. احسان و بهرنگ اگه اینجا رو خوندن و مخالف بودن اعلام میکنن لابد بهم. تا زمانی که اعلام مخالفت نکردن موافق تلقی میشن از لحاظ بنده:)
روزی که بارانِ شب شهر را شُسته رُفته تحویلت داده باشد برای منظرهٔ صبحانه و حتا کوههای تهران را اولین برف سال سفید و خوشگل کرده باشد و همینطور کم کم که صبحانه میخوری مه بالا برود از کوه، نوبت چای که میشود منظره شهر و کوه سفید خالص شده باشد از مه، تازه سبزی خوردن هم باشد سر میز صبحانه.
اما لذیذی صبح آنروز چندان ربطی به باران و برف و کوه و منظره و مه و سبزی خوردن نداشت. اینها همه فقط تشدید کنندهٔ موقعیت احساسیم بودند شاید، یکجور کاتالیزور. چیزی که لذت آن صبح برزخی را برایم قابل توصیف کند. در همین حد.
نمیدانم همان شب قبلش بود که فهمیدم یا زودتر یا شاید حتا خیلی زودتر، اینکه بچهها جدن عازم ینگه دنیا هستند. اینکه درست شد، تمام شد، رفتنیاند جدن.
ولی تازه همان روز صبح بود انگار که فهمیده بودم ماجرا چیست. که فهمیده بودم این عادی دور هم نشستن و درباره اورهٔ خون و ده نمکی و اخلاق امریکایی حرف زدنها و لذتی که دارد در خطر انهدام است.
دوست داشتم عادی باشم. دوست داشتم ازین آخرین فرصت عادی دور هم بودن استفاده کنم. ولی وقتی خطر انهدام را فهمیده باشی دیگر هیچ چیز عادی نیست. همه چیز بطور حزن انگیزی اهمیت فوق العاده پیدا میکند. بنظرم میرسد که ما زندگی عادیمان را باختهایم. هر روز بیشتر از دیروز.
اینکه قرار است بعد از اینهم زیاد هم را ببینیم چیز تسکین دهندهای نیست وقتی این دیدنها از جریان عادی زندگی خارج باشند
***
این مطلبو تو زباله دونی وبلاگم پیدا کردم. مال دوسه هفته پیشه. شاید بطور اگزجرهای احساساتی و سانتیمانتال ولی تصمیم گرفتم بذارم باشه. ماجرای رفاقت و سفاهت جاری و ساری سه نفرهٔ ما، من و احسان و بهرنگ (قبل از ورود گیتا متاسفانه) چیزیه که اینروزا بدجوری تو مخم رژه میره، بایس بگم بعد از دوسال انگار تازه میفهمم که بازگشت واقعیای در کار نیست. بازگشت به دوران رفاقتی که برای من بدیهی شده بود.
راستش رفاقت ما جدن برای من تجسم «احساس خوشبختی» بود در دوران اولیهاش. "بود" که نه هنوزم هست. رفاقتی از نوع ایده آل. ایده آل بیخودی، همانطور که سوپ آبکیِ شبیه کارتونها برام ایده آله، یا مثلن چمیدونم همونطوری که هنوز رنو پنج برای من ماشین ایده آله بیاینکه توضیحی برای این ایده آلهام داشته باشم.
وقتی وقتِ فروپاشی شد عصبانیتر از این بودم - بودیم- که بخوایم جلوی واقعه روبگیریم. شایدم حتا اصولن نمیشد گرفت. شاید اصلن این سرنوشت محتوم این رابطه بود ولی من فکر میکردم بعد از دوران گذاری چیزی جور دیگری دوباره برمیگردیم سر خانهٔ اول. من تحت تاثیر هپی اندهای هالیوودی بودم ظاهرن. ما عوض شدیم در این مدت. خیلی عوض شدیم. ما دوستیم و دوست میمونیم ولی جنس دوستی دیگه اون ایده آله نمیشه. نباید انتظار داشت که بشه. باید به همین بسنده کرد.
واقعیت اینه که من برای مواجه شدن با واقعیات تکان دهنده دیر باورم. انقدر دیر عزا داری میکنم که غذا از دهن افتاده باشد و به اندازه کافی لوس جلوه کنم.
پ ن: یه بار بعد از یه قهر و دعوایی با بهرنگ، زمانی که با هم حضوری و تلفنی حرف نمیزدیم ولی گاهی چت میکردیم و توی چت اولش به هم حال میدادیم بعد خوب حال هم رو میگرفتیم، بهرنگ افتاده بود روی دور تاریخ سینما خونی، خلاصهٔ یه فیلم تاریخ سینما رو تعریف کرد که مردی دوستای دوران جوونیشو جمع کرده بود به قصد دوباره با هم بودن و نتیجه این شد که دیگه اونا با هم نمیتونستن مث قبل ارتباط برقرار کنن و عوض شده بودن. بنظرم فیلم لوس و بیمزهای رسیده بود برای تاریخ سینما شدن و لجم گرفته بود که بهرنگ تحت تاثیر چنین چکیدهٔ فیلمنامهای قرار گرفته باشه. خیلی دوس دارم بدونم اسم این فیلمه چیه. بلکه به اون بیمزگی که من فک کرده بودم نبوده باشه.
پ ن ۲: گمونم راجع به چیزایی که تو مخم از این رابطه وول میخوره احتمالن بازم بنویسم. احسان و بهرنگ اگه اینجا رو خوندن و مخالف بودن اعلام میکنن لابد بهم. تا زمانی که اعلام مخالفت نکردن موافق تلقی میشن از لحاظ بنده:)
۱ نظر:
نمی دونم چرا با پویای نوشته ت اینقدر همزادپنداری کردم ، ...مشابه این حسها شاید برای هر کسی پیش اومده باشه، اینکه از چیزی که فکر می کردی ایده آل مطلقه نا امید شی یا نه نا امید شدن کلمه ی مناسبی نیست براش، بفهمی شاید اینطور نبوده ، که اگه بود، تا ابد موندنی بود... دوستی ها جنسشون با گذشت زمان و تغییر شرایط شاید فرق کنه ، شاید جدی جدی من الان حرف دوستی رو که زمانی بدون هم روزو شب نداشتیم رو نفهمم و اونم منو دیگه نفهمه، راستش رو بخوای این یه واقیت تلخه که خیلی ها سعی می کنن اول ازش فرار کنن ولی وقتی مثل پیرمرد اون فیلمه می بین که تلاششون برای بازگشت رویاهاشون بیهوده است نا امید میشن و قول بزرگ ایده آل هاشون از هم میپاشه و به همه چیز شک می کنن .... ولی یه چیزی هیچ وقت از بین نمی ره و حتی عوض هم نمیشه ، اون حس خوشبختی وقتی به تک تک لحظات دوستی فکر می کنی و نیشت تا بناگوش باز میشه و گاهی هم شاید اشک به چشمات بیاد ...این حس همیشه موندنیه ، همیشه ی همیشه
پی نوشت : لعنت به این" پ ن پ" که من اول پی نوشت تو رو(پ ن ) ناخودآگاه" پ ن پ "خوندم
پی نوشت ۲: مسلما همه مثل من یا مثل تو فکر نمی کنن ،ولی این خوبه که تو هر چی که فکر می کنی رو می نویسی، حتا اگه به شدت احساساتی و سانتیمانتال به نظر بیان
ارسال یک نظر