زیرآفتاب، معطل نشستهایم. کسی اعتراضی ندارد نه به آفتاب نه به معطلی احمقانه. اینجا راننده حاکم است، ما ساکتیم.
زیر آفتاب نشستهام، عرق میریزم و فین فین میکنم. این برخورد بدن من است با مقولهٔ آفتاب. آفتابی که اذیت کند البته، وقتی بدن مذکور لذت نمیبرد طبق معمولش از آفتاب. عرق ریختن و فین فین کردن زبان اعتراض اوست. من ولی معمولن به حرفهای بدنم بها نمیدهم. اینجا تنها جاییست که من حاکمم.
در اتوبوس شهرک ژاندارمری صندلی محبوب من ردیف سوم است، یعنی از در زنانه که وارد میشوم، نگاه میکنم طرف ته اتوبوس سومین ردیف سمت راست، سر صندلی. اگر کسی نِشسته باشد گیج میشوم. انگار اتوبوس پر باشد. امروز همینطور شد و من همانطور شدم (گیج) و بیهوا نشستم روی یک صندلی آفتابی. فین فین کنان و عرق ریزان. یعنی زبان اعتراض بدن در این حد برایم بیاهمیت است که دست دراز نمیکنم پنجره را باز کنم. تازگی فهمیدهام این فرق بزرگیست بین من و همهٔ اطرافیانم. اقدامی جهت آسایشم نمیکنم کلن.
همچنان ایستادهایم. علاف. غلغله. پچ پچ ملایم محیط. آدمها حوصلهشان سررفته با بغل دستی غریبه مشغول شدهاند به گپ و گفت. آدم گل درشتی نیست. همه آرام و عادیاند.
بالاخره راه افتاد. به اندازه کافی دیر است. حوصلهٔ نگرانی ندارم ولی.
دارم فکر میکنم چرا شروع کردم به نوشتن؟ یادم نیست، یک انگیزهای باعث شد شاید اینکه حال خواندن نداشتم. توی اتوبوس اگر چیزی نخوانم باید بنویسم. متاسفانه آدم گپ زدن با بغل دستی نیستم، دوست داشتم باشم. اهل گوش دادن هم نیستم. از هدفون بیزارم. بدلایل فیزیکی و متافیزیکی. هدفون هم اذیتم میکند و گوشم را به پر پر میاندازد و هم شبیه فحش است وقتی دیگران در گوششان دارند. آشنا و غریبهاش مهم نیست. فحشیست که روی پلاکارد نوشته باشی با حروف بُلد و گرفته باشی دستت که «گور بابای همتون» شاید بگویید فحش نیست، این برداشت من است.
هان! یادم افتاد. نشسته بودم اینجا. بیکاغذ و خودکار، بیکار، زیر آفتاب، فین فین میکردم و عرق میریختم، زل زده بودم به دستبند سبزم، مچ خودم را درحالی گرفتم که داشتم جواب میدادم به بازجویم. بحث میکردم با بازجو، خیلی منطقی خیلی موقر، میگفتم آقای شما اسمش را گذاشته فتنه، من موافق نیستم، میگفتم ما طرفدار کسی بودیم، هستیم، که قرار بود با دروغگویی و رمالی و فساد مبارزه کند... بازجو عربده میکشید که تو معاندی. توضیح میدادم برایش که مخالف با معاند فرق دارد. میگفتم که مگر نمایندهٔ مجلسی وزیری وکیلی چیزی هستم که واجب باشد التزام عملی و فلان دارشته باشم به کسی؟
اینجای بحث بود که مچ خودم را گرفتم، در دو فاز، اول با این مضمون که «هااان! آره! تو برو اون تو، بشین بحث کن!» در واقع اصطلاح روشنگر فاز اول مچگیریام این است که تخمش را ندارم قاعدتن ولی من از این اصطلاح روشنگر استفاده نمیکنم، نه به دلیل رعایت ادب، بلکه بدلیل دختر بودن. بدلیل اینکه دخترها تخم ندارند و من شاکیم ازینکه ادبیات مردانه شده ادبیات بدیهی.
فاز دوم مچ گیری اما مضمون متفاوتی داشت. دوباره مچ خودم را گرفتم زیرا این مکالمه و نظایرش را بارها و بارها داشتهام با خودم. اینکه مجرم باشم و با بازجوی فرضی مشغول بحث. اینکه از رگ گردن به آدم نزدیکتر است چنین موقعیتی . موقعیت محکومیت (دیشب همین اصطلاح رگ گردن را دوبار در دو متن مجزا خواندم دوست داشتم حالا استفادهاش نکنم ولی واژه جایگزینی به فکرم نمیرسد).
واقعن چند درصد از مردم دنیا بیاینکه دزدی کرده باشند یا آدم کشته باشند یا جنس قاچاق فروخته باشند، برایشان قابل هضم است این موقعیت محکوم بودن .
زندگی عجیب و بیمار و کمیابی داریم متاسفانه.