جالبه که هر اقدامی، مطلقا هر اقدامی که میخوام بکنم تخمین زمانیم از ماجرا خیلی کمتر از واقعیتشه. حالا هرچقدرم تکراری باشه بازم اشتباه تخمین میزنم. نمیدونم چیه؟ یجور ناتوانی ذهنیه لابد. حالا میخوام درباره این کیفه که فکر میکردم یه هفته کار میبره و بیشتر از یکماه طول کشید مراحلشو ثبت کنم. کارای بعدیمم ثبت کنم شاید کمکم توانایی تخمین زمانو پیدا کنم یا دستکم دلیل این چرا نمیتونم رو بفهمم.
جریان ساختن کیف از یه ساک تبلیغاتی که تو بازار بهش میگن پارچهای سوزنی شروع شد. جنسشون شبیه پارچست ولی پلاستیکین ، تار و پود ندارن، باحرارت دوخته شدن. از اینا:
چون این تکنیکی که من الان کار میکنم احتیاج به یه اسکلت اصلی داره. حالا البته میشه اونم خودم انجام بدم ولی نمیدونم چرا از اندازه گیری و برش بر اساس الگو یه حالتی بهم دست میده که همزمان خیلی عصبی میشم و خیلی ناامیدم از به نتیجه رسیدن. بدنمو منقبض میکنم موقع اندازهگیری و برش! خیلی عجیبه :)) بعدم حالا در این مورد خاص ازینکه برا یه ساک تبلیغاتی یه همچین کاربرد اعلایی پیدا کردم یه احساس بازیافت حداکثریایبهم دست داد، خیلی هیجانزده شدم گفتم امتحان میکنم اگه خوب شد دیگه هفتهای یدونه ازینا درست میکنم ¯\_(ツ)_/¯
اشکالش این بود که یه مرحله ای اون وسطا باید کارمو اتو میزدم اینا ذوب شد و فهمیدم کاملا کل زحمتمو به خطر انداختم با این انتخاب ولی خلاصه ملاحظه و سلام و صلوات تا تهشم رفتیم با هم :)
کلا اولش طرحی در نظر نداشتم فکر کردم همینکه پارچههای رندوم تیشرتا و تمبونای مردمو کنار هم بدوزم باحال میشه. برنامه اولیم در همین حد بود هر چند که همینم خیلی طولانیتر از پیش بینیم شد ، گمونم دو هفته طول کشید چ تهش خیلی ناراضی بودم از حاصل کارم. تو همین مرحله بود که فهمیدم هم یه طرحی میخوام روش اضافه کنم هم آستر میخواد حتما. واقعا راجع به طرح اضافه کردن خیلی زمانو دست کم گرفتم انگار قراره نقاشی کنم! خود اون کار دو هفته طول کشید. هنوزم بعد از انجامش باورم نمیشه اجرای طرح رو انقدر مفصلتر از مرحله اول بود کارش. اولین طرحی که بفکرم رسید این بود که با دایرههای رنگی کل کیف رو خالخالی کنم، یه خال انداختم و منصرف شدم! رفتم از اونورش طرح بعدیو شروع کردم که اون تک خال جلوی چشمم نباشه بتونم فکرای جدید کنم.
از فضای گل و برگی که درست کردم واقعا راضی شدم اجراشم خیلی به دلم چسبید فقط مشکلم این بود که در این زمان خاص این گلا با اینکه مغز منو از هلاکت نجات میداد ولی توش یه انکاری نسبت به روزگار میدیدم که اون انکاره ناراضیم میکرد. احساس میکردم این محصولِ الانِ من نمیتونه باشه. اینه که بجای اینکه برم سراغ اون طرف کار رفتم سراغ آستر. اونم چون با چرخ نمیتونم کار کنم خیلی ماجراش با بیرون کار متفاوت نبود ولی خب چون مسئولیت خوشگلی رو دوشش سنگینی نمیکرد زود و روون پیش رفت.
ولی باز تو این مرحله یه تناقضی برام بوجود اومد درباره ربط دو طرف کار با هم. اصلا این کلیشهی تشبیه زن به گل چیزیه که منو خیلی عصبانی میکنه و بنظرم یه روش سرکوب زنا در طول تاریخه. از اینکه همچین برداشتی از کارم بشه خیلی نگران شدم. البته برای خودم طرف گلگلی، تصویر جشنه؛ تصویر شروع و شکوفاییه. خلاصه برای خودم دلیل کافی داشتم ولی نگران اونطوری خونده شدنشم بودم.
این وسط چون تصمیم داشتم دستشو چرمی کنم و باید میرفتم چرم میخریدم که برف و بوران شد بعد از چند روز منتظر شرایط مناسب موندن یه شب موقعی که داشت خوابم میبرد فهمیدم دستش قراره پارچهای باشه. قبلش نگران آسیب پذیری دسته بودم برای همین میخواستم چرمیش کنم ولی یه روشو تصور کردم و بنظرم به اندازه کافی مقاوم رسید، همون موقع قبل از خواب درضمن فهمیدم که سرود برابری اون چیزیه که دو طرف کارمو به هم وصل میکنه: جوانه میزنم به روی زخم بر تنم. خلاصه گفتم فردا پامیشم سرودو توی حروف زن مینویسم و بندشو میدوزم و ظهر کیفم آمادست :-D
البته که یه ظهری بلخره کیفم آماده شد ولی فرداش نبود، ظهر پنج روز بعدش بود که کل پنج روز رو مشغولش بودم