دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۴۰۱

جوانه زدم

جالبه که هر اقدامی، مطلقا هر اقدامی که میخوام بکنم تخمین زمانیم از ماجرا خیلی کمتر از واقعیتشه. حالا هرچقدرم تکراری باشه بازم اشتباه تخمین میزنم. نمیدونم چیه؟ یجور ناتوانی ذهنیه لابد. حالا می‌خوام درباره این کیفه که فکر میکردم یه هفته کار میبره و بیشتر از یکماه طول کشید مراحلشو ثبت کنم. کارای بعدیمم ثبت کنم شاید کم‌کم توانایی تخمین زمانو پیدا کنم یا دستکم دلیل این چرا نمیتونم رو بفهمم.
جریان ساختن کیف از یه ساک تبلیغاتی که تو بازار بهش میگن پارچه‌ای سوزنی شروع شد. جنسشون شبیه پارچست ولی پلاستیکین ، تار و پود ندارن،  باحرارت دوخته شدن. از اینا:
چون این تکنیکی که من الان کار میکنم احتیاج به یه اسکلت اصلی داره. حالا البته میشه اونم خودم انجام بدم ولی نمیدونم چرا از اندازه گیری و برش بر اساس الگو یه حالتی بهم دست میده که همزمان خیلی عصبی میشم و خیلی ناامیدم از به نتیجه رسیدن.  بدنمو منقبض میکنم موقع اندازه‌گیری و برش! خیلی عجیبه :))  بعدم حالا در این مورد خاص ازینکه برا یه ساک تبلیغاتی یه همچین کاربرد اعلایی پیدا کردم یه احساس بازیافت حداکثری‌ایبهم دست‌ داد، خیلی هیجانزده شدم گفتم امتحان میکنم اگه خوب شد دیگه هفته‌ای یدونه ازینا درست میکنم ⁦¯⁠\⁠_⁠(⁠ツ⁠)⁠_⁠/⁠¯⁩
اشکالش این بود که یه مرحله ای اون وسطا باید کارمو اتو میزدم اینا ذوب شد و فهمیدم کاملا کل زحمتمو به خطر انداختم با این انتخاب ولی خلاصه ملاحظه و سلام و صلوات تا تهشم رفتیم با هم :)
کلا اولش طرحی در نظر نداشتم فکر کردم همینکه پارچه‌های رندوم تیشرتا و تمبونای مردمو کنار هم بدوزم باحال میشه. برنامه اولیم در همین حد بود هر چند که همینم خیلی طولانی‌تر از پیش بینیم شد ، گمونم دو هفته‌ طول کشید چ تهش خیلی ناراضی بودم از حاصل کارم. تو همین مرحله بود که فهمیدم هم یه طرحی میخوام روش اضافه کنم هم آستر میخواد حتما. واقعا راجع به طرح اضافه کردن خیلی زمانو دست کم گرفتم انگار قراره نقاشی کنم! خود اون کار دو هفته طول کشید. هنوزم بعد از انجامش باورم نمیشه اجرای طرح رو انقدر مفصلتر از مرحله اول بود کارش. اولین طرحی که بفکرم رسید این بود که با دایره‌های رنگی کل کیف رو خال‌خالی کنم، یه خال انداختم و منصرف شدم! رفتم از اونورش طرح بعدیو شروع کردم که اون تک خال جلوی چشمم نباشه بتونم فکرای جدید کنم.
از فضای گل و برگی که درست کردم واقعا راضی شدم اجراشم خیلی به دلم چسبید فقط مشکلم این بود که در این زمان خاص این گلا با اینکه مغز منو از هلاکت نجات میداد ولی توش یه انکاری نسبت به روزگار می‌دیدم که اون انکاره ناراضیم میکرد. احساس میکردم این محصولِ الانِ من نمیتونه باشه. اینه که بجای اینکه برم سراغ اون طرف کار رفتم سراغ آستر. اونم چون با چرخ نمیتونم کار کنم خیلی ماجراش با بیرون کار متفاوت نبود ولی خب چون مسئولیت خوشگلی رو دوشش سنگینی نمیکرد زود و روون پیش رفت.
 در حین آستر دوختن خوشبختانه چند تا معاشرت و صحبتای مفصل برام پیش اومد. تو صحبتایی که جدا جدا با احسان و بهناز و بابک و شیوا میکردم درباره ماجراهای روز یا دغدغه‌هامون، کم‌کم فهمیدم که قراره اون طرفش بنویسم زن.
جالبه که  از قضا یه نقطشم از قبل کار کرده بودم ⁦┐⁠(⁠´⁠ー⁠`⁠)⁠┌⁩
ولی باز تو این مرحله یه تناقضی برام بوجود اومد درباره ربط دو طرف کار با هم.  اصلا این کلیشه‌ی تشبیه زن به گل چیزیه که منو خیلی عصبانی میکنه و بنظرم یه  روش سرکوب زنا در طول تاریخه. از اینکه همچین برداشتی از کارم بشه خیلی نگران شدم. البته برای خودم طرف گل‌گلی، تصویر جشنه؛ تصویر شروع و شکوفاییه. خلاصه برای خودم دلیل کافی داشتم ولی نگران اونطوری خونده شدنشم بودم.
 این وسط چون تصمیم داشتم دستشو چرمی کنم و باید میرفتم چرم میخریدم که برف و بوران شد بعد از چند روز منتظر شرایط مناسب موندن یه شب  موقعی که داشت خوابم میبرد فهمیدم دستش قراره پارچه‌ای باشه. قبلش نگران آسیب پذیری دسته بودم برای همین میخواستم چرمیش کنم ولی یه روشو تصور کردم و بنظرم به اندازه کافی مقاوم رسید، همون موقع قبل از خواب درضمن فهمیدم که سرود برابری اون چیزیه که دو طرف کارمو به هم وصل می‌کنه: جوانه میزنم به روی زخم بر تنم. خلاصه گفتم فردا پامیشم سرودو توی حروف زن مینویسم و بندشو میدوزم و ظهر کیفم آمادست ⁦:⁠-⁠D⁩ 
البته که یه ظهری بلخره کیفم آماده شد ولی فرداش نبود، ظهر پنج روز بعدش بود که کل پنج روز رو مشغولش بودم
ولی خب بلخره اون روزی که کاملا همه کاراش تموم شد و قابل استفاده شد هم رسید :) همین دو روز پیش

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۴۰۱

سر گیشا

 امروز بلخره برای آزمایش خون و سنوگرافی تیروئیدم اقدام کردم. تازه آزمایشگاه هم سرکوچمونه و شیش ماه امروز فردا کرده بودم. البته امروز که رفتم هم بعد از نیم ساعت معطلی گفت سایت بیمه تکمیلیم باز نمیشه گفتم بعدا میام.
با بلوز شلوار بیرون رفتن یه روزایی خیلی ازم انرژیی می‌گیره. با بهنازم اخیرا صحبتش شد اونم تجربه مشابهی داشت. اون ابهامی که نمی‌دونم ازین در که بیرون می‌رم چه سرنوشتی در انتظارمه خیلی وقتا باعث میشه بیخیال بیرون رفتن بشم چون هرچی فکر می‌کنم میبینم نمی‌تونم بیخیال حذف حجاب بشم. ولی حالا جدا از اون نگرانی قبل از اقدام، در حین عمل خیلی شارژم می‌کنه، واقعا بعضی وقتا چنان شعف پیروزی بم دست میده احساس می‌کنم فاتح خیابونم.
 امروز بعد مدتها هوا خیلی خوب بود. برای سونوگرافی تا گیشا پیاده رفتم انگیزم این بود که بعدش تو گیشا تو یه کافه‌ای بشینم قهوه و شیرینی بخورم. که البته این انتظار کاذب که همه جا پر از کافه‌ست مال مدتها مرکز شهر نشینیه. یادمه یبار دیگم بالای یوسف آباد یه ساعت باید معطل میشدم فکر کردم برم تو یه کافه‌ای بشینم. صبح بود. تا میدون کلانتری رفتم و کافه‌ایم در کار نبود خیلی تعجب کردم چون دور و ور خونمون تو هر کوچه یه کافه بود این ذهنیتو بسط داده بودم به کل شهر(البته شانس اوردم کافه ای هم نبود چون تا مسیرو برگردم چیزی از اون یه ساعت نمونده بود). ولی امروز راستش فکر کردم هیچ جام که خبری نباشه گیشا دیگه حتما کافه هست! من اولین کافی‌شاپ زندگیمو همونجا رفته بودم. تابستون سالی که قرار بود بریم دبیرستان با شقایق رفته بودیم. یه کافه باریک بود به اسم نقرآبی دیواراش نقره‌ای بود دور تا دور سقفش یه نوار نئونی آبی روشن بود که انعکاسش تو اعواجاجای ورقای آلمینیومی روی دیوار یه نور آبی خطخطی شده بود و انعکاسشون تو شیشه عینک شقایق یه چیز عجیبی بود که چشمام روش قفل میشد انگار هیپنوتیزم شدم. اون فضا برام  یه جور دلهره‌آوری بود، خیلی یخ و خیلی عصبی! شقایق اسنک سفارش داد. اولین بار بود با این پدیده آشنا میشدم خوبیش این بود که ما پول تو جیبی خیلی کمی داشتیم که به ساندویچ و غذا و اینا نمی‌رسید، خوشحال شدم که فهمیدم می‌تونیم همچین چیزی بخوریم. ولی یادمه که حالت شقایق توی اون کافه‌هه رفته بود رو مخم، هم معذب بود هم انگار یه احساس افتخاری داشت. شاید همین برداشتم باعث شد کلا نسبت به «اسنک» ازون ببعد یه گاردی داشته بشم.
 حالا خلاصه داشتم امروزو میگفتم که اون یک سوم پایینی گیشا خبری از کافه مافه نبود یا به چشم من نخورد. ولی داشتم می‌رفتم به سمت مترو نبش اتوبان بلخره یدونه ازین قهوه فروشیای سرپایی به تورم خورد. (برای ثبت در تاریخ یه لیوان لته که از دکه گرفتم شد چهل هزار تومن!) ولی شاد شدم تازه قهومو که گرفتم برگشتم دوباره سر گیشا چون یادم افتاد اونجا یه پیراشکی فروشی به چشمم خورده بود. خلاصه وقتی داشتم میرفتم سمت مترو شرایطم از این قرار بود که تو نور کج غروب پیراشکیمو سق میزدم و لیوان قهوه دستمو گرم میکرد و چنان احساس رضایتی داشتم از شرایطم که یه اشکیم تو چشمام جمع شد.