پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

یک روز به شیدایی یا روز قبل از سفر خود را چگونه گذراندم

فردا راهی سفریم
سفر گرجستان
وسط یک درماندگی و بیحوصلگی عجیب و بی‌موردی هفته‌ی پیش یکهو قرار شد. اصلن از سر همین بی حوصلگی بود  شاید که قرارمان واقعن تبدیل به قرار شد. انگار حال مقاومت کردن در مقابل وسوسه‌ی سفر را نداشتم. یا انقدر خالی بودم که اولین پیشنهاد پرش کرد. بهرحال یک هفته‌ای تصمیم به سفر گرفتن اتفاق پوکی بود برایم. خیلی مطمئن بودم که از حرف خالی جلوتر نمی‌رود ولی خب یک وقت هم دیدی که پاشدیم رفتیم دوتایی . چرا که نه. دوتا در عرض اولین صحبت تلفنی شد سه تا. چهارمی را بهش امر فرمودیم. گفتیم  هفته‌ی دیگر مسافری. گفت نه. گفتیم چرا. مسافری. فردایش پنج تا شدیم و پسفردایش شش تا. سه تا هم که در گرجستان منتظرمان بودند. میشود سفر نه نفره. سفر قبلی گرجستان هم نه نفره رفتیم. اصلن انگار گرجستان مال سفرهای نه نفره است. خب حالا انقدر جالب بود که از من بعید بود سفر به این جالبی بروم با این حالم. ذوق نداشتم. مطمئن بودم شدنی نیست. یک هفته‌ای سفر نه نفره‌ی برون مرزی را نمی‌شود برید و دوخت و پوشید. از دیروز متوجه شدم دارم مقاومت بیخودی میکنم در مقابل ذوق داشتنم. خوشحالم و برویم نمی‌آورم. امروز اصلن حتا نمیدانم آن بیحوصلگی و درماندگی عجیب و بی‌موردی که دچارش بودم چه حالی بود واقعن. درک نمی‌کنم خود هفته‌ی پیشم را. هیجان سفر اتفاق جالب و شدیدیست
ساعت چهار و نیم صبح است. رنگ گذاشته‌ام روی موهایم. منتظرم وقتش برسد  بشورمش.
امروز روز قبل از سفرِ کاملی بود. تا اینجای کار. اگر با گوش درد بیدار نمیشدم کاملتر هم میشد.
صبحی رفته بودیم ارز مسافرتی بخریم. سیصد دلار می‌دادند به هر مسافری از قرار دلاری حدود دو هزار و پانصد تومان. از ساعت ده و نیم رفتیم در بانک نشستیم مدارک را گذاشتیم روی میز. فرم‌ها را پر کردیم. چند نفری هم بجز ما بودند. ساعت یک، یک و نیم از بانک خارج شدیم با یک حواله‌ی سیصد دلاری در دست راست و سایر مدارک در دست چپ. معطلی بی موردی بود ولی بد نگذشت. دو کارمندی که با آنها سر و کار داشتیم واقعن آدم حسابی بودند. کار بلد نبودند ولی جدن آدم حسابی بودند. یعنی در تمام مدت واقعن داشتند تلاششان را می‌کردند. یک قسمت معطلی البته شاید تقصیر ما بود که نگفتیم پروازمان از فرودگاه تبریز است و  آقای بانکی اشتباهی حواله‌ها را برای فرودگاه امام پر کرده ‌بود. اصلن نفهمیدم احسان چطور یکهو یک وقتِ بی ربطی یادش افتاد بپرسد اینکه ما پروازمان از تبریز است مشکلی ایجاد نمی‌کند؟ و قیافه‌ی متصدی وا رفت. چرا نگفتین؟ نپرسیدین! خب من تا حالا پیش نیومده پرواز خارجی غیر فرودگاه امام داشته باشم. مام چمیدونستیم مهمه گفتنش شما که بلیطمونو دیدین. چک نکردم. فکرشو نمیکردم. آخه چطور از تبریز؟ خیلی مستاصل بود رویش اگر میشد یک اشکی هم می‌ریخت. دیر بود. کار بقیه مانده بود. سرش شلوغ بود، سیستمش کند بود. به برنامه  هم وارد نبود. یک پیرمردی هم بود که با حاج خانوم آمده بودند برای سفر کربلا ارز بگیرند. هر ده دقیقه یکبار با صدای بلندر از حاج خانوم می‌پرسید که چرا اینجا نشسته اند. - کی داره کارمونو میکنه؟ این یارو؟ برم ازش بپرسم چی شد؟ - نه شما بشینین دارن انجام میدن. جدن هر ده دقیه‌ها. هر بار با این یارو گفتنش متصدی می‌خندید. میگفت حاج آقا الان تموم میشه. یک سری مدارک بود که باید میرفتیم بیرون کپی میگرفتیم. متصدی بی آنکه اصلن به روی حاج آقا بیاورد رفت از دستگاه خود بانک برایش کپی گرفت. صحبتش را هم نکرد اصلن، برویشان هم نیاورد. آدم حسابی بودند جدن. یک‌جوری آدم حسابی بودند که  خوب بود در فیلم اصغر فرهادی یک نقشی  می‌داشتند. بعد از بجا آوردن مراسم بانک ضعف کرده بودیم. بی صبحانه رفته بودیم به قصد کار نیم ساعته. از غذافروشی سر کوچه کباب گرفتیم. آن هم خیلی با صفا بود به نظرم. خود غذا فروشی یک محیط خیلی کوچکیست که در سه سال اخیر شیشه‌بری و بعد از آن سبزی فروشی و بعد از آن دفتر فنی  و حالا غذا فروشی شده. کار این یکی به نظرم گرفته. از این غذا فروشی‌ها که هر روز یک پلو خورش روز  دو جور کباب دارند. یک خانواده‌اند، زن و شوهر و دخترشان. بنظرم تمام کسبه‌ی محل هم نهارشان دیگر به امید اینهاست.
بعد از ناهار یک سری خرید داشتم. چند تا جوراب و ساقی که زیر شلوار بپوشم و کلاه و زیرپوش. دوست داشتم یک چیز ترش جذاب هم برای ندا بگیرم که عشق ترشی دارد و در مملکت غریب لابد بی لواشک مانده. کل این چیزها را احتمالن همین حول و حوش چهار راه ولیعصر و فوقش میدان ولیعصر می‌شد جور کرد ولی من شال و کلاه کردم به قصد تجریش. یعنی از قبل فکرش را کرده بودم که تجریش میروم اینها را میگیرم چون آنجا در یک محیط فشرده‌ای همه‌شان موجودند لابد، بهناز را هم می‌بینم. در اتوبوس هم خوش گذشت. دوتا دختر با هم سوار شده بودند یکیشان نشسته بود پهلویم، آنیکی هم روبرویم. این دوتا حرف زیاد داشتند باهم. از انتقاد و پیشنهاد به هم گرفته تا تعریف ماجرای تلفن جعفر و هیجان برای اسبهای دسته‌ی سینه‌زنی. روبرویی یک مدت هم با شوهرش تلفنی صحبت کرد. خیلی چسبید. انقدر که فضولی و سر در آوردن از کار غریبه‌ها در اتوبوس من را سرحال می‌آورد دوش آبگرم سرحالم نمی‌آورد. جدن.
بازار تجریش هم خوش گذشت. بازاری که واردش شوی با بوی سبزی خورد کرده و ترشی و عطاری اشباع شوی کلن بازار خوشحال کننده‌ایست. بهناز نیامد ولی بر خلاف انتظارم خرید خودش به تنهایی لذت لازم را داشت. من آدم خرید گریزی هستم و همیشه بنظرم میرسیده خرید از من زیادی انرژی میگیرد. خسته‌‌ام میکند. حوصله‌ی حرف زدن با فروشنده‌ها و قیمت پرسیدن و چانه زدن هیچوقت نداشته‌ام. یکهو ولی امروز دیدم که خیلی هم راحتم با تمام اینها. خیلی هم دارم کیف می‌کنم. شانس من فروشنده‌های بانمکی هم هی به تورم می‌خوردند. اصلن انگار قابلیت دار شده بودم در یک بخشی که فکر میکردم مطلقن به من ربطی ندارد. انگار گذر سالیان، همین سالیانی که از خرید کردن فرار کرده بودم در من پخته بود این قابلیتم را. قبلن هم یکی دوبار این احساس را داشته ام. یکبار وقتی بعد از پنج شش سال شنا کردم و یکهو دیدم که چقد انگار درست دارم شنا میکنم در حالیکه آخرین بار همان پنج سال پیشش بجای شنا فقط مثل علیل‌ها دست و پا میزدم. یکبار هم در مورد سه تار که آنهم وقتی بعد کلی سال، شاید ده سال یا بیشتر، دستم گرفتم خیلی بهتر از آخرین بار بلد بودم چطور باید راحت انگشت‌هایم را روی پرده‌هایش بلغزانم  و فرز باشم در نواختنش. حالا در مورد خرید و معاشرت با اجتماع هم انگار همین شده بود امروز. شاید هم رمزش در تنها بودن بود. وقتی با کس دیگری باشم نصف مغزم دارد به عکس‌العمل‌های ذهنی او درباره غلط بودن خریدم فکر می‌کند انگار. انقدر بعد از خرید پر انرژی بودم که تعارف قهوه‌ی بهناز را در هوا زدم.  تاکسی را هم اشتباه سوار شدم. اینبار به تور یک سری آدم بی بخار افتاده بودم که حال نداشتند جواب آدم را بدهند که کجا باید سوار شد ولی خوب کردم که رفتم. خیلی هم چسبید. برگشتنه سراغ کلاژ هم رفتم. سوغاتی کلاژی هم خریدم. محبوبه را هم دیدم. محبوبه بنظر من جزو شدیدترین شانس‌هاییست که کلاژ آورده. حدود ساعت ده که خانه بودم نمی‌دانستم با آنهمه انرژی قرار است چکار کنم. البته باید میدانستم چون به اندازه یکروز کامل کار مانده بود. ساکهایمان را نبسته بودیم، رنگ مو و حمام و نظافت و همه کارم مانده بود.حالا این کارها تمام شده. ساعت شش صبح است.دیگر فردا شده تقریبن. بنظرم خوابیدن کار بی موردی میرسد. هفت ساعتِ مفصل در اتوبوس تا تبریز وقت دارم برای خواب

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

خواهش می‌کنم، چنین چیزی نمیشه

بین راننده‌های اتوبوس شهرک ژاندارمری یک رفیق دارم. رفیقم مرد مسن خوشروییست با چشم‌های خیس و موها و سبیل خاکستری که جلوی سرش کمی خلوت شده، و چهره‌ای خندان که این چهره‌خندانش عمومیست. برای همه خندان است و ربطی به رفاقت ما ندارد. رفاقت ما در نگاه آشنایست که موقع کارت زدن بینمان رد و بدل می‌شود و سری که تکان می‌دهد و ذوقی که در چشمان خیسش هست وقتی چاق سلامتی‌ای را زیر لب زمزمه می‌کند که به گوش من نمی‌رسد- من دقت کرده‌ام که این عکس‌العمل مخصوص من است، به بقیه همان خنده‌ی عمومی را تحویل می‌دهد همیشه- جوابش را من با لبخند می‌دهم. لبخند من برخلاف رفیقم عمومی نیست. من در جامعه اگر نگویم چهره‌ی یبس و اخمو، دستکم باید بگویم چهره‌ی خنثایی دارم. لبخندهایم خصوصی و مخصوص است که البته این را شاید هیچکدام از دوستانم ندانند چون برای آنها همیشه مفصلن خندیده‌ام. همه‌ی این خنده‌ها هم خصوصی و مخصوص بوده. همه‌شان.

داری در واقع میگی که خنده‌های خصوصی و مخصوص تو نسبت به خنده‌های عمومی راننده یه برتری و ارزش ویژه‌ای دارن؟ اینو میخوای بگی؟

نه . فقط دارم جنس خنده‌ها را توضیح می‌دهم. توصیف می‌کنم.

ولی توی این واژه‌های عمومی و خصوصی به هرحال یه ارزش گذاری‌ای هست. نمی‌تونی بگی نیست. حموم نمره و عمومی یه تفاوت طبقاتی‌ای دارن که تو ذهن همه این تفاوته حک شده از همون بچگی که شاهد مکالمه‌ی آقاجونشون با حمومی محل بودن که جواب سوال "عمومی؟" حمومی رو با یه منت خاصی "خیر! نمره" داده و قیافه‌ی حمومی رو دیدن که حالت صورتش یه نموره احترام آمیزتر شده. همون یه نموره تو بچگی خیلیه‌ها. خیلیم موثره تو اون سن.

داستان نگو. اولن که اون بحث عمومی و خصوصی رو مخصوصن مطرح کردم ولی ربطی به نموره احترام آقای حمامی نداشت. جهت اثبات رفاقت مطرحش کردم. عکس‌العمل‌های عمومی هیچ دلیلی بر اثبات رفاقت نیستند. عکس‌العمل‌های اختصاصیند که روابط دو نفر را از حالت عمومی خارج می‌کنند و می‌توان روی روابطشان عنوانی مثل رفاقت گذاشت مثلن. بعد هم که در مورد لبخند اتفاقن عمومیش به نظر من از خصوصیش خیلی جالبتر است. من خودم ترجیحم این بود که لبخندم جنبه‌ی عمومی‌تری داشت.

آره خب یه سریم هستن که ترجیح میدن ثروت کمتری داشته باشن در عوض مثل باقی مردم لذت پابرهنه توی گل و شل دویدنو بچشن. انگار چون ثروتمندن در اوردن کفش براشون ممنوعه.

خیلی بی ربط داری صحبت می‌کنی. نمی‌فهمم مشکلت کجاست.

مشکلم توی نگاه از بالاست. نگاهت از بالاست. مشکلم اینه.

نگاه من از بالاست؟ نگاه من به لبخند ملت از بالاست؟ من دارم میگم ازینکه راننده به من آشنایی بده کیف می‌کنم، می‌خواستم تعریف کنم که دیروز بعد از مدتها به تور هم خوردیم، موقع پیاده شدن گفتم خسته نباشید، جواب داد: خودت چطوری؟ کم پیدایی! خیلی چسبید. نیشم در تمام طول کوچه تا دم در شرکت باز بود. این بود حرفم. نگاه از بالا، نگاه از بالا. اه

آره خب. جالب بوده. یه صحنم بود تو این فیلمه، سن پطرزبورگ، یه پیرمرده بود فامیلش سرهنگ بود یه ته لهجه‌ی ترکی‌ایم داشت. می‌گفت دندوناش اذیتش میکنه، مدیرآسایشگا میگفت ای بابا باز دندونای آقای شمسو اشتباهی ور داشتین؟ پیرمرده جواب می‌داد: خواهش میکنم، چنین چیزی نمیشه. یاد اون افتادم. حالا شایدم ربطی نداشت ولی از این جواب آقای راننده یاد اون افتادم.

پس می‌گی نگاه من از بالاست. هان؟

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

تعریف دقیق واژه‌ی ملس و سه ماجرای دیگر

"هوا چه  ملسه"
کاملن موافقم با آقای دریانی، دقیق‌ترین تعریفِ ملس بنظرم همین چیزیست که الان هوا هست، در ساعت چهار و هفت دقیقه‌ی  بعد از ظهر روز سه‌شنبه بیست و چندم آبانماه سال نود و چند خورشیدی در بلوار مرزداران.
 خب این از تعریف ملس، می‌ماند سه تا ماجرا، که البته اسمشان را نمی‌شود ماجرا گذاشت، اسمشان را راستش هرچه فکر کردم نفهمیدم می‌شود چه گذاشت، حالا که دارم این را می‌گویم البته به نظرم اسمشان را می‌شود یادداشت گذاشت چون واقعن هم سه‌تا یادداشتند. یادداشت‌های بی‌ربط.
***
سوار تاکسی که شدم یکهو انگار مغزم پاک شد. پاکِ بد نه، پاکِ خوب.
خیلی با تخفیف اگر بخواهم وضعیتم را توضیح بدهم چهل و هشت ساعتِ کاری از کارهایم عقب بودم. از صبح ایمیلی که قرار بود دیشبش بفرستم علافم کرده بود آخر هم همه‌ی فایل‌هایی که باید، اتچ نشد. سربرگی که دو هفته پیش قرار بود بدهم چاپخانه و قول آخرِ هفته‌ی پیش را به مشتری داده بودم بردم که تحویل چاپخانه بدهم رفته بودند برای ناهار. تلفن‌های روی کارت‌ها را اشتباه نوشته بودم که البته بموقع فهمیدم ولی بعد دلشوره‌ام انداخت که اشتباهاتی که هنوز نفهمیده‌ام قرار است از کجاها سردرآورند و چقدر قرار است گند بزنند؟ برای رسیدن به دفتر فنی حسابی دیر بود. یک هفته بعد نمایشگاه داشتیم ولی کارهایی که در مغزم رژه می‌رفت دست کم سه هفته زمان می‌خواست و من شُل بودم. شلِ شل.
در همین هاگیر واگیر بود که سوار تاکسی شدم و یکهو مغزم پاک شد از اینهمه.
راه بی ترافیک بود، خیلی زود می‌رسیدم به مقصد. وسوسه شدم بپرسم مسیر بعدیتان کجاست و هرجا بود بروم. اصلن به مقصد بعدی هم که رسیدیم پیاده نشوم، هی بپرسم حالا مقصد بعدیتان کجاست و هی بروم.
وسوسه شدم ولی نپرسیدم. پیاده شدم. همانجا که باید، پیاده شدم.
***

هوا که بارانی باشد، اگر توی خیابان باشی و زیر باران، چشم ترجیح می‌دهد فاصله‌های دور را نگاه نکند، نزدیک‌ها را می‌بیند، یعنی اصلن حال بالا کشیدن خودش را ندارد، زمین را می‌بیند و کمی جلوتر از نوک دماغ را. جوری که قرار نباشد پلکها را پس بزند از روی آن یک چهارم کره‌ی بالایی چشم. این را امروز فهمیدم.
 سر جمالزاده داشتم از خیابان آزادی رد می‌شدم، رسیدم به لاین بی‌آرتی وسط خیابان. یک دختر و پسری ایستاده بودند، من هم ایستادم کنارشان، یک آقایی هم آمد ایستاد کنار من، منتظر که کِی وقت رد شدن می‌شود. بعد از چند لحظه به چشمم فشار آوردم و یک نگاهی به دور و بر انداختم، منجمله به همین لاین خالیِ بی‌آرتی که اصلن یکجور غریبی خالی بود و نه تنها هیچ اتوبوس و آمبولانس و ونِ پلیسی تویش نبود بلکه انگار قرار هم نبود تا سالهای سال هیچکدامشان از آن طرف‌ها رد شوند. معلوم نبود ما بیخود برای چه ایستاده بودیم، از ترس کدام ماشینی، خلاصه راه افتادم که رد شوم، مرد کناری هم با من راه افتاد. دختر و پسر ایستاده‌بودند همچنان، می‌گفتند و می‌خندیدند. جای عجیبی را برای گپ زدن انتخاب کرده بودند و معلوم بود حالا حالاها همانجا ماندنی‌اند. برای رد شدن از باقی خیابان باید به چشم‌های خودم مراجعه می‌کردم و دیدم چقدر کار سختیست آنطرف خیابان را نگاه کردن. چشم انگار رمقش گرفته می‌شود. تازه چشم‌های من باید جور چشم‌های مرد کناری را هم می‌کشید، از اینش لجم می‌گرفت.
***

همین روزهای بارانی اگر کلافه و بی‌حوصله نباشید ترافیک هم دیدنی و قشنگ است. یعنی امروز که به نظر من ترافیکِ بارانی خیلی چیز قشنگیست. تازه من اصلن هم روی دور حوصله و از این حرف‌ها نیستم. اگر بودم که از این ترافیک غرق در لذت می‌شدم ولی حالا با این وضعیتِ حوصله مجبورم به درک قشنگ بودنش اکتفا کنم.
اگر یک دوربین‌هایی اختراع می‌شد که مثل لنز توی چشم می‌گذاشتیم و بی آنکه کسی متوجه شود از آن چیزی که می‌بینیم فیلم می‌گرفتیم، -فلو و فکوسش هم با همان تنگ و گشاد شدن عنبیه و مردمک باید تنظیم می‌شد احتمالن- بهتان عملن ثابت می‌کردم چقدر قشنگ و خوشرنگ است ترافیک روزهای بارانی. آدمها هم خوشگل‌ترند. اکثرشان یک غمی انگار پیدا می‌کنند که خیلی بهشان عمق می‌دهد و قشنگشان می‌کند، بعضی‌ها هم سرخوش و لپ گلی و بَراق می‌شوند مثل همین دختری که دارد با خنده و هیجان ماجرای غش کردن همکلاسیش سر کلاس خانوم شمس را برای بقیه تعریف می‌کند.
ولی جدن اگر روزی از این دوربینها که گفتم اختراع شد من حقم است که یکی داشته باشم چون تقریبن نصف بیشتر عمرم را بهشان فکر کرده‌ام، هر بار هرجا چیز جالبی دیده‌ام حسرتشان را خورده‌ام. آن اوایل البته به عینکش فکر می‌کردم، یک عینکی که با آن فیلم بگیری  بی آنکه کسی بفهمد، بعد که با پدیده‌ای به نام لنز آشنا شدم دیگر رفتم سراغ لنز. ولی جدن چرا اختراعش نمی‌کنند؟ خیلی که چیز بدرد بخوری بنظر می‌رسد.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

عصر جمعه با شما

-  یک موقعی خیلی جدی از بین آدم‌های توی اتوبوس برای خودم چهره انتخاب می‌کردم. خیلی جدی، شبیه انجام وظیفه. یعنی تفریحم نبود، فعالیتِ اتوبوسیم بود. چهره انتخاب می‌کردم و خودم را با آن چهره تصور می‌کردم، و به نظرم خیلی درست‌تر از چهره‌ی خودم می‌رسید. انتخاب‌هام لزومن خوشگل و زیبا نبودند، یا دستکم آن چیزی که عمومن بهشان بگویند چه خوشگل و چه زیبا نبودند ولی لزومن از خودم صاف و صوفتر و راحت‌تر بودند. این عمل بارها و بارها تکرار شد، سال‌ها و سال‌ها، تا نمی‌دانم کِی. چند وقتیست متوجه شده‌ام ترکش کرده‌ام. خوشحال شدم. تمام مدت انگار مثل یک بیماری با خودم حملش می‌کردم و حالا دیگر نیست.
یک اتفاق‌هایی هست که مدام در مغزم می‌افتند، سال‌ها و سال‌ها. بارها و بارها، دوست دارم روزی یادم بیفتد که دیگر مدت‌هاست که ندیده‌امشان، که دیگر از من رفته، مثل همین یکی که هیچوقت منظور خودم را از این جدیت در پیگیریش نمی‌فهمیدم. وقتی فهمیدم تمام شده جدن خوشحال شدم.
 یک تصویری هست موقع کلافگی و گیجی، که می‌روم در توالت، یک تشت بزرگ زرد هم با خودم می‌برم، می‌گذارم توی دستشوییِ توالت، صحنه‌ی بعدی این است که مغزم در دستم است و دارم حسابی می‌شورمش، لای تمام پیچ و خم‌هایش که پر از چرک و کثافت است، انگشت می‌کنم، جوری می‌شویم که زیر انگشتانم قیز قیز کند . می‌شورم و می‌شورم و می‌شورم و این فکر ساعتها طول می‌کشد، همانقدر که زمان لازم است تا واقعن یک مغز را لای تمام پیچ و خم‌هایش انگشت کنی و تمیزش کنی طول می‌کشد. حوصله‌ام سر رفته از این تصویر.

-  بنظرم بدترین قسمت روحیه‌ی آدم آنجاییست که دلش برای خودش بسوزد. بطرز بیرحمانه‌ای این اخلاق منزجرم می‌کند.  چه در مورد بقیه چه در مورد خودم. لحظه‌ای که با دلسوزی برای خود مواجه می‌شوم می‌خواهم شلاق دستم بگیرم. دلخوری فرق دارد. دلخور شدن یک امر طبیعی انسانی است ولی دلسوز برای خود، بیچاره من گفتن، نفرت انگیز است جدن. نیست؟  والا هست، بلا هست، اصلن حضیض ذلت آدمیزاد است این حال. هاها! حضیض ذلت چه به موقع به فکرم رسید چقدر هم درست: حضیض ذلت

- از قدیم گفته‌اند چیزی که عوض دارد گله ندارد. حالا من ولی گله دارم. بابت همان چیزهایی که قاعدتن باید عوض داشته باشد ولی عوض نداشته. بنظر من چیزی که باید عوض داشته باشد و نداشته باشد جدن گله دارد. باید از قدیم هم یک اسمی اصطلاحی چیزی داشته باشد این حالت که من بلدش نیستم. فقط گله دارم.

-  دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار بشوم و بشوم آن آدمی که بخودش بگوید سالم.

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

شمام میاین؟ بعـــله

 همونطور که در شکل مشاهده می‌کنین. جمعه پنجم آبان نود و یک نمایشگاه کلاژه. خب  در واقع هدف از این پست هم همینه که بگم نمایشگاه کلاژه و بگم تشریف بیارین .
اما حالا که تا اینجا اومدم و ازونجا که اینجا من معذب  میشم اگر انقد مختصر و مفید حرف بزنم چند تا چیز دیگم بگم و برم. از الان که دارم این پستو می‌نویسم حتا یه روز کامل هم دیگه فرصت نیست برای بقیه‌ی کارها و خب طبق معمول من شخصن یه مقدار متنابهی از قافله عقبم. ولی نمی‍تونم نگم دیگه بذارین بگم.
اول اینکه دلیل اینکه انقد دیر این پست رو گذاشتم یکیش اینه که پوسترش رو اصلن خودم به دلم نبود منتشر کنم. چرا؟ چون یه پوستر برای این نمایشگاه کار کرده بودم که خودم خیلی ازش رضایت شدید داشتم. بعد اتفاقی که افتاد این بود که در اثر یه اشتباه خیلی ناجوانمردانه و بی‌فکرانه و دیگه نمیدونم هر صفت بد دیگه‌ای، این پوستر نامردو روی اون پوستر نازنینم سیو کردم.
بله خیلی اتفاق بدی بود. بعد خلاصه اینجوری شد که این شد پوستر نمایشگاهمون درحالیکه من دلم هنوز با اون یکیه.
البته بعدم انقد این روزا ماجراهای فشرده‌ای داشت که اصلن یادم رفته بود میشه اینجا هم اطلاع رسانی کرد. یعنی یه اتفاقای دیگه هم همزمان با بدو بدوی دم آخری نمایشگاه افتاد که حواسمو پرت و پرت‌تر کرد و چون یکیشون خیلی اتفاق  بدی هم بود از بد حادثه، یعنی هنوز هم هست. یکی از دوستام الان تو موقعیت خیلی وخیمیه که کاری هم از دست من براش بر نمیاد ولی من تازه گمونم بعد از نمایشگاه مغزم فرصت پیدا می‌کنه که لود کنه جریانو.

اینا رو نمیخواستم بگم البته اصلن. یعنی هدفم یه حرفای مرتبط‌‌تری بود. مثلن اینکه نمایشگاه این دفعه‌ی کلاژ به نظر من به ایده‌ی اولیه‌ای که من شخصن تو ذهنم از کلاژ داشتم نزدیک‌تره. حالا البته خیلی دلشوره دارم چون یه تغییر مسیر مشخصی پیدا کرده که نمی‌دونم از نظر مخاطبای کلاژ این تغییر دلچسبه یا دلنچسب،  هیچ ایده‌ای در این زمینه ندارم ولی خودم شخصن پیش خودم از محصولات این نمایشگاه بیشتر یاد تصمیم اولیه‌مون برای راه‌اندازی کلاژ می‌افتم و این باعث می‌شه راضی‌تر و نگران‌تر باشم.

تو این اوضاع بلبشوی اقتصادی و بلبشوی کار خود ما بنظر من اینکه سارا این نمایشگاه رو تونست مدیریت کنه و به جایی برسونه که فردا واقعن برگزار شه شبیه یه معجزه می‌دونم. یعنی واقعن معجزه‌ای که فقط از سارا میتونه بربیاد بنظرم. حجم کارهای بی ربط به هم و اتفاقای غیر قابل پیش‌بینی  خیلی بیشتر از حدی بود که خاصیت الاستیکی من جواب بده ولی خب سارا اصن نفهمیدم چطور اینکارو کرد. در آن واحد تونست دست کم چهار یا پنج‌تا آدم باشه و این خیلی شبیه معجزست واقعن. جدی می‌گم.

خب حالا من واقعن دیرمه، انقد دیرمه که با اینکه مطمئنم این متن پر از غلط دستوری و تایپیه نمیتونم یدور از روش بخونم. پس کلام آخرو میگم و مرخص میشم.
و اما کلام آخر برای کسایی که تصویرو نمیتونن باز کنن: نمایشگاه پاییزی کلاژ با موضوع ضرب‌المثل، پنجم و ششم آبانماه، ساعت 16 تا21 - بلوار مرزداران، خیابان البرز، کوچه البرز 4، انتهای کوچه، پلاک 2، واحد چهار

سعی کنین بیاین دیگه. هی من نگم


دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

سکوت فوبیا

- از حمام آمده بودم، حوله هنوز دور سرم بود، خانه‌ی مهرشهر بود پس لابد 6 سالم بوده. مامان سینی غذا را از آشپزخانه آورد ، گذاشت جلویم، یک بشقاب گوشت کوبیده بود، نان بود و یک کاسه ماست. حالا درست یادم نیست چه گفتم، لابد از ماست که فکر نکرده بودم بگذرم ولی حتمن برای گوشت کوبیده ناز کرده بودم. مامان سینی را بلند کرد برگرداند به آشپزخانه. جا خورده بودم. هیچی نمی‌گفت. اخم هم نکرده بود حتا. ساکت بود و صورتش مثل سنگ. من جیغ و گریه راه انداخته بودم. گرسنه نبودم. ترسیده بودم از بیرحمی‌اش. داشتم از ترس سکته می‌کردم.

- یادم نیست کلاس چندم بودم. دبستان بود هرچه بود. احتمالن کلاس چهارم. لابد هم پنجشنبه بود که بابا تعطیل بود. آنروزها پنجشنبه‌های خانه‌ی ما معمولن روزهای شادی بود بطوری که گاهی ناهار کباب داشتیم. کباب تقلبی البته. یک ظرفی شبیه قابلمه داشتیم که تهش سوراخ بود یک پره داشت که روی گاز که می‌گذاشتیم می‌چرخید و سیخ‌های کباب را می‌گذاشتیم روی لبه‌ی ظرف تا به اصطلاح کباب شود. البته کباب نمی‌شد، می‌پخت. ولی ظاهرش شبیه کباب بود و ما هم با آداب کباب‌خوری می‌خوردیمش با چلوی زرده تخم مرغ زده و سبزی خوردن و سماق و سایر تشریفات. خلاصه در چنین روزی شاد و شنگول از در رسیدم و بلند سلام کردم. مامان داشت میز ناهار را می‌چید. بابا لم داده بود توی هال و داشت مجله ورق می‌زد. همه چیز طبق معمول بود جز اینکه کسی جوابم را نداد. بابا سرش را از روی مجله بلند کرد و نگاهم کرد و باز برگشت به مجله. سرما از از مغز سرم شروع شد و پخش شد توی تنم. می‌دانستم که مجرمم ولی هنوز تفهیم اتهام نشده بودم. طرف اتاق که رفتم دیدم اتاقم اتاق به هم ریخته‌ای که ترکش کرده بودم نیست. مرتب شده حسابی. روی میزم  هم دو ورقه‌‌ی دینی‌ای که زیر تشکم قایم کرده بودم، یکی با امضای تقلبی مامان، یکی با امضای تقلبی بابا، کنار هم مرتب چیده شده بود. لباسم را عوض کردم. رفتم نشستم سر میز ناهار. در سکوت کباب خوردیم. دلم برای بابک که طبق معمول مراسم کباب خوری را مراسم شادی فرض کرده بود، کباب بود. بنظرم این سکوت تقاص نامردی‌ای بود برای همچون جرمی.

- راهنمایی بودم. کلاس سوم. با شقایق داشتیم از پل عابر بعد از پل گیشا رد می‌شدیم. شب بود بیابان بود زمستان بود و این پل عابر هم خیلی طولانی بود از شمال خیابان جلال شروع می‌شد از جنوب  خیابان جلال یک پله می‌خورد به وسطش و تهش هم جایی بود که الان سردر دانشگاه تربیت مدرس است. یادم نیست که آنزمان هم بود یا نه. در هر حال تاریک و خلوت بود. وسط‌های پل که بودیم مردی از پله‌های وسط پرید طرفمان و من را بوسید. محکم گرفت و چندش آور بوسید ولی کار دیگری نکرد. صورتم را بزور کندم که جیغ بکشم ولی نتوانستم. لال شده بودم. لال و قوی چون خوب بزور خودم را از چنگش درآوردم. احساس می‌کردم جنسم از آهن شده واقعن. یک احساس قدرت شدید بهم دست داده بود که فکر می‌کردم مرد را که هیکلش دوبرابرم بود می‌توانم له کنم. بمحض اینکه از چنگش در آمدم پا گذاشت به فرار. کل ماجرا شاید یک لحظه بود. شقایق ماتش برده بود به من. من آهنی و سنگین بودم. تکان نمی‌خوردم. شقایق با تاخیر زیاد شروع کرد دنبال یارو دویدن. بنظرم کارش بی‌معنی بود. مثلن می‌خواست چکارش کند؟ از شقایق عصبانی بودم به این دلیل که در آن لحظه من را دیده بود فقط چون شاهد حقارتم بود. دلم نمی‌خواست کار مفیدی برایم بکند. دلم می‌خواست از جلوی هم غیب شویم. همینطور ایستاده بودم وسط پل. شقایق تا آن طرف پل دوید بعد برگشت. کنار هم راه می‌رفتیم و من هی با پشت دست  و زیر مچ محکم صورت و دهنم را پاک می‌کردم. می‌فهمیدم حرکت مریضیست ولی نه حرفی می‌توانستم بزنم نه می‌توانستم ساکت و معمولی راه بروم. شقایق هی برمی‌گشت نگاهم می‌کرد. ساکت بود. بعد زد زیر گریه. گریه‌ی ساکت. از آنها که فقط فین فینش صدا دارد. من هم بغضم ترکید. نشستیم توی ایستگاه اتوبوس پشت به هم نشستیم و در ساکت‌ترین وضعی که می‌شد گریه کرد گریه کردیم. تمام مدت گریه تمرکزم روی این بود که بعدش قرار است چه بشود. سکوت شقایق بیشتر از بوس مرد گیجم کرده بود، انقدر نمیفهمیدم که داشتم له می‌شدم. د خب لعنتی! من لال شده باشم دلیل دارد. تو چرا؟ شقایق بلند شد راه افتاد. طرف عکس طرفی که داشتیم می‌رفتیم، طرف خانه‌شان. من هم پشت سرش راه افتادم. نمی‌فهمیدم قرار است چکار کنیم فقط می‌دانستم تا زمانی که شقایق به این سکوتش ادامه بدهد من هم سنگرم را نگه می‌دارم. خداحافظی هم حتا نمی‌توانستم بکنم. مغزم می‌خارید از استیصال.


- من جاهای خالی را با حروف مناسب و نا مناسب، فقط پر میکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

Fill in the blanks with bullshits

ظاهرن معاونت امور فرهنگی  شهرداری و نیروی انتظامی ابلاغیه ای از مقامات بالا دریافت کرده‌اند که جاهای خالی را با کسشعر پرکنند. من جزو عشاق بکار بردن همچین لغتی نیستم. همین الان پیش پایتان بیست بار هی کسشعر را پاک کردم بجایش نوشتم مزخرفات، اراجیف، مزخرف‌ترینها،... ولی جدن جواب نمی‌داد. ابلاغیه‌ی مذکور جز این نمی‌توانسته باشد.
بنر زیبای "عاقبتِ توجه نکردن به جلو" را دیده‌اید؟ تصویرسازی پیتوگرام گونه‌ی یک ماشین است که خورده به تیر چراغ برق. بله خیلی بدرد راننده‌های عزیز می‌خورد که برایشان عاقبت توجه نکردن به جلو مسجل شود وگرنه هرگز به جلویشان توجه نمی‌کردند.
 یا مثلن بیلبردی در چمران دیدیم با مضمون: پر حرفی نکنید. با این توضیح که حرف زدن زیاد موجب "بروز" ایرادهایتان می‌شود. یعنی اصلن بگیریم که بله لازم است شهرداری محترم هزینه کند و برای نصیحت کردن آدم‌های پرحرف وسط اتوبان چمران بیلبرد تدارک ببیند، اقلن نباید یکی باشد که به آن کلمه‌های نازنین روی بیلبرد سر و سامان بدهد تا انقدر ابلهانه و تیز در چشم و گوش آدم فرو نروند؟
یکی دیگر هم دیدم که نوشته بود انقدر در خانه درباره مشکلات اجتماعی صحبت نکنید !! یا یکی دیگر که به مادرها تذکر داده که بله نمره مهم است ولی نه مهمتر از فرزندتان. یا یکی که به پدرها گفته بود اگر از وضعیت لباس فرزندشان ناراضی هستند با او صحبت کنند. یک زمانی بود معضل اصلی اینجور تابلوهای شهری گرافیکشان بود ولی به روزگاری رسیدیم که چنان وضع ادبیات و محتوا اسفبار شده که من که طراحم حتا یادم نیست ترکیب بندی‌ها چطور بود. یعنی چنان زشتی محتوا غالب است که بنظرم گرافیک کار هرچه زشت‌تر و ندیدنی‌تر بهتر. هرچه خنثاتر و محوتر خدمتگزارتر به خلق.
این بنرهای حکمت ‌آموز را که به در و دیوار تهران می‌بینم قلبم تیر می‌کشد جدن. قبلن خنده‌ام می‌گرفت ولی کم‌کم دیگر برایم از حالت خنده‌دار به حالت ترسناک تغییر فرم دادند. بله کارم از خنده گذشتست از آن می‌ترسم. قبلن هر از گاهی جمله‌ی احمقانه می‌دیدم و به  سلسله مراتبی که این جمله گذرانده و تایید شده فکر می‌کردم و بنظرم بامزه بود اینهمه آدمی که این را تایید کرده‌اند، در ادامه البته اینهمه بنر و کاغذ و جوهر و برق و انرژی که صرف چنین مهملی شده و جماعتی که بابت تبدیل کردن مواد خام مرغوب به زباله صاحب ثروت و مکنت شوند لجم را در می‌آورد ولی در نهایت واکنش فیزیکی بدنم ازینهمه خنده بود. ولی مدتیست متوجه شده‌ام آنچه قبلن به صورت حماقت تصادفی هر از گاهی به چشم می‌خورد کم کم  شبیه تولیدات یک ارگان  پرتولید و هدفمند شده که گویا کسی بخواهد هم حق ندارد محتویات انسانی ارزشمند در محصولاتش بگنجاند. بنرهایشان جوریست که حتا اگر مخاطب را نونهالان در نظر بگیریم باز جز توهین به شعور مخاطب کارآیی دیگری ندارند. انگار هرکدامشان به قول احسان یک "چکیده" به آدم می‌زنند. ولی ما دیگر به مدد صدا و سیما به تحقیر شدن و توهین به شعورمان عادت داریم. به تو گوشی خردن هم. کلن همیشه فکر می‌کنیم مخاطب این اراجیف از اول هم قرار نبوده ما باشیم. تو گوشی سهون به گوش ما خورده. یعنی حتا این فکر را هم نمی‌کنیم. مغزمان خود به خود یک کارهایی می‌کند که ما کم توجه‌تر باشیم به محیط و پیرامونمان. سِر باشد صورتمان. یعنی در واقع مجبور است این کار را بکند چون اگر نکند در چنان محیط اشباعی از تحقیر و توهینیم که یک روز صبح تا شب مواجهه با همین پند واندرزهای در و دیوار و تلویزیون و رادیو کافیست تا کریستال ببندیم و نبات شویم (از آنجا فارسی شکر است و ما هم یجور جسم خارجی).

پ ن: کشف کرد‌ه‌ام دیدن دوقلوهای همسان در خیابان به اندازه دیدن بچه‌ها کیف دارد

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

بعید است برای شما هم اتفاق بیفتد

یه ساعت معروف داریم به اسم ده و ده دقیقه که لابد همه راجع به حکمت و دلیل انتخاب این ساعت برای ساعتای بی‌باطری‌ای که تو ویترین ساعت فروشیا میذارن شنیدن. منم شنیدم و چیز درست و درمونیم از شنیده‌هام یادم نیس فقط احساسم نسبت به همشون این بوده که چه مزخرفاتی. یعنی به نظرم می‌رسید اهمیت دادن و تمرکز کردن روی ماجرایی که پشت این ده و ده دقیقه‌هاس اصن خیلی دیگه باطله. حالا به همین دلیل که من  تو ذهنم این ساعت رو بی‌اهمیت دونسته بودم یا به دلایل دیگری که تا به امروز بر ما پوشیده است و یا مطلقن بی‌دلیل یهو دچار حمله‌ی ساعت ده و ده دقیقه شدیم در زندگیمون. راجع به حمله‌ی ساعت ده و ده دقیقه در زندگی تاحالا چیزی شنیدین؟ این حمله شامل انواع کرم‌هایی می‌شه از این ساعت ناشی و یا در نهایت به این ساعت منجر میشن اگر بنظر غامض میرسه سعی میکنم با یه سری مثال  و نثری متین قضیه رو براتون واضح‌تر کنم.

 یک سری مثال:
ما یک ساعت سفیدی داشتیم، یعنی هنوز هم داریم، از این ساعت‌های رو میزی مربع کوچک که زنگش  بطور نرم و نازکی صدا می‌دهد بیغ بیغ ... بیغ بیغ.... بیغ بیغ. این ساعتی که عرض می‌کنم مال اتاق خوابمان است و ما مدتهاست دیگر از زنگش استفاده نمی‌کنیم چون آلارم اسنوزدار گوشی موبایل جایش را در زندگیمان گرفته است. فقط یک جایی روی تاقچه گذاشتیمش که هر زمان که بیدار شدیم بدون اینکه دست کنیم زیر بالشمان و به خودمان زحماتی را هموار کنیم تا ساعت را ببینیم با یک نگاه به تاقچه ساعت را ببینیم و بفهمیم چقدر دیگر وقت داریم برای خواب یا چقدر از وقتی که نداشتیم گذشته و از قافله عقبیم. یکجور تخمین زمانیِ کم‌دردسر تر از دست زیر بالش کردن و گوشی در آوردن و قفلش را باز کردن و ساعت را نگاه کردن.
یک روز در روزگاران قدیم، شاید یک سال پیش یا کمتر یا بیشتر من یک کاری داشتم که باید نهایتن تا 11پیش از ظهر فردایش میرساندم به دست کسی و خب خیلی از کار مانده بود در نتیجه شب تا صبح نشستم سرش و حدود هفت صبح که تمام شد خوشحال بودم که دو سه ساعت وقت دارم بخوابم. در آن گیج و گولی خیلی سعی کردم منطقی و علمی عمل کنم و با اینکه خیلی بنظرم بدیهی می‌رسید که با اینهمه استرسی که دارم دو سه ساعت دیگر حتمن بیدارم و کوک کردن آلارم موبایل برا ساعت ده و نیم کسر‌شانم بود چون ساعت را باید برای صبح زود کوک کرد و نه صبحِ دیر، تن به این خفت و خواری هم دادم و موبایلم را برای ده و نیم صبح کوک کردم و سعی کردم حد اکثر استفاده را از فرصتی که برای خوابم جور شده بود بکنم و البته طبق معمول وقت‌هایی که میدانم وقت ندارم برای خوابیدن و هرچه سریعتر بهتر است خوابم ببرد حدودن یک ساعت ازین سه ساعت و نیم را توی تخت به خودم پیچیدم و قلت زدم و نگران یک روز خوابالوده‌ی پیش رو بودم ولی خب بلخره خوابم برد و همه نگرانیها از ذهنم پرید. 
خیلی با آرامش و سیر از خواب بیدار شدم. با چند لحظه تاخیر یادم افتاد که ماجرای آنروز قرار بوده چه باشد و کی خوابیدم وکی قرار بوده پاشم و بنظرم رسید که وای موبایلم چرا زنگ نزد و با دلهره به ساعت سفیده نگاه کردم که خوشبختانه دیدم ده و ده دقیقست و با توجه به احساس مظلومیتی که از کم خوابی شب قبل داشتم بنظرم رسید باید از بیست دقیقه‌ی باقی مانده هم کمال استفاده را بکنم و باز گرفتم خوابیدم بعد باز بیدار شدم و دیدم ده و ده دقیقست و فکر کردم چه جالب منکه به نظرم رسید باز خوابم برده در حالیکه همین الان بیدار شده بودم و چقدر خواب تو این ساعت کیفیتش بالاست چون آدم فکر می‌کند حسابی خوابیده در حالیکه چند لحظه بیشتر نخوابیده. برای بار سوم که از صدای خر و پف خودم بیدار شدم و ساعت هنوز ده وده دقیقه بود قضیه بنظرم مشکوک رسید. بلخره دست کردم زیر بالش و موبایل را دراوردم ببینم جریان چیست. اصلن از عدد و رقمی که می‌دیدم سر در نمی‌آوردم. واقعن یک مدت سعی کردم تحلیل کنم ببینم این اعداد منظورشان چند است ولی مغزم اطلاعاتی که از طریق چشمم میگرفت را نمیتوانست پروسس کند. با یک جهش پریدم توی هال و به ساعت خیره شدم. الان درست یادم نیست چند بود واقعن ولی گمانم از 2 گذشته بود. دو یعنی دوی بعد از ظهر. گند زده بودم. آلارم را درست کوک کرده بودم ولی یادم رفته بود منوی روزهای هفته‌ی کوفتی اش را چک کنم ببینم آن روز کوفتی از هفته جلویش تیک خورده یا نه و خب گمانم تیک نخورده بود. بعدن معلوم شد که احسان روز قبل وقتی دیده ساعت باطریش تمام شده مخصوصن گذاشتتش روی ده وده دقیقه. یعنی با این ساعت می‌خواسته معلوم باشد که "این ساعت باطری ندارد". بابا من نمی‌فهمم این دلبستگی شدید به زبان نشانه‌ها جریانش چیست و کاربرد دقیق زبانی که در دهان است را هم دوست دارم بدانم. آن آدمهایی که با دیدن یک عدد کوفتی یک عالمه ماجرا تو مغزشان مرور می‌شود و یاد تمام تصویرهای مشابهی که در عمرشان دیده‌اند می‌افتند و از اسرار هستی در لحظه و با قاطعیت سر در می‌آورند مال  فیلمند. فیلم‌های هالیوود و بالیوود. در حالیکه من مال فیلم‌ها نیستم.  باشم هم مال فیلم‌های مستقلم. یعنی هرگونه ارتباطی را با فیلمهای هالیوود و بالیوود تکذیب می‌کنم. من وقتی ببینم ساعت ده وده دقیقست فکر می‌کنم معنیش اینست که ساعت ده و ده دقیقست و اصلن به معنی پنهان موجود در ده و ده دقیقه و ارتباطش با باطری نداشتن پی نمی‌برم.
 هیچی این اولین و گمانم بدترین نمونه از حمله‌ی ده و ده دقیقه بود. حمله‌های بعدی خیلی خفیف‌تر بودند یعنی ضربه‌ی مالی حیثیتی خاصی به همراه نداشتند و در حد شوک خفیف لحظه‌ای عمل میکردند و اکثرشان شامل حملات بیدار شدن تصادفی من راس ساعت ده وده دقیقه می‌شدند که باعث می‌شد ساعت را باور نکنم و شیرجه بزنم توی هال و اگر بگویم این اتفاق  در چند ماه اخیر 6-7 بار افتاده ممکن است کم گفته باشم چون بنظرم خیلی بیشتر افتاده ولی حالا چون میخواهم در نهایت اغراق نکرده باشم به همان 6-7 بار بسنده می‌کنم. آخرینش همین امروز صبح بود. صبح جمعه. هیچ اتفاق ناجوری هم نمی‌فتاد اگر ساعت خواب مانده بود ولی من دیگر شرطی شده‌ام. وقتی راس ده و ده دقیقه بیدار می‌شوم تپش قلب پیدا می‌کنم و شیرجه می‌زنم توی هال که آنیکی ساعت را ببینم چون مطمئنم در این شرایط از موبایلم نتیجه‌ای عایدم نمی‌شود و تنها پادزهرش شیرجه در هال است. اینکه روزهایی که وقت دارید بخوابید  دستکم شش هفت بارش راس ده و ده دقیقه بیدار شوید در شما توهم توطئه ایجاد نمیکند؟ خب شما خیلی سالمید چون در من ایجاد میکند.
البته همه اش این نبود یک قلم کرم ویژه‌ی ده و ده دقیه هم داشتیم و آن اینکه  یکبار که ساعتِ هال روی ده و ده دقیقه از حرکت ایستاده بود و من از دست احسان شاکی بودم که بجای قبول زحمت تنظیم عقربه‌ها روی این عدد کوفتی می‌تواند دست کند توی کشوی کوفتی و یک باطری قلمی کوفتی در بیاورد و بگذارد جای باطری تمام شده ولی اینبار احسان ادعا می‌کرد که دست به ساعت نزده و تا زمانی که من نگفته بودم اصلن نفهمیده بوده که ایستاده چون رسم ندارد به ساعت توی هال نگاه کند و این ده و ده دقیقه یک ده و ده دقیقه‌ی کاملن تصادفیست. خب این اتفاق عجیب و تامل بر انگیزی بود. اینکه ساعت آدم خود به خود و بدون دستکاری خودش برود روی ده وده دقیقه باطری تمام کند. ما هم سعی کردیم روی آن تامل کنیم بعد دیدیم اصلن هم تامل برانگیز نیست و فقط جالب است. ساعت ما مدتها روی همان ساعت ماند. اگر ساعت بدرد بخوری بود میتوانستیم بدون اینکه لازم باشد جای عقربه‌هایش را عوض کنیم همانطور درسته ببریم بگذاریمش توی ویترین ساعت فروشی ولی خب یک همچین ساعتی نبود.
همین دیگر. قصه‌ی ما بسر رسید.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

ششگانه‌ی دوم از مجموعه‌ی تلخ و شور و درعین‌حال بیمزه‌‌ها*

- یک افسونی در تنها در خانه بودن هست که من هزار بار هم تجربه‌اش کنم باز برای بار هزار و یکم باور نمیکنم داستان از این قرار است. فرصت تنها در خانه بودن رادوست دارم، برایش هیجانزده میشوم. از خیلی چیزها میگذرم گاهی برای فقط دو ساعت در خانه تنها شدن و احساس استقلال. بعد وقتی به دست می‌آید این تنهایی، هیچی نیست. هیچی مطلقن. کاری ندارم بکنم، کلافه می‌شوم. حاضرم بنشینم سر مزخرفترین برنامه‌های تلویزیون، سیگار می‌کشم چون پاکتش دم دست است ولی پا نمی‌شوم بروم تا آشپزخانه چای دم کنم. حالا جالبترین تصویری که از استقلال انسان تنها دارم این است که لیوان چای دستش باشد و از آن بخار بلند شود ولی حال تصویر جالب ندارم اصلن. بی انگیزه و خالیم. اکثرن در این مواقع می‌گیرم می‌خوابم تا زمان بگذرد. ممکن است قبل از  خواب یکی دو دست لباس عجیب هم بپوشم و توی آینه به خودم نگاه کنم، بعد بخوابم.

- متوجه شدم بلد نیستم داستان بنویسم. چه بد. من همیشه فکر می‌کردم هنوز امتحان نکرده ام و اگر بخواهم امتحان کنم مطمئنن برایم کاری ندارد و می‌توانم. حالا چند روز است که خواسته‌ام امتحان کنم ولی اصلن مغز من مغز داستان نویسی نیست. حالم گرفته شد بدین ترتیب

- یک آدم جالبی امروز در جواب ایراد میرادهایی که به کارش گرفتم از "بی‌باکی" من تشکر کرد. خیلی خوشم آمد. راستش من هیچ‌وقت خودم را آدم بی‌باکی تصور نکرده بودم، یعنی در واقع بی‌باکی را فقط مختص آقای لوک می‌دانستم، بعد امروز که کردم - یعنی تصور کردم- خیلی خوشم آمد ازین تصویر ولی خب بعد فکر کردم دیدم در عرصه‌های متداول نه تنها آدم بی‌باکی محسوب نمی‌شوم بلکه خیلی هم پرباکم ولی چون خیلی به لقب جدیدم علاقمندم تصمیم گرفتم یک تعریف شاخه شاخه ازین عبارت ارائه دهم و ادعا کنم خودم در یکی از شاخه‌ها واقعن می‌گنجم. به چه صورت؟ بدین صورت که بیاییم بی‌باک‌‌ها را به سه گروه بی‌باکِ جانی، بی‌باکِ مالی و بی‌باکِ نظری تقسیم کنیم. من خودم به شخصه جزو گروه بی‌باک‌های نظریم ولی خود همین بی‌باک‌های نظری هم چند شاخه دارند من شامل آن دسته از بی‌باک‌های نظریم که روی عجیب قلمداد شدنم از سوی بقیه ریسک می‌کنم. بی‌باکی هم حالااغراقه ولی بگذارید به اندازه یک پست حقیر دلم خوش باشد. من که می‌دانم  پس‌فردا خودم از باک‌هایم انقدر بنویسم که باکدانتان پر شود.

- نمی‌دانم چقدر برای دیگران پیش می‌آید که از یک چیزهایی ناراحت شوندکه برای خودشان عجیب باشد. یعنی نفهمند چه نکته‌ی ناراحت کننده‌ای در آن موضوع بوده که موجب رنجشان شده. برای خودشان هم نتوانند توضیح بدهند چه برسد برای بقیه. شاید هم مثل من ته تهش می‌دانند احتمالن دلیل اصلی ناراحتی چیست ولی اصرار دارند خودشان هم برای خودشان خودشان را به گاوی بزنند.


- چند سال پیش یکبار حسنعلی گفت که آتوسا در مورد من گفته مثل اسفنج استرس محیط را بخودم جذب می‌کنم. توصیف خیلی تصویر دار و دقیقی بود این اسفنج. حالا من نمی‌دانم چیزی که آتوسا گفته واقعن همین بوده یا نه چون حسنعلی استاد بی بدیل تغییر دادن نقل قولها به زعم خودش است و خیلی با اطمینان هم این کار را می‌کند. یعنی بعد از تغییر مزبور خودش ایمان دارد که عینن نقل قول کرده و یکجور بامزه‌ای هم تغییر می‌دهد که معنی و همه چیز کاملن تغییر می‌کند ولی باز معمولن حتا شخص گوینده هم ممکن است باور کند که همین را گفته انقدر که اطمینانش شدید است موقع نقل قول. بعد حالا جالب است بدانید آن‌زمان که ما همکار بودیم یک قسمت مهمی از شغلش هم اصلن نقل قول کردن از آدم‌های شاخ عرصه‌ی تبلیغات بود. با همین اطمینانی که می‌گویم این کار را می‌کرد و موفق هم بود چون نقل قول‌های جدید از چیزی که همه می‌توانند در کتاب‌های تئوری تبلیغات بخوانند معمولن جالب‌تر و مرتبط‌‌تر بود. حالا از خصلت نقل قولهای حسنعلی که بگذریم بر می‌گردیم به همان اسفنجی که آتوسا گفته بود. خیلی تصویر درستیست. آنهم نه در مورد استرس فقط. من اصلن پوستم اسفنجیست. بعد یک قابلیت ویژه‌ای دارم در جذب اختلالات روانی محیط پیرامون. البته باید کمی- فقط کمی، در حد اپسیلون هم کافیست- مایه داشته باشم خودم. مایه را که داشته باشم حل است. شما اختلال روانی مخصوصتان چیست بگویید یکی دو روز هم نه یکی دو ساعت هم‌نشینی کنیم تا  یک حالت اشباعی از آن را در من ببینید و کیف کنید که خرابتر از شما هم در دنیا هست و بدترین نیستید.

- تنبلی آیا یک خصلت ذاتیست یا امیدی هست که اکتسابی باشد؟



* عنوان اشاره به یک ششگانه‌ی دیگری دارد که قبلن وصفش رفته بود و همچنان همه ‌چیزش به قوت خود باقیست.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

قار قار

خودم خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و از خودم یک تصویر نالان و غرغرو و بازنده و نچسب در کله‌ی شمایی که می‌خوانی نسازم. نمی‌دانید چقدر عصبانیم از تصویری که می‌سازم. چقدر پشیمانم. ولی راستش یک وقت‌هایی هست که نه تنها نمی‌توانم آن آدم جالبی که دوست دارم بنظر برسم، بنظر برسم،(بله دوبار بنظر برسم) بلکه حتا نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که این آدم غیرجالبی که هستم معلوم نباشد. تا معلوم نباشد انگار طلسمش نمی‌شکند و همین که هستم هستم. حالا البته بعد از معلوم شدنش هم قرار نیست چیزی عوض شود باز هم همین که هستم هستم، فقط لو رفته‌ام. بروز ناهنجاری با لو رفتن مصادف است و لو رفتن با از چشم افتادن. ولی فکرش را هم که می‌کنم بنظرم می‌رسد که اینجا اگر بدرد بروز غیر جالبی‌هایم نخورد قرار است به چه دردی بخورد؟ بابا دست کم بگذارید به یک دردی بخورد.
می‌گویند چرا از خودت ناراضی هستی؟ چرا دارد یعنی؟ پس من اینها را می‌نویسم به گمان خودم می‌خواهم به چرایش برسم و شما را هم به چرایش برسانم بعد اینها را که خواندید می‌پرسید چرا؟ و قاعدتن من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. البته من از آن استثناها هستم که اینجور قواعد را تکذیب می‌کنند. یک حالت دفاعی‌ای دارد بدنم که وقت‌هایی که دیگر حرفی برای گفتن برایم نمی‌ماند می‌افتم روی دنده‌ی پرچونگی. این دنده‌ای که می‌گویم از آن دنده بدهاست. همیشه بعدش -حتا شده همان موقع یعنی در حینش- از تک تک جملات و لغتهایی که می‌گویم پشیمان می‌شوم. می‌شنومشان و  باورم نمی‌شود که این منم که اینها را دارم می‌گویم. هزاری هم بخودم بگویم خفه شو هنوز دارم ور می‌زنم. از در و دیوار از احساسات غلیظ و شدید. از افتخارات و ناکامی‌ها. همینطور ور و ور و ور. خیلی چیز کوفتیست. این دنده وراجی با قابلیت بالایی که برای پشیمانیِ ‌بعدش دارد هروقت که بیاید تا چند روز بعدش دچار حالتی هستم که ساده‌ترین توصیفش اشمئزاز از خود است ولی همانطور که همه می‌دانیم ساده‌ترین توصیف هیچ وقت حق مطلب را ادا نمی‌کند. همین بس که بدانید بد کوفتیست. بدترین قسمتش هم این است که هر چه آدم‌های مقابل آدم‌های مهمتری باشند برایم، احتمال دست دادن چنین حالتی بمن بیشتر است. کاری هم از دست کسی ساخته نیست.
حالا بگذریم، اینها مقدمه بود همه. میخواستم غرغر کنم برایتان ولی یک اتفاق جالبی افتاد که بیخیال غرغر مزبور شدم با وجود اینهمه مقدمه‌چینی. فیلتر شکنم را شارژ کردم پول از حساب برداشته شد ولی اتفاق دیگری نیفتاد. یوزر نیم پسوردی به دستم نرسید. گشتم "ارتباط با ما"یشان را پیدا کردم نامه دادم که اینطور و آنطور. با یک حالت هیستریکی هم نامه دادم. ارسال که شد پیغام داد که بزودی یکی از کارشناس‌های ما پاسخ شما را خواهد داد و تا آن موقع صبور باشید :))) خیلی بامزه گفت که صبور باشید. یکهو یادم افتاد خوب است کمی صبور باشم فعلن. هرچند که به دور و ورم که نگاه می‌کنم می‌بینم صبرو مقاومتم در این دوران کم کم جا دارد که تبدیلم کند به اسطوره‌ای چیزی در این مقوله. ولی خب واقعیتش این است که خودم می‌دانم که آن چیزی که از بیرون شبیه صبوری است از درون چیز دیگریست. یک قسمتش لَختی ست و یک قسمتش استیصال، چاره‌ی دیگری نداشتن، حالا ببینیم چه می‌شود، یک همچین چیزهایی. صبر یکجور دیگر است که اتفاقن در من یا نیست یا اگر هست خیلی بیشترش اگر بود خیلی بهتر بود.
یک پیغام بامزه اینترنتی دیگر هم داشتم که ربطی به مقوله صبر ندارد ولی چون من واقعن یک دو سه دقیقه‌ای با خنده و تعجب به آن زل زدم گفتم شاید برای شما هم جالب باشد. عملیات کارت به کارتم موفقیت آمیز نبود و پیغامی که دریافت کردم این بود: بروز خطا! احتمالن جلسه‌ی کاری شما لغو شده است. :))))) شوخیشون گرفته؟ وا! :))))))))))) 

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

اتوبوس نویس- پستی جهت ادامه دادن به پروسه‌ی حواس پرتی

بعد از مدتها - گمانم سه هفته- رفته بودم کلاژ گاندی.
منتظر بودم تمام مدت. انتظاری که بسر نرسید در نهایت و کسی که قرار بود بیاید نیامد.
در راه برگشت داشتم با خودم سرو کله میزدم که بفهمم احساسم دقیقن چیست؟ چیزی که ناراحتم می‌کند از چه جنسیست؟ غم؟ شکست؟ حماقت؟ سرخوردگی؟ می‌خواستم بفهمم کدام بوده چون نمی‌فهمیدم چه حسی دارم. عصبانیم یا غمگینم یا قهرم یا چه کوفتی خلاصه. خودم را بزور در اتوبوس بی‌آر‌تی چپاندم. شاید باورتان نشود که ساعت یازده شب پنجشنبه با چه حجم انبوهی از آدم روبرو می‌شوید در یک اتوبوس. جوری که بزور خودتان را  باید بچپانید تو. آنهم با یک کوله‌پشتی هم‌حجم  یک بچه فیل. مچ خودم را گرفتم که با چه انزجاری دارم بین مردانی که در قسمت زنانه کیپ تا کیپ ایستاده‌اند خودم را جا می‌کنم. شرمنده شدم.  شب‌ها همیشه همین است. مسافران زن هم کم نیستند ولی در هر صورت مردها بیشترند و این باعث میشود بخش موسوم به زنانه هم پر از مردهای خسته‌ی از سر کارِ گِل برگشته و عشاق جوان و پیرمردان فرتوت باشد. من همیشه از دست زن‌هایی که بخش زنانه‌ی اتوبوس را حق مسلم خودشان می‌دانند و بخصوص اگر ببینند روی صندلی های این بخش مردی نشسته درحالی که خودشان ایستاده‌اند شروع به جفنگ گفتن می‌کنند حرص خورده‌ام، حتا باهاشان جنگیده‌ام. پس اینکه می‌گویم مچ خودم را در حالت انزجار  گرفتم را دست کم نگیرید. حسابی از دست خودم جا خوردم. بعد فکر کردم دیدم اگر این جمعیت زن هم بودند لابد با همین انزجار خودم را از بینشان رد می‌کردم. حالا جواب توجیه کننده‌ای هم نیست. افتخار نیست که آدمِ منزجر از جمعی باشی بطور ناخودآگاه. اینکه انقدر حق بجانب باشی در جمعی که نمی‌شناسی.
اینکه مچ خودم را گرفتم جریان دارد. تازگی، همین یکی دو هفته پیش در اتوبوس شهرک ژاندارمری بودم، در یکی از ایستگاه‌های بین راه دیدم احسان سوار اتوبوس شد.  اول فکر کردم قبل از اینکه من او را ببینم من را دیده، بعد که نشست متوجه شدم ندیده بود اصلن. ولی یک نگاه آشنایی داشت از وقتی وارد اتوبوس شد که انگار سوار ماشین خویش و قوم‌هایش شده باشد. انگار همین حالا داشته با همین‌ها گل می‌گفته و گل می‌شنفته. نمی‌خندید ولی ته نگاهش یک خنده‌ای  نشسته بود، انگار با نگاه بخواهد با آدم‌ها چاق سلامتی کند یا بگوید "قربانت". آهان! دقیقن همین. اگر بخواهید به یکی از دور بدون اینکه حرفی بزنید بگویید قربانت دقیقن همین نگاه را می‌کنید که احسان وقتی سوار اتوبوس شد می‌کرد. نگاهش برایم جدید نبود ولی کانسپتش چرا. اینکه احسان انقدر راحت و مهربان است با غریبه‌های اتوبوس خیلی برایم موضوع تازه‌ای بود. بابا من روی شناختم از این آدم ادعا دارم. ده سال است که مو به مویش را زیر ذره‌بین کاویده‌ام. ادعا دارم که کل عکس‌العمل‌های زندگیش را می‌توانم پیش‌گویی کنم. اصلن بنویسم روی کاغذ بعد شما بیایید نعل به نعل انطباق دهید، بعد ناگهان فهمیدم تا بحال ندیده بودم احسان به غریبه‌ها چطور نگاه می‌کند. بعد از آنروز دو سه بار دیگر هم تصادفی در همان اتوبوس شهرک ژاندارمری به تور هم خورده‌ایم و هربار هم همان نگاه. بعد از  آن شروع شد بازی مچ ‌گیری از نگاهم به ‌آدم‌ها در اتوبوس و متاسفانه ازین آزمون بسیار سر افکنده بیرون آمدم. علیرغم میلم شخصیت طلبکار و اخمو و حق به جانبی از کار درآمدم بعد هر مچگیری. امروز هم که اینطور. منزجر هم به لیست افتخاراتم اضافه شد.
خوشبختانه اتوبوسش از این سقف بلندهای جدید است که جای نفس کشیدن دارد. خودم را در فضای خالی پشت در جا کردم و تکیه دادم به پنجره. جلوی من دو خانم جوان و یک پسر بچه ده یازده ساله در حال له شدنند. من جای امن کنار دیوار را در واقع از یکی ازین سه نفردزدیدم. بنظرم رسید چون کوله‌ای به این ابعاد همراه دارم حقم است. کمی بعدتر متوجه شدم دو خانم جوانی که گفتم مادر و دخترند. یعنی در واقع مادر جوانیست که نهایتن چها پنج سال از من بزرگتر است با دختری هم قد و قواره خودش به سن و سال راهنمایی یا دبیرستان و پسر تپلی که شکل کونفو پاندا بود. خواهر و برادر داشتند به له شدنشان می‌خندیدند . مادره از من پرسید آخرش کجاست؟ منگ نگاهش کردم. آخرش. آخرِ این اتوبوس؟ با تردید گفتم راه‌آهن. یکی دو سال است هقته‌ای سه روز سوار اتوبوسی می‌شوم که سر درش نوشته راه‌آهن_تجریش ولی چون هیچوقت با آخرش خودم شخصن کاری نداشتم انگار در زبانم نمی‌چرخید راه آهن. مادر برایش علی‌السویه بود انگار. انگار مهم نباشد. ولی بعد که دختر گفت مامان حواست باشه رد نشیم ازونجایی که میخوای پیاده شیم گفت نه میریم راه‌آهن. نمی‌دانید چقد عجیب بود این جواب بنظرم. تقریبن مطمئنم که اگر هرجواب دیگری هم داده بودم راجع به ایستگاه آخر، مثلن گفته بودم کرج، حالا در جواب دخترش گفته‌بود می‌ریم کرج. خواهر و برادر مشغول هرهر و کرکر بودند و بیخیال. حواسشان نبود. رفتم در بحر مادره. و بنظرم رسید روبروی من یک آدم غمگینی ایستاده که تصمیم شدید و عجیبی گرفته که نمیفهمم چیست و جز خودش ظاهرن قرار نیست کس دیگری هم بفهمد چیست. هول شده بودم. شبیه این بود که تصادفن  خط روی خط بیفتد و از تصمیم به خودکشی غریبه‌ای باخبر شوی که مشغول درد دل کردن با بوقِ آزاد تلفن است. چه مثال مزخرفی. در هر صورت هیچ کاری به ذهنم نمی‌رسید جر اینکه هزار بار مادره و دختر و پسرش را برانداز کنم و تمام حرکات و وجناتشان را در طول مسیری که بودم زیر نظر بگیرم. مشخصن مشکل مالی نداشتند.لباس‌ها علاوه بر اینکه ترتمیز بودند حسابی هم بودند. دختر کوله پشتی اسپرت بامزه‌ای پشتش انداخته بود. خود مادره هم کیف چرم مرغوبی داشت. وسایل دستشان شبیه کسانی بود که برای شام بیرون آمده باشند. خیلی مختصر. پسر یکی دوبار تاکید کرد که چیزی نمی‌خورد فقط دوست دارد زودتر بخوابد. مادره هم با تکان سر گفته بود باشه. مادر و دختر ابدن آرایش نداشتند و همه ناخن‌های دست‌های مادر از ته گرفته یا جویده شده بود. می‌شود گفت که دست یقور و کار کرده‌ای داشت. مادر مدام دستش را میگرفت به میله‌ی لولای در اتوبوس و من و دختر و پسرش را حرص می‌داد ولی وقتِ باز و بسته شدنِ در حواسش بود که دستش را پس بکشد، هرچند که هربار من یک صحنه پاشیده شدن خون یا شنیدن صدای خورد شدن استخوانها را قبل از پس کشیدن دستش تصور می‌کردم. تا چهارراه ولیعصر اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه اتوبوس با سرعت وحشتناکش یک نفر را زیر گرفت - الکی بابا! زیر نگرفت ولی واقعن نزدیک بود- و مجبور شدم این سه نفر را با سونوشت شومشان تنها بگذارم و پیاده شوم. ولی نگاه عجیب مادره از مغزم کنده نمی‌شود. هی برای خودم می‌گردم یک علت معمولی و پیش پا افتاده پیدا کنم برای یک مادر و دختر و پسری که ساعت یازده شب پنجشنبه سوار اتوبوسی شده‌اند که نمی‌دانند آخرش کجاست و وقتی می‌فهمند تصمیم می‌گیرند تا تهش بروند ولی چیزی به نظرم نمی‌رسد. از اتوبوس دوم در ایستگاه فردوسی پیاده می‌شوم، یک پسر موتوری که دختری هم ترکش نشسته پر سر و صدا  گاز می‌دهد. لاین بی‌آرتی را خلاف میرود به سمت اتوبوسی که با سرعت بطرف ایستگاه می‌آید. بعدِ صدای ترمز شدید اتوبوس دور می‌زنند و خندان بر می‌گردند و منتظر اتوبوس بعدی می‌شوند. بله این تفریحشان است. بنظرم مردم کارهای عجیبی می‌کنند و من امشب مخم نمی‌کشد به درک علت کارهایشان. فقط حواسم حسابی از موضوع خودم پرت شده، چسبیده به آن سه نفر توی اتوبوس که نمی‌دانم بعد از آنکه راه آهن پیاده شدند می‌خواهند چکار کنند و کمی هم دو نفری که با موتورشان با سرعت از روبرو می‌روند توی دل اتوبوس. کمی هم مزاحمی که پشت سرم راه افتاده و نفس‌های پر صدا می‌زند و پاهایش را دنبال خودش روی زمین لخ لخ می‌کشد. بله حواسم حسابی پرت شده ولی وقتی جمع شود هم هنوز نمی‌دانم  قرار است عصبانی باشم یا غمگین یا سر خورده یا قهر یا غصه دار یا چه کوفتی.

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱

غریبم

عجیب شده‌ام برای خودم. مدام کارهایی می‌کنم که از خودم بعید بدانم و زمانِ انجام جوری بدیهی رفتار می‌کنم که انگار عادی باشد. فرق کرده‌ام. انقدر فرق کرده‌ام که خودِ جدیدم را بزور صبح‌ها در آینه تشخیص می‌دهم. یادم می‌افتد این منم. این نگاه غریبه که اینطور بدیهی خیره شده به من که انگار همیشه همین بوده، نگاه خود من است. یک انیمیشنی هست، عادت جدید امپراتور، یکجایی از  ماجرا ایزما یک لحظه تبدیل به گربه‌ی ملوسی میشود و با صدای زیر و جدیدش می‌پرسد " این صدای منه؟" حالا حکایت من است و نگاه جدیدم.
خودِ قبلیم جالب‌تر بود. ولی دیگر نیست. دستکم دیگر "در من" نیست. گاهی از درک این تغییر قلبم تیر می‌کشد. خیلی ناگهانی من را ول کرد با این منِ جدید که هنوز قلقش دستم نیست.
منِ جدید را نمی‌فهمم. بخش‌های سیالی دارد که عادت به این لغزندگیشان ندارم. تغییر مودهایش از شادی به غم و برعکس، از کسالت به آرامش و برعکس، از خشم به رضایت و برعکس، شدید و ناگهانیست. بی اخطار است و مدام غافلگیرم می‌کند ولی درکل بنظر می‌رسد از یک الگوی کلی ثابت تبعیت می‌کند که بازهم عادت به ثابت بودن چنین الگویی ندارم. تقریبن از امروز تا آخر تابستان را می‌دانم که قرار است حدود ساعت 7 عصر قلبم از غصه تیر بکشد و بپرسم چرا؟ قرار است هر روز صبح ساعت 6 و نیم چشم‌هایم باز شود جوری که انگار اتفاق بدی، فاجعه‌ای را فراموش کرده‌ام و خوابیده‌ام، انگار خوابم خیانت بوده باشد به فاجعه‌ی مذکور. تا هفت و نیم در جایم وول بزنم و یا به بغل گرم و نرم احسان پناه ببرم و درست نزدیک زنگ ساعت چشمانم گرم شود و خوابم ببرد و زنگ ساعت بنظرم بی اهمیت و تفننی جلوه کند. حتا اینکه هرروز قرار است چه ساعتی شکمم کار کند و قرار است هر چند روز درمیان سر لج بیفتد و کار نکند، یا اینکه هر روز حدودن چه ساعتی یادم میفتد که چاقم و فکر کنم که می‌توانم اراده کنم ازین ببعد هیچی نخورم بجز آب، حدودن هر چند روز یکبار از چیزی بشدت شاکی می‌شوم، ساعت دلسردیم کِی است. کارها و عکس العمل‌ها و تفکرات تکراری، روی یک نمودار مشخص زمانی. منِ جدید ظرفیت معاشرتش بشدت محدود است،آدم‌های کمی برایش مهمند ولی آنها که مهمند وحشتناک مهمند جوری که می‌توانند روی یک انگشت برقصانندش. کم حوصله‌تر و کلافه‌تر از منِ قبلیست ولی بشدت صبورتر و آرام‌تر است. اصراری به مفید بودن ندارد و بطرز عجیبی در اتلاف وقت متبحر است. نچسب و از خودراضیست ودر عین حال جاه‌طلبیش بشدت نسبت به قبلی کم‌تر است. و در نهایت متاسفانه باید  بگویم بنظرم مشخصن بیمار است و عجیب آنکه بنظر می‌رسد بیماریش را پذیرفته و با آن کنار آمده باشد.
اخیرن یک داستانی* خواندم، داستان پیردختری که پرستار بچه بود، و بچه با همکاری دوستش برای تفریح و تفنن نامه‌های عاشقانه‌ای از طرف پدرش به او می‌نوشت و با همین نامه‌های شیطنت آمیز زن را درگیر عشق دروغینی کرد که موجب شد زن زندگیش را ول کند و برود دنبال عشقش، زندگی‌ای که بسختی برای خودش جور کرده بود، در ادامه ولی بطرز اعجاب آوری ماجرا به نفع زن تغییر کرد، همه چیز را تغییر داد، راوی نفهمید چطور، ولی زن زندگی جدید را از آن خود کرد، خیلی بدیهی. همه چیز در اطرافش برای همه‌ی اطرافیان عوض شد ولی او شخصیت بی تغییری بود که راهی را رفت که قصد داشت برود و اصلن حتا خودش نفهمید که چقدر عجیب است این جایگیری‌اش در موقعیت تازه. برای خودش همه چیز عادی بود و عادی پیش رفت. 
حالا غرض اینکه احساس میکنم این منِ جدید چیزیست شبیه این زن. آمده و من را از آن خود کرده، تغییرات بنیادی داده بی آنکه خودش شخصن اهل تغییر باشد، حتا پرده‌ها را هم با سلیقه خودش نو کرده، حالا این زندگی اوست.

*داستان از کتاب "رویای مادرم" نوشته آلیس مونرو، ترجمه ترانه علیدوستی، نشر مرکز- و به شدت کتابو پیشنهاد میکنم. به شدت

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

ملالی نیست، ملالی نیست

فقط فکر می‌کنم که باید یه چیزی بنویسم. چون الان بنظرم میرسه که هیچ کار دیگه ای نمی‌تونم بکنم، ناچارم که بنویسم. ولی مغزم خالیه. یعنی خالی نیست. با یه حجم عظیمی از چیزی پر شده که قصد ندارم بهش بپردازم. اصلن اینکه این موضوع یهو تبدیل شده به چنین حجم عظیمی توی مغزم و جای بقیه چیزا رو کاملن گرفته انقدر برام  عجیب و غیر قابل توجیهه که باعث شد فکر کنم باید یه چیزی بنویسم. بلخره نمیتونه همشو، همه‌ی مغزمو اشغال کرده باشه که. ولی انگار کرده. هیچی دیگه ندارم برای ارائه. همه چیزای مهم و حیاتی زندگیم شدن یه خرده برده هایی زیر این حجم گنده هه، شدن حاشیه‌ای. یه چیزایی که خیلی عجیبه که بشن حاشیه‌ای. یه چیزایی که به هرکی بگی الان شدن برات حاشیه ای بت می‌خنده: کار، زندگی، عشق، مرگ، جنگ، آینده، درآمد، غم نان، اینا همه الان مث یه مشت خورده نونن توی مغزم. بی محلی از اعراب. لازمه یجوری یه سوزنی فرو بشه تو این موضوع حاشیه‌ای که اینطور بطور غیر عادی رشد کرده و از کار و زندگی انداختتم. باید بادش خالی شه. بشه همون اندازه معقولی که ازش انتظار میره. ولی ممکنم هس با سوزن بترکه. اگه بترکه مغزمم باش ترکیده. باید یه کاری کنم که بادش کم بشه ولی ریسک ترکیدن نداشته باشه. حالا چه کاری؟ نمیدونم شما بگین چه کاری

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

معجزه‌ی پیاده‌روی جنوب‌شرقی پل کالج

امروز صبح متوجه شدم که یک تکه پیاده‌رو سر کوچه‌مان هست که من تابحال، یعنی تا همین امروز صبح از آن رد نشده بودم. حالا شاید این جمله اغراق‌آمیز باشد چون انقدر این تکه در مسیر هرروزه‌ی سه سال گذشته‌ام بوده که خیلی عجیب است این اولین بار بوده باشد، آدم که همیشه حواسش نیست، ممکن است یکموقعی در هپروت خودم -که زیاد اتفاق میفتد- رد شده باشم طوری‌که یکی دو دقیقه بعدش هم یادم نمانده باشد از کجا رد شده‌ام، چه برسد به اینکه امروز یادم باشد. البته حالا که فکرش را می‌کنم اتفاقن حرف بعیدی هم نیست چون این قسمت پیاده‌رو با وجود نزدیکی اتفاقن تقریبن هیچ‌وقت هم در مسیر من نبوده، بعد هم مجاور یک زمین در حال ساخت و ساز است یعنی در پیاده‌رو هم داربست و بند و بساط دارد از طرفی هم از خیابان چندان دیدی به پیاده‌روی این قسمت نیست چون با درخت و شمشاد تقریبن استتار شده در نتیجه من اگر گذرم هم از ضلع جنوب شرقی پل کالج افتاده باشد به احتمال زیاد از کنار خیابان رد شده‌ام نه پیاده‌رو. اینکه امروز صبح چرا گذارم افتاد، رفته بودم از سِت قهوه بخرم بعد یادم افتاد هزار سال است قرار است از یک مغازه‌ای اطراف پل برای روشن جوهر پرینتر بخرم، این شد که برای اولین بار همان پیاده روی جنوبی را به عنوان نزدیک‌ترین و منطقی‌ترین مسیر در پیش گرفتم. یعنی اصلن فکر نکردم دیگر، یعنی فکر کردن نداشت، راست شکمم را گرفتم و رفتم.
یکی دو ساعت قبل باران زده بود، باران تابستانی، هوا حسابی دم داشت. همه‌ی این مقدمه‌چینی‌ها را کردم که به اینجا برسم. وقتی وارد این قسمت پیاده‌رو شدم ناگهان بطرز حیرت‌انگیزی در یک لحظه ناگهان وارد یک شهر دیگر شدم. کدام شهر؟ نمی‌دانم. شاید محمود آباد مثلن. یک شهر شمالی خلاصه. بوی هوا، پوشش گیاهی، نوع باد، پوشش جانوری! یک سگ سیاه خمار گوشه پیاده رو کز کرده بود، لش و بیحال. من خیلی وقت بود در تهران سگ ولگرد ندیده‌بودم، آنهم در مرکز شهر. بعد فقط این نیست، پوشش انسانی هم حتا یکهو شمالی شد. دو پسر کارگر موتوری ایستاده بودند کنار موتورشان و داشتند توی وسایل دستشان دنبال چیزی می‌گشتند. هر دو موهای فرفری وز کرده داشتند، تی شرت و شلوار جین کهنه و دمپایی.  یعنی من واقعن بنظرم می‌رسید در وسط یک معجزه‌ام، از مرکز تهران بلندم کرده بودند گذاشته بودند یک جایی در ناف شمال کشور. هان! نکته بعدی این بود که کاشی‌های پیاده‌رو درب و داغون و کنده شده و زیرش فکر می‌کنید چه بود؟ شن!! به جان خودم شن بود. بابا! می‌گم شمال بود. خود شمال بود، شک ندارم. اصلن چنین فضایی در تهران محال است. نمی‌دانم میزان حیرتم را چطور ابراز کنم. کسرا اگر بود لابد از ریختن پشم‌هایش مایه می‌گذاشت، شیده بود به جای پشم می‌گفت "کرک و پر". خوش بحالشان، اینها کسانی هستند که برای ابراز همچین تعجبی اصطلاح خودشان را دارند و با آن می‌توانندمخاطب را متوجه میزان تکان دهنده بودن ماجرا کنند، من هرچه فکر می‌کنم اصطلاحم یادم نمی‌آید. هان! شاید گرخیدن باشد. بله. گرخیده بودم. جدن گرخیده بودم. هی دور و ورم را نگاه کردم یک طرف که درخت و شمشاد و این صحبت‌ها بود و اصلن خیابانی دیده نمی‌شد، طرف دیگر بند و بساط لودر و کامیون و یک زمین درندشت در حال ساخت و ساز و خالی. حالا کل مدتی که در این منطقه شمالی بودم فکر می‌کنید چقدر بود؟ یک دقیقه، فوقش یک دقیقه. بعد یکهو رسیدم به خیابان حافظ، دوباره تهران شد، حتا هوا هم دیگر شمالی نبود، فوقش اگر قرار بود هوا مال جایی باشد جنوبی بود تا شمالی، اهوازی بندرعباسی جایی، خلاصه دیگر هیچ ربطی به شمال نداشت.
قدیم‌ها، زمان ما، یک سریالی از برنامه کودک پخش می‌شد که تقریبن هیچی از آن یادم نیست، ولی در پیاده‌روی مذکور یکهو یادش افتادم، یک حیاط پشتی‌ای بود در یک آپارتمانی که پسری از طریق آن وارد باغی می‌شد که مال زمان دیگری بود. یک ساعت بزرگ هم بود که در سریال نقش مهمی داشت. شاید هم اصلن حیاط پشتی را اشتباه می‌کنم، شاید می‌رفت توی ساعت. گفتم که هیچی یادم نیست.


پ ن: کاملن بی ارتباط با پست دیروز را می‌خواهم نامگذاری کنم برای ثبت در تاریخ اینجا می‌نویسم
روز 31 تیرماه  روز دهان صافی‌های مجازی و موازی

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

عذر بدتر از گناه

بشینیم درست فکر کنیم ببینیم چی شد که اینطور شدیم. هر کدام. تک تکمان. من شخصن حاصل چیز خاصی نشدنم. یعنی انقدر چیز خاصی نشد که شدم اینی که امروز هستم.
یک حسادتی دارم نسبت به کسانی که شخصیت امروزشان حاصل اتفاقات قابل ذکر است. حسادت مسخره‌ایست. قبول دارم. ولی واقعیت است. دارمش.
یک ویژگی بارز حاصل از "چیزخاصی نشدن"م هم عذاب وجدان بی حاصل و بی واکنش است. عذاب وجدانم ازنوع سینمایی و دراماتیک نیست. منجر به تلاش و زحمت و پشتکار نمی‌شود. متنبهم نمی‌کند. شبیه یک بغض حاصل از تیرویید است بیشتر. روی مبل لم داده‌ام، چَت می‌کنم، احسان ظرف‌های یک هفته مانده را می‌شوید، از دست من عصبانیست که ذره‌ای حس همکاری ندارم، اصلن قبل از اینکه او عصبانی باشد هم من عذاب وجدان ویژه‌ی خودم را شروع کرده‌ام. اصلن عصبانیت او تاثیر روی کیفیت این جریان ندارد حتا. همینطور هی معذبم ولی این عذاب هرگز منجر به عمل یا در واقع عکس‌العمل ویژه‌ای نمی‌شود، همینطور هست برای خودش، وول می‌خورد در دل و سر و هرجایی که عرصه برای وول خوردنش محیاست، من هم به چت کردن ادامه می‌دهم. سارا زندگیش را، روز و شب و نصفه شبش را با تمام وجود گذاشته برای درست کردن کار شرکت، گاهی دلم می‌خواهد از بیعاری خودم ذوب شوم، فکر می‌کنم وقت مردن است، ولی این منجر به همکاری نمی‌شود. همینطور گنگ نگاه می‌کنم. دوست دارم اینها پاز شوند، من پلی شوم، برسم سر فرصت آرام آرام همه چیز را جبران کنم، همه‌ی اهمال‌کاری‌هایم را. اصلن هم نبینند حتا من را موقع جبران. نفهمند که جبران شده، یعنی شاید اصلن ماجرا همین باشد، این تصویری که طرف می‌بیند تو داری دست و پا می‌زنی تصویر محقریست، شاید هم این بهانه‌ی مغز من است. حتمن بهانه‌ی مغز من است. بهرحال. نشسته‌ام نگاه میکنم. تکان نمیخورم. سنگ شده‌ام. سنگ چشم‌دار.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

عجایب صنعتی دیدم در این دشت

تلویزیون نینجا ترتلز داره. من نسبت به این فیلم عقده دارم. هیچوقت نتونستم ببینمش. هیچوقت جذبش نشدم. جذب هیچیش، نه فیلمش نه کارتونش نه سریالش نه کمیکش. ولی بابک دوست داشت. بابک در جریانش بود ومن بنظرم می‌رسید جریان مهمی رو از دست دارم می‌دم. بنظرم می‌رسید از دنیای خاصی عقبم با ندونستن ماجرای ترتلز.  فقط این نبود، بتمن هم بود، یه شخصیتی هم بود به اسم هیلمن، اینا تو کَتِ من نمی‌رفتن و درعین حال از جذب نشدن بهشون احساس ضعف می‌کردم. بله بچه بودیم اون زمان. ولی در همان عالم بچگی هم من نسبت به بابک آدم بزرگی بودم که کم اورده بود. بخوام به ته احساسم نگاه کنم می‌بینم هنوزم این حس باهام هست. دیگه متاسفانه طبق هیچ معیاری نمی‌شه گفت بچه‌ام.
 کلن من از بچگی موجود معذبی بودم ظاهرن. ولی معذبیتمو خوب لاپوشونی می‌کردم. زیاد پیدا نبود. یه تکنیک شخصی داشتم. یه جور ادای عزت نفس. یه چیزی که باعث می‌شد بتونم بروی خودم نیارم که کم اوردم. البته شایدم خودم اینطور فکر میکردم. یعنی تصویر واقعی خودمو که خودم نمی‌دیدم. شاید شبیه کسی که  می‌خوره زمین و با یه قیافه خندانی پا میشه خودشو می‌تکونه که بگه مثلن هیچی نشد، اون قیافه خندان کاذب همیشه لوم می‌داده و من فکر می‌کردم دارم تیز بازی در میارم.
این تصور ترحم برانگیزیه و بدترین تصور از یه گذشته که همون موقع بنظرت موفقیت آمیز بودی تصویر ترحم برانگیزه ولی حالا من منظورم این نبود. به بیراهه رفتم. منظورم یه بخش دیگه‌ی ماجرا بود. اینکه چقد خنده داره جذب یه فیلم نشدن یه عمر یه گره‌ای باشه گوشه‌ی مخت. خیلی خنده‌داره ظاهرن ولی باطنن خنده دار نیست. گریه دارم نیست. فقط عجیبه. این گره‌های مزخرف مغز علتاشون جدن عجیبه. عجیب ولی واقعی.
تو فیلم پالپ فیکشن یکی داشت یه داستانی تعریف می‌کرد که درست یادم نمیاد تو مایه‌های اینکه یکی داشت جریان یه دزدی از بانکو تعریف میکرد، که یکی با یه گوشی تلفن میره توی بانک گوشیو میده دست صندوق‌دار و رفیقش از پشت خط میگه ما دختر این یارو رو گروگان گرفتیم یا پولارو بدین یا دختره رو می‌کشیم. نکتش این بودکه طرف میره بانکو میزنه نه با هفت تیر، نه با شات گان با یه تلفن و احتمالن گروگانی هم در کار نبوده. طرف بانکو می‌زنه با یه تلفن.

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

من گاو مش حسنم

نمی‌دانم آیا گاوی در دنیا تابحال احساس شیردهی کرده بعد کسی نباشد شیرش را بدوشد.
 یعنی آنها که قرار است شیرمزبور را بدوشند می‌گویند خشک است.  نمی‌دوشند.
بعد گاو هم می‌دانید که سم دارد. مکانیزم دست و پایش جوری نیست که خودش بتواند امتحان کند. حتا نمیتواند ببیند  یعنی باز مکانیزم گردنش اجازه نمی‌دهد نگاهی بیندازد ببیند واقعن شیری در کار هست یا توهم است.
بدترین قسمتش چند روز بعد است که مدام در مخش تصویر این شیریست که دارد در بدنش فاسد میشود و عفونت باکتری‌ای که قرار است تمام تنش را بگیرد . چون با وجود بی‌سوادی جلوی تخیلات علمی‌نمایانه‌اش را نمی‌تواند بگیرد. چون این تصورات هرچند مبهم برایش واقعی و مهلکند.
 تصوری که می‌تواند قبل از عفونت واقعی از پا بیندازدش. مگر یک گاو چقدر می‌تواند خودش را کتمان کند؟
صحبت مجاز و استعاره نیست. 
صحبت شباهت و هم‌دلیست.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

اتوبو‌س‌نویس- بسکه گره زده به گره زد به گره حوصله‌ها را

یکی از  زمان‌های استرسی هرروزم عصرهاست، زمانی که از در شرکت خارج می‌شوم حدفاصل در شرکت تا سرکوچه. سرکوچه ایستگاه اتوبوس است و بدترین اتفاق این است که مادامی که در این حد فاصل مشغول دویدنم اتوبوس برسد به ایستگاه و بگذرد. معنی گذشتنش این است که دست کم یک ساعت در ایستگاه نشسته‌ام تا اتوبوس بعدی، اگر بعدی‌ای در کار باشد. اتوبوس‌های این خط عصر که می‌شود بیشتر از ساعتی یکبار از جایشان تکان نمی‌خورند. خصوصی شده‌اند و ادای اتوبوس خصوصی ظاهرن این است که تا پر نشود راه نمی‌افتد. البته این اتوبوس‌های ما همان ساعتی یکبار هم که می‌آیند خالی‌اند. مسافرهای این خط اکثرن بین راهی‌اند برای همین خیالم از نشستن راحت است ولی آن یکی دو دقیقه فاصله‌ی پراسترس بین شرکت و ایستگاه رمقم را می‌گیرد رسمن.
امروز تا رسیدم به ایستگاه پسری سوار پراید سفیدش آمد جلویم ترمز زد و مشغول خودارضایی شد. با آخ و اوخ و سر و صدا. قصد آزار من را داشت مشخصن. بعضی‌ها از آزار بقیه ارضا می‌شوند، یعنی آزار می‌دهند که ارضا شوند، ولی این‌یکی به نظر می‌رسیدبرعکس باشد، داشت ارضا می‌شد که آزار بدهد. یعنی کلن به قصد آزار خودارضایی می‌کرد. شرش را که کم کرد کلافه بودم. دندانهایم را انقدر بهم فشار داده بودم که فکم تیر می‌کشید. یکهو چشمم افتاد به آسمان کوچه‌ روبرو. یک رنگین کمان کمرنگ بزرگ خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و شروعش انگار از توی کوچه‌ی شرکت ما شروع می‌شد. یک کمان خیلی بزرگ که مابقی‌اش محو شده بود. متوجه شدم که نیشم باز شده. داشتم می‌خندیدم. هیجانزده شده بودم از رنگین کمان. به سارا اس‌ام‌اس دادم که آسمان کوچه رنگین کمان دارد.
پنج یا شش ساله بودم. خانه‌مان مهرشهر کرج بود. بابا تهران کار می‌کرد. عصر که می‌رسید خانه خسته و کوفته بود. باید تلویزیون را کم می‌کردم که موقع چای و روزنامه خواندنش سر درد نگیرد. قانون زندگی ما استراحت بابا بعد از برگشت از سر کار بود. صحبت بیرون رفتن و و گردش و تفریح کاملن منتفی بود. ولی آنروز بابا که رسید چند بار زنگ زد و من را با داد صدا کرد، یعنی اول فکر کردم داد است بعد دیدم می‌خندد. هیجان داشت، گفت دمپایی بپوش بیا، من هول شدم. با بلوز شلوار گلگلی توی خانه کوچه نمی‌رفتم، دستم را کشید گفت بدو همینجوری خوبه، بدو. من را انداخت توی ماشین و راه افتاد. گاز می‌داد. از هیجانزدگی بابا هیجانزده بودم. رسیدیم به یک جاده‌ای که دوطرفش دشت بود، توی راه کاخ حلزونی شمس بود که هربار مسافر از تهران می‌آمد می‌بردیمش نشانش می‌دادیم. گفت نگاه کن. با انگشت نشان داد. گیج شده بودم از چیزی که می‌دیدم. کمان بزرگ رنگارنگی بود که از منتهاعلیه سمت چپ روی جاده پل زده بود و می‌رسید به منتهاعلیه سمت راست،بابا میگفت قوس قزح و من می‌دانستم که رنگین کمان است ولی کل تجربه‌ای که تا آنروز از رنگین‌کمان داشتم یک شعر بود که توی مهدکودک یاد گرفته بودم و موقع جشن عید جلوی پدر مادرها با بغض خوانده بودم، تیتراژ پسر شجاع و یکی دوتا کارتون یا کتاب دیگر. یادم هست که شروع کردم رنگهایش را با شعری که بلد بودم تطبیق دادن: بنفش آبی نیلی سبز زرد نارنجی قرمز. از بابا پرسیدم نیلی کدام است؟
هرچه رنگین کمان را نگاه می‌کنم انگار پررنگتر می‌شود. نمیدانم هیجانم از دیدن رنگین‌کمان یک احساس متداول است یا من بخاطر این خاطره‌ی بچگی یاد گرفته‌ام که از رنگین‌کمان ذوق‌زده شوم. یک پسر بچه‌ای با پدرش از جلویم رد می‌شوند دلم می‌خواست صدایش بزنم بگویم رنگین‌کمان را ببین. رویم نشد ولی. چند بار رنگ‌هایش را یک به یک با شعر مهدکودک تطبیق دادم. محو رنگین‌کمان بودم که اتوبوس رسید. سه نفر در اتوبوس بودند: یک زن تنها و یک مادر جوان با پسر چهار- پنج ساله‌اش مسلح به یک قبضه تفنگ آب‌پاش. این بار تامل نکردم پسربچه را صدا زدم و رنگین‌کمان را نشانش دادم. مادر و زن دیگر هم نگاهشان رفت سمت پنجره به آنها هم جای دقیقش را نشان دادم. داشت کوچک می‌شد. اتوبوس از جلوی پدر و پسر گذشت از پنجره دولا شدم و به پسر با اشاره آسمان را نشان دادم، اتوبوس سریع رد شد ولی دیدم که سر هردویشان چرخید سوی رنگین‌کمان.


پ ن: سارا اس‌ام اسم را جواب داد: آره دیدم، بنظر می‌رسید دلش میخواد داشته باشه
پ ن 2: عنوان از ترانه تیتراژ پایانی سریال وضعیت سفید

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

اتوبوس‌نویس - مبارزات مدنی دندان‌شکن و نافرجام امروز من

از اتوبوس غریبه پیاده شدم سوار اتوبوس هرروزی شدم. شهرک ژاندارمری، یکی از بی‌حال‌ترین و دیر‌به‌دیرترین اتوبوس‌های جهان. با این وجود من در این اتوبوس‌ها راحتم. مثل خانه‌ی خودمان. حالا من انقدر ساعت‌های رفت و آمدم نامنظم است که تقریبن هیچ‌وقت چهره‌های ثابت همیشگی‌ای در کار نیست. راننده‌ها را هم نمی‌بینم، بی‌توجهم. با این وجود این اتوبوس متغیر با آدم‌های متغیرش و راننده‌های ناشناخته‌اش در کل، کلیت آشنایی دارند. بفرما: شاهد رسید، یک خانمی با کیسه خرید سبزی‌اش آمد نشست روبروی من و شروع کرد به سبزی پاک کردن. از کف اتوبوس هم یک کیسه پیدا کرد برای آشغال‌ها. ببینید فقط من نیستم. برای همه مثل خانه خودشان است. اگر توالت داشت هم مثل توالت خانه‌ی خود آدم می‌شد. که هیچ‌جا آنجا نمی‌شود، این یکی می‌شد. در اتوبوس‌های غریبه، آدم‌ها غریبه‌ترند. خیلی غریبنه‌ترند. اصلن از یک سری کرات دیگرند انگار. در اتوبوس ما همه زمینی‌اند.
صبح به دلیل مزحکی رفته بودم دادسرای انقلاب اسلامی، قرار بود برای دوستم سند بگذارم، یعنی او گفته بود بیا منهم گفته بودم ایول باشه. دادسرا رفتن بنظرم کار جذابی رسیده بود. نفهمیدم چرا جذاب؟ شاید از اثرات جدایی باشد. جدایی نادر از سیمین.
قبلش فکر کردم که با همین شال و مانتوی هر روزی بروم، نکند راهم ندهند و کار این دوستم لنگ بماند، بعد فکر کردم که بیخود کردند. همین هم بزور اینها تنم می‌کنم دیگر بیشتر کوتاه نمی‌آیم. با این وجود بی آنکه به رویم بیاورم کوتاه آمدم. مانتوی بلندتری پوشیدم به نسبت دیروز. مقنعه هم سرم نکردم ولی انداختمش توی کیفم. فکر کردم شاید یک وقت لازم شد.
وارد دادسرا که شدیم لباس خانم‌ها سبک‌تر از مانتو و مقنعه‌ی مشکی نبود. یعنی راحت‌ترین فرم خانم‌هایی که آنجا در حیاط  و راهروها در نقش متهم یا شاکی یا شاهد یا هر کوفتی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند یک مانتوی اداری با پارچه کلفت مشکی بود با یک مقنعه. تازه اینها اکثریت نداشتند اکثریت با چادر مشکی‌ها بود. نگهبان که من را فرستاد تا از "محل مخصوص ورود بانوان" وارد شوم گفتم اینجا قرار است جلویم را بگیرند خوب شد مقنعه آوردم. نگرفتند ولی. فقط گوشی موبایلم را گرفتند یک شماره بجایش دادند. یک پلاک فلزی به شماره 511. احسان هم از پشت پرده داد زد پویا! گوشی‌های آنها را هم گرفتم دادم به خانم نگهبان، دور هر سه یک چسب نواری پیچید گفت همان یک شماره بس است. احسان گفت اینجا داد می‌زنم پویا تو برمی‌گردی ملت فک می‌کنن اسم پسر بزرگه‌مو صدا می‌زنم.
هیچی کلن می‌خواستم بگویم این‌همه آدم با چادر و مقنعه مشکی هیچ‌کدام مجبور نبودند بخاطر دادسرا اینها را بپوشند. لباس معمولیشان همین بود لابد. عجیب بود. عجیب و غم‌انگیز. اینجا ماییم که از کرات دیگر آمده‌ایم، با این اسم‌ها و لباس‌ها و رفتارهای عجیبمان. کاش می‌شد هر کسی در کره‌ی خودش زندگی کند. کنار کسانی که برای هم اینهمه غریبه نباشند.
بین قسمت زنانه و مردانه ی اتوبوس‌ها یک میله هست. یک میله که قرار است باعث شود رفت و آمدی بین این دو قسمت صورت نگیرد. یک میله‌ی توهین‌آمیز که همه به توهینش عادت کرده‌ایم و برایمان عادی شده. کم‌کم حتا به چشم هم نمی‌آید. در طرف دیگر اگر جا باشد همه به راحتی نادیده‌اش می‌گیرند. مسافرها حق دارند نادیده‌اش بگیرند. هر بار هرکس نادیده‌اش گرفته دلم خنک شده ولی راننده بیخود می‌کند نادیده‌اش بگیرد.تازگی رسمشان شده درِ عقب را برای خانم‌ها نمی‌زنند موقع پیاده شدن. برایشان بدیهیست که همه خم می‌شوند از زیر میله رد می‌شوند و میروند از در جلو پیاده می‌شوند بنابراین از همه پول می‌گیرند کسی در نمی‌رود. این نادیده گرفتن میله کفرم را در می‌آورد. اتوبوس پر از پیرزن است. آنهایی هم که در ایستگاه‌های قبلی دولا شدند و از زیر میله رد شدند اکثرن مسن بودند. حالا من تصور می‌کنم که موقع پیاده شدن می‌ایستم دم در عقب و می‌گویم نمی‌توانم خم شوم. بگویم در عقب را بزن. ده بار در ذهنم دیالوگ خشمناکم با راننده را مرور کردم و نگاه‌های متعجب سایر مسافرها را که با راننده هم‌دل‌ترند تا من. نچ نچ و سرتکان دادنشان را. جملاتی حاکی از اینکه دختر جوون می‌گه نمیتونم رد شم! نمی‌تونی؟ ما که پیرزنیم می‌تونیم تو نمی‌تونی؟ با این وجود عزمم را جزم کردم که بی جر و بحث رد نشوم از زیر میله. اگر راه داشت اصلن رد نشوم. خب بابا اگر قرار بود رد بشویم باید میله نمی‌گذاشتند. نمی‌شود میله بگذارند بعد بگویند ندیده‌ش بگیر، بیا رد شو. پس اگر قرار است نادیده بگیریم بیخود اینهمه قر و قنبیل به خوردمان می‌دهند به بهانه‌ی کاربرد آسان‌تر. هیچ چیزمان به هیچ چیزمان نمی‌آید. اینکه نشد. هر سال کل کاشی‌های پیاده رو باید رنگشان عوض شود و به این مناسبت ملت عابر پیاده باید از وسط خیابان رد شوند چون پیاده رو در دست تعمیر است. ادا اطوارهایی که تویش مثلن می‌خواهند بگویند انسان راحتیش مهم است در حالیکه راحتی انسان اولین چیزیست که مهم نیست. نه تنها راحتی، ناراحتیش هم مهم نیست.
نزدیک ایستگاه که شد با یک حالت طلبکاری پاشدم رفتم پشت در عقب ایستادم. اتوبوس ایستاد، در عقب را زد، پیاده شدم. نه بحثی نه خم شدنی (نه بوقی نه امیرآقایی) نه هیچی. در عقب را خودش زد و من پیاده شدم.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

وضعیت ما این‌روزها بشدت سفید است، سفید پررنگ

دوشنبه بود، رفته بودم خانه‌ی مادربزرگم. رفته بودم که شب بمانم. این مادربزرگم را پزش را زیاد می‌دادم در گذشته، جزو باهوش‌ترین و روشنفکر‌ترین مادربزرگ‌های موجود درجهان بود. هنوز هم هست ولی هوشی که صحبتش را می‌کنم بطرز بی‌رحمانه‌ای کدر شده. تمام تلاشم را می‌کنم که وقتی آنجا هستم نشانه‌هایی برای نقض این کدورت پیدا کنم. خیلی وقت‌ها هم پیدا می‌کنم، یک قسمت‌های شفافی هنوز هست که دلم را خنک می‌کند. عادت‌های روشنفکرانه‌اش را هم هنوز ترک نکرده، ساعات طولانی‌ای که درخانه تنهاست، کتاب می‌خواند. رمان. رمان‌های سنگین. شاید یادش نباشد سرگذشت قهرمان داستان چه بود، شاید مدت‌های مدیدی روی صفحه‌ی ۱۸ متوقف باشد روال خواندنش، روز‌ها و هفته‌ها و ماه‌ها. ولی این عادت تنهاییش است. صحنه‌ی ثابت زمانی که می‌رسم خانه‌اش برداشتن عینک مطالعه از چشم و گذاشتن علامت لای کتاب است و واقعیت این است که این صحنه بنظر من یکی از زیبا‌ترین تصویرهاییست که یک مادر بزرگ می‌تواند ارائه بدهد.
یکی از شیوه‌های ارتباطیم با مادر بزرگ در روزهایی که با او تنها هستم نشستن پای سریال و صحبت کردن درباره اتفاق‌هاست. در خانه‌ی ما تلویزیون به ندرت روشن می‌شود، روشن هم بشود برای فیلم سینمایی و نود و کلاه‌قرمزیست، ما با سریال هیچ‌وقت کاری نداریم. بنظرم آدم را کودن فرض می‌کنند بدجور، لازم نیست تعقیبشان کرده باشی، هروقت تلویزیون را روشن کنی انقدر برای گروه سنی نونهالان ساخته‌اند که سریع دستت می‌آید کل ماجرای بیست قسمت گذشته چیست. در واقع بیزارم از سریال‌های تلویزیون، ولی همین سریال‌های مزخرف اسباب‌بازی خوبیست برای بازی من و مادربزرگم. ‌ می‌روم در یک نقش عجیبی که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب می‌کنم. من خیلی آدم سکوتِ فیلم دیدنم. بی‌ابرازم موقع تماشا. البته سالهای اخیر ترسو شده‌ام مواقع هیستریک فیلم ممکن است بپرم و جیغ بکشم ولی اظهار نظر مطلقن ندارم، نه تنها که اظهار نظر ندارم بلکه با اظهارنظرکننده‌ها هم به شدت چپ می‌افتم. ولی بازی ما برخلاف این اصول اخلاقیست. بازی اظهار نظر در مورد شخصیت‌ها و اتفاق‌ها با صدای بلند است، از هیچ‌چیز نمی‌گذریم:
 - مامانجون پسره انگار تو نخ این دخترس! آره؟
- آره خیلیم زشته. نباید به این بدنش.
- نبابا چرا بیچاره؟ خوبه که مامانجون.
- نه ببین دختره چه نازه، حیفه.
- مامانجون! این دختره نازه؟ این؟ کجاش نازه پسره که بهتره... آخ آخ ماشینشو دزدیدن!‌ای وای
- کی دزدید؟
- نمی‌دونم هنوز دزدو نشون نداده، آهان این! این دزدس...
 خلاصه مکالمه‌ای از این قبیل. به هر دو نفرمان خوش می‌گذرد. سریال هر کوفتی می‌خواهد باشد. اسباب‌بازی خوبیست برای بازی مادربزرگ و نوه. بازی معاشرت. آن روز هم طبق معمول شام که خوردیم نوبت سریال‌بازی شد. روشن کردیم و نشستیم منتظر سوژه. سوژه ولی اینبار به بازی ما پا نمی‌داد. سوژه خیلی سنگین بود،‌‌ همان دو دقیقه‌ی اول بازی با هنگ من روی بازی عجیب غریب هنرپیشه‌ی نوجوان سریال متوقف شد. ماردبزرگم می‌گفت: خلبازی در میاره. من ولی حتا تایید هم نتوانستم بکنم. یک آره‌ و نه‌ی ساده چه بود؟ نگفتم. از داستان که سر در نمی‌آوردم هیچ، ریتم تصاویر که تند بود هیچ، نماهای دوربین که خفن بود باز هم هیچ، بازی این پسر کفم را بریده بود، هی منتظر بودم گندش دربیاد، در نیامد ولی. خیلی عجیب بود کل کانسپت. اینکه هیچی از داستان ندانی و سر هم درنیاوری ولی بازی و تصویر کاری با تو کند که دهنت باز بماند. زیرنویس اعلام می‌کرد که قسمت آخر سریال وضعیت سفید را فردا شب ببینیم. این قسمت یکی مانده به آخر بود. آنشب سریال‌بازی من و مادربزرگم گل نکرد. مادر بزرگم وسط فیلم شب بخیر گفت و رفت خوابید. تا فردا شب که قسمت آخر بود سر احسان را خوردم انقدر از بازی پسر و ریتم تند سریال صحبت کردم. احسان هم هی می‌گفت سریال نعمت‌الله بود؟ چطور کسی نگفت؟ چرا ندیدیم؟ خب ما هر دو سر بی‌پولی با حمید نعمت‌الله در ذهنمان کلی عیاق شده بودیم، حالا دلمان سوخته بود که سریالش را از دست داده باشیم، شب که قسمت آخر را هم دیدیم بیشتر دلمان سوخت.
بعد از آن مدت‌ها از این و آن سراغ می‌گرفتم ببینم کسی سریال را دیده یا نه. جواب اکثر افراد منفی بود، عجیب هم نبود، دور و وری‌هایم هم مثل خودم تلویزیون بین نبودند. بلخره کسرا پیدا شد که سریال دانلود شده را از شیوا گرفته بود و به من داد. اینجوری کسرا شد سفیر وضعیت سفید. شیوا هم شد سرچشمه‌ی امور.
کیفیت سریالی که بدست ما رسید خیلی پایین بود، انقدر پایین که قیافه‌ها هم معلوم نبود، فکر نمی‌کردم چنین کیفیتی اسیرمان کند، ولی کرد. ۴۲ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای را با‌‌ همان کیفیت مزخرف دیدیم و خیلی هم بما خوش گذشت. یعنی اسیر که می‌گویم کم گفته‌ام، یکجورِ بیماری شدم.
با بهناز پیاده می‌رفتیم از ساعی تا ونک و برمی‌گشتیم. در یکی از این پیاده‌روی‌ها صحبت سریال شد و سه روز بعد که پیاده‌روی بعدی بود کل سریال را دیده بود! آن هم تحت چه شرایطی؟ آنلاین. با اینترنت افتضاحِ موجود. به این ترتیب بهناز هم می‌شود وزیر اعظم وضعیت سفید. شاید هم ناخدا. از آن ببعد در پیاده‌روی‌ها بالا رفتنه داشتیم برای هم تکه‌های سریال را تعریف می‌کردیم که هردو دیده بودیم، پایین آمدنه داشتیم ایراد می‌گرفتیم که اینجا را چرا همچین نکرد و آنجا را چرا آن را گفت بعد باز تعریف. حتا حسرت. بهناز گاهی از نقدهایی که خوانده بود و مصاحبه‌هایی که دیده بود می‌گفت. بعد باز راجع به همه چیز اظهار نظر می‌کردیم. می‌دانم اگر بشماریم چند ساعت حرفش را زده‌ایم تا بحال، دیالوگ بازی کرده‌ایم، حسرت عوامل را خورده‌ایم، بما می‌خندید. خودم هم خجالت می‌کشم.
 نه که نشده باشد، شده بود گیر کنم در فیلمی، چندین بار ببینمش، مدام حرفش را بزنم، ولی خب فیلم دوساعته بود نهایتن، بیست بار هم می‌دیدمش می‌شد چهل ساعت. این خودش اصل فیلمش بیشتر از سی ساعت است. بعد تکرارش و گیر کردنش چنان حجم عظیمی از مغز و زندگی را می‌گیرد که تصورش سخت است. یعنی برای خودم هم سخت است. بقیه یکجوری مراعاتم را می‌کنند و برویم نمی‌آورند ولی خودم که می‌فهمم عادی نیست. در هر مکالمه‌ای، هر مکالمه‌ای یکجوری صحبتش را پیش می‌کشم. از هر آدم دوست و آشنا یا رهگذری یاد شخصیت‌هایش می‌افتم. تازه این‌ها قبل از این بود که کیفیت خوب و پشت صحنه‌اش از «آسمان‌ها» به دستم برسد - اصلن ماجرای خود همین از آسمان‌ها بدست آمدنش انقدر خفن است که من می‌توانم تاریخ معاصرم را به قبل از دریافت و پس از دریافت آن تقسیم کنم- پشت‌صحنه را که دیدم بیچاره شدم. فهمیدم اینهمه که می‌گویم سریال سریال اصلن هنوز سریال را واقعن ندیده‌ام. انقدر ریزه‌کاری دارد، انقدر به جزییاتش دارند در آن نیم ساعت پشت صحنه می‌پردازند که نفسم بند آمد. یکجا از پشت صحنه هست که حمید نعمت‌الله به شخصی که بالای پله‌ها ایستاده می‌گوید که توپ پینگ پنگ را چجوری پایین بیندازد که پسری در پایین پله‌ها بگیردش. طرف هم تمرین می‌کند، بعد صحنه‌ای که این اتفاق درش می‌افتد انقدر صحنه‌ی شلوغ و پرماجراییست که ما که دیده‌ایم این تلاش پشت صحنه را و توپ پینگ پنگ برایمان هایلایت شده هم نمی‌توانیم درست پیگیرش شویم که کجا افتاد و چه شد، یعنی خیلی حاشیه‌ای بود این تصویر. تا این حد پرکار است.
بی‌ایراد هم نیست، من حتا یک لیستی داشتم از ایرادهای سریال مشابه لیستی که در خود سریال عمه محترم و منیره درست کرده بودند برای اشتباهات همایون، ولی بعد، سریال که تمام شد، وقتی ما ماندیم و حوضمان، دلم می‌خواست خیلی بیشتر از این حرف‌ها ایراد می‌داشت، انقدر که آدم اینهمه درش غرق نمی‌شد. بازی‌ها اقلن اگر به این باور پذیری نبود ما حالا راحت‌تر بودیم. حالا همه‌ی همه‌ی بازیگر‌ها هم فوق‌العاده نبودند ولی قسمت عمده‌شان که بودند. دوتا برادر هستند در فیلم، در نقش عمو و برادرزاده. این دو برادر چنان خوب بازی می‌کنند که بعضی وقت‌ها ممکن است فکتان درد بگیرد انقدر که باز مانده. اصلن انقدر خوب که نتوانسته‌ام تصمیم بگیرم که حمید نعمت‌الله شانس آورد این‌ها را پیدا کرد یا این‌ها شانس آوردند که نعمت‌الله انتخابشان کرد. حالا این دوتا که می‌گویم دیگر زیادی محشرند ولی بقیه هم خیلی خوبند به نظر من. بعد از این دو نفر نقش مادر بزرگ و بعد نقش پدر و بعدش (شاید هم قبلش) نقش منیژه بعد از آن نقش عمه محترم و شوهر عمه محترم و عمه احترام و منیره، این‌ها همه بنظرم شاهکارند.
مشخصه‌ی اصلی فیلم تصویر خیلی باورکردنی‌ایست که از سال شصت و هفت ارائه می‌دهد و داستانش انقدر پر از فضاهای شلوغ و پر حرف و پرکاراکتر که جگرتان  حال بیاید. یک صحنه‌ای که‌‌ همان دو سه قسمت اول من را فرو کرد در حوض نوستالژی و درآورد صحنه ایست که خانواده جمع شده‌اند در باغ برای فرار از موشک باران و دبلنا بازی می‌کنند، کسی که مهره‌ها را می‌خواند مزه می‌ریزد، همه ولو شده‌اند، دست و پا‌هایشان در هم است، نخود لوبیا‌ها هم پخش است وسط اتاق و همه برای هم کرکری می‌خوانند.
از دیالگ‌ها بگذارید نگویم که هرچی بگم کم گفتم، اینهمه مسلسل‌وار دیالوگ هوشمندانه‌ی واقعی فکر نمی‌کنم هیچ جای دنیا نصیب فیلم و سریالی شده باشد. این آقای مقدم دوست که فیلمنامه را نوشته هم یکی از عوامل بیچارگی من شده. خلاصه که خدا گرفتارش کنه اونکه منو اسیر کرد جوونیمو ازم گرفت طفلی دلم رو پیر کرد کبوووتریییی خسته منم...

* کل سریال پر از بازی با فیلم‌ها و دیالوگهای معروف سینماست. من سوادش را نداشتم کشفشان کنم، در این پست قبلی یک حدسی زده‌ام ولی بهش اعتباری نیست شما اگر دیدید و فهمیدید بمن هم بگویید بیشتر کیف کنم.

* لابد بزودی دی‌وی‌دی با کیفیتش به بازار می‌آید ولی اگر در بند کیفیت نیستید یکجاهایی مثل این برای دانلود یا دیدن آنلاینش هست.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

اینک آخرالزمان

کلافه‌تر از من، خودمم در حال حاضر. قفسه‌ی سینه‌ام برای قلبم تنگ است انگار. همین دیروز سرحال و شکوفایی بودم در حد چهارده ساله‌های غرة‌العین.‌‌ همان مواقع سرحالی و پر انرژی‌ای تازگی یک فکر احمقانه‌ای هم می‌کنم مبنی بر اینکه یادم باشد که الان چطوری فکر می‌کنم. بنظرم می‌رسد رویش تمرکز کنم می‌توانم وقتی حالم گرفته است آن اکسیر سرحالی را با یادآوری آن فکر‌ها فعال کنم.‌‌ همان موقع که این فکر را می‌کنم هم می‌دانم احمقانه است. با این حال تمرکز می‌کنم. سعی می‌کنم از بر کنم حالم را. جوری که بعدن مو به مو یادم باشد.
برخلاف معمول چراغ‌های سبز جیتاک زیادند، اکثرن هم اویلبل. چندتا آن وسط هستند که دلشان شور می‌زند دستشان ماهور، یا کورسو می‌زنند یا شور و حالی داشته‌اند که ما نداشته‌ایم یا‌ @هُمند یا از بالای اسمشان آدمکی خیره شده به من. گیج و گول نگاه می‌کنم. به نظرم می‌رسد با این چراغ‌های سبز کاری داشته‌ام می‌خواستم چیزی را چک کنم. یادم نیست چه را، در واقع که را. با کسی که یادم نیست کاری داشتم که یادم نیست.
 مغزم پخش است، صدای تلویزیون مغزم را پخش می‌کند. من در زمینه‌ی صدا در خانه همه چیز را به احسان واگذار کرده‌ام. صدایی تولید نمی‌کنم تا جای ممکن. همین صداهایی هم که تولید می‌کنم خیلی وقت‌ها بابتشان تذکر گرفته‌ام. صدای خش خش نایلون‌ها، صدای تایپ، صدای خاراندن، صدای دنبال مداد چشم گشتن در کیف لوازم آرایش، صدای تقی که با فشردن انگشتان پا تولید می‌کنم، صدای صحبت با تلفن. احسان روی صدا حساس است. من خودم در خانه‌ی پدری مثلن خیر سرم آدمی بودم که به صدا حساس است، بکن نکن می‌کردم سرِ صدا‌ها، از صدای خرما خوردن متنفر بودم، خرمای خیس، هنوز هم هستم ولی حالا به صدا حساسِ خانه‌ی ما احسان است. موسیقی هم خوانده و حساسیتش جنبه‌ی تخصصی دارد. صداهای خانه‌ی ما در اختیار اوست.
مغزم پخش است، صدای دیالوگ‌ها و تبلیغ‌ها، توییت‌های زیاد و بلافاصله، توییت‌های دنباله‌دار درباره اتفاق‌هایی که در اتاقک توییتر در جریان است و من در جریانش نیستم، در باره فوتبال امشب و در باره‌ی فردا که بیست و دوم خرداد است، خاطره‌هایی که روی سرمان هوار می‌شود، تصویر‌ها و اسامی، اسامی قربانیان مرده، اسامی قربانیان زنده، استتوس‌های فیس‌بوک، عکس‌ها، آدمهایی که شبیه هنرپیشه‌ها قرار است باشند، کی شبیه کدام سلبریتی؟ همه چیز مغزم را پخش می‌کند. تمرکز ندارم. کلافه‌ام. جای قلبم کم است.
یک احساس آخرالزمانی برم مستولی شده. نمی‌دانم، فکر نمی‌کنم ربطی به دو هزار و دوازده داشته باشد، شاید هم آن ته مه‌های ذهنم متاثر باشد، چه بدانم؟ ولی یک احساسی دارم که انگار شاهد آخر دنیا قرار است باشم در همین سال‌های نزدیک پیش رو.
این احساس امروز نیست، مدتیست، مدت مدیدیست، تازه کم کم ولی دارد برایم واضح می‌شود. چند روز پیش که در پیاده‌روی طاقانی راه می‌رفتم باد خنکی می‌پیچید از زیر دامن شلواری در پر و پایم، برگ‌های گرد درخت‌ها تکان تکانِ ریز می‌خورد، آب جوب تمیز و گوارا نبود ولی در جریان بود و صدا داشت. صدای آب می‌داد. مردم هم شاد و سرخوش نبودند ولی معمولی بودند. بودند. موش‌ها که مشمئزکننده‌ترینند برایم هم می‌چرخیدند توی جوب. آسمان‌‌ همان آبی بی‌جان همیشگی تهران بود، ولی در هر صورت آبی بود. یکهو بنظرم رسید که این سبزه که امروز تماشاگه توست، این جوب و باد و نسیم و آسمان و موش همگی تصویر سعادتند. باید حفظش کنم، باید یادم باشد که روز‌ها معمولی ما اینجوری بود، یک تصویر رستاخیزی مبهمی هم جلوی چشمم بود، شبیه شرایط جنگی، آسمان تیره و جوب خشک و درخت سوخته و موشهای پادرهوای مرده. بنظرم تصویری که از آخر دنیا دارم تحت تاثیر پل استر باشد و یک سری فیلمهای آخرالزمانی. آن وقتی که این‌ها را خوانده بودم و دیده بودم بنظرم شرایط ترسناکی بود، ولی حالا احساسم بیشتر از آنکه وحشت باشد پذیرش و تسلیم است. وادادگیست. در واقع مطلقن همین وادادگیست. اصلن ترس و وحشت نیست. یکجور بی‌انگیزه‌ای می‌کند آدم را. من را یعنی. نمی‌فهمم چیست ولی این بی‌انگیزگی آخرالزمانی خِرم را گرفته. مثل مهمانی‌های لوسی که می‌دانی مجبوری بنشینی تا بگذرد، وقت می‌کشی با میوه و آجیل بیمزه، دلت را زده ولی ادامه می‌دهی به تخمه خوردن، آن حالتی.
شاید اگر تجربه‌ی سه سال پیش را نداشتیم حالا مغزم این آخرالزمان را نمی‌طلبید، بله می‌طلبد، دقیقن می‌طلبد، شاید علامت ناامیدیست، نا‌امیدیِ بوی بهبود ز اوضاع جهان شنیدن، شاید اینکه نشر چشمه را می‌بندند و ناخن دانشجو‌ها را قرار است چک کنند بلند نباشد و معلم داوطلب مناطق محروم را می‌اندازند زندان و محکوم می‌کنند به ترویج دین ضاله، شاید اینکه بدیهی شده برایمان که منطقی درکار نیست و هرلحظه که سراغمان بیایند حتمن مجرمیم، شاید این ون‌های کوفتی که به قصد ترساندنمان در شهر دوردور می‌زنند، شاید اینکه زندانی‌ها هنوز زندانیند و موسوی را یکسال و نیم است گرفته‌اند بی‌اینکه ما قیامت کنیم، شاید همه این‌ها آجرهای تفکر آخرالزمانی را در مغزم چیده‌اند، شاید منظور مغزم این است که دیگی که برایش نجوشد می‌خواهد سر سگ درش بجوشد، حالا که عرصه برما تنگ است اصلن چرا آخرالزمان نباشد، این خیلی زشت است، می‌گویم شاید، شاید هم روش ایگنور کردن مغزم است، واکنشش نسبت به ظلم است، بد‌ترین ظلم‌ها را هم اگر بفهمی که روزهای آخر دنیا درحقت روا داشته شده بی‌اهمیت می‌شوند برایت. چون خشمی که نسبت به ظلم درما ایجاد می‌شود نسبت مستقیمی با تباه شدن آینده خودمان یا دیگریِ مورد ظلم دارد. وقتی آینده‌ای در کار نیست، ظلم کمتر ظالمانه است، مگر آنکه شکنجه جسمی باشد.
حالا همه این‌ها را گفتم که چی؟ که هیچی. می‌خواهم بگویم بوی آخر الزمان ز اوضاع جهان می‌شنوم. بویی که خودم هم باورش ندارم ولی باور نداشتن من مانع از شنیدنش نیست. می‌شنوم و این خموده‌ و بی‌تفاوتم می‌کند، خیلی خموده و کاملن بی‌تفاوت.
بهناز با چراغ خاموش برایم پیغام می‌فرستد. نیشم باز می‌شود. یادم افتاد با چراغ‌های سبز جیتاک چکار داشتم. پی چراغ بهناز می‌گشتم ببینم اوضاع مرتب است؟ اسباب کشی کرد؟ نکرد؟ چه کرد؟ حالا که پیغام داده اصلن دلم نمی‌خواهد اینها را بپرسم. واقعن کاریش نداشتم، فقط می‌خواستم حواسم بهش باشد. حواسش بمن باشد. آخرالزمان باشد هم آدم‌ها حواسشان به هم هست یا این مخصوص وسط‌ مسط‌های زمان است؟ احسان قسمت 19 سریال وضعیت سفید را گذاشته، تکراری می‌بینیم و از دیده‌ی خود دلشادیم. بهروز خمار است، کتک خورده، می‌افتد در آب، در لحظه‌ای که منتظریم از آب در بیاید یک قورباغه در می‌آید. صحنه‌ی ظریف و با نمکیست، من را یاد برادر کجایی می‌اندازد، حالا نمی‌دانم این یادآوری عمدی بود یا نه ولی دوست دارم فکر کنم عمدی بود. این آقای نعمت‌الله در این آخرالزمانی سریال ساخته انگار که اول‌الزمان باشد، سر صبر پر ظرافت، پرکار، محشر. باید اینطوری بود. جدن باید اینطوری بود. باید تمرین کنم اینطوری بودن را.

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

برای ثبت در تاریخ

از راه که رسیدم، خانه‌مان بعد مدتها‌ تروتمیز بود. ظرف‌ها شسته و حتا بند رخت فلزی -بند که نه، ولی‌‌ همان که لباسهای شسته را رویش پهن می‌کنیم تا خشک شود- وسط هال بساطش گستره بود و این یعنی خبر خوب.
وسط هالش به دلیل تراس نداشتن است. ما متاسفانه یکی دو اشکال اساسی دارد خانمان یکی کمبود فضای باز و یکی هم کمبود آفتاب. نور هست ولی پنجره شمالی است و آفتابی در کار نیست. اگر چندسال پیش بمن می‌گفتند قرار است در خانه‌ای زندگی کنم که آفتاب ندارد می‌گفتم بروند درشان را بگذارند چون آفتاب برای من یک اصل اساسی و حیاتیست. من اگر قائل به پرستشِ چیزی قرار بود باشم انتخابم حتمن آفتاب بود برای پرستیدن، ولی حالا در خانه‌مان آفتابی در کار نیست. لباس‌ها در سایه، وسط هال خشک می‌شوند ولی بلخره خشک می‌شوند، خیس نمی‌مانند تا ابد.
و اما از اهمیت این منظره، این لباسهای پهن شده برای خشک شدن؛ از احساس سعادتی که وقتی این منظره را می‌بینم می‌کنم؛ برای درک این سعادت اول باید از ماشین لباسشوییمان شروع کنم. ماشین لباس شویی ما تاریخچه دارد. تاریخچهٔ طولانی. مال مادر بزرگِ مرحومم بوده و این البته از مال یک خانوم دکتر بودن معتبر‌تر است. این ماشین لباسشویی را پدرم با اولین یا دومین حقوق زندگیش حدود ۴۵ سال پیش برای مادرش خریده که زمستان‌ها در حیاط پای حوض یخزده لباس‌ها را مشت ندهد و انگشت‌هایش دائم از سرما و صابون رختشویی زخم و ترک بر ندارد. پدرم پسر خوبی بوده، بفکر مادرش بوده، اما مادربزرگ مرحومم خصلتی داشته که میراث دارش هم خودمم. مادر بزرگم از چیزهایی که بلد نبود می‌ترسید. من هم می‌ترسم. این شد که ما ماشین لباسشویی را حدود ۴۰ سال بعد از خریداری تقریبن آکبند تحویل گرفتیم.
 با این ماشین کار کردن مثل ماشینهای متداول امروز نیست البته، چیزی از با دست شستن کم ندارد از نظر وقتی که از آدم می‌گیرد. در اینجا آدم یعنی احسان چون من تا بحال حتا تلاش هم نکرده‌ام بفهمم چی‌اش به چیست. ظاهر مکانیکی و ساده‌ای دارد. سبز است. دوتا در دارد که از بالا باز می‌شود یکی برای موقع شستن لباس است و آنیکی برای خشک کردنشان. دو تا پیچ خوشگل بیشتر روی بدنه‌اش نیست یک شلنگ آب هم هست که باید نزدیک راه آب‌‌ رها شود. در ‌‌نهایت مطمئنن کار کردن با این ماشین از بسیاری از امور روزمره‌ای که هر روز انجام می‌دهم راحت‌تر و ساده‌تر است ولی من یا خصلتی را به ارث نمی‌برم یا اگر بردم درست حسابی و پر و پیمان. مثال دیگرم بغض موقع خشم است. آنهم ارثی است، آنهم  درست و حسابی و پر و پیمان، مثال دیگرش هم دماغم است و کیسه های پای چشمم. خلاصه این قضیه رد خور ندارد که من ارث بردنم ملس است. احسان ولی کار نکردن من با ماشین لباسشویی را از تنبلی می‌داند. این نامردیست. او می‌تواند ظرف نشستن و جارو نکردن و گردگیری نکردن و رختخواب جمع نکردن و لباسهای کف اتاق را از تنبلی من بداند، و من هم بهش حق می‌دهم ولی ماشین لباسشویی گذاشتن را نه. این یک قلم دلیل موروثی‌ای دارد و من عنوان تنبلی را برای آن بر نمی‌تابم.
هر چند وقت یکبار ولی از شدت ظرفهای کثیف و خانهٔ کبره بسته و لباسهای بو گندو شروع می‌کنم به توبه کردن و تصمیمهای جدید گرفتن و قصد کردن برای تحول. این چند روز اخیر هم مشغول راز و نیاز و قول و قرار با خودم بودم، فکر کرده بودم همین امروز فردا دیگر باید بیفتم به جان خانه و البته‌‌ همان وقتی که داشتم این تصمیم را می‌گرفتم می‌دانستم که اینکاره نیستم. که برایم جز عذاب وجدان قرار نیست نکته دیگری داشته باید. حالا امروز از راه رسیدم دیدم خانه بوی بهشت می‌دهد. یک جوی آب کم داشت چون حتا چهچههٔ بلبل‌ها هم از حیاط همسایه می‌آمد. احسان البته خودش نبود کلاس بود. انقدر از چهره خانه هیجانزده شدم که گفتم این روز را جایی ثبت کنم. سالهای بعد بیایم بخوانم حسرت بخورم که چنین سعادتی نصیبم شده و قدرش ندانستم چنان که باید و شاید.
ولی نتیجه گیری جذاب و اخلاقی‌ای هم داشتم که هرچه زور می‌زنم یادم نیست، یعنی هدف اولیه‌ام آن بود که این‌ها را بنویسم که به آنجا برسم، حالا آنجا کجا بود؟ یادم نیست. از کله‌ام پریده. مغزم پخش است. تمرکز ندارم. زندگیم هم پخش شده به تَبع. این یعنی زندگیم تابع است. تابع مغزم. صد در صد نیست ولی هست.
مغزم پخش است ولی بعد از مدت‌ها ناراحت و عصبانی و کلافه نیستم. غمگین هم نیستم. بودم ولی یکهو جمعه در حمام سرم را که می‌شستم. فهمیدم می‌شود بهتر بود و بهتر شدم. حالا البته خوشبین نیستم. لابد یک آنزیمی هورمونی کوفتی ول شده در سرم. لابد تمام می‌شود بلخره ولی فعلن از این نظر خوبم. واقعن خوبم‌ها. تعارف نمی‌کنم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

ساعت ۱۰: ۲۳، سر جمالزاده - واقعی

مرد داشت با سرعت و بی‌دقت از خیابان رد می‌شد. تقریبن رسیده بود به لاین بی‌آرتی. اتوبوس داشت از چپ می‌آمد ولی مرد راست را نگاه می‌کرد. بنظر نمی‌رسید قصد داشته باشد در سرعتش تغییری بدهد. مسن بود و کم مو. شبیه شخصیت‌های فرهنگی یا استادهای دانشگاه، ولی نه از نوع فرهیخته‌شان. از آن دسته‌ای که کسی به حسابشان نمی‌آورد. از آن دسته‌ای که انتظار نداری باسواد باشند بسکه بی‌ابرازند. آن تیپی.
اتوبوس داشت از چپ نزدیک می‌شد و مرد راست را نگاه می‌کرد. عجله داشت. با یک پرش قهرمانانه خودم را به مرد رساندم و آستینش را با قدرت کشیدم. همزمان در ذهنم داشت شتکهای خون و تکه‌های متلاشی مغزش به کل هیکلم می‌پاشید. چیزی شبیه صحنه‌ای که در پالپ فیلکشن بود -جایی که وینسنت وگا اشتباهی در ماشین مغز جاسوس سیاه پوستشان را منهدم می‌کند و کل ماشین و هیکلشان را خون می‌گیرد. خون بهمراه تکه‌های مغز- وکیف دستی مرد را می‌دیم که بی‌صاحب به سویی روی اسفالت پرت می‌شود. کجا بودیم؟ آستین مرد را با قدرت کشیدم.
مرد برگشت. با نگاه پرسان. با گردن و ابرو به طرف اتوبوس اشاره کردم ولی اتوبوس خیلی دور‌تر از آن بود که من بخواهم ناجی محسوب شوم در آن لحظه. مطمئنن با آن سرعتی که مرد داشت خیلی قبل از اتوبوس از خیابان گذشته بود. ذوب شدم. دقیقن واژه‌اش همین است. میزان دوری اتوبوس در لحظه ذوبم کرد. اما مرد تشکر کرد و ایستاد. ایستاد تا اتوبوس برسد و بگذرد.
حتا بعدش هم ایستاد.
من رد شدم، برگشتم نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده همانجا.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

توکل به کبریت

یک حالتی شده‌ام قوطی کبریت پر و نیمه پر می‌بینم ذوق می‌کنم. انگار مثلن شانس و اقبال به من روکرده باشد، یکجور احساس خوشبختی همراه با فخر و غرور و سربلندی.
قبلن هم اینطور بودم ولی نه به این شدت. این قبلنی که صحبتش را می‌کنم مربوط به خیلی قبل است. بعد از آن ولی مدتی این جور نبودم. احتمالن اینطور نبودنم شروعش مربوط به دوران رفاه اجتماعی بود که فهمیدم کبریت را می‌شود در بسته‌های ده تایی خرید و در این صورت ۹ تا از بسته‌ها را می‌شود در شرایطی تمام کرد که هنوز خوشبختی و کامیابی در دو قدمیست. کشوی اول از بالا، کنار یخچال.
این در دسترس بودن همیشگی خوشبختی از بار لذتش می‌کاست. معمولی شد کم کم برایم کبریت پر، هر چند هنوز هم هرباز بسته‌های ده تایی کبریت را می‌خریدم هنوز آن سرمستی و غرور و شادی ته دلم قل قل می‌کرد بی‌آنکه به این قل قل وقعی بنهم، خودش برای خودش می‌جوشید. تا اینکه یکروز به خود آمدم و متوجه شدم مدتهاست تمام اجاق گازهای اطراف و اکنافم جرقه سر خود شده‌اند و بی‌نیاز از کبریت.
یک جور تدریجی و با یک کودتای خزنده‌ای که اصلن روالش را نفهمیدم ولی اتفاقی بود که افتاده بود. برای سیگار هم همیشه فندک و اجاق گاز در دسترس‌تر بود تا کبریت.
حالا ولی باز مدتیست در شرکت با یک اجاق گاز قدیمی فاقد جرقه تنها شده‌ام، باز من مانده‌ام و سرشکستگیِ قوطی کبریتهای معمولن خالی و لذت پیدا کردن یک قوطی کبریت سنگین از یک کشوی مهجور و متروک و خش خش بمی که نشان از انبوه کبریتهای درونش دارد.



اینا رو می‌نویسم برا نوه نتیجه‌هایی که قرار نیس بیان. کبریت ببینن بگن اتفاقن ننه جون مام خدابیامرز خیلی ناراحت می‌شد وختی می‌دید کبریت تموم شده. البته اونموقع که اونا هستن (که نیستن) دیگه کبریتی در کار نیس. چه کبریتی؟ چه کشکی؟ ممکنه شلوار مخمل کبریتی هنوز باشه ولی بعیده بدونن چرا و به چه علت اسمش باید مخمل کبریتی باشه. خیلی بعیده.

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۱

خستگی بهمراه مثال بدون رسم نمودار

خسته بودم، از این خسته‌ها که با تاخیر چشمشان به مغزشان خبر می‌دهد.
می‌دانید از کدام خسته‌ها؟

مثال ۱: سه نقطه فرضی را در نظر بگیرید: الف و ب وجیم. فرض کنیم نقطه فرضی ب بین دو نقطه فرضی دیگر یعنی الف و جیم باشد، بعد من بدو بدو و لنگ لنگان از نقطه الف (که ته کوچه دوم گاندی است) به طرف نقطه ب (که ایستگاه اتوبوس است) در حرکتم. بدو بدو بدلیل ترس از دست دادن اتوبوسی که هر آن احتمال دارد به ایستگاه برسد، لنگ لنگان بدلیل کفشهای تنگی که از صبح تا به آن لحظه پا‌هایم را فلان.
در همین نقطهٔ الف پسری ایستاده در تاریکی، تکیه داده به دیوار، مدلِ مخوفِ تیپیکالِ فیلمهای درپیت. منکه رد می‌شوم از من ساعت می‌پرسد، من البته برای جواب دادنش نمی‌ایستم، اول به این دلیل که اتوبوس هر آن ممکن است به نقطه ب برسد و دوم به این دلیل که شاید قصد آزار داشته باشد، ما دبستان می‌رفتیم ساعت پرسیدن یکجور متلک بود، شاید هنوز هم فرهنگش برقرار است، آدم چه بداند؟ ولی از نقطه الف که رد شدم تصمیم گرفتم در حین دویدن از روی گوشی ساعت را ببینم و جوابش را بدهم، پسر همچنان لم داده بود به دیوار ته کوچه من تقریبن وسط کوچه بودم که گفتم: ده، فکر کردم اصلن نفهمید که تلاش خودم را کردم و ان نبودم آنقد که از خودم انتظار داشتم که باشم. پسر داد زد چند؟ من اینبار داد زدم ده! ده! دوبار گفتم که حتمن بشنود ولی هنوز احتمال قصد مزاحمتش برایم منتفی نشده بود. در واقع در من نهادینه شده این احتمال. حال رسیده‌ام به نقطه ب یعنی ایستگاه اتوبوس، اتوبوسی در کار نیست، از نقطه جیم (واقع در خیابان توانیر) پسری به سرعت به طرف ایستگاه اتوبوس می‌آید، چند نفر را رد می‌کند، با‌‌ همان سرعتی که داشت می‌آمد به طرف ایستگاه هنوز دارد می‌آید، به طرف من. پیش خودم فکر می‌کنم «دیدی گفتم پسره یه ریگی به کفششه سوال می‌کنه! بفرما! کی تو این روزگار موبایل نداره؟ همه دارن! چرا ساعت پرسید؟ یه کرمی داشت دیگه! حالام بفرما داره می‌پره تو بغلم! شایدم می‌خواد کیفمو بزنه! چاقو نکشه؟» پسر با‌‌ همان سرعتی که داشت به من نزدیک می‌شد از من رد شد و من متوجه شدم از نظر علم فیزیک امکان نداشت که این پسری که از نقطه جیم داشت به طرف نقطه ب می‌آمد همان پسر باشد که در نقطه الف ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود. بخصوص که پسر نقطه الف کلاه داشت، در حالیکه پسری که از نقطه جیم آمد کلاه که نداشت هیچ، عینک هم داشت.
به تاخیر فازم در درک موقعیت زمانی و مکانی می‌خندم و همزمان پسر را تصور می‌کنم که وقتی داد می‌زند چند؟ قبل از اینکه من دوبار داد بزنم ده روی موتور پریده کلاه از سر برداشته عینک زده از کوچه پشتی خودش را به توانیر رسانده موتور را پشت بیمارستان استتار کرده و حالا بطرف من حمله ور شده، رد شدنش هم برای رد گم کنیست، الان بر می‌گردد دخلم را می‌آورد.

مثال۲: منتظر اتوبوس ایستاده‌ام، از پشت پیچ خیابان نور می‌افتد روی آسفالت، یعنی ماشینی در لاین اتوبوس‌ها به سمت ما در حرکت است، اگر نور متمرکز باشد نباید دلت را خوش کنی موتور سوار است، اگر پهن و گسترده باشد اتوبوس است. حالا نور پهن و گستره است. کارت اتوبوس را در دست می‌فشارم و نیمخیز می‌شوم، ماشین از پیچ رد می‌شود، اتوبوس نیست، ون گشت ارشاد است. بور می‌شوم و از حالت نیمخیز به حالت نشسته بر می‌گردم. از طرف مقابل یک ون مسافر بر از جلویم رد می‌شو و یکهو می‌ایستد برای مسافری بوق می‌زند. من جا می‌خورم که «الان باید خودم داوطلبانه سوار شم یا میان بزور می‌برنم. مگه چیکا کردم؟ دختر تنها ساعت ده شب تو ایسگا اتوبوس باشه از نظر آقایون لزومن جندس؟» ون مسافرش را بیخیال می‌شود و راه می‌افتد، خنده‌ام می‌گیرد که چطوری تصویر این ون پلیس که ازاینطرف رد شد را با ون مسافر کش آن طرف خیابان مخلوط کرده‌ام و در عین حال تا زمانی که اتوبوس برسد و حتا وقتی سوار اتوبوسم در راه خانه دارم با ماموری که ایستاده تا مرا بگیرد به جرم اینکه ۱۰ شب در ایستگاه اتوبوس ایستاده‌ام بگو مگو می‌کنم کفشهای تنگ هم همچنان پاهایم را فلان.

از اینجور خسته‌ها