شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

عصر جمعه با شما

-  یک موقعی خیلی جدی از بین آدم‌های توی اتوبوس برای خودم چهره انتخاب می‌کردم. خیلی جدی، شبیه انجام وظیفه. یعنی تفریحم نبود، فعالیتِ اتوبوسیم بود. چهره انتخاب می‌کردم و خودم را با آن چهره تصور می‌کردم، و به نظرم خیلی درست‌تر از چهره‌ی خودم می‌رسید. انتخاب‌هام لزومن خوشگل و زیبا نبودند، یا دستکم آن چیزی که عمومن بهشان بگویند چه خوشگل و چه زیبا نبودند ولی لزومن از خودم صاف و صوفتر و راحت‌تر بودند. این عمل بارها و بارها تکرار شد، سال‌ها و سال‌ها، تا نمی‌دانم کِی. چند وقتیست متوجه شده‌ام ترکش کرده‌ام. خوشحال شدم. تمام مدت انگار مثل یک بیماری با خودم حملش می‌کردم و حالا دیگر نیست.
یک اتفاق‌هایی هست که مدام در مغزم می‌افتند، سال‌ها و سال‌ها. بارها و بارها، دوست دارم روزی یادم بیفتد که دیگر مدت‌هاست که ندیده‌امشان، که دیگر از من رفته، مثل همین یکی که هیچوقت منظور خودم را از این جدیت در پیگیریش نمی‌فهمیدم. وقتی فهمیدم تمام شده جدن خوشحال شدم.
 یک تصویری هست موقع کلافگی و گیجی، که می‌روم در توالت، یک تشت بزرگ زرد هم با خودم می‌برم، می‌گذارم توی دستشوییِ توالت، صحنه‌ی بعدی این است که مغزم در دستم است و دارم حسابی می‌شورمش، لای تمام پیچ و خم‌هایش که پر از چرک و کثافت است، انگشت می‌کنم، جوری می‌شویم که زیر انگشتانم قیز قیز کند . می‌شورم و می‌شورم و می‌شورم و این فکر ساعتها طول می‌کشد، همانقدر که زمان لازم است تا واقعن یک مغز را لای تمام پیچ و خم‌هایش انگشت کنی و تمیزش کنی طول می‌کشد. حوصله‌ام سر رفته از این تصویر.

-  بنظرم بدترین قسمت روحیه‌ی آدم آنجاییست که دلش برای خودش بسوزد. بطرز بیرحمانه‌ای این اخلاق منزجرم می‌کند.  چه در مورد بقیه چه در مورد خودم. لحظه‌ای که با دلسوزی برای خود مواجه می‌شوم می‌خواهم شلاق دستم بگیرم. دلخوری فرق دارد. دلخور شدن یک امر طبیعی انسانی است ولی دلسوز برای خود، بیچاره من گفتن، نفرت انگیز است جدن. نیست؟  والا هست، بلا هست، اصلن حضیض ذلت آدمیزاد است این حال. هاها! حضیض ذلت چه به موقع به فکرم رسید چقدر هم درست: حضیض ذلت

- از قدیم گفته‌اند چیزی که عوض دارد گله ندارد. حالا من ولی گله دارم. بابت همان چیزهایی که قاعدتن باید عوض داشته باشد ولی عوض نداشته. بنظر من چیزی که باید عوض داشته باشد و نداشته باشد جدن گله دارد. باید از قدیم هم یک اسمی اصطلاحی چیزی داشته باشد این حالت که من بلدش نیستم. فقط گله دارم.

-  دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار بشوم و بشوم آن آدمی که بخودش بگوید سالم.

۱ نظر:

لیتیوم گفت...

اینی که دارم اینجا تایپ میکنم رو فکر نکنی دارم منت میذارم. نه دارم روایت ساده میکنم از چیزی که هست.
داشتم تو گودر از بالا به پایین میومدم. هی وسط نوشته‌ها وبلاگ تو بود. حس خوب نوشتن تو بود. اون فضای خوب وبلاگت بود...سرآخر اومدم کامنت بذارم.
بگم وبلاگت رو گذاشتم توی فولدر "خواندنی‌ها" و اولین چیزی که توی گودر صفر میکنم همین فولدر هست.
که خوب مینویسی و اگه گرافیست نبودی میگفتم نویسنده‌ی چیره دستی...
یه خورده دیگه تعریف هم میشه کرد ولی دیگه باید بخاطرش سرت منت بذارم:D