- از حمام آمده بودم، حوله هنوز دور سرم بود، خانهی مهرشهر بود پس لابد 6 سالم بوده. مامان سینی غذا را از آشپزخانه آورد ، گذاشت جلویم، یک بشقاب گوشت کوبیده بود، نان بود و یک کاسه ماست. حالا درست یادم نیست چه گفتم، لابد از ماست که فکر نکرده بودم بگذرم ولی حتمن برای گوشت کوبیده ناز کرده بودم. مامان سینی را بلند کرد برگرداند به آشپزخانه. جا خورده بودم. هیچی نمیگفت. اخم هم نکرده بود حتا. ساکت بود و صورتش مثل سنگ. من جیغ و گریه راه انداخته بودم. گرسنه نبودم. ترسیده بودم از بیرحمیاش. داشتم از ترس سکته میکردم.
- یادم نیست کلاس چندم بودم. دبستان بود هرچه بود. احتمالن کلاس چهارم. لابد هم پنجشنبه بود که بابا تعطیل بود. آنروزها پنجشنبههای خانهی ما معمولن روزهای شادی بود بطوری که گاهی ناهار کباب داشتیم. کباب تقلبی البته. یک ظرفی شبیه قابلمه داشتیم که تهش سوراخ بود یک پره داشت که روی گاز که میگذاشتیم میچرخید و سیخهای کباب را میگذاشتیم روی لبهی ظرف تا به اصطلاح کباب شود. البته کباب نمیشد، میپخت. ولی ظاهرش شبیه کباب بود و ما هم با آداب کبابخوری میخوردیمش با چلوی زرده تخم مرغ زده و سبزی خوردن و سماق و سایر تشریفات. خلاصه در چنین روزی شاد و شنگول از در رسیدم و بلند سلام کردم. مامان داشت میز ناهار را میچید. بابا لم داده بود توی هال و داشت مجله ورق میزد. همه چیز طبق معمول بود جز اینکه کسی جوابم را نداد. بابا سرش را از روی مجله بلند کرد و نگاهم کرد و باز برگشت به مجله. سرما از از مغز سرم شروع شد و پخش شد توی تنم. میدانستم که مجرمم ولی هنوز تفهیم اتهام نشده بودم. طرف اتاق که رفتم دیدم اتاقم اتاق به هم ریختهای که ترکش کرده بودم نیست. مرتب شده حسابی. روی میزم هم دو ورقهی دینیای که زیر تشکم قایم کرده بودم، یکی با امضای تقلبی مامان، یکی با امضای تقلبی بابا، کنار هم مرتب چیده شده بود. لباسم را عوض کردم. رفتم نشستم سر میز ناهار. در سکوت کباب خوردیم. دلم برای بابک که طبق معمول مراسم کباب خوری را مراسم شادی فرض کرده بود، کباب بود. بنظرم این سکوت تقاص نامردیای بود برای همچون جرمی.
- راهنمایی بودم. کلاس سوم. با شقایق داشتیم از پل عابر بعد از پل گیشا رد میشدیم. شب بود بیابان بود زمستان بود و این پل عابر هم خیلی طولانی بود از شمال خیابان جلال شروع میشد از جنوب خیابان جلال یک پله میخورد به وسطش و تهش هم جایی بود که الان سردر دانشگاه تربیت مدرس است. یادم نیست که آنزمان هم بود یا نه. در هر حال تاریک و خلوت بود. وسطهای پل که بودیم مردی از پلههای وسط پرید طرفمان و من را بوسید. محکم گرفت و چندش آور بوسید ولی کار دیگری نکرد. صورتم را بزور کندم که جیغ بکشم ولی نتوانستم. لال شده بودم. لال و قوی چون خوب بزور خودم را از چنگش درآوردم. احساس میکردم جنسم از آهن شده واقعن. یک احساس قدرت شدید بهم دست داده بود که فکر میکردم مرد را که هیکلش دوبرابرم بود میتوانم له کنم. بمحض اینکه از چنگش در آمدم پا گذاشت به فرار. کل ماجرا شاید یک لحظه بود. شقایق ماتش برده بود به من. من آهنی و سنگین بودم. تکان نمیخوردم. شقایق با تاخیر زیاد شروع کرد دنبال یارو دویدن. بنظرم کارش بیمعنی بود. مثلن میخواست چکارش کند؟ از شقایق عصبانی بودم به این دلیل که در آن لحظه من را دیده بود فقط چون شاهد حقارتم بود. دلم نمیخواست کار مفیدی برایم بکند. دلم میخواست از جلوی هم غیب شویم. همینطور ایستاده بودم وسط پل. شقایق تا آن طرف پل دوید بعد برگشت. کنار هم راه میرفتیم و من هی با پشت دست و زیر مچ محکم صورت و دهنم را پاک میکردم. میفهمیدم حرکت مریضیست ولی نه حرفی میتوانستم بزنم نه میتوانستم ساکت و معمولی راه بروم. شقایق هی برمیگشت نگاهم میکرد. ساکت بود. بعد زد زیر گریه. گریهی ساکت. از آنها که فقط فین فینش صدا دارد. من هم بغضم ترکید. نشستیم توی ایستگاه اتوبوس پشت به هم نشستیم و در ساکتترین وضعی که میشد گریه کرد گریه کردیم. تمام مدت گریه تمرکزم روی این بود که بعدش قرار است چه بشود. سکوت شقایق بیشتر از بوس مرد گیجم کرده بود، انقدر نمیفهمیدم که داشتم له میشدم. د خب لعنتی! من لال شده باشم دلیل دارد. تو چرا؟ شقایق بلند شد راه افتاد. طرف عکس طرفی که داشتیم میرفتیم، طرف خانهشان. من هم پشت سرش راه افتادم. نمیفهمیدم قرار است چکار کنیم فقط میدانستم تا زمانی که شقایق به این سکوتش ادامه بدهد من هم سنگرم را نگه میدارم. خداحافظی هم حتا نمیتوانستم بکنم. مغزم میخارید از استیصال.
- من جاهای خالی را با حروف مناسب و نا مناسب، فقط پر میکنم.
۲ نظر:
ما جاهای خالی رو با موسیقی و فیلم و کلمه و حرفای خودمون و حرفای دیگران و مرور همه اینا با هم پر میکنیم. فقط سکوت نباشه. هر چی هست سکوت نباشه.
تکه سوم خیلی خیلی خوب بود!این سکوت های تخمی تو زندگی هممون نقش پررنگی داشته .
ارسال یک نظر