امروز هوا گرفته. صدای من هم. حذف به قرینهٔ معنوی «گرفته» به دلیل ویژگی شاعرانهاش.
اینکه حال ندارم، اینکه بیحوصلم وبالاخره اینکه دلچرکینم به احتمال زیاد مربوط به رنگ هواست.
امروز دو سه تا از کافههای اینجا باز شده. به وحشتناکی شنبه نیست اوضاعِ سوت و کوری و سکوت.
از لحاظ مشتری البته شاید شنبه کمی بهتر بود. منظورم این است که شنبه کسانی هم از جلوی ویترین ما رد میشدند. بعد بین این رد شوندگان بودند یکی دوتایی که تو میآمدند و نگاه میکردند و باز بین این تو آیندگان و نگاه کنندگان بودند کسانی که حال بکنند و ما دلمان خوش شود به حال کردنشان.
امروز ولی این خبرها نیست. کلن از بیخ کسی نیست.
البته دوتا از دوستان جدی و شدید کلاژ آمدهاند و برای دوستان و فامیلشان کادو تولد و سوقات خریدهاند و در اینجور موارد باید گفت باز جای شکرش باقیست ولی این واژه از آن واژههایی است که من نمیگویم. حتا برای مسخره بازی هم نمیگویم -البته همین دیشب برای یکی کامنت گذاشته بودم خدا رو شکر. بعد فکر کردم چه کامنتی بود؟ لحنش مهم بود کلن. نکتهاش لحنش بود ولی کامنت که لحن ندارد. مال بعضیها دارد البته ولی مال من ندارد- آدم حرفی که قبول ندارد را نمیگوید. آدم میگوید البته. یعنی بعضی از آدمها میگویند و بعضی نمیگویند و من جزو آن آدمهای نگو دسته بندی میشوم- شرطش این است که ابتدا جزو آدمها دسته بندی بشوم- نباید بگویم خلاصه. گاهی که از دهنم میپرد بعدش هی فکرم مشغولش میشود. بگویید دیوانه است. درست گفتهاید. استم.
مدام انگار در یک مبارزه حق علیه باطل قرار است موضع گیریهایم، نگاههایم، واژههایم همه چیزم خلاصه تعیین کننده باشد. میروم از کفش ملی کفش بخرم برای کلاس ورزش، خب قاعدتن که جنس چینی را انتظار ندارید تشویق کنم حتا در خفا- دقت دارید که خرید بنده به مثابه تشویق اصلن- بعد یک کفشی که استثنائن همه چیزش مناسب است رویش تیکِ نایکی دارد. آخه کفش ملی عزیز شما چرا؟ بجای این قرتی بازیها کمی هم به خودت رسیدگی کن به کیفیتت، طرحهات، راحتیت. بهترین کفشت را برداشتهای تیکِ تحفهٔ نایکی زدی؟ حالا من مشکلم این نیست که ملت فکر کننده نایکی خریدهام، حتا مشکلم این نیست که ملت بگویند هو! هو! نایکیِ تقلبی، مشکلم دقیقن این است که حالا اگر این کفش را از کفش ملی بخرم انگار تاییدش کردهام. انگار گفتهام آفرین همیشه آرم نایکی بزن تا من بخرم. انگار این یک کفش آمار را به نفع ترویج تقلب قرار است تغییر دهد. بیخیال کفش راحتتر میشوم. حالا درگیر اینم که کفش با کیفیت پایینتر را که برداشتهام یعنی شما غم کیفیت نداشته باش ملی جان! بابا تحفه! بابا سمبلیک! آخه کفش خریدن تو را کدام آدم علافی نشسته تفسیر کند؟
نمیدانم ولی این رفتارهای خشکه مقدس وار را از خودم فعلن قصد ندارم کم کنم. میفهمم که زیاده رویست گاهی، و زیاده روی زننده است ولی بنظرم میرسد انقدر کم رَوی میشود در این زمینه که بد نیست من گاهی جبرانش کنم. حتا به قیمت زننده بودن. یعنی جوری باید بشود که میانگینش در جهان نزول نکند مثلن. همچین ذهن انتزاعیای را دارا میباشم و جبران کنندهٔ میانگین جهان هستم چنان که مشاهده فرمودید.
امروز افتادهام روی دور لو دادن خودم. انگشت ششمم را هی به رخ میکشم.
یک استادی داشتیم به اسم آقای افشار، بعدن شد دکتر افشار، زمان درس لی آوت ما هنوز دکتر نبود. آقای افشار را من خیلی دوست داشتم. البته سلیقهٔ من سلیقهٔ غالبِ کلاس نبود اصلن ولی خب نکته سنج و تکه انداز بود و آدم نکته سنج را من دوست دارم چون نان و نمک. دست خودم نیست. کمی هم لکنت داشت ولی با این وجود پرحرف بود، با یک متانت خاصی هم صحبت میکرد. وقتی شروع میکرد به صحبت معمولن هدفی جز تکه انداختن در کار نبود اصلن، و اینکه امکان نداشت قبل از اتمام ماجرا حدس بزنی منطقهٔ مورد حمله کجاست. یکی از داستانهایی که همیشه یادم میافتد نیشم باز میشود این است که سر یک کلاسی از کار اکثر بچهها ناراضی و کلافه بود چون هفتهٔ قبلش کلی توضیح داده بود تصویر با کادر افقی شدید - که نسبت عرض به طولش خیلی زیاد باشد- لی اوتش سخت است و برای شما زود است فعلن. همهٔ بچهها برای لی آوت این هفته از همان کادر کوفتی استفاده کرده بودند و همه هم از دم گند زده بودند. گفت: -شما کلن با متانت بخوان و داخل پرانتزها را به کرات- شما ممکنه (پ)پاتون شیش تا انگشت داشته باشه، بعد (می)میآین سر کلاس من (می)میشینین میگم تکلیفا رو بذارین رو (می)میز، دلیل نداره (ک)کفش و (جو)جورابتونو در بیارین (پ)پاتونو بذارین رو (می)میزی که جای (ک)کاره گرافیکه بگین (م)من صادقانه میگم (پ)پام شیش تا انگشت داره! به ما ربطی نداره (پ)پای شما چند تا انگشت داره! چیزی که ما ازتون میخوایم یه لی اوت سادس... بعد ما همینطور هاج و واج نگاش کردیم و به آخرین نفری که کار به استاد نشون داده بود هم نگاه کردیم و من سعی میکردم بر خلاف بقیهٔ کلاس به کفشای اون آدم زل نزنم ولی نمیشد... بعد در ادامه گفت: وقتی میگم کادر افقیِ (ای)این شکلی سخته بگین خب! فعلن بذارینش (ک)کنار. (نی)نیازی نیست نقطه ضعف تون رو (تو)تو چشم ما فرو کنین به زور... آ نیشی منم وا!
آخی! آقای افشار!اصل جذابیتش به این بود که لبخند مبخند تو کارش نبود. همش اخم. همش جدی. یبار برعکس همیشش یه چیز خیلی خیلی بیمزهای گفت، بعد خودشم خندید. آقا بچههای کلاس همگی پهن شده بودیم رو زمین از خنده. ممکن بود سکته کنیم دست جمعی در اثر خنده. وضعیت اسفباری بود. همه بخاطر اینکه آقای افشار خندیده. آخه آقای افشار خیلی نمکی میخندید.
تصمیم داشتم در این نوشته از لحن موسوم به کتابی فقط استفاده کنم ولی دامن از دست برفت. حوصلهٔ بازخوانی و تصحیح ندارم. بخصوص که تصمیمم از سر شکم بود. الکی محض امتحان.
امروز عصبیَم. بیخودی. یا باخودی. توی دلم با آدمهای زیادی قهرم. به دلایل احمقانه: اینکه چراغ جی تاکشان خاموش است. اینکه صبح موقع صحبت تلفنی با من مشغول کوروچ کوروچ خوردن بودهاند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم دادهاند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم ندادهاند. اینکه موقع بیرون آمدن من از خانه در رختخواب بودهاند، اینکه هفتهٔ پیش بنظرم بیحوصله با من صحبت کردهاند. اینکه لابد منتظرند من بهشان زنگ بزنم، اینکه موقع حساب کردن کرایه بقیه پول پاره به من انداختهاند، اینکه زیر قولشان زدهاند، اینکه امروز سراغ من نیامدهاند،... همهٔ اینها و هزاران دلیل دیگر امروز دارم برای قهر با عالم و آدم. الکی. مودی.
آیدا الان آمد سراغم ولی. یکهو. شاد شدم. یکی از لیست قهرم کم میشود. الان با عالم و آدم منهای یک نفر قهرم هنوز ولی.
گمانم زیاد شد برای امروز.
اینکه حال ندارم، اینکه بیحوصلم وبالاخره اینکه دلچرکینم به احتمال زیاد مربوط به رنگ هواست.
امروز دو سه تا از کافههای اینجا باز شده. به وحشتناکی شنبه نیست اوضاعِ سوت و کوری و سکوت.
از لحاظ مشتری البته شاید شنبه کمی بهتر بود. منظورم این است که شنبه کسانی هم از جلوی ویترین ما رد میشدند. بعد بین این رد شوندگان بودند یکی دوتایی که تو میآمدند و نگاه میکردند و باز بین این تو آیندگان و نگاه کنندگان بودند کسانی که حال بکنند و ما دلمان خوش شود به حال کردنشان.
امروز ولی این خبرها نیست. کلن از بیخ کسی نیست.
البته دوتا از دوستان جدی و شدید کلاژ آمدهاند و برای دوستان و فامیلشان کادو تولد و سوقات خریدهاند و در اینجور موارد باید گفت باز جای شکرش باقیست ولی این واژه از آن واژههایی است که من نمیگویم. حتا برای مسخره بازی هم نمیگویم -البته همین دیشب برای یکی کامنت گذاشته بودم خدا رو شکر. بعد فکر کردم چه کامنتی بود؟ لحنش مهم بود کلن. نکتهاش لحنش بود ولی کامنت که لحن ندارد. مال بعضیها دارد البته ولی مال من ندارد- آدم حرفی که قبول ندارد را نمیگوید. آدم میگوید البته. یعنی بعضی از آدمها میگویند و بعضی نمیگویند و من جزو آن آدمهای نگو دسته بندی میشوم- شرطش این است که ابتدا جزو آدمها دسته بندی بشوم- نباید بگویم خلاصه. گاهی که از دهنم میپرد بعدش هی فکرم مشغولش میشود. بگویید دیوانه است. درست گفتهاید. استم.
مدام انگار در یک مبارزه حق علیه باطل قرار است موضع گیریهایم، نگاههایم، واژههایم همه چیزم خلاصه تعیین کننده باشد. میروم از کفش ملی کفش بخرم برای کلاس ورزش، خب قاعدتن که جنس چینی را انتظار ندارید تشویق کنم حتا در خفا- دقت دارید که خرید بنده به مثابه تشویق اصلن- بعد یک کفشی که استثنائن همه چیزش مناسب است رویش تیکِ نایکی دارد. آخه کفش ملی عزیز شما چرا؟ بجای این قرتی بازیها کمی هم به خودت رسیدگی کن به کیفیتت، طرحهات، راحتیت. بهترین کفشت را برداشتهای تیکِ تحفهٔ نایکی زدی؟ حالا من مشکلم این نیست که ملت فکر کننده نایکی خریدهام، حتا مشکلم این نیست که ملت بگویند هو! هو! نایکیِ تقلبی، مشکلم دقیقن این است که حالا اگر این کفش را از کفش ملی بخرم انگار تاییدش کردهام. انگار گفتهام آفرین همیشه آرم نایکی بزن تا من بخرم. انگار این یک کفش آمار را به نفع ترویج تقلب قرار است تغییر دهد. بیخیال کفش راحتتر میشوم. حالا درگیر اینم که کفش با کیفیت پایینتر را که برداشتهام یعنی شما غم کیفیت نداشته باش ملی جان! بابا تحفه! بابا سمبلیک! آخه کفش خریدن تو را کدام آدم علافی نشسته تفسیر کند؟
نمیدانم ولی این رفتارهای خشکه مقدس وار را از خودم فعلن قصد ندارم کم کنم. میفهمم که زیاده رویست گاهی، و زیاده روی زننده است ولی بنظرم میرسد انقدر کم رَوی میشود در این زمینه که بد نیست من گاهی جبرانش کنم. حتا به قیمت زننده بودن. یعنی جوری باید بشود که میانگینش در جهان نزول نکند مثلن. همچین ذهن انتزاعیای را دارا میباشم و جبران کنندهٔ میانگین جهان هستم چنان که مشاهده فرمودید.
امروز افتادهام روی دور لو دادن خودم. انگشت ششمم را هی به رخ میکشم.
یک استادی داشتیم به اسم آقای افشار، بعدن شد دکتر افشار، زمان درس لی آوت ما هنوز دکتر نبود. آقای افشار را من خیلی دوست داشتم. البته سلیقهٔ من سلیقهٔ غالبِ کلاس نبود اصلن ولی خب نکته سنج و تکه انداز بود و آدم نکته سنج را من دوست دارم چون نان و نمک. دست خودم نیست. کمی هم لکنت داشت ولی با این وجود پرحرف بود، با یک متانت خاصی هم صحبت میکرد. وقتی شروع میکرد به صحبت معمولن هدفی جز تکه انداختن در کار نبود اصلن، و اینکه امکان نداشت قبل از اتمام ماجرا حدس بزنی منطقهٔ مورد حمله کجاست. یکی از داستانهایی که همیشه یادم میافتد نیشم باز میشود این است که سر یک کلاسی از کار اکثر بچهها ناراضی و کلافه بود چون هفتهٔ قبلش کلی توضیح داده بود تصویر با کادر افقی شدید - که نسبت عرض به طولش خیلی زیاد باشد- لی اوتش سخت است و برای شما زود است فعلن. همهٔ بچهها برای لی آوت این هفته از همان کادر کوفتی استفاده کرده بودند و همه هم از دم گند زده بودند. گفت: -شما کلن با متانت بخوان و داخل پرانتزها را به کرات- شما ممکنه (پ)پاتون شیش تا انگشت داشته باشه، بعد (می)میآین سر کلاس من (می)میشینین میگم تکلیفا رو بذارین رو (می)میز، دلیل نداره (ک)کفش و (جو)جورابتونو در بیارین (پ)پاتونو بذارین رو (می)میزی که جای (ک)کاره گرافیکه بگین (م)من صادقانه میگم (پ)پام شیش تا انگشت داره! به ما ربطی نداره (پ)پای شما چند تا انگشت داره! چیزی که ما ازتون میخوایم یه لی اوت سادس... بعد ما همینطور هاج و واج نگاش کردیم و به آخرین نفری که کار به استاد نشون داده بود هم نگاه کردیم و من سعی میکردم بر خلاف بقیهٔ کلاس به کفشای اون آدم زل نزنم ولی نمیشد... بعد در ادامه گفت: وقتی میگم کادر افقیِ (ای)این شکلی سخته بگین خب! فعلن بذارینش (ک)کنار. (نی)نیازی نیست نقطه ضعف تون رو (تو)تو چشم ما فرو کنین به زور... آ نیشی منم وا!
آخی! آقای افشار!اصل جذابیتش به این بود که لبخند مبخند تو کارش نبود. همش اخم. همش جدی. یبار برعکس همیشش یه چیز خیلی خیلی بیمزهای گفت، بعد خودشم خندید. آقا بچههای کلاس همگی پهن شده بودیم رو زمین از خنده. ممکن بود سکته کنیم دست جمعی در اثر خنده. وضعیت اسفباری بود. همه بخاطر اینکه آقای افشار خندیده. آخه آقای افشار خیلی نمکی میخندید.
تصمیم داشتم در این نوشته از لحن موسوم به کتابی فقط استفاده کنم ولی دامن از دست برفت. حوصلهٔ بازخوانی و تصحیح ندارم. بخصوص که تصمیمم از سر شکم بود. الکی محض امتحان.
امروز عصبیَم. بیخودی. یا باخودی. توی دلم با آدمهای زیادی قهرم. به دلایل احمقانه: اینکه چراغ جی تاکشان خاموش است. اینکه صبح موقع صحبت تلفنی با من مشغول کوروچ کوروچ خوردن بودهاند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم دادهاند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم ندادهاند. اینکه موقع بیرون آمدن من از خانه در رختخواب بودهاند، اینکه هفتهٔ پیش بنظرم بیحوصله با من صحبت کردهاند. اینکه لابد منتظرند من بهشان زنگ بزنم، اینکه موقع حساب کردن کرایه بقیه پول پاره به من انداختهاند، اینکه زیر قولشان زدهاند، اینکه امروز سراغ من نیامدهاند،... همهٔ اینها و هزاران دلیل دیگر امروز دارم برای قهر با عالم و آدم. الکی. مودی.
آیدا الان آمد سراغم ولی. یکهو. شاد شدم. یکی از لیست قهرم کم میشود. الان با عالم و آدم منهای یک نفر قهرم هنوز ولی.
گمانم زیاد شد برای امروز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر