شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۶

هی فلانی زندگی شاید همین باشد

صبح توی رختخواب به مرتب کردن زندگی فکر میکنم، به خالی کردنش از اضافی ها، کابینتهای آشپزخانه را در خیالم باز میکنم و خرت و پرتها را کرور کرور دور میریزم، تخت خواب را بلند میکنم و زیرش هر چه هست از پنجره بیرون می اندازم، همه جا، همه چیز خلاصه و جمع و جور میشود، با خودم میگویم نیم ساعت دیگر میخوابم بعد بلند می شوم و زندگی  آغاز میشود، خوبی این آغاز نکردنهای مکرر این است که هنوز آغاز زندگیم مانده، هنوز چیزی شروع نشده تا رو به پایان برود.

کلینیک

در راهروی کلینیک دندانپزشکی روی نیمکت راهرو نشسته ام و منتظرم  منشی صدایم کند، واقعیتش این است که اصلن منتظر نیستم. از تصور اینکه این صدا قیز قیز،که محیط را پر کرده از سوراخ کردن دندان کسی حاصل میشود درحالیکه براده های ریز و یخ دندانش را با کمک آبی که با دستگاه به دهانش روانه شده قورت میدهد فعلن احساس خوشبختی میکنم چون در این لحظه هنوز به جای او نیستم. روبرویم کپسول پلمب شده ی آتش نشانی کنار دیوار تکیه داده، کپسول از من خوشبخت تر است.
***
دکتر میپرسد سابقه بیماری خاصی نداری دارو مصرف نمیکنی و از اعتمادی که به من دارد تعجب میکنم. ما همدیگر را نمیشناسیم.
***
همهمه ی صدای غز غز رنده های دندان و قلقل پمپهای آبی که دهانها را میشوید با صدا دکترهایی که با بیمارشان شوخی میکنند یا دعوایش میکنند یا دارند از او سوال میکنند سابقه بیماری خاصی نداری با صدای منشی هایی که همکار یا بیماری را صدا میکنند با صدا خنده با صدای زنگ مداوم تلفن، اینها با هم یک خمیر صوتی تشکیل داده اند، این خمیر صوتی فضای کلینیک را پر کرده و دارد ورز می آید، پف میکند و از درها و پنجره ها بیرون میزند، از هر سوراخی هر درز باز مانده ای بیرون میزند از دهان باز مانده ی من و سوراخهای دماغم به من وارد میشود