شنبه، فروردین ۰۵، ۱۴۰۲

سگ سیاه Vs مار سفید

بین افسردگی و تنبلی مرددم. سالها بود اسم این بی‌حوصلگی خودم را افسردگی نمی‌گذاشتم. همین بی حوصلگی‌ای که اغلب عامل اصلی بی‌عملی‌ام است. «بی عملی‌هایم» هرچند که نا مانوس‌تر است دقیق‌تر است. 
ماجرا این بود چند سال پیش که بعد از مدتها(مثلا چند ماه یا یکسال، بیشتر یا کمتر) بی‌عملیِ تقریبا مطلق رفتم پیش مشاور گفتم بنظر افسرده‌ام و آمده ام به قصد درمان. روزهای زیادی در خانه می‌مانم با بهانه‌های مختلف سرکار نمی‌روم و هیچ کاری هم نمیکنم مثلا توی گوشی سریال کره‌ای تماشا میکنم یا از روی خودآموز زبان و خط ژاپنی تمرین می‌کنم. مشاور یک سوالهایی کرد و آخرش گفت بنظرش نمیرسد این افسردگی باشد. گفت چون زمانی که هیچ کاری نمیکنم مضطرب نیستم و مشغول سرگرمی‌هایم می‌شوم در واقع اضطرابم از مواجهه با کار یا موقعیت یا آدم خاصی است و من اضطراب مواجهه‌ام را اینطوری کنترل می‌کنم: با عدم مواجهه. روش سالمی نیست ولی افسردگی هم نیست.
از آن روز که این صحبت بین من و مشاورم شد شاید پنج شش سالی گذشته. بلکه هم بیشتر. الان که به کل این دوران نگاه میکنم به تدریج توی مدت با خودم خوبتر شدم. نه که خیلی حال کنم با این فرار دائمی ام با انواع مواجهه ولی آنقدر که قبلا برایم معضلی بود دیگر نبود. خودم را بابتش راحت‌تر می‌بخشم و حتی گاهی با طیب خاطر به آن تن می‌دهم. عذاب وجدانی‌ام نمی‌کند. می‌توانم بگویم با خودم به یک همدلی ای رسیده ام که قبلا نداشتم. قبلا به یک دوتایی غیر همدل تقسیم میشدم. شاید اصولا دستاورد سالهای اخیرم همین تفاهمیست که بیشتر از قبل با خودم دارم.
حالا خلاصه میخواستم بگویم این بی‌حوصلگی اخیرم انگار جنسش فرق می‌کند، طی یکی دو هفته گذشته، حالا شاید هم بیشتر؛ مضطرب و عصبی‌ام. بی حوصلگیم همراه بد اخلاقی و گاهی بی‌قراریست. روشهای همیشگی فرارم از انواع مواجهه آرامم نمی‌کند. شاید این بار افسردگی باشد.
خیلی دلم میخواهد اطرافم را منظم  کنم. احساس می‌کنم نظم و تمیزی محیط می‌تواند به دادم برسد ولی هربار اقدام کوچکی می‌کنم از دیدن حجم و وسعت کار پیش رو احساس ناتوانی و ناامیدی شدید می‌کنم. این روزها اغلب به سودوکو حل کردن  و مانگا خواندن پناه می‌برم. هرچند که همزمان مضطرب و کلافه ام. دلم آرام نمی‌گیرد. مغزم می‌گوید چاره نظم و نظافت و کار برنامه دار است. ولی تنبلی امانم نمی‌دهد. بین این دو گیر افتاده ام. کاش خودشان دوتا به جان هم بیفتند من از شرشان خلاص شوم.

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۴۰۱

دیفالت مود

هفته پیش مامانم یه عکس برام فرستاد از چیزی شبیه کارنامه که مال دوران آمادگیم بود. قبل ازینکه برم مدرسه. مربی آمادگی یه یادداشت مفصلی درباره ویژگیای اخلاقیم نوشته که خیلی برام جالب و عجیبه. تو خیلی از موارد میتونم بگم انسان بی‌تغییری بودم در طول زندگیم! ولی این درست نیست مثلا ده یا بیست سال پیش انقد که امروز با یادداشته منطبقم، اینجوری نبودم. ولی جالبه دیگه مثلا هیچوقت در زندگیم از بازی جمعی خوشم نیومده همیشه تو کار تک نفره بهتر بودم. واقعا ولی بیشتر از اینکه تعجبم درباره خودم باشه درباره خود مربیمونه که انقد مفصل و دقیق خواسته منو برا خانوادم توضیح بده و تحلیل کنه. ما مهدکودک شلوغی داشتیم واقعا برای تک تک اون بچه‌ها همچین تحلیلی ارائه داده اونم اون زمان! تو مهرشهر کرج. مهدکودک نونهالان یجایی وسط یسری باغ میوه بود. محیطش روستایی بود کاملا، من یادمه مامانم از یکی از باغای همسایه مهدمون شیر تازه دوشیده شده میخرید. خلاصه که این هفته این خانوم تقی‌خانی با دقت و حوصله و خساسیتش خیلی فکرمو مشغول کرد. دمش گرم واقعا!
اون ویژگی که ده سال پیش و بیست سال پیش با دوران مهدکودکم متفاوت بود میل به گوشه گیریه. من یه مدتی دیوانه‌ی معاشرت بودم. البته که حتما سن و سال هم دخیله ولی گمونم بیشتر سبک زندگیمونم باعث اون میل شدیدم به رفیق بازی بود. همین آمادگی نونهالان اگه پنجمی نبوده چهارمین مهدکودکی بوده که رفتم. ما مدام جامون عوض میشد، اولین باری که یه مدرسه آشنا رفتم که سال قبلشم همونو رفته بودم سال سوم راهنمایی بودم. تو پوست خودم نمیگنجیدم که اونجا با آدما آشنام و روز اول سال قراره چهره‌های تکراری ببینم. کل دوران دبیرستان که یه مدرسه بودم دیگه چنان احساس تعلقی به مدرسمون داشتم که تا سالها وفتی از جلوش رد میشدم دلم میخواست برم تو، انگار خونمونه! این جابجاییا منو خیلی مشتاق رفاقت و آشنایی کرده بود. موقع دانشگاه چنان ماجرای رفاقتا برام جدی و حیاتی بود که دلم نمیومد عضو هیچ اکیپی باشم همش احساس میکردم دسته‌ها و اکیپا دست و پامو میبندن چون میخواستم با همه رفیق باشم. همممه! نمیدونم کی و چطور فروکش کرد این میلم ولی یه موقعی بلخره سیر شدم و ریست شدم، برگشتم به تنظیمات کارخونه.