اولین فیلمی که در زندگیم اشکم را درآورد قصههای مجید بود.
این داستان را تا بحال برای هر کسی گفتهام حتمن با خنده گفتهام. به عنوان یکی از افتخارات خنده دارم.
نمیدانم پنجم دبستان بودم یا اول راهنمایی، جمعه ظهر بود، با اهل خانه شامل پدر و مادر و برادر کوچکتر ولو شده بودیم جلوی تلویزیون، هنوز خواهر کوچکتری در کار نبود. روزگاری بود که برنامه کودکِ جمعهها و فیلم سینمایی بعدش را همه از دم میدیدند. بزرگترها با دقت مینشستند هوشیار و بیدار و پلنگ صورتی و کار و اندیشه میدیدند و برای ما هم بدیهی بود که اینها دیدنیاند، باید دید.
آنروز مجید با کلی ذوق میرفت که اردو برود ولی به سرویس اردو نرسید. خیط شد. ضایع شد. اشکم بیشتر و شدیدتر از آن بود که جلویش را در جمع خانواده که خنده به لب مشغول تماشا بودند بگیرم. پشت هم میریخت. قبلش هیچوقت از هیچ مرگ و میری هیچ خیانتی هیچ تراژدیای که سینما به تصویر کشیده باشدش اشکم در نیامده بود. لابد این چیزها زمانی که زندگی مشابهش را به سرت نیاورد دردش معلوم نیست ولی خیط شدن مجید تجربهٔ تلخی بود که آشنا بود، قابل همذات پنداری بود، درد داشت. بهرحال تجربهٔ آن گریهٔ پای تلویزیون در آن ظهر جمعه مبدایی شد در تاریخ سینماییام. تصویر را یادم مانده و تا امروز بارها به عنوان یک «اولین» بامزه تعریف کردهام. خودم هم باورم شده بود عجیب است سر قصههای مجیدِ خنده دار گریه کردن بعد از تجربهٔ فیلمهای سوزناکی مثل برباد رفته و لاو استوری و رومئو ژولیت و باقی فیلمهایی که اسمشان یادم نیست و بر و بر شاهد اشک ریختن بزرگترهای جمع بودهام و برایم این گریه عجیب بوده.
امروز ظهر بعد از اینهمه سال یک قسمت از قصههای مجید را دیدم. از اول هم نه، تقریبن از آخرهای فیلم. مجید کت بزرگتری را داده بود خیاط برایش کوچک کند. کلن مقاومتم در مقابل رسیدن به آستانهٔ اشک سی ثانیه بیشتر طول نکشید، تمام تلاشم را کردم احسان نبیند دست کم، رفتم توالت، رفتم آشپزخانه ایستادم به بهانه سیگار کشیدن، چای ریختم، تمام نمیشد لعنتی، وصل شده بود به اقیانوس درونم. تیتراژ که آمد بالا بیخیال آبرو داری شدم. احسان در لحظه اول با حیرت نگاهم کرد بعد یادش افتاد کسخلیِ زنش، عادی شد برایش.
شاید خسته بودم، شاید نوستالژیک بود صحنهها، خانه و وسایل بیبی زیادی شبیه خانه مادر بزرگ مرحومم بود، شاید هورمونهایم بالا پایین شده یا دیشب زیاده روی کردم یا بهار اینجوریست، بله شاید همه یا بعضی از اینها تاثیر گذار بود ولی واقعیت این است که هنوز هم قصههای مجید جایی از قلبم را نشگون میگیرد که دردش زیاد است، زیادی برایم واقعی و ملموس است، گلویم را میگیرد و فشار میدهد. خفهام میکند از حجم واقعیتش: بچهای که نزدیک سن بلوغ باشد و بخواهد با دنیا مواجه شود موثرترین و تکاندهندهترین و گاهی غم انگیزترین سوژهٔ دنیاست بنظرم.
همین حالا: تخت جمشید را به رنگای الوان درآوردهاند یکی با صدای داریوش ایستاده در ایوانش میخواند، گروه کر بانوان هم با لباسهای هماهنگشان و روبانهای آبی دور مقنعه همراهیش میکنند. تولد امام رضا را جشن گرفتهاند. احسان گفت: پیام دارهها! موافقم. پیامی با ترکیب ویژهای از انواع ابتذال برای انواع سلیقهها.
این داستان را تا بحال برای هر کسی گفتهام حتمن با خنده گفتهام. به عنوان یکی از افتخارات خنده دارم.
نمیدانم پنجم دبستان بودم یا اول راهنمایی، جمعه ظهر بود، با اهل خانه شامل پدر و مادر و برادر کوچکتر ولو شده بودیم جلوی تلویزیون، هنوز خواهر کوچکتری در کار نبود. روزگاری بود که برنامه کودکِ جمعهها و فیلم سینمایی بعدش را همه از دم میدیدند. بزرگترها با دقت مینشستند هوشیار و بیدار و پلنگ صورتی و کار و اندیشه میدیدند و برای ما هم بدیهی بود که اینها دیدنیاند، باید دید.
آنروز مجید با کلی ذوق میرفت که اردو برود ولی به سرویس اردو نرسید. خیط شد. ضایع شد. اشکم بیشتر و شدیدتر از آن بود که جلویش را در جمع خانواده که خنده به لب مشغول تماشا بودند بگیرم. پشت هم میریخت. قبلش هیچوقت از هیچ مرگ و میری هیچ خیانتی هیچ تراژدیای که سینما به تصویر کشیده باشدش اشکم در نیامده بود. لابد این چیزها زمانی که زندگی مشابهش را به سرت نیاورد دردش معلوم نیست ولی خیط شدن مجید تجربهٔ تلخی بود که آشنا بود، قابل همذات پنداری بود، درد داشت. بهرحال تجربهٔ آن گریهٔ پای تلویزیون در آن ظهر جمعه مبدایی شد در تاریخ سینماییام. تصویر را یادم مانده و تا امروز بارها به عنوان یک «اولین» بامزه تعریف کردهام. خودم هم باورم شده بود عجیب است سر قصههای مجیدِ خنده دار گریه کردن بعد از تجربهٔ فیلمهای سوزناکی مثل برباد رفته و لاو استوری و رومئو ژولیت و باقی فیلمهایی که اسمشان یادم نیست و بر و بر شاهد اشک ریختن بزرگترهای جمع بودهام و برایم این گریه عجیب بوده.
امروز ظهر بعد از اینهمه سال یک قسمت از قصههای مجید را دیدم. از اول هم نه، تقریبن از آخرهای فیلم. مجید کت بزرگتری را داده بود خیاط برایش کوچک کند. کلن مقاومتم در مقابل رسیدن به آستانهٔ اشک سی ثانیه بیشتر طول نکشید، تمام تلاشم را کردم احسان نبیند دست کم، رفتم توالت، رفتم آشپزخانه ایستادم به بهانه سیگار کشیدن، چای ریختم، تمام نمیشد لعنتی، وصل شده بود به اقیانوس درونم. تیتراژ که آمد بالا بیخیال آبرو داری شدم. احسان در لحظه اول با حیرت نگاهم کرد بعد یادش افتاد کسخلیِ زنش، عادی شد برایش.
شاید خسته بودم، شاید نوستالژیک بود صحنهها، خانه و وسایل بیبی زیادی شبیه خانه مادر بزرگ مرحومم بود، شاید هورمونهایم بالا پایین شده یا دیشب زیاده روی کردم یا بهار اینجوریست، بله شاید همه یا بعضی از اینها تاثیر گذار بود ولی واقعیت این است که هنوز هم قصههای مجید جایی از قلبم را نشگون میگیرد که دردش زیاد است، زیادی برایم واقعی و ملموس است، گلویم را میگیرد و فشار میدهد. خفهام میکند از حجم واقعیتش: بچهای که نزدیک سن بلوغ باشد و بخواهد با دنیا مواجه شود موثرترین و تکاندهندهترین و گاهی غم انگیزترین سوژهٔ دنیاست بنظرم.
همین حالا: تخت جمشید را به رنگای الوان درآوردهاند یکی با صدای داریوش ایستاده در ایوانش میخواند، گروه کر بانوان هم با لباسهای هماهنگشان و روبانهای آبی دور مقنعه همراهیش میکنند. تولد امام رضا را جشن گرفتهاند. احسان گفت: پیام دارهها! موافقم. پیامی با ترکیب ویژهای از انواع ابتذال برای انواع سلیقهها.
۵ نظر:
اولين قسمتشو كه ديدم تو ذوقم خورد. چون قبلش كتاباشو خونده بودم. كسي كه يه كتابي رو دوست داره خيلي سريع به فيلمش جبهه مي گيره. اما يواش بواش به مجيد و بي بيِ فيلم عادت كردم. چند وقت كه گذشت مجيد برام همون بود كه مي ديدم. حتي بهتر از خبال پردازي من بود. باهاش خنديدم و گريه كردم. مجيد انگار اون قسمتي از ما بود كه يكي ديگه تجربه اش مي كرد. فقط مي خواستم بگم، راستش نمي دونم اولين فيلمي كه با هاش گريه كردم چي بود ولي چيزي كه گفتي رو كاملن فهميدم
من با میگو، با صد تومن، با داریم میریم به اردو، با مردهشور، با کاموا، با آهنگ تیتراژش، با همهچیش گریه کردم.
این قصه های مجید اصلن جنسش جوریه که تا اعماق وجود آدم فرو میره و نیش میزنه. من برای خیلی اتفاقهاو داستانهاش اشک ریختم و هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم دلم یه جور عجیبی میشه! شاید از بس که این بچه معصومانه بود همۀ کارهاش و از بس که دیگران درکش نمیکردن و اون ظلمی که آدم احساس میکرد تو زندگیش هست...فقرش، بیکسیش و تنها کسش بی بی بودن، صداقتش، .... نمیدونم. اصلن برام یه سریال عادی و فقط خاطره انگیز نیست. خیلی خیلی درونی تر از فیلمهای دیگۀ مشابهش روم اثر گذاشته و هنوز هم میذاره. ببینم حالا تو کجا تونستی دوباره ببینیش؟
تو تلویزیون دیدم نیوشا ولی شنیدم پک کامل سریالشو رسانه های تصویری داره
من اون تو که بودم میدیدم. اون قسمتش که بیبی مهمون داره و مجید رفته هندونه بخره و به مهمونا نمیرسه. هنوز خیلی خواستنی.
ارسال یک نظر