ماجرا این بود که رفته بودیم باغ. سال تحویل با خانواده شیش نفرمون بودیم. همون پنج نفره قدیممون بعلاوه احسان که اونم جدید نیست هیفده ساله اضافه شده. مامانم همه ملزومات سفره هفتسین رو آماده کرده بود بجز تخم مرغا که طبق سنت ما روز آخر نقاشیشون میکنیم. از یه روز مونده به سال تحویلم هی ذگفت بچینیم من تشر زدم زوده حالا کو تا فردا ساعت یک شب. خلاصه فردا پیش از ظهرش که دوباره گفت دیر نشه من گفتم حالا برانکه خیالش راحت شه بچینیم. برنامم این بود که روی تخم مرغا یه کارایی بکنم مرتبط با جوش و خروش روزگارمون. سفره اولی که مامانم برا هفتسین در نظر گرفته بود رنگش به دیوار و اینا نمیومد گشتیم دنبال یه پارچه دیگه این تیکهی پرده رو پیدا کردیم . انگار یه دفتر مشق نو جلو چشمم باز شده بود رو صفحه اولش. ازین حالتا که داشتم دیوانه میشدم باید این رو شروع کنم به نوشتن.