شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

محض خالی نبودن عریضه

تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می‌داد که من طبق معمول نگاه نمی‌کردم چون طبق معمول یک کاری داشتم که قرن‌ها از ددلاینش گذشته بود و طبق معمول آنشب دیگر الا و بلا باید تمام می‌شد، چاره‌ای نداشت. البته احسان هم از اولش ندید اسم فیلم و کارگردانش را نفهمیدیم حدس زدیم سوئدی باشد ولی نمی‌شد مطمئن بود.حال و هوای فیلم آدم را یاد فیلم‌های کوریسماکی می‌انداخت. ماجرای فیلم عجیب بود یک گروه محققِ حقوق بگیر سوئدی رفته بودند به روستایی در یک کشور دیگر بعد کار اینها این بود که هرکدام در آشپزخانه‌ی یکی از خانه‌های روستا روی چهارپایه‌ی بلندی بنشینند و اعمال و رفتار روزمره‌ی میزبانشان را بصورت یک سری گراف  و منحنی یادداشت کنند. قانون کارشان هم این بود که این افراد با میزبانشان کلمه‌ای صحبت نکنند چه برسد به رفاقت و درد دل  و کرکر خنده. کلن ماجرای اصلی فیلم چگونگی شکسته شدن این قانون بصورت تدریجی بود گویا. شیوه‌ی ناگزیر ارتباط برقرار کردن میزبان و محقق. درست نمی‌دانم البته چونکه گفتم که: فیلم را نمی‌دیدم. در حاشیه‌ی این ماجرای اصلی یک ماجرای فرعی اتفاق می‌افتاد که من اصلن منظورم از مطرح کردن اینهمه آن ماجرا بود و بیخودی باقی‌اش را گفتم. یکی از این میزبان‌ها یک رفیقی داشت که همسایه‌اش بود. دو تا پیرمرد بودند که عصرها باهم قهوه می‌خوردند و گپ می‌زدند. یکی برای آن یکی میس‌کال می‌انداخت و آن‌یکی می‌دانست که این یعنی قهوه را دم کند و فنجان‌ها را آماده کند  چون رفیقش بزودی از در می‌رسد. بعد کم کم که رابطه میزبان و محقق شکل گرفت این رابطه اصلن به مذاق آقای رفیق خوش نیامد. اعتراض واضحی نکرد ولی رابطه‌اش را کم ‌کم کمرنگ کرد. حسودی می‌کرد. حالا من که درست فیلم را ندیدم ولی بنظرم سر این حسادت به کارهای احمقانه‌ای هم دست زد. مشخصن از محقق بیزار بود. بعد یکروزی رفیقش مرد. بله میزبان مرد بعدش فکر می‌کنید چه شد؟ همان رابطه رفاقت بین آن رفیق و آن محقق شکل گرفت. همان که ازش متنفر بود شد جایگزین رفیق شفیقش. جالبیش چه بود؟ جالبیش این بود که راجع به این چیزها که من دارم تعریف می‌کنم اصلن صحبتی نمی‌شد. اینهمه را از نگاه‌ها و حرکات می‌فهمیدی. حدس نمی‌زدی بلکه به وضوح می‌فهیدی. این بنظرم یعنی که این جنس حسادت، این احساسات خیلی امر بدیهی و مشترکیست بین همه‌ی ما. برای همین لازم نبود کسی توضیحش بدهد و خودمان می‌فهمیم. همانطور که وقتی توی فیلم کسی عاشق می‌شود لازم نیست با کلمات ابرازش کند و خودمان شیرفهم می‌شویم. راستش یکهو برایم همزمان هم عجیب و هم بدیهی شد که این جنس از حسادت انقدر اتفاق مشترک  ملموسی باشد بین همه. بنظرم از آن بخش‌هایی از احساس است که همه‌مان زیرکانه و با تمام وجود از هم قایمش می‌کنیم. حتا گاهی از خودمان هم قایمش می‌کنیم و برویمان نمی‌آوریم. آن احساسی که نسبت به دوست خیلی مهمِ دوست خیلی مهممان داریم چیز عجیب دوگانه‌ایست که صرفن خود آن آدم به تنهایی در ایجادش دخیل نیست. یکجور شاید همزمانی شیفتگی و نفرت. نمی‌دانم شاید دارم اسم احساساتم را اشتباه می‌گویم شاید هم یکهو تصمیم گرفتم ماجرا را درز بگیرم. شاید این حرف‌ها نگفتنش از گفتنش عقله‌مندتر باشد.
صبح که نشسته بودم توی اتوبوس فکر کردم شاید نوشتن یادم رفته باشد،خیلی وقت است حتا هوس نوشتن هم نکرده‌ام، راستش ترسیدم. دلیل این هم که حالا می‌نویسم همین ترس احتمالن بیخودیست. یک دلیل دیگرش هم اینست که همین حالا بِرت مونرودر تلویزیون مشغول موتور سواریست وفیلمی که من نمی‌دیدم و قصد هم ندارم از این به بعدش را ببینم به قسمت‌های پر هیجانی رسیده که می‌خواهم از دیدنش فرار کنم. برت مونرو یک پیرمرد فکستنی است با یک موتور سیکلت فکستنی که از یک جای دوری در امریکا رفته یک جای خیلی دور دیگری در امریکا که در مسابقه‌ی موتورسواری شرکت کند و همه بیخودی با او مهربانند. حالا سرگذشت برت مهم نیست ولی می‌خواستم بدانید فوقش چقدر هیجان می‌تواند داشته باشد همچین سوژه‌ای؟ همین قدر هیجان هم کلافه‌ام می‌کند. کم می‌آورم. ترجیح می‌دهم نبینم.
ذهنم متمرکز نیست. اینترنت هم کند است.