سیب زمینی استامبولی پخته می خوریم با بلال کوچک، خیلی کوچک اندازه ی انگشت. من تابحال نخورده بودم. فکر می کردم گرم باشد ولی سرد است.
شاهرخ می گوید بچه ذرت. می گوید فکر کرده بود مهشاد به شوخی گفته بچه ذرت. فکر کرده آخی، بچه ذرت، چه بامزه، ولی بعد خود مغازه دار هم گفته بود بچه ذرت.
مهشاد گفت: « خب اسمش اصلن بِیبی کرنه دیگه.»
احسان خندید من هم خندیدم «بیبی کرن»
حامد پرسید:«حالا این بچه ذرت کجای ذرت هس؟»
مسعود گفت:« یه جای بدیش.»
حامد یواش خندید. ما همه بلندتر خندیدیم بعد شاهرخ گفت « اگه راس میگی این کجای سیب زمینیه؟» سیب زمینی استامبولی را میگفت که باریک و دراز است. حرفش گم شد کسی نشنید.
هر بار که صحبت سیب زمینی استامبولی می شود یاد یک برنامه کودکی می افتم که سیب زمینی پشندی و استامبولی داشت و پسر بچه های چشم درشت سرود می خواندند: یک قطعه ابر بودیم در سینه ی آسمان... و من همیشه این را که می خواندند آسمان را تصور می کردم که سینه دارد.
مهشاد داشت توضیح می داد که بچه بلال با ذرت نرسیده فرق دارد لابد. لابد خودش یکجور ذرت است چون آن یکی بلال ها نرسیده که هستند سبزند اصلن.
من هم بیخودی تایید کردم که اینها با آنها فرق دارند و اصلن یک نژاد دیگرند. منطقی اش اینطور بود به نظرم.
شاهرخ دوباره پرسید که سیب زمینی استامبولی کجای سیب زمینی است. حامد می خندد. من می گویم خودشان یکپا سیب زمینی مستقلند برای خودشان.
مهشاد بطری روغن زیتون را بالا گرفت « بچه ها روغن زیتون خوشمزه هم هست اگر خواستین.» جدن هم خوشمزه بود. حامد هم گفت که جدن خوشمزه است. رضا گفت بوی روغن زیتون را خیلی دوست دارد. مهشاد گفت اصلن از روغن زیتون بی بو متنفر است. من گفتم بیخود می گویند بی بو چون بی بو ها یک بوی گندی می دهند. بوی روغن مانده. مهشاد باز گفت از روغن زیتون بی بو متنفر است و به نظرش روغن زیتون بی بو بی معنیست. حامد گفت:« اصلن روغن مونده ها رو تصفیه می کنن دیگه» من فکر کردم که حتمن همین طور است چون جدن بوی ماندگی می دهند همیشه.
لیوان خالی ام را به مسعود می دهم. مسعود لیوان را پر می کند. می گوید: « خارج یه روغن زیتونایی هس برا سرخ کردن؛ اکسترا ویرجین »
«خارج» را یکجور خاصی می گوید. محض خنده.
گفتم: « اینجام هس ایرانیش. ما گرفتیم، یک و یک بود فک کنم شایدم مهرام، یادم نیس. همون یک و یک بود فک کنم ولی»
حامد توضیح داد که اکسترا ویرجین خیلی تاریخ مصرفش کم است چون خیلی خالص است و هیچ عملیاتی رویش انجام نشده. من تعجب کردم پرسیدم یعنی برای سرخ کردن خوب نیست؟ حامد نشنید.
شاهرخ خم شده بود داشت برای خودش ماست می ریخت با خنده پرسید اسمش چی بود؟
مسعود گفت: «اکسترا ویرجین؛ باکره ی فوق العاده» همه خندیدیم.
شاهرخ خنده اش را خورد « حالا مگه گفتم ترجمه کن؟»
مسعود گفت « میشه داف دبش» همه خندیدند.
احسان تکرار کرد « داف دبش» خنده اش بی صدا بود چند بار برگشتم نگاهش کردم دیدیم هنوز می خندد از داف دبش. من هم خنده ام میگرفت هر بار می دیدمش که هنوز می خندد.
مهشاد گفت:« اینو بابام از رودبار اورد. خیلی خوب بود ولی دیگه تهشه»
من دلم رودبار خواست. سفر. یادم افتاد که بهرنگ این بار تنها به استانبول می رود. یادم افتاد که هیچ حدسی نمی زنم که آیا باز با هم سفر خواهیم رفت؟ سفرهای مدل خودمان که هیچکس دیگری نمی رود. مثل رشت، مثل قشم، مثل یزد، مثل استانبول. دلم خیلی سوخت.
رضا چیزی گفت که همه می خندیدند. من نشنیدم ولی با بقیه خندیدم.
شاهرخ می گوید بچه ذرت. می گوید فکر کرده بود مهشاد به شوخی گفته بچه ذرت. فکر کرده آخی، بچه ذرت، چه بامزه، ولی بعد خود مغازه دار هم گفته بود بچه ذرت.
مهشاد گفت: « خب اسمش اصلن بِیبی کرنه دیگه.»
احسان خندید من هم خندیدم «بیبی کرن»
حامد پرسید:«حالا این بچه ذرت کجای ذرت هس؟»
مسعود گفت:« یه جای بدیش.»
حامد یواش خندید. ما همه بلندتر خندیدیم بعد شاهرخ گفت « اگه راس میگی این کجای سیب زمینیه؟» سیب زمینی استامبولی را میگفت که باریک و دراز است. حرفش گم شد کسی نشنید.
هر بار که صحبت سیب زمینی استامبولی می شود یاد یک برنامه کودکی می افتم که سیب زمینی پشندی و استامبولی داشت و پسر بچه های چشم درشت سرود می خواندند: یک قطعه ابر بودیم در سینه ی آسمان... و من همیشه این را که می خواندند آسمان را تصور می کردم که سینه دارد.
مهشاد داشت توضیح می داد که بچه بلال با ذرت نرسیده فرق دارد لابد. لابد خودش یکجور ذرت است چون آن یکی بلال ها نرسیده که هستند سبزند اصلن.
من هم بیخودی تایید کردم که اینها با آنها فرق دارند و اصلن یک نژاد دیگرند. منطقی اش اینطور بود به نظرم.
شاهرخ دوباره پرسید که سیب زمینی استامبولی کجای سیب زمینی است. حامد می خندد. من می گویم خودشان یکپا سیب زمینی مستقلند برای خودشان.
مهشاد بطری روغن زیتون را بالا گرفت « بچه ها روغن زیتون خوشمزه هم هست اگر خواستین.» جدن هم خوشمزه بود. حامد هم گفت که جدن خوشمزه است. رضا گفت بوی روغن زیتون را خیلی دوست دارد. مهشاد گفت اصلن از روغن زیتون بی بو متنفر است. من گفتم بیخود می گویند بی بو چون بی بو ها یک بوی گندی می دهند. بوی روغن مانده. مهشاد باز گفت از روغن زیتون بی بو متنفر است و به نظرش روغن زیتون بی بو بی معنیست. حامد گفت:« اصلن روغن مونده ها رو تصفیه می کنن دیگه» من فکر کردم که حتمن همین طور است چون جدن بوی ماندگی می دهند همیشه.
لیوان خالی ام را به مسعود می دهم. مسعود لیوان را پر می کند. می گوید: « خارج یه روغن زیتونایی هس برا سرخ کردن؛ اکسترا ویرجین »
«خارج» را یکجور خاصی می گوید. محض خنده.
گفتم: « اینجام هس ایرانیش. ما گرفتیم، یک و یک بود فک کنم شایدم مهرام، یادم نیس. همون یک و یک بود فک کنم ولی»
حامد توضیح داد که اکسترا ویرجین خیلی تاریخ مصرفش کم است چون خیلی خالص است و هیچ عملیاتی رویش انجام نشده. من تعجب کردم پرسیدم یعنی برای سرخ کردن خوب نیست؟ حامد نشنید.
شاهرخ خم شده بود داشت برای خودش ماست می ریخت با خنده پرسید اسمش چی بود؟
مسعود گفت: «اکسترا ویرجین؛ باکره ی فوق العاده» همه خندیدیم.
شاهرخ خنده اش را خورد « حالا مگه گفتم ترجمه کن؟»
مسعود گفت « میشه داف دبش» همه خندیدند.
احسان تکرار کرد « داف دبش» خنده اش بی صدا بود چند بار برگشتم نگاهش کردم دیدیم هنوز می خندد از داف دبش. من هم خنده ام میگرفت هر بار می دیدمش که هنوز می خندد.
مهشاد گفت:« اینو بابام از رودبار اورد. خیلی خوب بود ولی دیگه تهشه»
من دلم رودبار خواست. سفر. یادم افتاد که بهرنگ این بار تنها به استانبول می رود. یادم افتاد که هیچ حدسی نمی زنم که آیا باز با هم سفر خواهیم رفت؟ سفرهای مدل خودمان که هیچکس دیگری نمی رود. مثل رشت، مثل قشم، مثل یزد، مثل استانبول. دلم خیلی سوخت.
رضا چیزی گفت که همه می خندیدند. من نشنیدم ولی با بقیه خندیدم.