پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

یک روز به شیدایی یا روز قبل از سفر خود را چگونه گذراندم

فردا راهی سفریم
سفر گرجستان
وسط یک درماندگی و بیحوصلگی عجیب و بی‌موردی هفته‌ی پیش یکهو قرار شد. اصلن از سر همین بی حوصلگی بود  شاید که قرارمان واقعن تبدیل به قرار شد. انگار حال مقاومت کردن در مقابل وسوسه‌ی سفر را نداشتم. یا انقدر خالی بودم که اولین پیشنهاد پرش کرد. بهرحال یک هفته‌ای تصمیم به سفر گرفتن اتفاق پوکی بود برایم. خیلی مطمئن بودم که از حرف خالی جلوتر نمی‌رود ولی خب یک وقت هم دیدی که پاشدیم رفتیم دوتایی . چرا که نه. دوتا در عرض اولین صحبت تلفنی شد سه تا. چهارمی را بهش امر فرمودیم. گفتیم  هفته‌ی دیگر مسافری. گفت نه. گفتیم چرا. مسافری. فردایش پنج تا شدیم و پسفردایش شش تا. سه تا هم که در گرجستان منتظرمان بودند. میشود سفر نه نفره. سفر قبلی گرجستان هم نه نفره رفتیم. اصلن انگار گرجستان مال سفرهای نه نفره است. خب حالا انقدر جالب بود که از من بعید بود سفر به این جالبی بروم با این حالم. ذوق نداشتم. مطمئن بودم شدنی نیست. یک هفته‌ای سفر نه نفره‌ی برون مرزی را نمی‌شود برید و دوخت و پوشید. از دیروز متوجه شدم دارم مقاومت بیخودی میکنم در مقابل ذوق داشتنم. خوشحالم و برویم نمی‌آورم. امروز اصلن حتا نمیدانم آن بیحوصلگی و درماندگی عجیب و بی‌موردی که دچارش بودم چه حالی بود واقعن. درک نمی‌کنم خود هفته‌ی پیشم را. هیجان سفر اتفاق جالب و شدیدیست
ساعت چهار و نیم صبح است. رنگ گذاشته‌ام روی موهایم. منتظرم وقتش برسد  بشورمش.
امروز روز قبل از سفرِ کاملی بود. تا اینجای کار. اگر با گوش درد بیدار نمیشدم کاملتر هم میشد.
صبحی رفته بودیم ارز مسافرتی بخریم. سیصد دلار می‌دادند به هر مسافری از قرار دلاری حدود دو هزار و پانصد تومان. از ساعت ده و نیم رفتیم در بانک نشستیم مدارک را گذاشتیم روی میز. فرم‌ها را پر کردیم. چند نفری هم بجز ما بودند. ساعت یک، یک و نیم از بانک خارج شدیم با یک حواله‌ی سیصد دلاری در دست راست و سایر مدارک در دست چپ. معطلی بی موردی بود ولی بد نگذشت. دو کارمندی که با آنها سر و کار داشتیم واقعن آدم حسابی بودند. کار بلد نبودند ولی جدن آدم حسابی بودند. یعنی در تمام مدت واقعن داشتند تلاششان را می‌کردند. یک قسمت معطلی البته شاید تقصیر ما بود که نگفتیم پروازمان از فرودگاه تبریز است و  آقای بانکی اشتباهی حواله‌ها را برای فرودگاه امام پر کرده ‌بود. اصلن نفهمیدم احسان چطور یکهو یک وقتِ بی ربطی یادش افتاد بپرسد اینکه ما پروازمان از تبریز است مشکلی ایجاد نمی‌کند؟ و قیافه‌ی متصدی وا رفت. چرا نگفتین؟ نپرسیدین! خب من تا حالا پیش نیومده پرواز خارجی غیر فرودگاه امام داشته باشم. مام چمیدونستیم مهمه گفتنش شما که بلیطمونو دیدین. چک نکردم. فکرشو نمیکردم. آخه چطور از تبریز؟ خیلی مستاصل بود رویش اگر میشد یک اشکی هم می‌ریخت. دیر بود. کار بقیه مانده بود. سرش شلوغ بود، سیستمش کند بود. به برنامه  هم وارد نبود. یک پیرمردی هم بود که با حاج خانوم آمده بودند برای سفر کربلا ارز بگیرند. هر ده دقیقه یکبار با صدای بلندر از حاج خانوم می‌پرسید که چرا اینجا نشسته اند. - کی داره کارمونو میکنه؟ این یارو؟ برم ازش بپرسم چی شد؟ - نه شما بشینین دارن انجام میدن. جدن هر ده دقیه‌ها. هر بار با این یارو گفتنش متصدی می‌خندید. میگفت حاج آقا الان تموم میشه. یک سری مدارک بود که باید میرفتیم بیرون کپی میگرفتیم. متصدی بی آنکه اصلن به روی حاج آقا بیاورد رفت از دستگاه خود بانک برایش کپی گرفت. صحبتش را هم نکرد اصلن، برویشان هم نیاورد. آدم حسابی بودند جدن. یک‌جوری آدم حسابی بودند که  خوب بود در فیلم اصغر فرهادی یک نقشی  می‌داشتند. بعد از بجا آوردن مراسم بانک ضعف کرده بودیم. بی صبحانه رفته بودیم به قصد کار نیم ساعته. از غذافروشی سر کوچه کباب گرفتیم. آن هم خیلی با صفا بود به نظرم. خود غذا فروشی یک محیط خیلی کوچکیست که در سه سال اخیر شیشه‌بری و بعد از آن سبزی فروشی و بعد از آن دفتر فنی  و حالا غذا فروشی شده. کار این یکی به نظرم گرفته. از این غذا فروشی‌ها که هر روز یک پلو خورش روز  دو جور کباب دارند. یک خانواده‌اند، زن و شوهر و دخترشان. بنظرم تمام کسبه‌ی محل هم نهارشان دیگر به امید اینهاست.
بعد از ناهار یک سری خرید داشتم. چند تا جوراب و ساقی که زیر شلوار بپوشم و کلاه و زیرپوش. دوست داشتم یک چیز ترش جذاب هم برای ندا بگیرم که عشق ترشی دارد و در مملکت غریب لابد بی لواشک مانده. کل این چیزها را احتمالن همین حول و حوش چهار راه ولیعصر و فوقش میدان ولیعصر می‌شد جور کرد ولی من شال و کلاه کردم به قصد تجریش. یعنی از قبل فکرش را کرده بودم که تجریش میروم اینها را میگیرم چون آنجا در یک محیط فشرده‌ای همه‌شان موجودند لابد، بهناز را هم می‌بینم. در اتوبوس هم خوش گذشت. دوتا دختر با هم سوار شده بودند یکیشان نشسته بود پهلویم، آنیکی هم روبرویم. این دوتا حرف زیاد داشتند باهم. از انتقاد و پیشنهاد به هم گرفته تا تعریف ماجرای تلفن جعفر و هیجان برای اسبهای دسته‌ی سینه‌زنی. روبرویی یک مدت هم با شوهرش تلفنی صحبت کرد. خیلی چسبید. انقدر که فضولی و سر در آوردن از کار غریبه‌ها در اتوبوس من را سرحال می‌آورد دوش آبگرم سرحالم نمی‌آورد. جدن.
بازار تجریش هم خوش گذشت. بازاری که واردش شوی با بوی سبزی خورد کرده و ترشی و عطاری اشباع شوی کلن بازار خوشحال کننده‌ایست. بهناز نیامد ولی بر خلاف انتظارم خرید خودش به تنهایی لذت لازم را داشت. من آدم خرید گریزی هستم و همیشه بنظرم میرسیده خرید از من زیادی انرژی میگیرد. خسته‌‌ام میکند. حوصله‌ی حرف زدن با فروشنده‌ها و قیمت پرسیدن و چانه زدن هیچوقت نداشته‌ام. یکهو ولی امروز دیدم که خیلی هم راحتم با تمام اینها. خیلی هم دارم کیف می‌کنم. شانس من فروشنده‌های بانمکی هم هی به تورم می‌خوردند. اصلن انگار قابلیت دار شده بودم در یک بخشی که فکر میکردم مطلقن به من ربطی ندارد. انگار گذر سالیان، همین سالیانی که از خرید کردن فرار کرده بودم در من پخته بود این قابلیتم را. قبلن هم یکی دوبار این احساس را داشته ام. یکبار وقتی بعد از پنج شش سال شنا کردم و یکهو دیدم که چقد انگار درست دارم شنا میکنم در حالیکه آخرین بار همان پنج سال پیشش بجای شنا فقط مثل علیل‌ها دست و پا میزدم. یکبار هم در مورد سه تار که آنهم وقتی بعد کلی سال، شاید ده سال یا بیشتر، دستم گرفتم خیلی بهتر از آخرین بار بلد بودم چطور باید راحت انگشت‌هایم را روی پرده‌هایش بلغزانم  و فرز باشم در نواختنش. حالا در مورد خرید و معاشرت با اجتماع هم انگار همین شده بود امروز. شاید هم رمزش در تنها بودن بود. وقتی با کس دیگری باشم نصف مغزم دارد به عکس‌العمل‌های ذهنی او درباره غلط بودن خریدم فکر می‌کند انگار. انقدر بعد از خرید پر انرژی بودم که تعارف قهوه‌ی بهناز را در هوا زدم.  تاکسی را هم اشتباه سوار شدم. اینبار به تور یک سری آدم بی بخار افتاده بودم که حال نداشتند جواب آدم را بدهند که کجا باید سوار شد ولی خوب کردم که رفتم. خیلی هم چسبید. برگشتنه سراغ کلاژ هم رفتم. سوغاتی کلاژی هم خریدم. محبوبه را هم دیدم. محبوبه بنظر من جزو شدیدترین شانس‌هاییست که کلاژ آورده. حدود ساعت ده که خانه بودم نمی‌دانستم با آنهمه انرژی قرار است چکار کنم. البته باید میدانستم چون به اندازه یکروز کامل کار مانده بود. ساکهایمان را نبسته بودیم، رنگ مو و حمام و نظافت و همه کارم مانده بود.حالا این کارها تمام شده. ساعت شش صبح است.دیگر فردا شده تقریبن. بنظرم خوابیدن کار بی موردی میرسد. هفت ساعتِ مفصل در اتوبوس تا تبریز وقت دارم برای خواب

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

خواهش می‌کنم، چنین چیزی نمیشه

بین راننده‌های اتوبوس شهرک ژاندارمری یک رفیق دارم. رفیقم مرد مسن خوشروییست با چشم‌های خیس و موها و سبیل خاکستری که جلوی سرش کمی خلوت شده، و چهره‌ای خندان که این چهره‌خندانش عمومیست. برای همه خندان است و ربطی به رفاقت ما ندارد. رفاقت ما در نگاه آشنایست که موقع کارت زدن بینمان رد و بدل می‌شود و سری که تکان می‌دهد و ذوقی که در چشمان خیسش هست وقتی چاق سلامتی‌ای را زیر لب زمزمه می‌کند که به گوش من نمی‌رسد- من دقت کرده‌ام که این عکس‌العمل مخصوص من است، به بقیه همان خنده‌ی عمومی را تحویل می‌دهد همیشه- جوابش را من با لبخند می‌دهم. لبخند من برخلاف رفیقم عمومی نیست. من در جامعه اگر نگویم چهره‌ی یبس و اخمو، دستکم باید بگویم چهره‌ی خنثایی دارم. لبخندهایم خصوصی و مخصوص است که البته این را شاید هیچکدام از دوستانم ندانند چون برای آنها همیشه مفصلن خندیده‌ام. همه‌ی این خنده‌ها هم خصوصی و مخصوص بوده. همه‌شان.

داری در واقع میگی که خنده‌های خصوصی و مخصوص تو نسبت به خنده‌های عمومی راننده یه برتری و ارزش ویژه‌ای دارن؟ اینو میخوای بگی؟

نه . فقط دارم جنس خنده‌ها را توضیح می‌دهم. توصیف می‌کنم.

ولی توی این واژه‌های عمومی و خصوصی به هرحال یه ارزش گذاری‌ای هست. نمی‌تونی بگی نیست. حموم نمره و عمومی یه تفاوت طبقاتی‌ای دارن که تو ذهن همه این تفاوته حک شده از همون بچگی که شاهد مکالمه‌ی آقاجونشون با حمومی محل بودن که جواب سوال "عمومی؟" حمومی رو با یه منت خاصی "خیر! نمره" داده و قیافه‌ی حمومی رو دیدن که حالت صورتش یه نموره احترام آمیزتر شده. همون یه نموره تو بچگی خیلیه‌ها. خیلیم موثره تو اون سن.

داستان نگو. اولن که اون بحث عمومی و خصوصی رو مخصوصن مطرح کردم ولی ربطی به نموره احترام آقای حمامی نداشت. جهت اثبات رفاقت مطرحش کردم. عکس‌العمل‌های عمومی هیچ دلیلی بر اثبات رفاقت نیستند. عکس‌العمل‌های اختصاصیند که روابط دو نفر را از حالت عمومی خارج می‌کنند و می‌توان روی روابطشان عنوانی مثل رفاقت گذاشت مثلن. بعد هم که در مورد لبخند اتفاقن عمومیش به نظر من از خصوصیش خیلی جالبتر است. من خودم ترجیحم این بود که لبخندم جنبه‌ی عمومی‌تری داشت.

آره خب یه سریم هستن که ترجیح میدن ثروت کمتری داشته باشن در عوض مثل باقی مردم لذت پابرهنه توی گل و شل دویدنو بچشن. انگار چون ثروتمندن در اوردن کفش براشون ممنوعه.

خیلی بی ربط داری صحبت می‌کنی. نمی‌فهمم مشکلت کجاست.

مشکلم توی نگاه از بالاست. نگاهت از بالاست. مشکلم اینه.

نگاه من از بالاست؟ نگاه من به لبخند ملت از بالاست؟ من دارم میگم ازینکه راننده به من آشنایی بده کیف می‌کنم، می‌خواستم تعریف کنم که دیروز بعد از مدتها به تور هم خوردیم، موقع پیاده شدن گفتم خسته نباشید، جواب داد: خودت چطوری؟ کم پیدایی! خیلی چسبید. نیشم در تمام طول کوچه تا دم در شرکت باز بود. این بود حرفم. نگاه از بالا، نگاه از بالا. اه

آره خب. جالب بوده. یه صحنم بود تو این فیلمه، سن پطرزبورگ، یه پیرمرده بود فامیلش سرهنگ بود یه ته لهجه‌ی ترکی‌ایم داشت. می‌گفت دندوناش اذیتش میکنه، مدیرآسایشگا میگفت ای بابا باز دندونای آقای شمسو اشتباهی ور داشتین؟ پیرمرده جواب می‌داد: خواهش میکنم، چنین چیزی نمیشه. یاد اون افتادم. حالا شایدم ربطی نداشت ولی از این جواب آقای راننده یاد اون افتادم.

پس می‌گی نگاه من از بالاست. هان؟

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

تعریف دقیق واژه‌ی ملس و سه ماجرای دیگر

"هوا چه  ملسه"
کاملن موافقم با آقای دریانی، دقیق‌ترین تعریفِ ملس بنظرم همین چیزیست که الان هوا هست، در ساعت چهار و هفت دقیقه‌ی  بعد از ظهر روز سه‌شنبه بیست و چندم آبانماه سال نود و چند خورشیدی در بلوار مرزداران.
 خب این از تعریف ملس، می‌ماند سه تا ماجرا، که البته اسمشان را نمی‌شود ماجرا گذاشت، اسمشان را راستش هرچه فکر کردم نفهمیدم می‌شود چه گذاشت، حالا که دارم این را می‌گویم البته به نظرم اسمشان را می‌شود یادداشت گذاشت چون واقعن هم سه‌تا یادداشتند. یادداشت‌های بی‌ربط.
***
سوار تاکسی که شدم یکهو انگار مغزم پاک شد. پاکِ بد نه، پاکِ خوب.
خیلی با تخفیف اگر بخواهم وضعیتم را توضیح بدهم چهل و هشت ساعتِ کاری از کارهایم عقب بودم. از صبح ایمیلی که قرار بود دیشبش بفرستم علافم کرده بود آخر هم همه‌ی فایل‌هایی که باید، اتچ نشد. سربرگی که دو هفته پیش قرار بود بدهم چاپخانه و قول آخرِ هفته‌ی پیش را به مشتری داده بودم بردم که تحویل چاپخانه بدهم رفته بودند برای ناهار. تلفن‌های روی کارت‌ها را اشتباه نوشته بودم که البته بموقع فهمیدم ولی بعد دلشوره‌ام انداخت که اشتباهاتی که هنوز نفهمیده‌ام قرار است از کجاها سردرآورند و چقدر قرار است گند بزنند؟ برای رسیدن به دفتر فنی حسابی دیر بود. یک هفته بعد نمایشگاه داشتیم ولی کارهایی که در مغزم رژه می‌رفت دست کم سه هفته زمان می‌خواست و من شُل بودم. شلِ شل.
در همین هاگیر واگیر بود که سوار تاکسی شدم و یکهو مغزم پاک شد از اینهمه.
راه بی ترافیک بود، خیلی زود می‌رسیدم به مقصد. وسوسه شدم بپرسم مسیر بعدیتان کجاست و هرجا بود بروم. اصلن به مقصد بعدی هم که رسیدیم پیاده نشوم، هی بپرسم حالا مقصد بعدیتان کجاست و هی بروم.
وسوسه شدم ولی نپرسیدم. پیاده شدم. همانجا که باید، پیاده شدم.
***

هوا که بارانی باشد، اگر توی خیابان باشی و زیر باران، چشم ترجیح می‌دهد فاصله‌های دور را نگاه نکند، نزدیک‌ها را می‌بیند، یعنی اصلن حال بالا کشیدن خودش را ندارد، زمین را می‌بیند و کمی جلوتر از نوک دماغ را. جوری که قرار نباشد پلکها را پس بزند از روی آن یک چهارم کره‌ی بالایی چشم. این را امروز فهمیدم.
 سر جمالزاده داشتم از خیابان آزادی رد می‌شدم، رسیدم به لاین بی‌آرتی وسط خیابان. یک دختر و پسری ایستاده بودند، من هم ایستادم کنارشان، یک آقایی هم آمد ایستاد کنار من، منتظر که کِی وقت رد شدن می‌شود. بعد از چند لحظه به چشمم فشار آوردم و یک نگاهی به دور و بر انداختم، منجمله به همین لاین خالیِ بی‌آرتی که اصلن یکجور غریبی خالی بود و نه تنها هیچ اتوبوس و آمبولانس و ونِ پلیسی تویش نبود بلکه انگار قرار هم نبود تا سالهای سال هیچکدامشان از آن طرف‌ها رد شوند. معلوم نبود ما بیخود برای چه ایستاده بودیم، از ترس کدام ماشینی، خلاصه راه افتادم که رد شوم، مرد کناری هم با من راه افتاد. دختر و پسر ایستاده‌بودند همچنان، می‌گفتند و می‌خندیدند. جای عجیبی را برای گپ زدن انتخاب کرده بودند و معلوم بود حالا حالاها همانجا ماندنی‌اند. برای رد شدن از باقی خیابان باید به چشم‌های خودم مراجعه می‌کردم و دیدم چقدر کار سختیست آنطرف خیابان را نگاه کردن. چشم انگار رمقش گرفته می‌شود. تازه چشم‌های من باید جور چشم‌های مرد کناری را هم می‌کشید، از اینش لجم می‌گرفت.
***

همین روزهای بارانی اگر کلافه و بی‌حوصله نباشید ترافیک هم دیدنی و قشنگ است. یعنی امروز که به نظر من ترافیکِ بارانی خیلی چیز قشنگیست. تازه من اصلن هم روی دور حوصله و از این حرف‌ها نیستم. اگر بودم که از این ترافیک غرق در لذت می‌شدم ولی حالا با این وضعیتِ حوصله مجبورم به درک قشنگ بودنش اکتفا کنم.
اگر یک دوربین‌هایی اختراع می‌شد که مثل لنز توی چشم می‌گذاشتیم و بی آنکه کسی متوجه شود از آن چیزی که می‌بینیم فیلم می‌گرفتیم، -فلو و فکوسش هم با همان تنگ و گشاد شدن عنبیه و مردمک باید تنظیم می‌شد احتمالن- بهتان عملن ثابت می‌کردم چقدر قشنگ و خوشرنگ است ترافیک روزهای بارانی. آدمها هم خوشگل‌ترند. اکثرشان یک غمی انگار پیدا می‌کنند که خیلی بهشان عمق می‌دهد و قشنگشان می‌کند، بعضی‌ها هم سرخوش و لپ گلی و بَراق می‌شوند مثل همین دختری که دارد با خنده و هیجان ماجرای غش کردن همکلاسیش سر کلاس خانوم شمس را برای بقیه تعریف می‌کند.
ولی جدن اگر روزی از این دوربینها که گفتم اختراع شد من حقم است که یکی داشته باشم چون تقریبن نصف بیشتر عمرم را بهشان فکر کرده‌ام، هر بار هرجا چیز جالبی دیده‌ام حسرتشان را خورده‌ام. آن اوایل البته به عینکش فکر می‌کردم، یک عینکی که با آن فیلم بگیری  بی آنکه کسی بفهمد، بعد که با پدیده‌ای به نام لنز آشنا شدم دیگر رفتم سراغ لنز. ولی جدن چرا اختراعش نمی‌کنند؟ خیلی که چیز بدرد بخوری بنظر می‌رسد.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

عصر جمعه با شما

-  یک موقعی خیلی جدی از بین آدم‌های توی اتوبوس برای خودم چهره انتخاب می‌کردم. خیلی جدی، شبیه انجام وظیفه. یعنی تفریحم نبود، فعالیتِ اتوبوسیم بود. چهره انتخاب می‌کردم و خودم را با آن چهره تصور می‌کردم، و به نظرم خیلی درست‌تر از چهره‌ی خودم می‌رسید. انتخاب‌هام لزومن خوشگل و زیبا نبودند، یا دستکم آن چیزی که عمومن بهشان بگویند چه خوشگل و چه زیبا نبودند ولی لزومن از خودم صاف و صوفتر و راحت‌تر بودند. این عمل بارها و بارها تکرار شد، سال‌ها و سال‌ها، تا نمی‌دانم کِی. چند وقتیست متوجه شده‌ام ترکش کرده‌ام. خوشحال شدم. تمام مدت انگار مثل یک بیماری با خودم حملش می‌کردم و حالا دیگر نیست.
یک اتفاق‌هایی هست که مدام در مغزم می‌افتند، سال‌ها و سال‌ها. بارها و بارها، دوست دارم روزی یادم بیفتد که دیگر مدت‌هاست که ندیده‌امشان، که دیگر از من رفته، مثل همین یکی که هیچوقت منظور خودم را از این جدیت در پیگیریش نمی‌فهمیدم. وقتی فهمیدم تمام شده جدن خوشحال شدم.
 یک تصویری هست موقع کلافگی و گیجی، که می‌روم در توالت، یک تشت بزرگ زرد هم با خودم می‌برم، می‌گذارم توی دستشوییِ توالت، صحنه‌ی بعدی این است که مغزم در دستم است و دارم حسابی می‌شورمش، لای تمام پیچ و خم‌هایش که پر از چرک و کثافت است، انگشت می‌کنم، جوری می‌شویم که زیر انگشتانم قیز قیز کند . می‌شورم و می‌شورم و می‌شورم و این فکر ساعتها طول می‌کشد، همانقدر که زمان لازم است تا واقعن یک مغز را لای تمام پیچ و خم‌هایش انگشت کنی و تمیزش کنی طول می‌کشد. حوصله‌ام سر رفته از این تصویر.

-  بنظرم بدترین قسمت روحیه‌ی آدم آنجاییست که دلش برای خودش بسوزد. بطرز بیرحمانه‌ای این اخلاق منزجرم می‌کند.  چه در مورد بقیه چه در مورد خودم. لحظه‌ای که با دلسوزی برای خود مواجه می‌شوم می‌خواهم شلاق دستم بگیرم. دلخوری فرق دارد. دلخور شدن یک امر طبیعی انسانی است ولی دلسوز برای خود، بیچاره من گفتن، نفرت انگیز است جدن. نیست؟  والا هست، بلا هست، اصلن حضیض ذلت آدمیزاد است این حال. هاها! حضیض ذلت چه به موقع به فکرم رسید چقدر هم درست: حضیض ذلت

- از قدیم گفته‌اند چیزی که عوض دارد گله ندارد. حالا من ولی گله دارم. بابت همان چیزهایی که قاعدتن باید عوض داشته باشد ولی عوض نداشته. بنظر من چیزی که باید عوض داشته باشد و نداشته باشد جدن گله دارد. باید از قدیم هم یک اسمی اصطلاحی چیزی داشته باشد این حالت که من بلدش نیستم. فقط گله دارم.

-  دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار بشوم و بشوم آن آدمی که بخودش بگوید سالم.