چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

Fill in the blanks with bullshits

ظاهرن معاونت امور فرهنگی  شهرداری و نیروی انتظامی ابلاغیه ای از مقامات بالا دریافت کرده‌اند که جاهای خالی را با کسشعر پرکنند. من جزو عشاق بکار بردن همچین لغتی نیستم. همین الان پیش پایتان بیست بار هی کسشعر را پاک کردم بجایش نوشتم مزخرفات، اراجیف، مزخرف‌ترینها،... ولی جدن جواب نمی‌داد. ابلاغیه‌ی مذکور جز این نمی‌توانسته باشد.
بنر زیبای "عاقبتِ توجه نکردن به جلو" را دیده‌اید؟ تصویرسازی پیتوگرام گونه‌ی یک ماشین است که خورده به تیر چراغ برق. بله خیلی بدرد راننده‌های عزیز می‌خورد که برایشان عاقبت توجه نکردن به جلو مسجل شود وگرنه هرگز به جلویشان توجه نمی‌کردند.
 یا مثلن بیلبردی در چمران دیدیم با مضمون: پر حرفی نکنید. با این توضیح که حرف زدن زیاد موجب "بروز" ایرادهایتان می‌شود. یعنی اصلن بگیریم که بله لازم است شهرداری محترم هزینه کند و برای نصیحت کردن آدم‌های پرحرف وسط اتوبان چمران بیلبرد تدارک ببیند، اقلن نباید یکی باشد که به آن کلمه‌های نازنین روی بیلبرد سر و سامان بدهد تا انقدر ابلهانه و تیز در چشم و گوش آدم فرو نروند؟
یکی دیگر هم دیدم که نوشته بود انقدر در خانه درباره مشکلات اجتماعی صحبت نکنید !! یا یکی دیگر که به مادرها تذکر داده که بله نمره مهم است ولی نه مهمتر از فرزندتان. یا یکی که به پدرها گفته بود اگر از وضعیت لباس فرزندشان ناراضی هستند با او صحبت کنند. یک زمانی بود معضل اصلی اینجور تابلوهای شهری گرافیکشان بود ولی به روزگاری رسیدیم که چنان وضع ادبیات و محتوا اسفبار شده که من که طراحم حتا یادم نیست ترکیب بندی‌ها چطور بود. یعنی چنان زشتی محتوا غالب است که بنظرم گرافیک کار هرچه زشت‌تر و ندیدنی‌تر بهتر. هرچه خنثاتر و محوتر خدمتگزارتر به خلق.
این بنرهای حکمت ‌آموز را که به در و دیوار تهران می‌بینم قلبم تیر می‌کشد جدن. قبلن خنده‌ام می‌گرفت ولی کم‌کم دیگر برایم از حالت خنده‌دار به حالت ترسناک تغییر فرم دادند. بله کارم از خنده گذشتست از آن می‌ترسم. قبلن هر از گاهی جمله‌ی احمقانه می‌دیدم و به  سلسله مراتبی که این جمله گذرانده و تایید شده فکر می‌کردم و بنظرم بامزه بود اینهمه آدمی که این را تایید کرده‌اند، در ادامه البته اینهمه بنر و کاغذ و جوهر و برق و انرژی که صرف چنین مهملی شده و جماعتی که بابت تبدیل کردن مواد خام مرغوب به زباله صاحب ثروت و مکنت شوند لجم را در می‌آورد ولی در نهایت واکنش فیزیکی بدنم ازینهمه خنده بود. ولی مدتیست متوجه شده‌ام آنچه قبلن به صورت حماقت تصادفی هر از گاهی به چشم می‌خورد کم کم  شبیه تولیدات یک ارگان  پرتولید و هدفمند شده که گویا کسی بخواهد هم حق ندارد محتویات انسانی ارزشمند در محصولاتش بگنجاند. بنرهایشان جوریست که حتا اگر مخاطب را نونهالان در نظر بگیریم باز جز توهین به شعور مخاطب کارآیی دیگری ندارند. انگار هرکدامشان به قول احسان یک "چکیده" به آدم می‌زنند. ولی ما دیگر به مدد صدا و سیما به تحقیر شدن و توهین به شعورمان عادت داریم. به تو گوشی خردن هم. کلن همیشه فکر می‌کنیم مخاطب این اراجیف از اول هم قرار نبوده ما باشیم. تو گوشی سهون به گوش ما خورده. یعنی حتا این فکر را هم نمی‌کنیم. مغزمان خود به خود یک کارهایی می‌کند که ما کم توجه‌تر باشیم به محیط و پیرامونمان. سِر باشد صورتمان. یعنی در واقع مجبور است این کار را بکند چون اگر نکند در چنان محیط اشباعی از تحقیر و توهینیم که یک روز صبح تا شب مواجهه با همین پند واندرزهای در و دیوار و تلویزیون و رادیو کافیست تا کریستال ببندیم و نبات شویم (از آنجا فارسی شکر است و ما هم یجور جسم خارجی).

پ ن: کشف کرد‌ه‌ام دیدن دوقلوهای همسان در خیابان به اندازه دیدن بچه‌ها کیف دارد