امروز صبح متوجه شدم که یک تکه پیادهرو سر کوچهمان هست که من تابحال، یعنی تا همین امروز صبح از آن رد نشده بودم. حالا شاید این جمله اغراقآمیز باشد چون انقدر این تکه در مسیر هرروزهی سه سال گذشتهام بوده که خیلی عجیب است این اولین بار بوده باشد، آدم که همیشه حواسش نیست، ممکن است یکموقعی در هپروت خودم -که زیاد اتفاق میفتد- رد شده باشم طوریکه یکی دو دقیقه بعدش هم یادم نمانده باشد از کجا رد شدهام، چه برسد به اینکه امروز یادم باشد. البته حالا که فکرش را میکنم اتفاقن حرف بعیدی هم نیست چون این قسمت پیادهرو با وجود نزدیکی اتفاقن تقریبن هیچوقت هم در مسیر من نبوده، بعد هم مجاور یک زمین در حال ساخت و ساز است یعنی در پیادهرو هم داربست و بند و بساط دارد از طرفی هم از خیابان چندان دیدی به پیادهروی این قسمت نیست چون با درخت و شمشاد تقریبن استتار شده در نتیجه من اگر گذرم هم از ضلع جنوب شرقی پل کالج افتاده باشد به احتمال زیاد از کنار خیابان رد شدهام نه پیادهرو. اینکه امروز صبح چرا گذارم افتاد، رفته بودم از سِت قهوه بخرم بعد یادم افتاد هزار سال است قرار است از یک مغازهای اطراف پل برای روشن جوهر پرینتر بخرم، این شد که برای اولین بار همان پیاده روی جنوبی را به عنوان نزدیکترین و منطقیترین مسیر در پیش گرفتم. یعنی اصلن فکر نکردم دیگر، یعنی فکر کردن نداشت، راست شکمم را گرفتم و رفتم.
یکی دو ساعت قبل باران زده بود، باران تابستانی، هوا حسابی دم داشت. همهی این مقدمهچینیها را کردم که به اینجا برسم. وقتی وارد این قسمت پیادهرو شدم ناگهان بطرز حیرتانگیزی در یک لحظه ناگهان وارد یک شهر دیگر شدم. کدام شهر؟ نمیدانم. شاید محمود آباد مثلن. یک شهر شمالی خلاصه. بوی هوا، پوشش گیاهی، نوع باد، پوشش جانوری! یک سگ سیاه خمار گوشه پیاده رو کز کرده بود، لش و بیحال. من خیلی وقت بود در تهران سگ ولگرد ندیدهبودم، آنهم در مرکز شهر. بعد فقط این نیست، پوشش انسانی هم حتا یکهو شمالی شد. دو پسر کارگر موتوری ایستاده بودند کنار موتورشان و داشتند توی وسایل دستشان دنبال چیزی میگشتند. هر دو موهای فرفری وز کرده داشتند، تی شرت و شلوار جین کهنه و دمپایی. یعنی من واقعن بنظرم میرسید در وسط یک معجزهام، از مرکز تهران بلندم کرده بودند گذاشته بودند یک جایی در ناف شمال کشور. هان! نکته بعدی این بود که کاشیهای پیادهرو درب و داغون و کنده شده و زیرش فکر میکنید چه بود؟ شن!! به جان خودم شن بود. بابا! میگم شمال بود. خود شمال بود، شک ندارم. اصلن چنین فضایی در تهران محال است. نمیدانم میزان حیرتم را چطور ابراز کنم. کسرا اگر بود لابد از ریختن پشمهایش مایه میگذاشت، شیده بود به جای پشم میگفت "کرک و پر". خوش بحالشان، اینها کسانی هستند که برای ابراز همچین تعجبی اصطلاح خودشان را دارند و با آن میتوانندمخاطب را متوجه میزان تکان دهنده بودن ماجرا کنند، من هرچه فکر میکنم اصطلاحم یادم نمیآید. هان! شاید گرخیدن باشد. بله. گرخیده بودم. جدن گرخیده بودم. هی دور و ورم را نگاه کردم یک طرف که درخت و شمشاد و این صحبتها بود و اصلن خیابانی دیده نمیشد، طرف دیگر بند و بساط لودر و کامیون و یک زمین درندشت در حال ساخت و ساز و خالی. حالا کل مدتی که در این منطقه شمالی بودم فکر میکنید چقدر بود؟ یک دقیقه، فوقش یک دقیقه. بعد یکهو رسیدم به خیابان حافظ، دوباره تهران شد، حتا هوا هم دیگر شمالی نبود، فوقش اگر قرار بود هوا مال جایی باشد جنوبی بود تا شمالی، اهوازی بندرعباسی جایی، خلاصه دیگر هیچ ربطی به شمال نداشت.
قدیمها، زمان ما، یک سریالی از برنامه کودک پخش میشد که تقریبن هیچی از آن یادم نیست، ولی در پیادهروی مذکور یکهو یادش افتادم، یک حیاط پشتیای بود در یک آپارتمانی که پسری از طریق آن وارد باغی میشد که مال زمان دیگری بود. یک ساعت بزرگ هم بود که در سریال نقش مهمی داشت. شاید هم اصلن حیاط پشتی را اشتباه میکنم، شاید میرفت توی ساعت. گفتم که هیچی یادم نیست.
پ ن: کاملن بی ارتباط با پست دیروز را میخواهم نامگذاری کنم برای ثبت در تاریخ اینجا مینویسم
روز 31 تیرماه روز دهان صافیهای مجازی و موازی
۳ نظر:
میدونم کجا رو میگی
are oon serial aro manam kamelan yadame, nesfeshaba pesare pa mishod miraft tooye baghe gozashte...
پویا خیلی خوب مینویسی...
من عشق میکنم باهاش... هرکی هم بگه خیلی خوب نمینویسی برا عمهاش گفته
ارسال یک نظر