یکی از زمانهای استرسی هرروزم عصرهاست، زمانی که از در شرکت خارج میشوم حدفاصل در شرکت تا سرکوچه. سرکوچه ایستگاه اتوبوس است و بدترین اتفاق این است که مادامی که در این حد فاصل مشغول دویدنم اتوبوس برسد به ایستگاه و بگذرد. معنی گذشتنش این است که دست کم یک ساعت در ایستگاه نشستهام تا اتوبوس بعدی، اگر بعدیای در کار باشد. اتوبوسهای این خط عصر که میشود بیشتر از ساعتی یکبار از جایشان تکان نمیخورند. خصوصی شدهاند و ادای اتوبوس خصوصی ظاهرن این است که تا پر نشود راه نمیافتد. البته این اتوبوسهای ما همان ساعتی یکبار هم که میآیند خالیاند. مسافرهای این خط اکثرن بین راهیاند برای همین خیالم از نشستن راحت است ولی آن یکی دو دقیقه فاصلهی پراسترس بین شرکت و ایستگاه رمقم را میگیرد رسمن.
امروز تا رسیدم به ایستگاه پسری سوار پراید سفیدش آمد جلویم ترمز زد و مشغول خودارضایی شد. با آخ و اوخ و سر و صدا. قصد آزار من را داشت مشخصن. بعضیها از آزار بقیه ارضا میشوند، یعنی آزار میدهند که ارضا شوند، ولی اینیکی به نظر میرسیدبرعکس باشد، داشت ارضا میشد که آزار بدهد. یعنی کلن به قصد آزار خودارضایی میکرد. شرش را که کم کرد کلافه بودم. دندانهایم را انقدر بهم فشار داده بودم که فکم تیر میکشید. یکهو چشمم افتاد به آسمان کوچه روبرو. یک رنگین کمان کمرنگ بزرگ خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و شروعش انگار از توی کوچهی شرکت ما شروع میشد. یک کمان خیلی بزرگ که مابقیاش محو شده بود. متوجه شدم که نیشم باز شده. داشتم میخندیدم. هیجانزده شده بودم از رنگین کمان. به سارا اساماس دادم که آسمان کوچه رنگین کمان دارد.
پنج یا شش ساله بودم. خانهمان مهرشهر کرج بود. بابا تهران کار میکرد. عصر که میرسید خانه خسته و کوفته بود. باید تلویزیون را کم میکردم که موقع چای و روزنامه خواندنش سر درد نگیرد. قانون زندگی ما استراحت بابا بعد از برگشت از سر کار بود. صحبت بیرون رفتن و و گردش و تفریح کاملن منتفی بود. ولی آنروز بابا که رسید چند بار زنگ زد و من را با داد صدا کرد، یعنی اول فکر کردم داد است بعد دیدم میخندد. هیجان داشت، گفت دمپایی بپوش بیا، من هول شدم. با بلوز شلوار گلگلی توی خانه کوچه نمیرفتم، دستم را کشید گفت بدو همینجوری خوبه، بدو. من را انداخت توی ماشین و راه افتاد. گاز میداد. از هیجانزدگی بابا هیجانزده بودم. رسیدیم به یک جادهای که دوطرفش دشت بود، توی راه کاخ حلزونی شمس بود که هربار مسافر از تهران میآمد میبردیمش نشانش میدادیم. گفت نگاه کن. با انگشت نشان داد. گیج شده بودم از چیزی که میدیدم. کمان بزرگ رنگارنگی بود که از منتهاعلیه سمت چپ روی جاده پل زده بود و میرسید به منتهاعلیه سمت راست،بابا میگفت قوس قزح و من میدانستم که رنگین کمان است ولی کل تجربهای که تا آنروز از رنگینکمان داشتم یک شعر بود که توی مهدکودک یاد گرفته بودم و موقع جشن عید جلوی پدر مادرها با بغض خوانده بودم، تیتراژ پسر شجاع و یکی دوتا کارتون یا کتاب دیگر. یادم هست که شروع کردم رنگهایش را با شعری که بلد بودم تطبیق دادن: بنفش آبی نیلی سبز زرد نارنجی قرمز. از بابا پرسیدم نیلی کدام است؟
هرچه رنگین کمان را نگاه میکنم انگار پررنگتر میشود. نمیدانم هیجانم از دیدن رنگینکمان یک احساس متداول است یا من بخاطر این خاطرهی بچگی یاد گرفتهام که از رنگینکمان ذوقزده شوم. یک پسر بچهای با پدرش از جلویم رد میشوند دلم میخواست صدایش بزنم بگویم رنگینکمان را ببین. رویم نشد ولی. چند بار رنگهایش را یک به یک با شعر مهدکودک تطبیق دادم. محو رنگینکمان بودم که اتوبوس رسید. سه نفر در اتوبوس بودند: یک زن تنها و یک مادر جوان با پسر چهار- پنج سالهاش مسلح به یک قبضه تفنگ آبپاش. این بار تامل نکردم پسربچه را صدا زدم و رنگینکمان را نشانش دادم. مادر و زن دیگر هم نگاهشان رفت سمت پنجره به آنها هم جای دقیقش را نشان دادم. داشت کوچک میشد. اتوبوس از جلوی پدر و پسر گذشت از پنجره دولا شدم و به پسر با اشاره آسمان را نشان دادم، اتوبوس سریع رد شد ولی دیدم که سر هردویشان چرخید سوی رنگینکمان.
پ ن: سارا اسام اسم را جواب داد: آره دیدم، بنظر میرسید دلش میخواد داشته باشه
پ ن 2: عنوان از ترانه تیتراژ پایانی سریال وضعیت سفید
امروز تا رسیدم به ایستگاه پسری سوار پراید سفیدش آمد جلویم ترمز زد و مشغول خودارضایی شد. با آخ و اوخ و سر و صدا. قصد آزار من را داشت مشخصن. بعضیها از آزار بقیه ارضا میشوند، یعنی آزار میدهند که ارضا شوند، ولی اینیکی به نظر میرسیدبرعکس باشد، داشت ارضا میشد که آزار بدهد. یعنی کلن به قصد آزار خودارضایی میکرد. شرش را که کم کرد کلافه بودم. دندانهایم را انقدر بهم فشار داده بودم که فکم تیر میکشید. یکهو چشمم افتاد به آسمان کوچه روبرو. یک رنگین کمان کمرنگ بزرگ خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و شروعش انگار از توی کوچهی شرکت ما شروع میشد. یک کمان خیلی بزرگ که مابقیاش محو شده بود. متوجه شدم که نیشم باز شده. داشتم میخندیدم. هیجانزده شده بودم از رنگین کمان. به سارا اساماس دادم که آسمان کوچه رنگین کمان دارد.
پنج یا شش ساله بودم. خانهمان مهرشهر کرج بود. بابا تهران کار میکرد. عصر که میرسید خانه خسته و کوفته بود. باید تلویزیون را کم میکردم که موقع چای و روزنامه خواندنش سر درد نگیرد. قانون زندگی ما استراحت بابا بعد از برگشت از سر کار بود. صحبت بیرون رفتن و و گردش و تفریح کاملن منتفی بود. ولی آنروز بابا که رسید چند بار زنگ زد و من را با داد صدا کرد، یعنی اول فکر کردم داد است بعد دیدم میخندد. هیجان داشت، گفت دمپایی بپوش بیا، من هول شدم. با بلوز شلوار گلگلی توی خانه کوچه نمیرفتم، دستم را کشید گفت بدو همینجوری خوبه، بدو. من را انداخت توی ماشین و راه افتاد. گاز میداد. از هیجانزدگی بابا هیجانزده بودم. رسیدیم به یک جادهای که دوطرفش دشت بود، توی راه کاخ حلزونی شمس بود که هربار مسافر از تهران میآمد میبردیمش نشانش میدادیم. گفت نگاه کن. با انگشت نشان داد. گیج شده بودم از چیزی که میدیدم. کمان بزرگ رنگارنگی بود که از منتهاعلیه سمت چپ روی جاده پل زده بود و میرسید به منتهاعلیه سمت راست،بابا میگفت قوس قزح و من میدانستم که رنگین کمان است ولی کل تجربهای که تا آنروز از رنگینکمان داشتم یک شعر بود که توی مهدکودک یاد گرفته بودم و موقع جشن عید جلوی پدر مادرها با بغض خوانده بودم، تیتراژ پسر شجاع و یکی دوتا کارتون یا کتاب دیگر. یادم هست که شروع کردم رنگهایش را با شعری که بلد بودم تطبیق دادن: بنفش آبی نیلی سبز زرد نارنجی قرمز. از بابا پرسیدم نیلی کدام است؟
هرچه رنگین کمان را نگاه میکنم انگار پررنگتر میشود. نمیدانم هیجانم از دیدن رنگینکمان یک احساس متداول است یا من بخاطر این خاطرهی بچگی یاد گرفتهام که از رنگینکمان ذوقزده شوم. یک پسر بچهای با پدرش از جلویم رد میشوند دلم میخواست صدایش بزنم بگویم رنگینکمان را ببین. رویم نشد ولی. چند بار رنگهایش را یک به یک با شعر مهدکودک تطبیق دادم. محو رنگینکمان بودم که اتوبوس رسید. سه نفر در اتوبوس بودند: یک زن تنها و یک مادر جوان با پسر چهار- پنج سالهاش مسلح به یک قبضه تفنگ آبپاش. این بار تامل نکردم پسربچه را صدا زدم و رنگینکمان را نشانش دادم. مادر و زن دیگر هم نگاهشان رفت سمت پنجره به آنها هم جای دقیقش را نشان دادم. داشت کوچک میشد. اتوبوس از جلوی پدر و پسر گذشت از پنجره دولا شدم و به پسر با اشاره آسمان را نشان دادم، اتوبوس سریع رد شد ولی دیدم که سر هردویشان چرخید سوی رنگینکمان.
پ ن: سارا اسام اسم را جواب داد: آره دیدم، بنظر میرسید دلش میخواد داشته باشه
پ ن 2: عنوان از ترانه تیتراژ پایانی سریال وضعیت سفید
۲ نظر:
رنگین کمون کثافتی های شهر رو می شوره :)
"شرش را که کم کرد کلافه بودم. دندانهایم را انقدر بهم فشار داده بودم که فکم تیر میکشید. یکهو چشمم افتاد به آسمان کوچه روبرو. یک رنگین کمان کمرنگ بزرگ خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و شروعش انگار از توی کوچهی شرکت ما شروع میشد. یک کمان خیلی بزرگ که مابقیاش محو شده بود. متوجه شدم که نیشم باز شده"
كلن بنظرم عالي بود. همينطور كه جلو ميرفتي تپش قلبم زيادترمي شد. اما اين قسمتي كه كپي كردم بنظرم يه چيزي داشت كه بايد ببينمت تا بتونم توضيحش بدم.
ارسال یک نظر