دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

فردا؟!


کمی نافهوم و تکراری و گیج
اما شاید به نامفهومی، تکرر و گیجی همیشه
بازهم
و هنوزهم : فردا
فردا؟! چه بازی کسالت آور و سرگم کننده ای
شبیه تخمه شکستن
...



یادم نمی یاد هیچ وقت جرات کرده باشم وسط فیلم از سینما بیام بیرون. حتی در پیت ترین فیلمارم همیشه فکر میکنم شاید به محض اینکه از دیدنش منصرف شدم یه چیز خوبی بشه! به این خاصیت میگن امید واهی یا دقیقترش: حماقت مزمن
ولی واقعا شاید یه چیز خوبی بشه
...


واقعا حوصلم سر رفته، خسته شدم ولی میدونم که ته دلم منتظر یه چیز خوبی هستم و این خوشبینی خیلی عصبانی و کلافم میکنه. انگار همیشه دارم خودمو گول میزنم

ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم که هنوزم ترجیح میدم که گول بخورم

حالا دیدین؟ دقیقا عینهو تخمه شکستن

مصاحبه با سائول باس و بقیه ی ماجرا


اول اینکه یه مصاحبه ی سائول باس رو ترجمه کردم که تو مجله ی هفت شماره ی 26 چاپ شده و به برو بچه های گرافیکی پیشنهاد میکنم بخونن چون مصاحبه ی خوبیه هرچند که مجله ی هفت گند زده و تصویر یه تیتراژ بیربط فیلمای هیچکاک رو بجای نمونه کار سائول باس گذاشته ولی خوب شما بدونین که سائول از این کارای مسخره نکرده
دوم اینکه چند شب پیشا بعد از مدتها دوباره خواب دیدم که میتونم پرواز کنم. این خوابو کلا زیاد میبینم. یه پروازی شبیه شنا کردن وسر خوردن تو هوا
تو خوابم این یه توانایی خاص نبود یه چیز معمولی بود که من تازه کشفش کرده بودم که میشه و اینکه چقد کیف داره خیییلی کیف داشت
البته هیچکس براش عجیب نبود همه قبلا میدونستن که میشه و اکثرا به نظرشون عادی بودکه بشه
من همش تو خونه داشتم تو هوا سر میخوردم از این اتاق میرفتم تو اون اتاق و همش چسبیده بودم به سقف. اول خوابم ازین کشف جدید خیلی خوشحال شده بودم بعد ماجراهای دیگه ای پیش اومد و کم کم برام پرواز بدیهی شده بود. مثل نفس کشیدن مثلا. انقدر بدیهی که وقتی بیدار شدم هم یه مدت طول کشید تا فهمیدم که همش خواب بود. همممه ی هممممش. خیلی غم انگیز بود احساس میکردم که یه توانایی اصلیمو از دست دادم مثلا کور شدم
کلا حالا منظورم این نیست که بگم چقدر دلم میخواست که واقعا میشد پرواز کنم منظورم در حال حاضر لایه های پنهان تر ماجراست
این خیانتی که آدم به چیزایی که انقد دوستشون داره میکنه: اینکه انقد زود همه چی براش عادی و بدیهی میشه
تاحالا براتون پیش اومده که یه چیزی که احساس میکنین برای بیشتر مردم کره زمین معمولی و بدیهیه براتون یه رویا باشه؟ اونوقت میخام بدونم که بعدش چجوری میشه که آدم وقتی به اون رویایی که یه زمانی اینهمه براش دور و دست نیافتنی بود میرسه انقدر سریع سعی میکنه معمولی و بدیهی باش برخورد کنه؟!!! یعنیاااا اگه من روووووزی روزگاری به اون چیزایی که الان انقدر برام آرزوهای دور و درازن برسم و برام همه چی عادی باشه خیییییلی خرم از الان گفته باشم که بعدا اگه زدم زیرش اقلا شما بدونین چقد خرم
پا ورقی
تصویری که در این پست استفاده کردم عکس یکی از مجسمه هاییه که تو این چند سال اخیرکنار زاینده رود گذاشته شده ولی متسفانه اسم سازنده ی اثر یادم نیست

اندر حکایت فراغت احسان خان از تحصیلات عالیه


بالاخره پس از ماهها انتظار و تحمل مصایب و بلایای بیشمار طلسم دیب سیاه باطل شد و جناب مستطاب احسان خان خضرالدوله مراغه ای اصل آذری مزقون باشی دربار با سلام و صلوات فارغ شدند و ظاهرا بچه سالم است به حمد الله!!! پسر یا دخترش دیگر مهم نیست همین که فرزند ارشد حاصل شده خودش جای صد کرور شکر است
و اما ایراد کار اینجاست که اینجانب نیز پس از این واقعه دچار توهم خود فارغ التحصیل بینی شده و دیگر تحقیق و تفحصم نمی آید! به قول زن روز های قدیمی: حالا بگو من چه کنم
البته مشکل دیگری هم که پس از فراغت از تحصیل گریبان حقیر این جانبان را تحت لقای خویش می گیرد فیض نایل شدن به خدمت مقدس سربازی است که خود حکایتی ست مفصل که در این مجال نگنجد و ذکر فواید آن خود مثنوی ای میشود در حدود هفتاد من کمی کمتر یا بیشتر