تلویزیون نینجا ترتلز داره. من نسبت به این فیلم عقده دارم. هیچوقت نتونستم ببینمش. هیچوقت جذبش نشدم. جذب هیچیش، نه فیلمش نه کارتونش نه سریالش نه کمیکش. ولی بابک دوست داشت. بابک در جریانش بود ومن بنظرم میرسید جریان مهمی رو از دست دارم میدم. بنظرم میرسید از دنیای خاصی عقبم با ندونستن ماجرای ترتلز. فقط این نبود، بتمن هم بود، یه شخصیتی هم بود به اسم هیلمن، اینا تو کَتِ من نمیرفتن و درعین حال از جذب نشدن بهشون احساس ضعف میکردم. بله بچه بودیم اون زمان. ولی در همان عالم بچگی هم من نسبت به بابک آدم بزرگی بودم که کم اورده بود. بخوام به ته احساسم نگاه کنم میبینم هنوزم این حس باهام هست. دیگه متاسفانه طبق هیچ معیاری نمیشه گفت بچهام.
کلن من از بچگی موجود معذبی بودم ظاهرن. ولی معذبیتمو خوب لاپوشونی میکردم. زیاد پیدا نبود. یه تکنیک شخصی داشتم. یه جور ادای عزت نفس. یه چیزی که باعث میشد بتونم بروی خودم نیارم که کم اوردم. البته شایدم خودم اینطور فکر میکردم. یعنی تصویر واقعی خودمو که خودم نمیدیدم. شاید شبیه کسی که میخوره زمین و با یه قیافه خندانی پا میشه خودشو میتکونه که بگه مثلن هیچی نشد، اون قیافه خندان کاذب همیشه لوم میداده و من فکر میکردم دارم تیز بازی در میارم.
این تصور ترحم برانگیزیه و بدترین تصور از یه گذشته که همون موقع بنظرت موفقیت آمیز بودی تصویر ترحم برانگیزه ولی حالا من منظورم این نبود. به بیراهه رفتم. منظورم یه بخش دیگهی ماجرا بود. اینکه چقد خنده داره جذب یه فیلم نشدن یه عمر یه گرهای باشه گوشهی مخت. خیلی خندهداره ظاهرن ولی باطنن خنده دار نیست. گریه دارم نیست. فقط عجیبه. این گرههای مزخرف مغز علتاشون جدن عجیبه. عجیب ولی واقعی.
تو فیلم پالپ فیکشن یکی داشت یه داستانی تعریف میکرد که درست یادم نمیاد تو مایههای اینکه یکی داشت جریان یه دزدی از بانکو تعریف میکرد، که یکی با یه گوشی تلفن میره توی بانک گوشیو میده دست صندوقدار و رفیقش از پشت خط میگه ما دختر این یارو رو گروگان گرفتیم یا پولارو بدین یا دختره رو میکشیم. نکتش این بودکه طرف میره بانکو میزنه نه با هفت تیر، نه با شات گان با یه تلفن و احتمالن گروگانی هم در کار نبوده. طرف بانکو میزنه با یه تلفن.
کلن من از بچگی موجود معذبی بودم ظاهرن. ولی معذبیتمو خوب لاپوشونی میکردم. زیاد پیدا نبود. یه تکنیک شخصی داشتم. یه جور ادای عزت نفس. یه چیزی که باعث میشد بتونم بروی خودم نیارم که کم اوردم. البته شایدم خودم اینطور فکر میکردم. یعنی تصویر واقعی خودمو که خودم نمیدیدم. شاید شبیه کسی که میخوره زمین و با یه قیافه خندانی پا میشه خودشو میتکونه که بگه مثلن هیچی نشد، اون قیافه خندان کاذب همیشه لوم میداده و من فکر میکردم دارم تیز بازی در میارم.
این تصور ترحم برانگیزیه و بدترین تصور از یه گذشته که همون موقع بنظرت موفقیت آمیز بودی تصویر ترحم برانگیزه ولی حالا من منظورم این نبود. به بیراهه رفتم. منظورم یه بخش دیگهی ماجرا بود. اینکه چقد خنده داره جذب یه فیلم نشدن یه عمر یه گرهای باشه گوشهی مخت. خیلی خندهداره ظاهرن ولی باطنن خنده دار نیست. گریه دارم نیست. فقط عجیبه. این گرههای مزخرف مغز علتاشون جدن عجیبه. عجیب ولی واقعی.
تو فیلم پالپ فیکشن یکی داشت یه داستانی تعریف میکرد که درست یادم نمیاد تو مایههای اینکه یکی داشت جریان یه دزدی از بانکو تعریف میکرد، که یکی با یه گوشی تلفن میره توی بانک گوشیو میده دست صندوقدار و رفیقش از پشت خط میگه ما دختر این یارو رو گروگان گرفتیم یا پولارو بدین یا دختره رو میکشیم. نکتش این بودکه طرف میره بانکو میزنه نه با هفت تیر، نه با شات گان با یه تلفن و احتمالن گروگانی هم در کار نبوده. طرف بانکو میزنه با یه تلفن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر