پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

دی گذشت نامه

پنجشنبه اواخر دیماه - احتمالن آخرین پنجشنبه ی دی- سال هشتاد و هشت

امروز دفترم همراهم نیست، اینجا مینویسم، منتی نیست. منظور اینست که بعد از این همه عدم حضور، این همان پست تاریخی مخصوص ظهور بعد از غیبتم نیست، این یادداشتی است همینطوری. از سر خارش انگشت - و مخ البته-.

می خواستم وقتی برمیگردم دیگر غر نزنم ولی امروز علی الحساب - از نرگس یاد گرفته ام علی الحساب را در مکالمات عادی روزمره هم میتوان گفت- غر زیاد دارم و بیشتر از هر زمانی- با تاکید روی تک تک واژگان بیشتر و از و هر و زمانی- بیشتر از هر زمانی از خودم ناراضیم. خیلی.
بیشتر غر نمیزنم. همین که بداند کسی که غر داشته ام و ناراضیم، خیالم راحت میشود.

نشسته ام در خانه ی اسبق پدری - شرکت کلاژ فعلی- جلوی کامپیوتر، با بسیار بلاتکلیفی و کمی هم دلشوره - این دیگر غر نیست، شرح صحنه است، پای قولم هستم-
امروز چون بیخودی سردم بود از صبح، شاید هم چون دومین روز متوالی بود که از صبح موهایم سیخ بود بیخودی بی آنکه هوا سرد باشد، بیخیال مانیتور و کیبرد و اسپیکر و حتا کیس و سایر اکسسوریجات کامپیوتر شدم. پرده را تا ته پس زدم تا حسابی آفتاب بیفتد روی همه ی آنها که بیخیالشان شده ام و روی خودم در ضمنشان، بلکه گرم شوم.
که گویا شده ام فعلن.
البته همچنان موهایم سیخ است بیخودی.
احسان هم برای چندمین روز متوالی -چندمین؟- گوشت تلخ شده نمیدانم چرا.
به هر کسی بگویم تعجب می کند : احسان؟! مگر اصلن تلخ می داند چیست؟
نمیدانم. فقط حدس میزنم که برای گوشت تلخ شدن چندان لزومی ندارد تئوری تلخی را پاس کرده باشی . کسی احتمالن امتحان تلخ شناسی نمیگیرد از کسی، مدرک ویژه ای هم بعید می دانم لازم داشته باشد گوشت تلخی.
می شوی. خود به خودی.
البته بعضی هستند که مهارت دارند و حرفه ای گوشت تلخی می کنند و بابتش هم پول میگیرند لابد - خب یکی از ملزمات کار حرفه ای درآمد زایی است- ولی ما فعلن با این "بعضی" مذکور کاری نداریم، صحبت گوشت تلخی حرفه ای نیست.

امروز در بالاترین داشتم تند تند تیترها را منی خواندم که تیتری توجهم را جلب کرد، رئیس دانشکده ی علوم پزشکی یکجایی هشدار داده بود که به دلیل ارسال امواج پارازیت مبتلایان به "ناباوری" افزایش پیدا کرده اند.
من یکهو خشکم زد که : پس بگو! ناباوری مرض محسوب می شود، پس من مریضم که هیچ چیز باورم نمیشود. پس مثل من زیاد شده اند به خاطر این پارازیت های کوفتی. پس ما مبتلایان به ناباوری جمعیتی هستیم برای خودمان.
عجیب بود برایم که عنوان این بیماری را تا بحال نشنیده ام ولی کمی دلم قرص شد که وقتی این از دست دادن توان باور مرض محسوب بشود لابد دوا درمانی، چیزی هم دارد. لابد میروی دکتر آمپولی چیزی میزنی و بعد از آن دیگر باورت میشود.
همه این فکرها در کمتر از ثانیه از ذهنم گذشت، دردسرتان ندهم تیتر را اشتباه خوانده بودم. هشدار مذکور در مورد افزایش مبتلایان به "ناباروری" بود و به باور داشتن و نداشتنشان کاری نداشت. پس من چی؟

غر زدم؟ هیچوقت آدم خوش قولی نبوده ام و لابد علیرغم تصورم هنوز هم نیستم ولی همیشه بیخودی فکر میکنم که لابد ازین به بعد خواهم بود.

بوی سبزی پلوی سیر دار احسان پخش هواست، در عوض آفتاب حسابی بی رمق شده،مثل سگ خوابالوده و گرسنه ام.

احتمالن نظم و انضباط اصلی ترین کمبودم است، همیشه هم بیخودی فرض میکنم که لابد ازین به بعد دیگر منظم و عالی میشوم.
مزخرف است، برای منظم کردن آنچه این 30 سال تل انبار کرده ام دستکم 30 سالی وقت لازم است، تازه اگر زمانی را هم صرف یادگیری نظم کنم میکند به عبارتی: 40 سال. در عوض از 70 سالگی به بعد منظم و عالی خواهم بود. قول.

دلم لک زده برای احساس سربلندی و افتخار و اینجور مزخرفات