یاد گرفتهام بیمنت و بیانتظار باشم در رفاقت. فهمیدهام طلبکاری چیز متناقضیست با مفهومی که از دوستی بر میآید. یعنی اگر منتظری فلانی سراغت را بگیرد و نگرفت، ترجیحت بدهد و نداد، حواسش به تو باشد و نبود باید بفهمی تصورت غلط بوده و همینجا تمام شود انتظارت. اصلن قشنگنترش آن است که از اول بتوانی انتظاری نداشته باشی که اگر اتفاق افتاد ذوق کنی. هربار باید از اول و بیانتظار ذوق کنی از مورد ترجیح واقع شدن. این ذوق حقت است. ولی وای بحالت اگر انتظارت تبدیل به طلبکاری شود. در این صورت سوختهای. دوستی را نمیتوان طلبکار بود. باید جوشیده باشد در طرف. زوری که نیست.
اینکه میگویم یاد گرفتهام فرمول را میگویم. فرمول منطقیست و من فهمیده امَش ولی در اعماق وجودم هنوز کسی را دارم غیر منطقی که طلبکار میشود. که دردش میگیرد که انتظار دارد دائم. که بهش بر میخورد. که طلبکارِ مَرام است. این موجود ابله هربار با عربده خودش را به سطح من میرساند و من هی مجبورم به زور سرش را زیر آب کنم. خفه نمیشود بلکه باز بر میگردد به همان اعماقی که بود. از غلغلی که میکند میفهمم هنوز نفس میکشد.
البته او تنها نیست. آن اعماق که میگویم برای خودش پاتوقیست، برو و بیایی هست. در من زیادند از این عتیقهها. جماعتی در رفت و آمدند. از جمله مثلن در من کسی هست که متعجب است دائم از روزگار از سطح دغدغهٔ آدمهای اطراف از تغییرات شدید آدمهای تا دیروز آشنا از آشفتگی و غیر قابل پیشبینی بودن نوع روابط.
من اما اینهمه برایم بدیهی است. من این موجود متعجب را که در من هست عاقل اندر سفیه نگاه میکنم و اینهمه تعجب را بیمورد قلمداد میکنم. موجود متعجب ولی معتقد است تعجب را باید بیان کرد. نباید عادی و به سادگی از آن گذشت. پاسخ من به ایشان این است که: بله بشرطی که تعجبی در کار باشد که در مورد من نیست.
اینکه میگویم یاد گرفتهام فرمول را میگویم. فرمول منطقیست و من فهمیده امَش ولی در اعماق وجودم هنوز کسی را دارم غیر منطقی که طلبکار میشود. که دردش میگیرد که انتظار دارد دائم. که بهش بر میخورد. که طلبکارِ مَرام است. این موجود ابله هربار با عربده خودش را به سطح من میرساند و من هی مجبورم به زور سرش را زیر آب کنم. خفه نمیشود بلکه باز بر میگردد به همان اعماقی که بود. از غلغلی که میکند میفهمم هنوز نفس میکشد.
البته او تنها نیست. آن اعماق که میگویم برای خودش پاتوقیست، برو و بیایی هست. در من زیادند از این عتیقهها. جماعتی در رفت و آمدند. از جمله مثلن در من کسی هست که متعجب است دائم از روزگار از سطح دغدغهٔ آدمهای اطراف از تغییرات شدید آدمهای تا دیروز آشنا از آشفتگی و غیر قابل پیشبینی بودن نوع روابط.
من اما اینهمه برایم بدیهی است. من این موجود متعجب را که در من هست عاقل اندر سفیه نگاه میکنم و اینهمه تعجب را بیمورد قلمداد میکنم. موجود متعجب ولی معتقد است تعجب را باید بیان کرد. نباید عادی و به سادگی از آن گذشت. پاسخ من به ایشان این است که: بله بشرطی که تعجبی در کار باشد که در مورد من نیست.
۲ نظر:
انگار همه این متن رو درباره من نوشته باشی، شدیدن بهم احساس خود هم ذات بینی دست داد!من هم هرچی فرمول دوستی رو به خودم میفهمونم باز میبینم از بی توجهی یه دوست چنان دلم میگیره که نگو! موجود متعجب هم که دائمن در درونم در حال شاخ در آوردنه و این شاخهاش که از دلم میزنه بیرون هی همه بهم ایراد میگیرن که تو هم از چه چیزهایی تعجب میکنی ها! عادیه که! تو انگار تو یه دنیای دیگه هستی واسه خودت! یه موجود حسود هم اون تو هست که هم من و هم موجود متعجب به طور مشترک دائم ازش شگفت زده میشیم! هی به خودم میگم از تو دیگه انتظار نداشتم ها! و تازه نمیدونم چه جوری هم مهارش کنم! این یکی واقعن مایۀ دردسره :)
چه قدر خوبه که اینو نوشتی و می شه بهش لینک داد :))
ارسال یک نظر