جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

ملالی نیست، ملالی نیست

فقط فکر می‌کنم که باید یه چیزی بنویسم. چون الان بنظرم میرسه که هیچ کار دیگه ای نمی‌تونم بکنم، ناچارم که بنویسم. ولی مغزم خالیه. یعنی خالی نیست. با یه حجم عظیمی از چیزی پر شده که قصد ندارم بهش بپردازم. اصلن اینکه این موضوع یهو تبدیل شده به چنین حجم عظیمی توی مغزم و جای بقیه چیزا رو کاملن گرفته انقدر برام  عجیب و غیر قابل توجیهه که باعث شد فکر کنم باید یه چیزی بنویسم. بلخره نمیتونه همشو، همه‌ی مغزمو اشغال کرده باشه که. ولی انگار کرده. هیچی دیگه ندارم برای ارائه. همه چیزای مهم و حیاتی زندگیم شدن یه خرده برده هایی زیر این حجم گنده هه، شدن حاشیه‌ای. یه چیزایی که خیلی عجیبه که بشن حاشیه‌ای. یه چیزایی که به هرکی بگی الان شدن برات حاشیه ای بت می‌خنده: کار، زندگی، عشق، مرگ، جنگ، آینده، درآمد، غم نان، اینا همه الان مث یه مشت خورده نونن توی مغزم. بی محلی از اعراب. لازمه یجوری یه سوزنی فرو بشه تو این موضوع حاشیه‌ای که اینطور بطور غیر عادی رشد کرده و از کار و زندگی انداختتم. باید بادش خالی شه. بشه همون اندازه معقولی که ازش انتظار میره. ولی ممکنم هس با سوزن بترکه. اگه بترکه مغزمم باش ترکیده. باید یه کاری کنم که بادش کم بشه ولی ریسک ترکیدن نداشته باشه. حالا چه کاری؟ نمیدونم شما بگین چه کاری

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

معجزه‌ی پیاده‌روی جنوب‌شرقی پل کالج

امروز صبح متوجه شدم که یک تکه پیاده‌رو سر کوچه‌مان هست که من تابحال، یعنی تا همین امروز صبح از آن رد نشده بودم. حالا شاید این جمله اغراق‌آمیز باشد چون انقدر این تکه در مسیر هرروزه‌ی سه سال گذشته‌ام بوده که خیلی عجیب است این اولین بار بوده باشد، آدم که همیشه حواسش نیست، ممکن است یکموقعی در هپروت خودم -که زیاد اتفاق میفتد- رد شده باشم طوری‌که یکی دو دقیقه بعدش هم یادم نمانده باشد از کجا رد شده‌ام، چه برسد به اینکه امروز یادم باشد. البته حالا که فکرش را می‌کنم اتفاقن حرف بعیدی هم نیست چون این قسمت پیاده‌رو با وجود نزدیکی اتفاقن تقریبن هیچ‌وقت هم در مسیر من نبوده، بعد هم مجاور یک زمین در حال ساخت و ساز است یعنی در پیاده‌رو هم داربست و بند و بساط دارد از طرفی هم از خیابان چندان دیدی به پیاده‌روی این قسمت نیست چون با درخت و شمشاد تقریبن استتار شده در نتیجه من اگر گذرم هم از ضلع جنوب شرقی پل کالج افتاده باشد به احتمال زیاد از کنار خیابان رد شده‌ام نه پیاده‌رو. اینکه امروز صبح چرا گذارم افتاد، رفته بودم از سِت قهوه بخرم بعد یادم افتاد هزار سال است قرار است از یک مغازه‌ای اطراف پل برای روشن جوهر پرینتر بخرم، این شد که برای اولین بار همان پیاده روی جنوبی را به عنوان نزدیک‌ترین و منطقی‌ترین مسیر در پیش گرفتم. یعنی اصلن فکر نکردم دیگر، یعنی فکر کردن نداشت، راست شکمم را گرفتم و رفتم.
یکی دو ساعت قبل باران زده بود، باران تابستانی، هوا حسابی دم داشت. همه‌ی این مقدمه‌چینی‌ها را کردم که به اینجا برسم. وقتی وارد این قسمت پیاده‌رو شدم ناگهان بطرز حیرت‌انگیزی در یک لحظه ناگهان وارد یک شهر دیگر شدم. کدام شهر؟ نمی‌دانم. شاید محمود آباد مثلن. یک شهر شمالی خلاصه. بوی هوا، پوشش گیاهی، نوع باد، پوشش جانوری! یک سگ سیاه خمار گوشه پیاده رو کز کرده بود، لش و بیحال. من خیلی وقت بود در تهران سگ ولگرد ندیده‌بودم، آنهم در مرکز شهر. بعد فقط این نیست، پوشش انسانی هم حتا یکهو شمالی شد. دو پسر کارگر موتوری ایستاده بودند کنار موتورشان و داشتند توی وسایل دستشان دنبال چیزی می‌گشتند. هر دو موهای فرفری وز کرده داشتند، تی شرت و شلوار جین کهنه و دمپایی.  یعنی من واقعن بنظرم می‌رسید در وسط یک معجزه‌ام، از مرکز تهران بلندم کرده بودند گذاشته بودند یک جایی در ناف شمال کشور. هان! نکته بعدی این بود که کاشی‌های پیاده‌رو درب و داغون و کنده شده و زیرش فکر می‌کنید چه بود؟ شن!! به جان خودم شن بود. بابا! می‌گم شمال بود. خود شمال بود، شک ندارم. اصلن چنین فضایی در تهران محال است. نمی‌دانم میزان حیرتم را چطور ابراز کنم. کسرا اگر بود لابد از ریختن پشم‌هایش مایه می‌گذاشت، شیده بود به جای پشم می‌گفت "کرک و پر". خوش بحالشان، اینها کسانی هستند که برای ابراز همچین تعجبی اصطلاح خودشان را دارند و با آن می‌توانندمخاطب را متوجه میزان تکان دهنده بودن ماجرا کنند، من هرچه فکر می‌کنم اصطلاحم یادم نمی‌آید. هان! شاید گرخیدن باشد. بله. گرخیده بودم. جدن گرخیده بودم. هی دور و ورم را نگاه کردم یک طرف که درخت و شمشاد و این صحبت‌ها بود و اصلن خیابانی دیده نمی‌شد، طرف دیگر بند و بساط لودر و کامیون و یک زمین درندشت در حال ساخت و ساز و خالی. حالا کل مدتی که در این منطقه شمالی بودم فکر می‌کنید چقدر بود؟ یک دقیقه، فوقش یک دقیقه. بعد یکهو رسیدم به خیابان حافظ، دوباره تهران شد، حتا هوا هم دیگر شمالی نبود، فوقش اگر قرار بود هوا مال جایی باشد جنوبی بود تا شمالی، اهوازی بندرعباسی جایی، خلاصه دیگر هیچ ربطی به شمال نداشت.
قدیم‌ها، زمان ما، یک سریالی از برنامه کودک پخش می‌شد که تقریبن هیچی از آن یادم نیست، ولی در پیاده‌روی مذکور یکهو یادش افتادم، یک حیاط پشتی‌ای بود در یک آپارتمانی که پسری از طریق آن وارد باغی می‌شد که مال زمان دیگری بود. یک ساعت بزرگ هم بود که در سریال نقش مهمی داشت. شاید هم اصلن حیاط پشتی را اشتباه می‌کنم، شاید می‌رفت توی ساعت. گفتم که هیچی یادم نیست.


پ ن: کاملن بی ارتباط با پست دیروز را می‌خواهم نامگذاری کنم برای ثبت در تاریخ اینجا می‌نویسم
روز 31 تیرماه  روز دهان صافی‌های مجازی و موازی

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

عذر بدتر از گناه

بشینیم درست فکر کنیم ببینیم چی شد که اینطور شدیم. هر کدام. تک تکمان. من شخصن حاصل چیز خاصی نشدنم. یعنی انقدر چیز خاصی نشد که شدم اینی که امروز هستم.
یک حسادتی دارم نسبت به کسانی که شخصیت امروزشان حاصل اتفاقات قابل ذکر است. حسادت مسخره‌ایست. قبول دارم. ولی واقعیت است. دارمش.
یک ویژگی بارز حاصل از "چیزخاصی نشدن"م هم عذاب وجدان بی حاصل و بی واکنش است. عذاب وجدانم ازنوع سینمایی و دراماتیک نیست. منجر به تلاش و زحمت و پشتکار نمی‌شود. متنبهم نمی‌کند. شبیه یک بغض حاصل از تیرویید است بیشتر. روی مبل لم داده‌ام، چَت می‌کنم، احسان ظرف‌های یک هفته مانده را می‌شوید، از دست من عصبانیست که ذره‌ای حس همکاری ندارم، اصلن قبل از اینکه او عصبانی باشد هم من عذاب وجدان ویژه‌ی خودم را شروع کرده‌ام. اصلن عصبانیت او تاثیر روی کیفیت این جریان ندارد حتا. همینطور هی معذبم ولی این عذاب هرگز منجر به عمل یا در واقع عکس‌العمل ویژه‌ای نمی‌شود، همینطور هست برای خودش، وول می‌خورد در دل و سر و هرجایی که عرصه برای وول خوردنش محیاست، من هم به چت کردن ادامه می‌دهم. سارا زندگیش را، روز و شب و نصفه شبش را با تمام وجود گذاشته برای درست کردن کار شرکت، گاهی دلم می‌خواهد از بیعاری خودم ذوب شوم، فکر می‌کنم وقت مردن است، ولی این منجر به همکاری نمی‌شود. همینطور گنگ نگاه می‌کنم. دوست دارم اینها پاز شوند، من پلی شوم، برسم سر فرصت آرام آرام همه چیز را جبران کنم، همه‌ی اهمال‌کاری‌هایم را. اصلن هم نبینند حتا من را موقع جبران. نفهمند که جبران شده، یعنی شاید اصلن ماجرا همین باشد، این تصویری که طرف می‌بیند تو داری دست و پا می‌زنی تصویر محقریست، شاید هم این بهانه‌ی مغز من است. حتمن بهانه‌ی مغز من است. بهرحال. نشسته‌ام نگاه میکنم. تکان نمیخورم. سنگ شده‌ام. سنگ چشم‌دار.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

عجایب صنعتی دیدم در این دشت

تلویزیون نینجا ترتلز داره. من نسبت به این فیلم عقده دارم. هیچوقت نتونستم ببینمش. هیچوقت جذبش نشدم. جذب هیچیش، نه فیلمش نه کارتونش نه سریالش نه کمیکش. ولی بابک دوست داشت. بابک در جریانش بود ومن بنظرم می‌رسید جریان مهمی رو از دست دارم می‌دم. بنظرم می‌رسید از دنیای خاصی عقبم با ندونستن ماجرای ترتلز.  فقط این نبود، بتمن هم بود، یه شخصیتی هم بود به اسم هیلمن، اینا تو کَتِ من نمی‌رفتن و درعین حال از جذب نشدن بهشون احساس ضعف می‌کردم. بله بچه بودیم اون زمان. ولی در همان عالم بچگی هم من نسبت به بابک آدم بزرگی بودم که کم اورده بود. بخوام به ته احساسم نگاه کنم می‌بینم هنوزم این حس باهام هست. دیگه متاسفانه طبق هیچ معیاری نمی‌شه گفت بچه‌ام.
 کلن من از بچگی موجود معذبی بودم ظاهرن. ولی معذبیتمو خوب لاپوشونی می‌کردم. زیاد پیدا نبود. یه تکنیک شخصی داشتم. یه جور ادای عزت نفس. یه چیزی که باعث می‌شد بتونم بروی خودم نیارم که کم اوردم. البته شایدم خودم اینطور فکر میکردم. یعنی تصویر واقعی خودمو که خودم نمی‌دیدم. شاید شبیه کسی که  می‌خوره زمین و با یه قیافه خندانی پا میشه خودشو می‌تکونه که بگه مثلن هیچی نشد، اون قیافه خندان کاذب همیشه لوم می‌داده و من فکر می‌کردم دارم تیز بازی در میارم.
این تصور ترحم برانگیزیه و بدترین تصور از یه گذشته که همون موقع بنظرت موفقیت آمیز بودی تصویر ترحم برانگیزه ولی حالا من منظورم این نبود. به بیراهه رفتم. منظورم یه بخش دیگه‌ی ماجرا بود. اینکه چقد خنده داره جذب یه فیلم نشدن یه عمر یه گره‌ای باشه گوشه‌ی مخت. خیلی خنده‌داره ظاهرن ولی باطنن خنده دار نیست. گریه دارم نیست. فقط عجیبه. این گره‌های مزخرف مغز علتاشون جدن عجیبه. عجیب ولی واقعی.
تو فیلم پالپ فیکشن یکی داشت یه داستانی تعریف می‌کرد که درست یادم نمیاد تو مایه‌های اینکه یکی داشت جریان یه دزدی از بانکو تعریف میکرد، که یکی با یه گوشی تلفن میره توی بانک گوشیو میده دست صندوق‌دار و رفیقش از پشت خط میگه ما دختر این یارو رو گروگان گرفتیم یا پولارو بدین یا دختره رو می‌کشیم. نکتش این بودکه طرف میره بانکو میزنه نه با هفت تیر، نه با شات گان با یه تلفن و احتمالن گروگانی هم در کار نبوده. طرف بانکو می‌زنه با یه تلفن.

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

من گاو مش حسنم

نمی‌دانم آیا گاوی در دنیا تابحال احساس شیردهی کرده بعد کسی نباشد شیرش را بدوشد.
 یعنی آنها که قرار است شیرمزبور را بدوشند می‌گویند خشک است.  نمی‌دوشند.
بعد گاو هم می‌دانید که سم دارد. مکانیزم دست و پایش جوری نیست که خودش بتواند امتحان کند. حتا نمیتواند ببیند  یعنی باز مکانیزم گردنش اجازه نمی‌دهد نگاهی بیندازد ببیند واقعن شیری در کار هست یا توهم است.
بدترین قسمتش چند روز بعد است که مدام در مخش تصویر این شیریست که دارد در بدنش فاسد میشود و عفونت باکتری‌ای که قرار است تمام تنش را بگیرد . چون با وجود بی‌سوادی جلوی تخیلات علمی‌نمایانه‌اش را نمی‌تواند بگیرد. چون این تصورات هرچند مبهم برایش واقعی و مهلکند.
 تصوری که می‌تواند قبل از عفونت واقعی از پا بیندازدش. مگر یک گاو چقدر می‌تواند خودش را کتمان کند؟
صحبت مجاز و استعاره نیست. 
صحبت شباهت و هم‌دلیست.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

اتوبو‌س‌نویس- بسکه گره زده به گره زد به گره حوصله‌ها را

یکی از  زمان‌های استرسی هرروزم عصرهاست، زمانی که از در شرکت خارج می‌شوم حدفاصل در شرکت تا سرکوچه. سرکوچه ایستگاه اتوبوس است و بدترین اتفاق این است که مادامی که در این حد فاصل مشغول دویدنم اتوبوس برسد به ایستگاه و بگذرد. معنی گذشتنش این است که دست کم یک ساعت در ایستگاه نشسته‌ام تا اتوبوس بعدی، اگر بعدی‌ای در کار باشد. اتوبوس‌های این خط عصر که می‌شود بیشتر از ساعتی یکبار از جایشان تکان نمی‌خورند. خصوصی شده‌اند و ادای اتوبوس خصوصی ظاهرن این است که تا پر نشود راه نمی‌افتد. البته این اتوبوس‌های ما همان ساعتی یکبار هم که می‌آیند خالی‌اند. مسافرهای این خط اکثرن بین راهی‌اند برای همین خیالم از نشستن راحت است ولی آن یکی دو دقیقه فاصله‌ی پراسترس بین شرکت و ایستگاه رمقم را می‌گیرد رسمن.
امروز تا رسیدم به ایستگاه پسری سوار پراید سفیدش آمد جلویم ترمز زد و مشغول خودارضایی شد. با آخ و اوخ و سر و صدا. قصد آزار من را داشت مشخصن. بعضی‌ها از آزار بقیه ارضا می‌شوند، یعنی آزار می‌دهند که ارضا شوند، ولی این‌یکی به نظر می‌رسیدبرعکس باشد، داشت ارضا می‌شد که آزار بدهد. یعنی کلن به قصد آزار خودارضایی می‌کرد. شرش را که کم کرد کلافه بودم. دندانهایم را انقدر بهم فشار داده بودم که فکم تیر می‌کشید. یکهو چشمم افتاد به آسمان کوچه‌ روبرو. یک رنگین کمان کمرنگ بزرگ خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و شروعش انگار از توی کوچه‌ی شرکت ما شروع می‌شد. یک کمان خیلی بزرگ که مابقی‌اش محو شده بود. متوجه شدم که نیشم باز شده. داشتم می‌خندیدم. هیجانزده شده بودم از رنگین کمان. به سارا اس‌ام‌اس دادم که آسمان کوچه رنگین کمان دارد.
پنج یا شش ساله بودم. خانه‌مان مهرشهر کرج بود. بابا تهران کار می‌کرد. عصر که می‌رسید خانه خسته و کوفته بود. باید تلویزیون را کم می‌کردم که موقع چای و روزنامه خواندنش سر درد نگیرد. قانون زندگی ما استراحت بابا بعد از برگشت از سر کار بود. صحبت بیرون رفتن و و گردش و تفریح کاملن منتفی بود. ولی آنروز بابا که رسید چند بار زنگ زد و من را با داد صدا کرد، یعنی اول فکر کردم داد است بعد دیدم می‌خندد. هیجان داشت، گفت دمپایی بپوش بیا، من هول شدم. با بلوز شلوار گلگلی توی خانه کوچه نمی‌رفتم، دستم را کشید گفت بدو همینجوری خوبه، بدو. من را انداخت توی ماشین و راه افتاد. گاز می‌داد. از هیجانزدگی بابا هیجانزده بودم. رسیدیم به یک جاده‌ای که دوطرفش دشت بود، توی راه کاخ حلزونی شمس بود که هربار مسافر از تهران می‌آمد می‌بردیمش نشانش می‌دادیم. گفت نگاه کن. با انگشت نشان داد. گیج شده بودم از چیزی که می‌دیدم. کمان بزرگ رنگارنگی بود که از منتهاعلیه سمت چپ روی جاده پل زده بود و می‌رسید به منتهاعلیه سمت راست،بابا میگفت قوس قزح و من می‌دانستم که رنگین کمان است ولی کل تجربه‌ای که تا آنروز از رنگین‌کمان داشتم یک شعر بود که توی مهدکودک یاد گرفته بودم و موقع جشن عید جلوی پدر مادرها با بغض خوانده بودم، تیتراژ پسر شجاع و یکی دوتا کارتون یا کتاب دیگر. یادم هست که شروع کردم رنگهایش را با شعری که بلد بودم تطبیق دادن: بنفش آبی نیلی سبز زرد نارنجی قرمز. از بابا پرسیدم نیلی کدام است؟
هرچه رنگین کمان را نگاه می‌کنم انگار پررنگتر می‌شود. نمیدانم هیجانم از دیدن رنگین‌کمان یک احساس متداول است یا من بخاطر این خاطره‌ی بچگی یاد گرفته‌ام که از رنگین‌کمان ذوق‌زده شوم. یک پسر بچه‌ای با پدرش از جلویم رد می‌شوند دلم می‌خواست صدایش بزنم بگویم رنگین‌کمان را ببین. رویم نشد ولی. چند بار رنگ‌هایش را یک به یک با شعر مهدکودک تطبیق دادم. محو رنگین‌کمان بودم که اتوبوس رسید. سه نفر در اتوبوس بودند: یک زن تنها و یک مادر جوان با پسر چهار- پنج ساله‌اش مسلح به یک قبضه تفنگ آب‌پاش. این بار تامل نکردم پسربچه را صدا زدم و رنگین‌کمان را نشانش دادم. مادر و زن دیگر هم نگاهشان رفت سمت پنجره به آنها هم جای دقیقش را نشان دادم. داشت کوچک می‌شد. اتوبوس از جلوی پدر و پسر گذشت از پنجره دولا شدم و به پسر با اشاره آسمان را نشان دادم، اتوبوس سریع رد شد ولی دیدم که سر هردویشان چرخید سوی رنگین‌کمان.


پ ن: سارا اس‌ام اسم را جواب داد: آره دیدم، بنظر می‌رسید دلش میخواد داشته باشه
پ ن 2: عنوان از ترانه تیتراژ پایانی سریال وضعیت سفید