یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

شش اعتراف تلخ و شور و در عین حال بیمزه

یکم: فیلم مالیخولیا را اگر دیده باشید یکجایی از فیلم هست که خواهری که قبلن شاهد کسخل بودگیش بوده‌ایم در وضعیت خراب و ویرانی به منزل خواهر دیگر می‌رود. این وضعیت خراب و ویران را به تدریج می‌فهمیم حملهٔ خواب بصورت دیوانه وار است. بطوری که از فرط خواب هیچ کاری نمی‌تواند بکند، حمام نمی‌تواند بکند و غذای محبوبش هم مزهٔ خاکستر می‌دهد. خواب. چاره‌اش فقط خواب است. خوابی که به طرزی غیر منطقی و غیر موجه طولانیست ولی بلخره تمام می‌شود. یکروز صبح بلخره بیدار می‌شود و می‌رود اسب سواری. گیرم که همچنان کسخل باشد ولی دیگر خراب و ویران نیست.
حالا من در‌‌ همان وضعیتم. چند روز بود بیخودی بی‌آنکه کمبود خوابی چیزی داشته باشم خوابالوده و بیحوصله بودم و منتظر وقت خواب. دیشب در مهمانی دیگر داشت از پا درم می‌آورد. از سهٔ نیمه شب دیشب تا ساعت ۷ عصر امروز بزور اگر ۲ ساعتی آن وسط مسط‌ها بیدار بوده باشم. ولی گمانم بلخره تمام شد. یعنی امیدوارم تمام شده باشد. امیدوارم باز از فردا صبح بیچارهٔ خواب نباشم وقتی بیدار می‌شوم.
نکته‌اش اینجاست که من همیشه در صدر افتخارات بی‌خاصیتم کم خوابی و توانایی نخوابیدن بوده هرچند که چند ماه اخیر متوجه کاهش محسوس این توانایی افتخار آمیزم بوده‌ام و بروی خودم نیاورده بودم. این نکته است که خبر را تبدیل به اعتراف می‌کند.

دُیُّم: مدتیست به نظرم می‌رسد در یک دوران موقتی بسر می‌بریم. حالا چرا اینطور بنظرم موقتی می‌رسد و از چه نظر موقتی، خودم هم نمی‌دانم. ولی هی منتظرم یکی دو ماه دیگر از مود موقتی خارج شویم. امروز حساب کردم که شاید حدود سه یا چهار سال باشد که منتظر یکی دو ماه دیگرم.

سِیُم: انقدر جنگ بنظرم کریه و احمقانست که حتا جدیدن از هر فیلمی که مضمونش رشادت و شجاعت سربازان جنگ جهانی دوم باشه (که یه موقعی عاشقشون بودم) هم عقم می‌گیره. چه رفتاری سخیف‌تر و بی‌معنی‌تر از جنگ و کشتار در جهان هست؟ کثافتا آخه جنگ واقعن؟ اعترافم این بارحماقتیست که در پرانتز سه جمله قبل خودش را قایم کرده و گرنه ترس از جنگ را اعتراف نمی‌دانم.

چارم: اخیرن به یک جمعبندی غم انگیز از خودم رسیده‌ام و آن وضعیت فوق ضعیف استقامت است.
خیلی زود انصراف می‌دهم، فرقی هم ندارد از چه، از حقم، از زندگی، از موفقیت، خلاصه از هرچه نیاز به استقامت داشته باشد زود منصرف می‌شوم، زود تصمیم به فرار می‌گیرم.
 تصویری که این روزهای خوابالودگی از خودم به نظرم می‌رسد گیر کردن در شرایط یخبندان است، مثل فیلم‌ها احسان در گوشم بزند بگوید تو نباید بخوابی، و من ۳۰ ثانیه نمی‌کشد که می‌خوابم، حال استقامت ندارم، از زندگی انصراف می‌دهم.
سطح توقعم نسبت به سطح استقامتم خیلی بالا‌تر است و این موقعیتم را تراژیک می‌کند چون به یک عدمِ رضایتِ همراه با انصراف از موقعیتِ مطلوبِ دم به دم رسیده‌ام.

پنجم: این چند روز که احسان به شدت مریض بود و تخت خوابیده بود، از بی‌عرضگی و دست و پا چلفتیگری خودم حالم بد شد. واقعیت متاسفانه خیلی متفاوت است با تصویر ذهنی آدم از خودش. حالا البته شاید این سخن قصار در مورد همهٔ آدم‌ها صدق نکند ولی در مورد من کرده، چنانکه آهو جفتش را. بله به همین شدت.

ششم: اعتراف مال زمانیست که آدم خودش را باخته باشد.