- بلاخره دیشب مودمم سوخت. اینکه میگویم بالاخره یک بارِ معنایی دارد که خودم هم درست نمیفهمم چیست. بنظر میرسد مدتی بود منتظر بودم همچین اتفاقی بیفتد. نه که منتظر بوده باشم، ته ذهنم همچین گزینهای جایی بود. همانطور که مدتیست منتظرم حین پیادهروی از پلهها سر بخورم یا مثلن وقتی از ولیعصر رد میشوم ماشینی چیزی بهم بزند و خودم چیزیم نشود ولی لپتاپم در کوله پشتی له و لورده شود یا همانطور که هارد اکسترنالم را هربار وصل میکنم منتظرم چراغش دیگر روشن نشود یا همانطور که طرحی را که رویش زمان زیادی گذاشتهام انتظار ندارم باز شود و سالم سر جایش باشد. نمیدانم چرا منتظر این اتفاقاتم. نه که منتظر باشم، همان ته ذهنم، چرا اینها یک جایی حاضر و آمادهاند جوری که وقتی این اتفاقات میافتد تعجب نمیکنم، غافلگیر نمیشوم، حتا ناراحت هم، آنجور که بقیه واقعن از ته دل میشوند نمیشوم، یک حسی از " بلاخره" شدنشان دارم جوری که انگار از اول قرار بوده و تا این لحظه به تعویق افتاده، شاید چون بدبینی چیزی هستم. شاید چون اگر این اتفاقات بیفتد هیچ ایدهای ندارم که بعدش باید چه کنم. شاید چون بخش مهمی از زندگیم در اجسام آسیبپذیری مثل مودم و لپتاپ و هارد اکسترنال هر روز با من، روی پشتم، جابجا میشوند. مثل حلزون. مثل آن حلزونهایی که لاکشان ترد و پوک است و با فشار انگشت خرد میشود.
آدم وابسته به اینترنتی محسوب میشوم، از آن وابستهها که شوهرشان از پشت لپتاپ نشینیِ مدامشان شاکیست، ولی نه از آن وابستههای وارد که بلدند انواع اقسام استفادهها را ازین پدیده بکنند، از آن وابستههای بیسواد که حتا بلد نیستند ویندوزشان را عوض کنند. یکجور وابستگی به یک دم و دستگاه پیچیدهای که نه چیزی از آن میدانم و نه هرگز فکر کردهام که قرار است روزی چیزی از آن بدانم. از آن وابستهها که دستگاهشان باید همیشه دم دستشان باشد ولی جز فیسبوک و توییتر و جیتاک به ندرت صفحهی دیگری باز میکنند، از آن وابستهها که نه چیزی با این دم و دستگاه میبینند، نه گوش میکنند نه دانلود بخصوصی میکنند نه چندان معاشرتی میکنند. فقط باید دم دستشان باشد، که باشند. مثل سیگار کشیدنِ مدام است. یک چیزی که دست و چشم و حواسم را مشغول میکند و باعث میشود مجبور نباشم در همه لحظاتِ کشدارِ عمرم زندگی کنم. حالا نه به این شاعرانگی ولی از همه این حرفها میخواهم به جای دیگری برسم. به دیشب که کیوان و روحلاه اینجا بودند و من طبق معمول وسط حرفها لپتاپ را گذاشتم روی پایم که به دنبال چیزی بگردم. یادم نیست چی بود، بعد دیدم اینترنت ندارم. چراغ مودم خاموش بود. کمی ور رفتم و دیدم روشن نمیشود. گفتم : "ا، مودمم کار نمیکنه." و لپتاپ را بستم و گذاشتم کنار. نه تعجبی نه آهی نه دردی نه بوقی نه امیرآقایی. انگار نه انگار. احسان که مطلقن هیچ استفادهای از اینترنت نمیکند دیشب از واقعه متعجبتر شد و امروز چند بار پیگیر مودم شد، گفت زنگ بزن ایرانسل، گشت ضمانت نامه را پیدا کرد، که البته مهلتش گذشته بود، خلاصه یک تلاشهایی کرد که من به عنوان آدم ضایعه دیده در مقابل او مثل یک همسایهی بیخبر از ماجرا بودم که آمده دم در نمکی چیزی قرض بگیرد و سعی میکند جوری رفتار کند که مثلن بگوید من درک میکنم که موقعیت سختیست، و الکی آخ آخ میگوید.
- وقتی رسیدم مغازه دیر بود، تا کرکره را بالا بدهم و قفل را باز کنم چند بار تلفن زنگ زده بود و قطع شده و بود و باز زنگ زده بود، معلوم بود یکنفر که هرچه به موبایلم زنگ زده جواب ندادم حالا مغازه را میگیرد ببیند بلاخره کی میرسم، داشتم گوشی را چک میکردم و میس کالهای مامانم را میدیدم که دوباره زنگ زد، دلم آشوب شد، هنوز از سربالایی گاندی نفسم جا نیامده بود، مامان پرسید چرا نفس نفس میزنی؟ خبر بهت رسید؟ قلبم فشرده شد. گفت اصفهان، خاله پری. تا گفت انگار به گوشم رسیده بود، انگار از قبل میدانستم، انگار خبر تازهای نباشد. غافلگیر نشدم، غمگین چرا. خاله پری خالهی من نبود، خالهی مامانم بود، خواهر کوچکتر مادربزرگم. مناسبتمان ولی نزدیکتر از خالهی مامانِ آدم بود، بیشتر شبیه مادربزرگِ دوم یا سوم بود از نظر نزدیکی. خاله پری بچه نداشت، شوهرش هم چند سال پیش فوت شده بود، چند سال؟ نمیدانم، شاید ده سال. خاله پری تنها بود. تصور تنهاییش غمانگیز بود. هنوز هم غم انگیز است. ولی از شنیدن خبر مرگش غافلگیر نشدم اصلن. انگار از قبل دانسته باشم. نه به این دلیل که این خبر قابل پیشبینی بود. نبود اتفاقن، خالهپری سرِپا بود، گوشش سنگین بود، زانویش درد میکرد ولی سرِپا بود.هم سرپا و هم پر از انگیزه و میل به زندگی. خیلی. من ولی همان یک صدم ثانیه زودتر که به فکرم رسید شاید کافی بود برای غافلگیر نشدنم، شاید اصلن یکصدم ثانیه زودتری هم در میان نبوده نمیدانم. حالا که فکر میکنم در مورد ممد هم وقتی خبر را شنیدم تکان نخوردم، خیلی غم انگیز و غیر منتظره بود ولی باز هم غافلگیر نشدم. حتا در مورد شقایق، یا آرش. چه عجیب. آن اتفاقی که در مواجهه با این اخبار در من رخ میدهد یاس است، یک یاسی که از پذیرش میآید. یک یاسی که با ناباوری در تناقض است. یا جای این است یا جای آن یکی.
- منتظر حسنعلی بودیم، داشتیم کوله میبستیم، کوله که نه، قرار بود یکروزه برویم دماوند و برگردیم، دماوند که میگویم از یک شهر نوساز صحبت میکنم نه آن قلهی معروف، حالا جالب است بدانید که آن قلهی معروف اصلن از این شهر پیدا نیست. حالا خلاصه. آیفون را احسان جواب داد. دیدم در را باز کرد گفتم: مگه میاد بالا؟ جواب نداد. دوید توی آشپزخانه که کیسهی زبالهها را تا یادش نرفته جمع کند. درِ بالا را باز کردم منتظر ایستادم از پلهها بالا بیاید. لابد جیش داشته وگرنه بالا آمدن نداشت. ما باید میرفتیم پایین. از پلهها بالا آمد سرم را بالا آوردم گیتا و بهرنگ جلوی در ایستاده بودند. صحنهی غلطی بود. بهرنگ و گیتا الان باید لسآنجلس باشند. سر کلاس نجومِ عزیزشان. من به وضوح داشتم تصویر غلطی میدیدم که دست کم آخرین بار نه ماه پیش دیدهبودم. چرا؟ شاید چون از دیشب هی فکر کرده بودم که با حسنعلی و آتوسا که برویم خیلی عجیب است که این دوتا نباشند. ظاهرن در آن چند لحظهای که مطمئن بودم تصویری که چشمم میبیند غلط است و منطقی نیست چشمم را هی باز و بازتر کرده بودم که بلخره بجای این دوتا حسنعلی را ببینم که جیش داشته لابد که آمده بالا. گیتا بود یا بهرنگ که یک چیزی گفت یک صدایی درآورد که از آن حالت ناباوری خارج شدم بلاخره. فهمیدم این اتفاقی که برایم افتاده اسمش غافلگیریست. فهمیدم واقعن تابحال غافلگیر نشده بودم در عمرم. همین یکبار.
۵ نظر:
بدترین چیزِ جهان زنِ پیری ئه که تنها زندگی می کنه. بدترین چیزِ جهان.
حالا جالبه ولی بدونی که این آدم با پای علیل و گوش ناشنوا و چشم ضعیف، ینی وضعیتی که اگه من باشم دراز میکشم تو تخت تا مرگ از راه برسه، تنهایی میرفت سفر، چه سفرایی؟ استرالیا مثن! تفریحیا. اونم تنهایی و نه با تور و مور و اینا. خیلی فرق داشت با من
ولی پویا سعی کن اینقدر این اتفاقهایی که میگی منتظرشون هستی رو تو ذهنت راه ندی، به نظرم همین که تو فکرت باشن خودش باعث میشه که اتفاق بیفتن. شاید یه چیزی شبیه همین قانون جاذبه که میگن.
درضمن، برای شما که خاله پری تون رو از دست دادین متاسفم، اما اینطور که تو میگی آدمی هم نبوده که زندگیش رو هدر بده و تا تونسته از پا ننداخته خودش رو! این خودش هنریه واقعن! کاش بشه یک کم از اینجور آدمها یاد گرفت...
"خلاصه یک تلاشهایی کرد که من به عنوان آدم ضایعه دیده در مقابل او مثل یک همسایهی بیخبر از ماجرا بودم که آمده دم در نمکی چیزی قرض بگیرد و سعی میکند جوری رفتار کند که مثلن بگوید من درک میکنم که موقعیت سختیست، و الکی آخ آخ میگوید."
پست جدید رو خوندم کمی حسادت کردم. پست جدید رو که خوندم می خواستم خودمو بکشم از حسودی. برم ثابت کنم که ربات نیستم
منظور از جدید دوم، بعدی بود. یعنی قدیمی تر. از رباتا متنفرم. برم مذاکره کنم با این سیستم تشخیص هویت که به یه کامه نمره ی آسون راضی شه
ارسال یک نظر