شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

عدد عدد عدد عدد

اینکه دائم در حال شمردن شدیم خطرناک نیست؟
شبیه شروع یه بیماری روانی ترسناک، غیر قابل کنترل و رو به رشد؟
اینکه چند سال گذشته، چند بار انجام شده، چند روز گذشته، چند کیلو اضافه شده، چند هفته، چند سانت بلند شده، چند دقیقه، چند طبقه، چقدر مانده، ثبت و ضبط این عدد‌ها بعضی وقت‌ها من را می‌ترساند.
انگار قنایم‌اند. مدالند، اخطارند، هر چه هستند حیاتی شده‌اند برایمان. حرص می‌زنیم برای جمع آوریشان.


این‌ها را دیروز نوشته بودم.‌‌ همان دیروز ولی نظرم عوض شد. در زندگی مقیاسهایی هست که با کله می‌کوبدت به دیوار.
بله مقیاس است، واحد سنجش، یکهو یکبار مفهومی را بتو می‌رساند که جور دیگری نمی‌فهمیدی. خاصیتش همین شوکهای‌گاه به‌گاه است.


دیروز مستندی نشان می‌داد از زندگی هنری سوسن تسلیمی در سوئد، کامل ندیدم داشتم کتابی ورق می‌زدم. سوسن تسلیمی را دوست داشتم قدیمتر‌ها، که هم من بچه‌تر بودم هم او را بیشتر می‌دیدم. بعدِ سال‌ها یکی دو سال پیش فیلمی دیدم که کارگردانی کرده بود، توی ذوقم خورد، از چشمم افتاد، برای همین نمی‌توانستم بنشینم با دقت نگاهش کنم، مهمان بودیم، به کتاب صاحبخانه نگاه می‌کردم و از گوشه چشم مراحل مهاجرت سوسن تسلیمی را می‌پاییدم.
داشت تعریف می‌کرد که خودش را به آب و آتش زده تا به یک شهر دور افتاده نفرستندش، می‌خواست کار تئا‌تر کند، از آن طرف یکی دیگر می‌گفت بخاطر شیوه بیان سوئدی هنرپیشه مهاجر نمی‌تواند نقش غیر مهاجر ایفا کند در صحنه. چون غلط ادا می‌کند. یک سال و نیم چسبیده به زبان، زبان صحنه را می‌خواسته بلد باشد نه برای فهماندن منظور به بقال و صاحبخانه. برای همه نامه نوشته، می‌گفت حتا اینگمار برگمان! گفته من فلانیم، با بیساری کار کردم، خفنم. بعد یک مدت کار در پیت کرده در یکی دوتا تا‌تر، در حد بلیط فروشی مثلن، دیده که این راهش نیست. بعد می‌دانید چه کرده؟ نمایشنامه مدئا را برای اجرای تک نفره به سوئدی بازنویسی کرده، خودش کارگردان و نویسنده و بازیگر تمام نقش‌ها شده به سوئدی! ۹ ماه تمام تنهایی تمرین کرده...
اینجا این ۹ ماه تنها تمرین کردن برایم خیلی تکان دهنده بود. این ۹ لازم بود تا بفهمم امید و اعتماد به نفس که اینروز‌ها واژه‌های بی‌مفهوم و حتا ضد ارزشی شده‌اند معنی دارد در زندگی انسان. می‌تواند باعث شود برسی به جایی که فکر می‌کنی باید رسید. ۹ ماه را که گفت کتاب را بستم. خیره شدم به صفحهٔ تلویزیون.
باورش برایم سخت بود. یک پایان نامه به زبان خودت در مورد چیزی که زندگیت را تغییر نمی‌دهد و در هیچ مرحله ایش تنها نیستی می‌خواهی بدهی ظرف ۴ ماه می‌رسی به پوچی و نا‌امیدی. طرف ۹ ماه تنهایی در غربت چه کرده؟ به چه امیدی؟ وقتی می‌گوید اولین هنرپیشه غیر اروپایی نقش اول بوده من فقط فکر می‌کنم یک هفته ازین موقعیت بَسَم بود برای بخشیدن عطای تمام قابلیت‌هایم به لقایشان. برای تا ابد بلیط فروش ماندن. من اهل تخفیف دادنم، اهل بیخیال آرزو‌ها شدن. اهل نا‌امیدی. خیلی دلم می‌خواهد عوض شوم. الان حتا به نظرم می‌رسد اگر عوض نشوم قافیه را باخته‌ام.
خلاصه می‌خواستم بگویم دیدم در این شمردن‌ها گاهی شوکهایی هست برای آنان که می‌اندیشند. نه انکار کنندگان. و نه گمراهان

اینجا خوب است یکبار دیگر ابراز انزجار کنم از کاربرد غلط واژهٔ اعتماد بنفس که شبیه فحش شده. این روز‌ها وقتی می‌شنویم طرف اعتماد بنفس دارد باید بدانیم منظور این است که پرروست، که معلوم نیست چطور رویش شده، که متوهم است، خود بزرگ بین است. خب این واژه‌ها که هستند! همین‌ها را بگویید. والا بلا اعتماد بنفس چیز خوبیست، انرژی حیات را تامین می‌کند، زندگی را غنی می‌کند، انقدر توی سر این واژه نزنید ترا بسر جد بزرگوارتان.

خوابی که بیخوابی بود

از درد مچ نمی‌توانستم بخوابم. جای درستی برایش پیدا نمی‌کردم، هر جور می‌خوابیدم دستم جای بدی می‌افتاد. صدبار فرض کردم که چه خوبست شالی دستمالی چیزی ببندم دور مچم و خلاص شوم ولی خوابآلوده‌تر از آن بودم که حتا لای پلکم را باز کنم چه برسد به بلند شدن و چراغ روشن کردن و جستجو کردن و بستن دست و...

خواب دیدم یا تصور کردم؟ نمی‌دانم.
زنده بود.
در‌‌ همان تعلیق کلافه کنندهٔ بین خواب و بیداری لابد همین درد مچ یادم انداخته بودش.
طبق معمول معذب بودیم پیش هم از دروغ‌هایمان. دروغ یا چاخان یا هرچه هست. من نارنگی پوست می‌کندم. او نشسته بود و نگاه می‌کرد. 
چهره‌اش مبهم بود ولی مچ دستش را با دست دیگر گرفته بود. انگشتان دستی که مچ دردناک داشت، با ناخنهای از ته جویده شده‌شان در حالت نیمه خمیده‌ای ثابت مانده بود انگار که از ازل اینجور قالبریزی شده باشد. 
یک فرم سفت که تصور من را از فرم انگشتان جامعهٔ کاراته کاران شکل داده بود. فقط بهمین دلیل که شقایق دستش را اینطور می‌گرفت و زمانی کاراته کار بود.

قلبم فشرده بود از دستش که زندگی را بیخودی، شوخی شوخی، جدی گرفته بود زیادی.
عصبانی بودم از دستش که اینهمه خودش را تخفیف داده بود در زندگی.
به همین بلاتکلیفی هستم با خودم هنوز.
اشتباه او این بود که جدی گرفته بود یا اشتباهش این بود که شل گرفته بود؟
دندان‌هایم را بهم می‌فشردم و سعی می‌کردم ببخشمش.
اشتباه او این بود که مرده بود. 
اشتباه او این بود که اشتباه کرده بود که مرده بود.
چقدر گذشته؟ 
از مردنش؟ نمیدانم. 2 سال؟ کمتر؟
از ندیدنش؟ ۱۰ سال؟ بیشتر؟ کمتر؟ یادم نیست
ما مرده بودیم برای هم.
جدن؟ مرده بودیم برای هم؟
پس چرا اینهمه زنده است وقتی می‌نشیند روبرویم؟ با این چشمهای معذب و مصممش...
چرا انقدر عصبانیم از دستش؟ 
از دست مردنش؟ یا از دست زندگیش؟

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

قصه‌های مجید‌تر از جانم

اولین فیلمی که در زندگیم اشکم را درآورد قصه‌های مجید بود.
این داستان را تا بحال برای هر کسی گفته‌ام حتمن با خنده گفته‌ام. به عنوان یکی از افتخارات خنده دارم.
نمی‌دانم پنجم دبستان بودم یا اول راهنمایی، جمعه ظهر بود، با اهل خانه شامل پدر و مادر و برادر کوچک‌تر ولو شده بودیم جلوی تلویزیون، هنوز خواهر کوچکتری در کار نبود. روزگاری بود که برنامه کودکِ جمعه‌ها و فیلم سینمایی بعدش را همه از دم می‌دیدند. بزرگتر‌ها با دقت می‌نشستند هوشیار و بیدار و پلنگ صورتی و کار و اندیشه می‌دیدند و برای ما هم بدیهی بود که این‌ها دیدنی‌اند، باید دید.
 آنروز مجید با کلی ذوق می‌رفت که اردو برود ولی به سرویس اردو نرسید. خیط شد. ضایع شد. اشکم بیشتر و شدید‌تر از آن بود که جلویش را در جمع خانواده که خنده به لب مشغول تماشا بودند بگیرم. پشت هم می‌ریخت. قبلش هیچوقت از هیچ مرگ و میری هیچ خیانتی هیچ تراژدی‌ای که سینما به تصویر کشیده باشدش اشکم در نیامده بود. لابد این چیز‌ها زمانی که زندگی مشابهش را به سرت نیاورد دردش معلوم نیست ولی خیط شدن مجید تجربهٔ تلخی بود که آشنا بود، قابل همذات پنداری بود، درد داشت. بهرحال تجربهٔ آن گریهٔ پای تلویزیون در آن ظهر جمعه مبدایی شد در تاریخ سینمایی‌ام. تصویر را یادم مانده و تا امروز بار‌ها به عنوان یک «اولین» بامزه تعریف کرده‌ام. خودم هم باورم شده بود عجیب است سر قصه‌های مجیدِ خنده دار گریه کردن بعد از تجربهٔ فیلمهای سوزناکی مثل برباد رفته و لاو استوری و رومئو ژولیت و باقی فیلمهایی که اسمشان یادم نیست و بر و بر شاهد اشک ریختن بزرگترهای جمع بوده‌ام و برایم این گریه عجیب بوده.
 امروز ظهر بعد از اینهمه سال یک قسمت از قصه‌های مجید را دیدم. از اول هم نه، تقریبن از آخرهای فیلم. مجید کت بزرگتری را داده بود خیاط برایش کوچک کند. کلن مقاومتم در مقابل رسیدن به آستانهٔ اشک سی ثانیه بیشتر طول نکشید، تمام تلاشم را کردم احسان نبیند دست کم، رفتم توالت، رفتم آشپزخانه ایستادم به بهانه سیگار کشیدن، چای ریختم، تمام نمی‌شد لعنتی، وصل شده بود به اقیانوس درونم. تیتراژ که آمد بالا بیخیال آبرو داری شدم. احسان در لحظه اول با حیرت نگاهم کرد بعد یادش افتاد کسخلیِ زنش، عادی شد برایش.
 شاید خسته بودم، شاید نوستالژیک بود صحنه‌ها، خانه و وسایل بی‌بی زیادی شبیه خانه مادر بزرگ مرحومم بود، شاید هورمون‌هایم بالا پایین شده یا دیشب زیاده روی کردم یا بهار اینجوریست، بله شاید همه یا بعضی از این‌ها تاثیر گذار بود ولی واقعیت این است که هنوز هم قصه‌های مجید جایی از قلبم را نشگون می‌گیرد که دردش زیاد است، زیادی برایم واقعی و ملموس است، گلویم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. خفه‌ام می‌کند از حجم واقعیتش: بچه‌ای که نزدیک سن بلوغ باشد و بخواهد با دنیا مواجه شود موثر‌ترین و تکاندهنده‌ترین و گاهی غم انگیز‌ترین سوژهٔ دنیاست بنظرم.

همین حالا: تخت جمشید را به رنگای الوان درآورده‌اند یکی با صدای داریوش ایستاده در ایوانش می‌خواند، گروه کر بانوان هم با لباسهای هماهنگشان و روبانهای آبی دور مقنعه همراهیش می‌کنند. تولد امام رضا را جشن گرفته‌اند. احسان گفت: پیام داره‌ها! موافقم. پیامی با ترکیب ویژه‌ای از انواع ابتذال برای انواع سلیقه‌ها.

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

محض خالی نبودن عریضه

- قبلش شبیه سال نو شدن نبود اصن حسم امسال. انگار شبیه تعطیلاتی بود که در راهه مث مثن تعطیلیای خرداد یا بهمن یا عاشورا. احسان گفت سال نو شدن چی هست اصن؟ احسان اینجوریه، تاریخ و مناسبت تاریخی براش بی‌معنیه، بی‌اهمیته، تولد مثلن، یا سالگرد، منم مث خودش کرده، دیگه برام بی‌معنیه متولد روز خاصی بودن یا سالگرد ازدواج رو در روز خاصی تبریک گفتن. اینکه چند سال گذشته چرا‌ها! همیشه عجیبه ۳۲ سال!! ۱۵ سال گذشته از روزی که داشجو شدم؟!! ۶ ساله ازدواج کردیم؟! ولی اینکه چندم چه ماهی شد که اینطوری شد دیگه بی‌معنی شده برام مث احسان شدم ینی فکر می‌کردم که مثل اون شدم، تا لحظه تحویل که به سنت خانوادگی نگرش داشتم سر سفره هفسین فکر می‌کردم چیکار می‌کنم؟ برام چه اهمیتی داره؟ ادا در می‌ارم؟ ادا در اوردن در زندگی چیز ترسناکیه. همیشه ترسیدم از «نکنه ادا در می‌ارم» بودگی. همیشه. حالا هم برام بی‌معنی بود. بعد ولی در لحظه تحویل زرت اشکم سرازیر شد. مثل مامانم. مثل خالم. مثل مادربزرگم! گیج شدم! عجیبه چیزی که فکر می‌کنی اصلن نیستی باشی. اینکه اشک از کجا اومد و چرا اومد رو خودمم نفهمیدم. ولی واقعیت این بود که اومد.

- شما‌ها رو نمی‌دونم ولی دور و ور من سال نود سال پر وصلتی بود! جدی می‌گم. برا خودم نه‌ها! برای دور و وریام، برا کسایی که می‌شناسم. ینی آماری که الان یادم می‌اد ۷ زوجه. احتمالن خوب فک کنم به ۱۰ هم برسه آمارم.

- شل کردم که بنویسم. سخت شده بود نوشتن. انگار قرار بود بیانیهٔ حزب باشه. حالا شل کردم ولی خودش سفت شده اون تو. می‌خراشه تا در بیاد. اولش اینجوریه.

- ۵ روز به بطالت گذروندم. ۵ روز باطل در همین ۵ روز اول سال. کلن تعطیلات بی‌برنامه، بیکاری برای من مثل سمه. ولی ازون سما که به شدت قبلش براشون ذوق دارم. هنوز خودمو نشناختم بعد اینهمه سال که برای ۱۳ روز تعطیلی عید به اندازه سه ماه تابستون برنامه ریختن کار همیشگیمه. اونموقعیم که قرار بود سه ماه تابستون تعطیل بشیم برنامه هام اندازه ۱۲ ماه سال بود. هیچوخ نشد. هیچوخ همت کافی نداشتم برای شدنش. قصدم این بود که امسال به تمبلیم غلبه کنم ولی وا دادم طبق معمول. فعلن تمبلی برندس.

- یجور پلیس درونی دارم. خیلی متعصب و خشکه مقدس. دائم در حال بکن نکن و عصبی. بدبختی اینه که جز من کسیو نداره که بپاد. راه در رو نداره خستم از دستش. ولی همین پلیس باعث می‌شه حرفیو که قبول نداشته باشم هرچی زور بزنم نتونم بگم. کاری که با اصولش سازگار نیس از دستم بر نیاد حتا وقتی فحش می‌دم هم حواسش هس فحشه چیزی باشه که واقعن بهش باور دارم در مورد طرف مقابل. مثلن اگه فک می‌کنم که طرف در حد مهلک و خانمان سوزی فهم و شعور نداره و زندگیمو تباه کرده بازم نمی‌ذاره چیزی جز نفهم و بیشعور بش بگم هر چند که تو اون شرایط فجیع این دو واژه خنده دار باشه کاربردشون بعنوان فحش. همین پلیس وقتی می‌نویسم حواسش هس که کلمه‌ای رو که تو سرم می‌گم تایپ کنم. مثن اگه در این لحظه به مثلن می‌گم مثلن اجازه ندارم بنویسم مثن. پس اگه به خب گفتم خو حتمن تو کلم همونجوری گفتم. حالا ضایع یا هرچی. جوابگوی چن تا پلیس بایس باشه آدم؟ خودم یه پلیس خفن دارم برا هف پشتم بسه.

- کلن همون قد که از بالا به ملت نگا کردن حال می‌ده مورد از بالا دیده شدن حالگیریه. حال گرفته شده رو ئم نمی‌شه پس داد به این زودی. بدیش اینه. 

- شاید وحشی باشم اما وحشی ها را دوست ندارم.

- بازم که شد بیانیهٔ حزب :| این وبلاگ بزودی ازین حالت درآمده و به حالت دیگری در خواهد آمد. دست کم می‌تونم امیدوار باشم. امیدواری کار خوبیه.