دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود

با اینکه جزو روزهای برزخی قبل از نمایشگاه‌مان بود ولی صبح لذیذی بود. صبحانه خوردن با بهرنگ و گیتا.
روزی که بارانِ شب شهر را شُسته رُفته تحویلت داده باشد برای منظرهٔ صبحانه و حتا کوه‌های تهران را اولین برف سال سفید و خوشگل کرده باشد و همینطور کم کم که صبحانه می‌خوری مه بالا برود از کوه، نوبت چای که می‌شود منظره شهر و کوه سفید خالص شده باشد از مه، تازه سبزی خوردن هم باشد سر میز صبحانه.
اما لذیذی صبح آنروز چندان ربطی به باران و برف و کوه و منظره و مه و سبزی خوردن نداشت. این‌ها همه فقط تشدید کنندهٔ موقعیت احساسیم بودند شاید، یکجور کاتالیزور. چیزی که لذت آن صبح برزخی را برایم قابل توصیف کند. در همین حد.
نمی‌دانم‌‌ همان شب قبلش بود که فهمیدم یا زود‌تر یا شاید حتا خیلی زود‌تر، اینکه بچه‌ها جدن عازم ینگه دنیا هستند. اینکه درست شد، تمام شد، رفتنی‌اند جدن.
ولی تازه‌‌ همان روز صبح بود انگار که فهمیده بودم ماجرا چیست. که فهمیده بودم این عادی دور هم نشستن و درباره اورهٔ خون و ده نمکی و اخلاق امریکایی حرف زدن‌ها  و لذتی که دارد در خطر انهدام است.
دوست داشتم عادی باشم. دوست داشتم ازین آخرین فرصت عادی دور هم بودن استفاده کنم. ولی وقتی خطر انهدام را فهمیده باشی دیگر هیچ چیز عادی نیست. همه چیز بطور حزن انگیزی اهمیت فوق العاده پیدا می‌کند. بنظرم می‌رسد که ما زندگی عادیمان را باخته‌ایم. هر روز بیشتر از دیروز.
اینکه قرار است بعد از اینهم زیاد هم را ببینیم چیز تسکین دهنده‌ای نیست وقتی این دیدن‌ها از جریان عادی زندگی خارج باشند
***
این مطلبو تو زباله دونی وبلاگم پیدا کردم. مال دوسه هفته پیشه. شاید بطور اگزجره‌ای احساساتی و سانتیمانتال ولی تصمیم گرفتم بذارم باشه. ماجرای رفاقت و سفاهت جاری و ساری سه نفرهٔ ما، من و احسان و بهرنگ (قبل از ورود گیتا متاسفانه) چیزیه که اینروزا بدجوری تو مخم رژه می‌ره، بایس بگم بعد از دوسال انگار تازه می‌فهمم که بازگشت واقعی‌ای در کار نیست. بازگشت به دوران رفاقتی که برای من بدیهی شده بود.
راستش رفاقت ما جدن برای من تجسم «احساس خوشبختی» بود در دوران اولیه‌اش. "بود" که نه هنوزم هست. رفاقتی از نوع ایده آل. ایده آل بیخودی، همانطور که سوپ آبکیِ شبیه کارتون‌ها برام ایده آله، یا مثلن چمیدونم همونطوری که هنوز رنو پنج برای من ماشین ایده آله بی‌اینکه توضیحی برای این ایده آلهام داشته باشم.
وقتی وقتِ فروپاشی شد عصبانی‌تر از این بودم - بودیم- که بخوایم جلوی واقعه روبگیریم. شایدم حتا اصولن نمی‌شد گرفت. شاید اصلن این سرنوشت محتوم این رابطه بود ولی من فکر می‌کردم بعد از دوران گذاری چیزی جور دیگری دوباره برمیگردیم سر خانهٔ اول. من تحت تاثیر هپی اندهای هالیوودی بودم ظاهرن. ما عوض شدیم در این مدت. خیلی عوض شدیم. ما دوستیم و دوست میمونیم ولی جنس دوستی دیگه اون ایده آله نمیشه. نباید انتظار داشت که بشه. باید به همین بسنده کرد.
واقعیت اینه که من برای مواجه شدن با واقعیات تکان دهنده دیر باورم. انقدر دیر عزا داری می‌کنم که غذا از دهن افتاده باشد و به اندازه کافی لوس جلوه کنم.



 پ ن: یه بار بعد از یه قهر و دعوایی با بهرنگ، زمانی که با هم حضوری و تلفنی حرف نمی‌زدیم ولی گاهی چت می‌کردیم و توی چت اولش به هم حال می‌دادیم بعد خوب حال هم رو می‌گرفتیم، بهرنگ افتاده بود روی دور تاریخ سینما خونی، خلاصهٔ یه فیلم تاریخ سینما رو تعریف کرد که مردی دوستای دوران جوونیشو جمع کرده بود به قصد دوباره با هم بودن و نتیجه این شد که دیگه اونا با هم نمی‌تونستن مث قبل ارتباط برقرار کنن و عوض شده بودن. بنظرم فیلم لوس و بیمزه‌ای رسیده بود برای تاریخ سینما شدن و لجم گرفته بود که بهرنگ تحت تاثیر چنین چکیدهٔ فیلمنامه‌ای قرار گرفته باشه. خیلی دوس دارم بدونم اسم این فیلمه چیه. بلکه به اون بیمزگی که من فک کرده بودم نبوده باشه.

پ ن ۲: گمونم راجع به چیزایی که تو مخم از این رابطه وول می‌خوره احتمالن بازم بنویسم. احسان و بهرنگ اگه اینجا رو خوندن و مخالف بودن اعلام می‌کنن لابد بهم. تا زمانی که اعلام مخالفت نکردن موافق تلقی می‌شن از لحاظ بنده:)

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

حاصل کهولت سن و برودت دما بطور همزمان

اینجا- این کنار مبل- گرم و نرم است و من خوابالوده‌ام و دارای کارهای بسیار می‌باشم بطوری که خوابیدن جایز نیست ولی مشکل اینجاست که وقتی اینجا -این کنار مبل- گرم و نرم است و من خوابالوده‌ام، توانایی کار کردن از من سلب می‌شود ولی بسیار هم کار دارم در ضمن.

کارهایی دارم که اگر آن‌ها را لیست کنم و زیر هم بنویسم و سپس لیست مذکور را ریز ریز کنم به طوری که به قطعات ۲ میلیمترِ مربعی تبدیل شود. سپس این قطعات ۲ میلیمترِ مربعی را بپاشم در هوا (یا بر هوا یا به هوا یا هر حرف اضافهٔ دیگری که شما صلاح بدانید) البته به شرط آنکه این عمل پاشیدن را از فراز برج میلادی هواپیمایی هلی کوپتری جایی انجام دهم یا فرض محال که محال نیست را بر آن بگیریم که خودم به شخصه به اندازه کافی مرتفع یا دستکم درازدست هستم که نیاز به آبجکتهای اضافی و منحرف کننده‌ای ماننده برج میلاد و هواپیما و چرخبال نباشد، آنگاه از ریزش این قطعات دو میلیمترِ مربعی حالتی حاصل می‌شود که مردم تهران تا هفت شب و هفت روز توهم برف خواهند داشت، درحالیکه آنچه بر آن‌ها می‌بارد لیست کارهای عقب ماندهٔ من است در این هوای سرد، برفی درکار نیست.

ممکن است بعضی‌ها زیپ کاپشن‌هایشان را تا ته بکشند بالا و هدفون‌هایشان را تا ته فرو کنند در گوش‌هایشان و زیر چیزی که به اشتباه برف تصور کرده‌اند قدم بزنند و حتا ممکن است لذت هم ببرند. یا بعضیهای دیگر ممکن است خوشحال شوند و پیست اسکی را برای تعطیلات آخر هفته‌شان در نظر بگیرند و با شوهر یا سرپرست قانونیشان هماهنگ کنند که آخر هفته‌اش را خالی نگهدارد. یا بعضی ممکن است ناراحت شوند که جاده شمال حالا خطرناک است و فکر برف زودهنگام را نکرده‌اند و تجهیزات زمستانی مناسبی هنوز برای ماشینشان تهیه نکرده باشند (که دراینصورت این عزیزان بهتر بود هفتهٔ پیش که برف پیش از موعد آمد به فکر می‌افتادند واین بی‌فکری خودشان را می‌رساند فقط) یا ممکن است مسوولین با تصور لبریز شدن سد‌ها، تمام سدهای زاینده رود و کارون و ارومیه را باز کنند و در تمام این شهر‌ها جشن و پایکوبی به پا شود و روزنامه‌ها تیتر بزنند که جشن و پایکوبی در آستانهٔ ماه حرام و مسوولین ناراحت شوند که مسلمانان را چه به پایکوبی و وقتی می‌شود دوانگشتی دست زد اصلن چرا پا؟ و خلاصه هزاران احتمال دیگر.

در حالیکه عزیزان من! این‌ها برف نیست که می‌بارد. خانم‌ها! آقایان! این قطعات ریزریز شدهٔ لیست کارهای منِ فلک زده است.

و من موجود بدبختی هستم که هموارهٔ زندگی دارای عذاب وجدانِ کارهای نکرده‌ام می‌باشم ولی این عذاب وجدانِ کوفتی هرگز مرا به انجام هیچ کاری وادار نمی‌کند و تنها مرا از انجام بعضی از کار‌ها مانند خواب محروم می‌کند. بله این عذاب وجدان از نوعی است که هرگز از تئوری به عملی تبدیل نمی‌شود و یک چیزی است که هست برای خودش. آن گوشهٔ دلم جا خوش کرده و ما باهم خو گرفته‌ایم.
روزی اگر نبود می‌دانم که خودم هم نیستم.
اگر روش شما برای اینکه بفهمید مرده‌اید یا زنده این است که به بدنتان دست بزنید یا یا به اعمال خشنتری مانند سیلی زدن یا نشگون گرفتن خود رو می‌آورید روش من این نیست. من آن گوشه را نگاه می‌کنم و مادامی که عذاب وجدان مذکور آن گوشه سرجایش نشسته باشد و با حرکات هیستریکِ همیشگی‌اش در حال خودنمایی باشد می‌دانم که زنده‌ام و نیازی به خود زنی یا دستمالی خودم ندارم برای حصول اطمینان.
 و اگر آنجا نبود، مرده‌ام. مطمئنن مرده‌ام.

در این صورت گریه نکنید، لباس رنگی بپوشید (ترجیحن از کُلاژ تهیه کنید) و زیر بارش لیست مذکور تا ابد قهقهه زنان پایکوبی کنید و اگر مسئولان گفتند دو انگشتی به آن‌ها وقعی ننهید چرا که من بالاخره از عذاب وجدان رهیده‌ام و از شما انتظار دارم در شادی‌هایم شریک باشید.

پ ن: جا دارد از همین تریبون از آقای کسرا و خانم زهرا -که از خوش حادثه همقافیه از آب درآمدند- به عنوان تنها خواننده‌های پیگیر وبلاگم قدردانی بعمل آورم و بابت عدم ویرایش و حالِ دوباره خواندنِ متنِ بالا را نداشتنم پوزش بطلبم. و منلاهه توفیق اجباری :)

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

رمزگشایی کنید و منتظر پیام بعد باشید

امروز یازده یازده یازده بود و من صبح راس ساعت نه و نه دقیقه بیدار شدم. البته دوباره خوابیدم چون جمعه بود و من دلیلی نداشتم که دوباره نخوابم. حتا روزهایی که جمعه نیست و من دلایل زیادی دارم که دوباره نخوابم در اکثر موارد دوباره می‌خوابم چه رسد به جمعهٔ بی‌دلیل.
ولی موضوعی که‌‌ همان لحظه یعنی راس نه و نه دقیقه صبح مغزم را به خود مشغول کرد اصرار این اعداد به یادآوری تاریخ تولد منحوسم بود. یازدهِ نه.
تاریخ تولدم تا زمانی که کسی هوس نکرده بود با هوا پیما وارد برجهای دوقلوی امریکا شود فقط برای خودم و چند تن از اطرافیانم منحوس محسوب می‌شد. آنهم هر از گاهی. ولی بعد از آن هوس فوق الذکر تبدیل به فار‌‌نهایت نه یازده شد و جهانی را تحت تاثیر اشمئزاز این تاریخ یعنی تاریخ تولدم به خود لرزاند شاید هم نلرزاند ولی ادایش را دست کم درآورد. و حالا در روز یازدهِ یازده راسِ نه و نه دقیقه بیدار شدم تا جمعهٔ نحسی را برای خود و جهانیان رقم زنم. البته دوباره خوابیدم. ولی به عنوان نماینده و صاحب امتیاز تاریخ یازده سپتامبر اعلام می‌دارم که این تاریخ امروز صبح به من مکررن اعلام حضور کرد. برجهای چهارقلو، هشت قلو یا شاید حتا دوفاکتوریل قلو! با شما هستم.
البته مطمئن نیستم دقیقن با شما باشم. متاسفانه از رمز و رموز نهفته در مسیجهای عالم غیب بی اطلاعم. بنده فقط مامورم و معذور. خود دانید.