سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

اتوبوس‌نویس - مبارزات مدنی دندان‌شکن و نافرجام امروز من

از اتوبوس غریبه پیاده شدم سوار اتوبوس هرروزی شدم. شهرک ژاندارمری، یکی از بی‌حال‌ترین و دیر‌به‌دیرترین اتوبوس‌های جهان. با این وجود من در این اتوبوس‌ها راحتم. مثل خانه‌ی خودمان. حالا من انقدر ساعت‌های رفت و آمدم نامنظم است که تقریبن هیچ‌وقت چهره‌های ثابت همیشگی‌ای در کار نیست. راننده‌ها را هم نمی‌بینم، بی‌توجهم. با این وجود این اتوبوس متغیر با آدم‌های متغیرش و راننده‌های ناشناخته‌اش در کل، کلیت آشنایی دارند. بفرما: شاهد رسید، یک خانمی با کیسه خرید سبزی‌اش آمد نشست روبروی من و شروع کرد به سبزی پاک کردن. از کف اتوبوس هم یک کیسه پیدا کرد برای آشغال‌ها. ببینید فقط من نیستم. برای همه مثل خانه خودشان است. اگر توالت داشت هم مثل توالت خانه‌ی خود آدم می‌شد. که هیچ‌جا آنجا نمی‌شود، این یکی می‌شد. در اتوبوس‌های غریبه، آدم‌ها غریبه‌ترند. خیلی غریبنه‌ترند. اصلن از یک سری کرات دیگرند انگار. در اتوبوس ما همه زمینی‌اند.
صبح به دلیل مزحکی رفته بودم دادسرای انقلاب اسلامی، قرار بود برای دوستم سند بگذارم، یعنی او گفته بود بیا منهم گفته بودم ایول باشه. دادسرا رفتن بنظرم کار جذابی رسیده بود. نفهمیدم چرا جذاب؟ شاید از اثرات جدایی باشد. جدایی نادر از سیمین.
قبلش فکر کردم که با همین شال و مانتوی هر روزی بروم، نکند راهم ندهند و کار این دوستم لنگ بماند، بعد فکر کردم که بیخود کردند. همین هم بزور اینها تنم می‌کنم دیگر بیشتر کوتاه نمی‌آیم. با این وجود بی آنکه به رویم بیاورم کوتاه آمدم. مانتوی بلندتری پوشیدم به نسبت دیروز. مقنعه هم سرم نکردم ولی انداختمش توی کیفم. فکر کردم شاید یک وقت لازم شد.
وارد دادسرا که شدیم لباس خانم‌ها سبک‌تر از مانتو و مقنعه‌ی مشکی نبود. یعنی راحت‌ترین فرم خانم‌هایی که آنجا در حیاط  و راهروها در نقش متهم یا شاکی یا شاهد یا هر کوفتی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند یک مانتوی اداری با پارچه کلفت مشکی بود با یک مقنعه. تازه اینها اکثریت نداشتند اکثریت با چادر مشکی‌ها بود. نگهبان که من را فرستاد تا از "محل مخصوص ورود بانوان" وارد شوم گفتم اینجا قرار است جلویم را بگیرند خوب شد مقنعه آوردم. نگرفتند ولی. فقط گوشی موبایلم را گرفتند یک شماره بجایش دادند. یک پلاک فلزی به شماره 511. احسان هم از پشت پرده داد زد پویا! گوشی‌های آنها را هم گرفتم دادم به خانم نگهبان، دور هر سه یک چسب نواری پیچید گفت همان یک شماره بس است. احسان گفت اینجا داد می‌زنم پویا تو برمی‌گردی ملت فک می‌کنن اسم پسر بزرگه‌مو صدا می‌زنم.
هیچی کلن می‌خواستم بگویم این‌همه آدم با چادر و مقنعه مشکی هیچ‌کدام مجبور نبودند بخاطر دادسرا اینها را بپوشند. لباس معمولیشان همین بود لابد. عجیب بود. عجیب و غم‌انگیز. اینجا ماییم که از کرات دیگر آمده‌ایم، با این اسم‌ها و لباس‌ها و رفتارهای عجیبمان. کاش می‌شد هر کسی در کره‌ی خودش زندگی کند. کنار کسانی که برای هم اینهمه غریبه نباشند.
بین قسمت زنانه و مردانه ی اتوبوس‌ها یک میله هست. یک میله که قرار است باعث شود رفت و آمدی بین این دو قسمت صورت نگیرد. یک میله‌ی توهین‌آمیز که همه به توهینش عادت کرده‌ایم و برایمان عادی شده. کم‌کم حتا به چشم هم نمی‌آید. در طرف دیگر اگر جا باشد همه به راحتی نادیده‌اش می‌گیرند. مسافرها حق دارند نادیده‌اش بگیرند. هر بار هرکس نادیده‌اش گرفته دلم خنک شده ولی راننده بیخود می‌کند نادیده‌اش بگیرد.تازگی رسمشان شده درِ عقب را برای خانم‌ها نمی‌زنند موقع پیاده شدن. برایشان بدیهیست که همه خم می‌شوند از زیر میله رد می‌شوند و میروند از در جلو پیاده می‌شوند بنابراین از همه پول می‌گیرند کسی در نمی‌رود. این نادیده گرفتن میله کفرم را در می‌آورد. اتوبوس پر از پیرزن است. آنهایی هم که در ایستگاه‌های قبلی دولا شدند و از زیر میله رد شدند اکثرن مسن بودند. حالا من تصور می‌کنم که موقع پیاده شدن می‌ایستم دم در عقب و می‌گویم نمی‌توانم خم شوم. بگویم در عقب را بزن. ده بار در ذهنم دیالوگ خشمناکم با راننده را مرور کردم و نگاه‌های متعجب سایر مسافرها را که با راننده هم‌دل‌ترند تا من. نچ نچ و سرتکان دادنشان را. جملاتی حاکی از اینکه دختر جوون می‌گه نمیتونم رد شم! نمی‌تونی؟ ما که پیرزنیم می‌تونیم تو نمی‌تونی؟ با این وجود عزمم را جزم کردم که بی جر و بحث رد نشوم از زیر میله. اگر راه داشت اصلن رد نشوم. خب بابا اگر قرار بود رد بشویم باید میله نمی‌گذاشتند. نمی‌شود میله بگذارند بعد بگویند ندیده‌ش بگیر، بیا رد شو. پس اگر قرار است نادیده بگیریم بیخود اینهمه قر و قنبیل به خوردمان می‌دهند به بهانه‌ی کاربرد آسان‌تر. هیچ چیزمان به هیچ چیزمان نمی‌آید. اینکه نشد. هر سال کل کاشی‌های پیاده رو باید رنگشان عوض شود و به این مناسبت ملت عابر پیاده باید از وسط خیابان رد شوند چون پیاده رو در دست تعمیر است. ادا اطوارهایی که تویش مثلن می‌خواهند بگویند انسان راحتیش مهم است در حالیکه راحتی انسان اولین چیزیست که مهم نیست. نه تنها راحتی، ناراحتیش هم مهم نیست.
نزدیک ایستگاه که شد با یک حالت طلبکاری پاشدم رفتم پشت در عقب ایستادم. اتوبوس ایستاد، در عقب را زد، پیاده شدم. نه بحثی نه خم شدنی (نه بوقی نه امیرآقایی) نه هیچی. در عقب را خودش زد و من پیاده شدم.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

وضعیت ما این‌روزها بشدت سفید است، سفید پررنگ

دوشنبه بود، رفته بودم خانه‌ی مادربزرگم. رفته بودم که شب بمانم. این مادربزرگم را پزش را زیاد می‌دادم در گذشته، جزو باهوش‌ترین و روشنفکر‌ترین مادربزرگ‌های موجود درجهان بود. هنوز هم هست ولی هوشی که صحبتش را می‌کنم بطرز بی‌رحمانه‌ای کدر شده. تمام تلاشم را می‌کنم که وقتی آنجا هستم نشانه‌هایی برای نقض این کدورت پیدا کنم. خیلی وقت‌ها هم پیدا می‌کنم، یک قسمت‌های شفافی هنوز هست که دلم را خنک می‌کند. عادت‌های روشنفکرانه‌اش را هم هنوز ترک نکرده، ساعات طولانی‌ای که درخانه تنهاست، کتاب می‌خواند. رمان. رمان‌های سنگین. شاید یادش نباشد سرگذشت قهرمان داستان چه بود، شاید مدت‌های مدیدی روی صفحه‌ی ۱۸ متوقف باشد روال خواندنش، روز‌ها و هفته‌ها و ماه‌ها. ولی این عادت تنهاییش است. صحنه‌ی ثابت زمانی که می‌رسم خانه‌اش برداشتن عینک مطالعه از چشم و گذاشتن علامت لای کتاب است و واقعیت این است که این صحنه بنظر من یکی از زیبا‌ترین تصویرهاییست که یک مادر بزرگ می‌تواند ارائه بدهد.
یکی از شیوه‌های ارتباطیم با مادر بزرگ در روزهایی که با او تنها هستم نشستن پای سریال و صحبت کردن درباره اتفاق‌هاست. در خانه‌ی ما تلویزیون به ندرت روشن می‌شود، روشن هم بشود برای فیلم سینمایی و نود و کلاه‌قرمزیست، ما با سریال هیچ‌وقت کاری نداریم. بنظرم آدم را کودن فرض می‌کنند بدجور، لازم نیست تعقیبشان کرده باشی، هروقت تلویزیون را روشن کنی انقدر برای گروه سنی نونهالان ساخته‌اند که سریع دستت می‌آید کل ماجرای بیست قسمت گذشته چیست. در واقع بیزارم از سریال‌های تلویزیون، ولی همین سریال‌های مزخرف اسباب‌بازی خوبیست برای بازی من و مادربزرگم. ‌ می‌روم در یک نقش عجیبی که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب می‌کنم. من خیلی آدم سکوتِ فیلم دیدنم. بی‌ابرازم موقع تماشا. البته سالهای اخیر ترسو شده‌ام مواقع هیستریک فیلم ممکن است بپرم و جیغ بکشم ولی اظهار نظر مطلقن ندارم، نه تنها که اظهار نظر ندارم بلکه با اظهارنظرکننده‌ها هم به شدت چپ می‌افتم. ولی بازی ما برخلاف این اصول اخلاقیست. بازی اظهار نظر در مورد شخصیت‌ها و اتفاق‌ها با صدای بلند است، از هیچ‌چیز نمی‌گذریم:
 - مامانجون پسره انگار تو نخ این دخترس! آره؟
- آره خیلیم زشته. نباید به این بدنش.
- نبابا چرا بیچاره؟ خوبه که مامانجون.
- نه ببین دختره چه نازه، حیفه.
- مامانجون! این دختره نازه؟ این؟ کجاش نازه پسره که بهتره... آخ آخ ماشینشو دزدیدن!‌ای وای
- کی دزدید؟
- نمی‌دونم هنوز دزدو نشون نداده، آهان این! این دزدس...
 خلاصه مکالمه‌ای از این قبیل. به هر دو نفرمان خوش می‌گذرد. سریال هر کوفتی می‌خواهد باشد. اسباب‌بازی خوبیست برای بازی مادربزرگ و نوه. بازی معاشرت. آن روز هم طبق معمول شام که خوردیم نوبت سریال‌بازی شد. روشن کردیم و نشستیم منتظر سوژه. سوژه ولی اینبار به بازی ما پا نمی‌داد. سوژه خیلی سنگین بود،‌‌ همان دو دقیقه‌ی اول بازی با هنگ من روی بازی عجیب غریب هنرپیشه‌ی نوجوان سریال متوقف شد. ماردبزرگم می‌گفت: خلبازی در میاره. من ولی حتا تایید هم نتوانستم بکنم. یک آره‌ و نه‌ی ساده چه بود؟ نگفتم. از داستان که سر در نمی‌آوردم هیچ، ریتم تصاویر که تند بود هیچ، نماهای دوربین که خفن بود باز هم هیچ، بازی این پسر کفم را بریده بود، هی منتظر بودم گندش دربیاد، در نیامد ولی. خیلی عجیب بود کل کانسپت. اینکه هیچی از داستان ندانی و سر هم درنیاوری ولی بازی و تصویر کاری با تو کند که دهنت باز بماند. زیرنویس اعلام می‌کرد که قسمت آخر سریال وضعیت سفید را فردا شب ببینیم. این قسمت یکی مانده به آخر بود. آنشب سریال‌بازی من و مادربزرگم گل نکرد. مادر بزرگم وسط فیلم شب بخیر گفت و رفت خوابید. تا فردا شب که قسمت آخر بود سر احسان را خوردم انقدر از بازی پسر و ریتم تند سریال صحبت کردم. احسان هم هی می‌گفت سریال نعمت‌الله بود؟ چطور کسی نگفت؟ چرا ندیدیم؟ خب ما هر دو سر بی‌پولی با حمید نعمت‌الله در ذهنمان کلی عیاق شده بودیم، حالا دلمان سوخته بود که سریالش را از دست داده باشیم، شب که قسمت آخر را هم دیدیم بیشتر دلمان سوخت.
بعد از آن مدت‌ها از این و آن سراغ می‌گرفتم ببینم کسی سریال را دیده یا نه. جواب اکثر افراد منفی بود، عجیب هم نبود، دور و وری‌هایم هم مثل خودم تلویزیون بین نبودند. بلخره کسرا پیدا شد که سریال دانلود شده را از شیوا گرفته بود و به من داد. اینجوری کسرا شد سفیر وضعیت سفید. شیوا هم شد سرچشمه‌ی امور.
کیفیت سریالی که بدست ما رسید خیلی پایین بود، انقدر پایین که قیافه‌ها هم معلوم نبود، فکر نمی‌کردم چنین کیفیتی اسیرمان کند، ولی کرد. ۴۲ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای را با‌‌ همان کیفیت مزخرف دیدیم و خیلی هم بما خوش گذشت. یعنی اسیر که می‌گویم کم گفته‌ام، یکجورِ بیماری شدم.
با بهناز پیاده می‌رفتیم از ساعی تا ونک و برمی‌گشتیم. در یکی از این پیاده‌روی‌ها صحبت سریال شد و سه روز بعد که پیاده‌روی بعدی بود کل سریال را دیده بود! آن هم تحت چه شرایطی؟ آنلاین. با اینترنت افتضاحِ موجود. به این ترتیب بهناز هم می‌شود وزیر اعظم وضعیت سفید. شاید هم ناخدا. از آن ببعد در پیاده‌روی‌ها بالا رفتنه داشتیم برای هم تکه‌های سریال را تعریف می‌کردیم که هردو دیده بودیم، پایین آمدنه داشتیم ایراد می‌گرفتیم که اینجا را چرا همچین نکرد و آنجا را چرا آن را گفت بعد باز تعریف. حتا حسرت. بهناز گاهی از نقدهایی که خوانده بود و مصاحبه‌هایی که دیده بود می‌گفت. بعد باز راجع به همه چیز اظهار نظر می‌کردیم. می‌دانم اگر بشماریم چند ساعت حرفش را زده‌ایم تا بحال، دیالوگ بازی کرده‌ایم، حسرت عوامل را خورده‌ایم، بما می‌خندید. خودم هم خجالت می‌کشم.
 نه که نشده باشد، شده بود گیر کنم در فیلمی، چندین بار ببینمش، مدام حرفش را بزنم، ولی خب فیلم دوساعته بود نهایتن، بیست بار هم می‌دیدمش می‌شد چهل ساعت. این خودش اصل فیلمش بیشتر از سی ساعت است. بعد تکرارش و گیر کردنش چنان حجم عظیمی از مغز و زندگی را می‌گیرد که تصورش سخت است. یعنی برای خودم هم سخت است. بقیه یکجوری مراعاتم را می‌کنند و برویم نمی‌آورند ولی خودم که می‌فهمم عادی نیست. در هر مکالمه‌ای، هر مکالمه‌ای یکجوری صحبتش را پیش می‌کشم. از هر آدم دوست و آشنا یا رهگذری یاد شخصیت‌هایش می‌افتم. تازه این‌ها قبل از این بود که کیفیت خوب و پشت صحنه‌اش از «آسمان‌ها» به دستم برسد - اصلن ماجرای خود همین از آسمان‌ها بدست آمدنش انقدر خفن است که من می‌توانم تاریخ معاصرم را به قبل از دریافت و پس از دریافت آن تقسیم کنم- پشت‌صحنه را که دیدم بیچاره شدم. فهمیدم اینهمه که می‌گویم سریال سریال اصلن هنوز سریال را واقعن ندیده‌ام. انقدر ریزه‌کاری دارد، انقدر به جزییاتش دارند در آن نیم ساعت پشت صحنه می‌پردازند که نفسم بند آمد. یکجا از پشت صحنه هست که حمید نعمت‌الله به شخصی که بالای پله‌ها ایستاده می‌گوید که توپ پینگ پنگ را چجوری پایین بیندازد که پسری در پایین پله‌ها بگیردش. طرف هم تمرین می‌کند، بعد صحنه‌ای که این اتفاق درش می‌افتد انقدر صحنه‌ی شلوغ و پرماجراییست که ما که دیده‌ایم این تلاش پشت صحنه را و توپ پینگ پنگ برایمان هایلایت شده هم نمی‌توانیم درست پیگیرش شویم که کجا افتاد و چه شد، یعنی خیلی حاشیه‌ای بود این تصویر. تا این حد پرکار است.
بی‌ایراد هم نیست، من حتا یک لیستی داشتم از ایرادهای سریال مشابه لیستی که در خود سریال عمه محترم و منیره درست کرده بودند برای اشتباهات همایون، ولی بعد، سریال که تمام شد، وقتی ما ماندیم و حوضمان، دلم می‌خواست خیلی بیشتر از این حرف‌ها ایراد می‌داشت، انقدر که آدم اینهمه درش غرق نمی‌شد. بازی‌ها اقلن اگر به این باور پذیری نبود ما حالا راحت‌تر بودیم. حالا همه‌ی همه‌ی بازیگر‌ها هم فوق‌العاده نبودند ولی قسمت عمده‌شان که بودند. دوتا برادر هستند در فیلم، در نقش عمو و برادرزاده. این دو برادر چنان خوب بازی می‌کنند که بعضی وقت‌ها ممکن است فکتان درد بگیرد انقدر که باز مانده. اصلن انقدر خوب که نتوانسته‌ام تصمیم بگیرم که حمید نعمت‌الله شانس آورد این‌ها را پیدا کرد یا این‌ها شانس آوردند که نعمت‌الله انتخابشان کرد. حالا این دوتا که می‌گویم دیگر زیادی محشرند ولی بقیه هم خیلی خوبند به نظر من. بعد از این دو نفر نقش مادر بزرگ و بعد نقش پدر و بعدش (شاید هم قبلش) نقش منیژه بعد از آن نقش عمه محترم و شوهر عمه محترم و عمه احترام و منیره، این‌ها همه بنظرم شاهکارند.
مشخصه‌ی اصلی فیلم تصویر خیلی باورکردنی‌ایست که از سال شصت و هفت ارائه می‌دهد و داستانش انقدر پر از فضاهای شلوغ و پر حرف و پرکاراکتر که جگرتان  حال بیاید. یک صحنه‌ای که‌‌ همان دو سه قسمت اول من را فرو کرد در حوض نوستالژی و درآورد صحنه ایست که خانواده جمع شده‌اند در باغ برای فرار از موشک باران و دبلنا بازی می‌کنند، کسی که مهره‌ها را می‌خواند مزه می‌ریزد، همه ولو شده‌اند، دست و پا‌هایشان در هم است، نخود لوبیا‌ها هم پخش است وسط اتاق و همه برای هم کرکری می‌خوانند.
از دیالگ‌ها بگذارید نگویم که هرچی بگم کم گفتم، اینهمه مسلسل‌وار دیالوگ هوشمندانه‌ی واقعی فکر نمی‌کنم هیچ جای دنیا نصیب فیلم و سریالی شده باشد. این آقای مقدم دوست که فیلمنامه را نوشته هم یکی از عوامل بیچارگی من شده. خلاصه که خدا گرفتارش کنه اونکه منو اسیر کرد جوونیمو ازم گرفت طفلی دلم رو پیر کرد کبوووتریییی خسته منم...

* کل سریال پر از بازی با فیلم‌ها و دیالوگهای معروف سینماست. من سوادش را نداشتم کشفشان کنم، در این پست قبلی یک حدسی زده‌ام ولی بهش اعتباری نیست شما اگر دیدید و فهمیدید بمن هم بگویید بیشتر کیف کنم.

* لابد بزودی دی‌وی‌دی با کیفیتش به بازار می‌آید ولی اگر در بند کیفیت نیستید یکجاهایی مثل این برای دانلود یا دیدن آنلاینش هست.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

اینک آخرالزمان

کلافه‌تر از من، خودمم در حال حاضر. قفسه‌ی سینه‌ام برای قلبم تنگ است انگار. همین دیروز سرحال و شکوفایی بودم در حد چهارده ساله‌های غرة‌العین.‌‌ همان مواقع سرحالی و پر انرژی‌ای تازگی یک فکر احمقانه‌ای هم می‌کنم مبنی بر اینکه یادم باشد که الان چطوری فکر می‌کنم. بنظرم می‌رسد رویش تمرکز کنم می‌توانم وقتی حالم گرفته است آن اکسیر سرحالی را با یادآوری آن فکر‌ها فعال کنم.‌‌ همان موقع که این فکر را می‌کنم هم می‌دانم احمقانه است. با این حال تمرکز می‌کنم. سعی می‌کنم از بر کنم حالم را. جوری که بعدن مو به مو یادم باشد.
برخلاف معمول چراغ‌های سبز جیتاک زیادند، اکثرن هم اویلبل. چندتا آن وسط هستند که دلشان شور می‌زند دستشان ماهور، یا کورسو می‌زنند یا شور و حالی داشته‌اند که ما نداشته‌ایم یا‌ @هُمند یا از بالای اسمشان آدمکی خیره شده به من. گیج و گول نگاه می‌کنم. به نظرم می‌رسد با این چراغ‌های سبز کاری داشته‌ام می‌خواستم چیزی را چک کنم. یادم نیست چه را، در واقع که را. با کسی که یادم نیست کاری داشتم که یادم نیست.
 مغزم پخش است، صدای تلویزیون مغزم را پخش می‌کند. من در زمینه‌ی صدا در خانه همه چیز را به احسان واگذار کرده‌ام. صدایی تولید نمی‌کنم تا جای ممکن. همین صداهایی هم که تولید می‌کنم خیلی وقت‌ها بابتشان تذکر گرفته‌ام. صدای خش خش نایلون‌ها، صدای تایپ، صدای خاراندن، صدای دنبال مداد چشم گشتن در کیف لوازم آرایش، صدای تقی که با فشردن انگشتان پا تولید می‌کنم، صدای صحبت با تلفن. احسان روی صدا حساس است. من خودم در خانه‌ی پدری مثلن خیر سرم آدمی بودم که به صدا حساس است، بکن نکن می‌کردم سرِ صدا‌ها، از صدای خرما خوردن متنفر بودم، خرمای خیس، هنوز هم هستم ولی حالا به صدا حساسِ خانه‌ی ما احسان است. موسیقی هم خوانده و حساسیتش جنبه‌ی تخصصی دارد. صداهای خانه‌ی ما در اختیار اوست.
مغزم پخش است، صدای دیالوگ‌ها و تبلیغ‌ها، توییت‌های زیاد و بلافاصله، توییت‌های دنباله‌دار درباره اتفاق‌هایی که در اتاقک توییتر در جریان است و من در جریانش نیستم، در باره فوتبال امشب و در باره‌ی فردا که بیست و دوم خرداد است، خاطره‌هایی که روی سرمان هوار می‌شود، تصویر‌ها و اسامی، اسامی قربانیان مرده، اسامی قربانیان زنده، استتوس‌های فیس‌بوک، عکس‌ها، آدمهایی که شبیه هنرپیشه‌ها قرار است باشند، کی شبیه کدام سلبریتی؟ همه چیز مغزم را پخش می‌کند. تمرکز ندارم. کلافه‌ام. جای قلبم کم است.
یک احساس آخرالزمانی برم مستولی شده. نمی‌دانم، فکر نمی‌کنم ربطی به دو هزار و دوازده داشته باشد، شاید هم آن ته مه‌های ذهنم متاثر باشد، چه بدانم؟ ولی یک احساسی دارم که انگار شاهد آخر دنیا قرار است باشم در همین سال‌های نزدیک پیش رو.
این احساس امروز نیست، مدتیست، مدت مدیدیست، تازه کم کم ولی دارد برایم واضح می‌شود. چند روز پیش که در پیاده‌روی طاقانی راه می‌رفتم باد خنکی می‌پیچید از زیر دامن شلواری در پر و پایم، برگ‌های گرد درخت‌ها تکان تکانِ ریز می‌خورد، آب جوب تمیز و گوارا نبود ولی در جریان بود و صدا داشت. صدای آب می‌داد. مردم هم شاد و سرخوش نبودند ولی معمولی بودند. بودند. موش‌ها که مشمئزکننده‌ترینند برایم هم می‌چرخیدند توی جوب. آسمان‌‌ همان آبی بی‌جان همیشگی تهران بود، ولی در هر صورت آبی بود. یکهو بنظرم رسید که این سبزه که امروز تماشاگه توست، این جوب و باد و نسیم و آسمان و موش همگی تصویر سعادتند. باید حفظش کنم، باید یادم باشد که روز‌ها معمولی ما اینجوری بود، یک تصویر رستاخیزی مبهمی هم جلوی چشمم بود، شبیه شرایط جنگی، آسمان تیره و جوب خشک و درخت سوخته و موشهای پادرهوای مرده. بنظرم تصویری که از آخر دنیا دارم تحت تاثیر پل استر باشد و یک سری فیلمهای آخرالزمانی. آن وقتی که این‌ها را خوانده بودم و دیده بودم بنظرم شرایط ترسناکی بود، ولی حالا احساسم بیشتر از آنکه وحشت باشد پذیرش و تسلیم است. وادادگیست. در واقع مطلقن همین وادادگیست. اصلن ترس و وحشت نیست. یکجور بی‌انگیزه‌ای می‌کند آدم را. من را یعنی. نمی‌فهمم چیست ولی این بی‌انگیزگی آخرالزمانی خِرم را گرفته. مثل مهمانی‌های لوسی که می‌دانی مجبوری بنشینی تا بگذرد، وقت می‌کشی با میوه و آجیل بیمزه، دلت را زده ولی ادامه می‌دهی به تخمه خوردن، آن حالتی.
شاید اگر تجربه‌ی سه سال پیش را نداشتیم حالا مغزم این آخرالزمان را نمی‌طلبید، بله می‌طلبد، دقیقن می‌طلبد، شاید علامت ناامیدیست، نا‌امیدیِ بوی بهبود ز اوضاع جهان شنیدن، شاید اینکه نشر چشمه را می‌بندند و ناخن دانشجو‌ها را قرار است چک کنند بلند نباشد و معلم داوطلب مناطق محروم را می‌اندازند زندان و محکوم می‌کنند به ترویج دین ضاله، شاید اینکه بدیهی شده برایمان که منطقی درکار نیست و هرلحظه که سراغمان بیایند حتمن مجرمیم، شاید این ون‌های کوفتی که به قصد ترساندنمان در شهر دوردور می‌زنند، شاید اینکه زندانی‌ها هنوز زندانیند و موسوی را یکسال و نیم است گرفته‌اند بی‌اینکه ما قیامت کنیم، شاید همه این‌ها آجرهای تفکر آخرالزمانی را در مغزم چیده‌اند، شاید منظور مغزم این است که دیگی که برایش نجوشد می‌خواهد سر سگ درش بجوشد، حالا که عرصه برما تنگ است اصلن چرا آخرالزمان نباشد، این خیلی زشت است، می‌گویم شاید، شاید هم روش ایگنور کردن مغزم است، واکنشش نسبت به ظلم است، بد‌ترین ظلم‌ها را هم اگر بفهمی که روزهای آخر دنیا درحقت روا داشته شده بی‌اهمیت می‌شوند برایت. چون خشمی که نسبت به ظلم درما ایجاد می‌شود نسبت مستقیمی با تباه شدن آینده خودمان یا دیگریِ مورد ظلم دارد. وقتی آینده‌ای در کار نیست، ظلم کمتر ظالمانه است، مگر آنکه شکنجه جسمی باشد.
حالا همه این‌ها را گفتم که چی؟ که هیچی. می‌خواهم بگویم بوی آخر الزمان ز اوضاع جهان می‌شنوم. بویی که خودم هم باورش ندارم ولی باور نداشتن من مانع از شنیدنش نیست. می‌شنوم و این خموده‌ و بی‌تفاوتم می‌کند، خیلی خموده و کاملن بی‌تفاوت.
بهناز با چراغ خاموش برایم پیغام می‌فرستد. نیشم باز می‌شود. یادم افتاد با چراغ‌های سبز جیتاک چکار داشتم. پی چراغ بهناز می‌گشتم ببینم اوضاع مرتب است؟ اسباب کشی کرد؟ نکرد؟ چه کرد؟ حالا که پیغام داده اصلن دلم نمی‌خواهد اینها را بپرسم. واقعن کاریش نداشتم، فقط می‌خواستم حواسم بهش باشد. حواسش بمن باشد. آخرالزمان باشد هم آدم‌ها حواسشان به هم هست یا این مخصوص وسط‌ مسط‌های زمان است؟ احسان قسمت 19 سریال وضعیت سفید را گذاشته، تکراری می‌بینیم و از دیده‌ی خود دلشادیم. بهروز خمار است، کتک خورده، می‌افتد در آب، در لحظه‌ای که منتظریم از آب در بیاید یک قورباغه در می‌آید. صحنه‌ی ظریف و با نمکیست، من را یاد برادر کجایی می‌اندازد، حالا نمی‌دانم این یادآوری عمدی بود یا نه ولی دوست دارم فکر کنم عمدی بود. این آقای نعمت‌الله در این آخرالزمانی سریال ساخته انگار که اول‌الزمان باشد، سر صبر پر ظرافت، پرکار، محشر. باید اینطوری بود. جدن باید اینطوری بود. باید تمرین کنم اینطوری بودن را.