شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

جریمه

سایه‌ای از گوشه‌ی چشمم گذشت، انگار سوسکی از گوشه‌ی هال راه برود، گاهی اینطوری می‌شوم نمی‌دانم هم چی باعثش می‌شود؟ بعضی وقتها سایه شبیه رد شدن گربه است بعضی وقت‌ها هم سوسک. هیچوقت جدی نگرفتمش یعنی حتا به جدی گرفتنش فکر نکرده بودم تا همین چند هفته پیش که یک دوستی از نشانه‌های توهمش که نگرانش کرده چیزی شبیه همین گفت، تعجب نکردم، نترسیدم، جوری که انگار همیشه می‌دانستم و به جریان مسلطم  برخورد کردم انگار دکترم. همین دو سه روز پیش هم یک دوست دیگری از علایم خستگی و بیخوابی‌اش از همین نشانه‌ی سایه‌ای که گوشه‌ی چشمش می‌بیند گفت. ازین توضیح انگار بیشتر خوشم آمد. تعجب کردم و گفتم که من هم همینطورم پس ماجرا این است. پس عاملش خستگیست. انگار دکتر باشد. حالا خلاصه سایه‌ای از گوشه‌ی چشمم رد شد. همین چند دقیقه پیش  با علم به اینکه ربطی به سوسک واقعی ندارد چشم چرخاندم طرفش ولی این‌بار سوسک واقعی بود. بزرگ و کند. در لحظه‌ تکانی خوردم که کنترل تلویزیون از روی پایم افتاد روی میز شیشه‌ای و زیر سیگاری را از روی میز با سر و صدای بلندی پرت کرد پایین. بعد هم که دویدم طرف آشپزخانه که سوسک کش را بر دارم سر راه پایم گرفت به گوشه‌ی قالی داشتم شیرجه می‌رفتم روی خود سوسک، کتابخانه را گرفتم خودم را کنترل کنم،  دستم را به دو سه تا کتاب گیر دادم که پرت شدند از آن طرف پایین و جاشمعی سنگی را هم با خودشان انداختند. سر و صدا ی این کمدی احمقانه بیشتر از همه چیز هولم کرده بود. فاصله ی بین مبل و ظرف حشره‌کش را که چهار قدمِ فیلی می‌شود مثل یک فیل واقعی طی کردم: با بیشترین خسارت.
به هر حال به سوسک به آن کندی نرسیدم. دو سال پیش طی فرایند مغزی ناگهانی‌ای متوجه شدم دیگر از سوسک و گربه نمی‌ترسم. هرچند که طی این دوسال متوجه شده بودم که این ترسیدن یا نترسیدن خیلی بستگی به موقعیتی دارد که خودم اسمش را گذاشته‌ام سلامت روانی. هر چه از این سلامت روانی فاصله گرفته باشم کمتر در مورد این ترس بی دلیل به خودم مسلطم. طبق این نامگذاری امروز بیمار‌ترین روان خود را در دوسال اخیر تجربه می‌کنم. سعی کردم با خودم منطقی صحبت کنم. چه چیزی در سوسک می‌تواند این طور من را آشفته کند؟ چم شده؟ و درست زمانی که بنظرم رسید خب اوضاع تحت کنترل است و دلیلی برای ادامه‌ی این تخریب گسترده نیست شاخکهای سوسک از زیر کتابخانه درآمد. چنان از جا جهیدم و پریدم هوا که بنظرم رسید حالاست که سرم محکم به سقف  کوبیده شود، حتا صدای پکیدنش را که شبیه قاچ خوردن هندوانه‌ی  رسیده بود در تصورم شنیدم. خیلی خوشحال بودم که حتا احسان هم شاهد اینهمه خواری و ذلتم در مقابل سوسک نیست و در عین حال چنان از دست خودم شاکیم که قرار شده به عنوان جریمه اینها را اینجا در ملا عام اعتراف کنم.

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

کاش اسمم در خواب ناتاشا بود

نازی گفت: منوچهر من خواب دیدم. منوچهر پرسید چی؟ نازی گفت : خواب بد یه لحظه از جلو چشمم نمیره کنار. قبل یا بعد این مکالمه بود که منوچهر هم به نازی گفت الی دیروز توی پانتومیم  مال یکی رو گفت گلایل. این صحنه جزو معدود لحظات درباره الی بود که نفسم حبس نبود و خنده‌ام گرفت کمی هم بنظرم نمایشی بود به نسبت باقی فیلم. حالا ولی خودم از صبح لازم دارم منوچهر را صدا کنم و بهش بگم من خواب دیدم و  اینکه یه لحظه از جلو چشمم نمیره کنار و از قضا خوابم هم توی مایه‌های  گلایل گفتن الی بود.
خوابی دیدم که  شرایط حساس کنونیم را انقدر  کلیشه‌ای و سمبلیک به تصویر میکشید که شرمنده شدم از مکانیزم ابتدایی مغزم.  برای اولین بار باورم شد عزیز مصر خواب دیده باشد هفت  گاو لاغر هفت تا گاو چاق را خوردند.
خواب دیدم بابا  برای کارمان جایی گرفته بود که برای نشان دادنش هیجان داشت رفتیم ببینیم چجور جایی انقدر هیجانزده‌ش کرده. منتظر یک ساختمان حیاط‌دار و قدیمی بودیم ولی جایی که گرفته بود یک کشتی بود که کنار ساحل پارک شده بود کنار باقی کشتی‌ها. برایمان توضیح داد که آنجا گاراژ کشتیهای "بازنشسته‌"ست و کشتی بازنشسته یعنی کشتی‌ای که دیگر سفر دریایی نمی‌کند و برای همیشه پارک شده توی گاراژ. همه‌ی وسایل و زندگیمان را منتقل کردیم به همان کشتی زرد بامزه. همه خوشمان آمده بود ازش.  زیرزمینش هم یک آشپزخانه‌ی بزرگ داشت که شبیه کافه بود. در ادامه‌ی خواب زندگی خوب و خوشی داشتیم توی کشتی و خیلی هم داشت بهمان خوش میگذشت حتا یادم هست در این دوران خوشی یکبار به احسان گفتم: "شهری که ساحل نداشته باشه یه شهر مردست" و خندیدیم انگار این حرف توی خواب خیلی شوخی بامزه‌ای بود که مزه‌اش در بیداری بر ما پوشیده است تا اینکه یک روز...
یک روز مسعود و ندا آمده بودند شهر ما و ما یعنی من و احسان می‌خواستیم بامحل کارمان غافلگیرشان کنیم بردیمشان به ساحل و از روی یک عالم تنه درختی که آب با خودش آورده بود ساحل رد شدیم هی ندا به احسان می‌گفت: اذیت می‌کنی دیگه اینجا که ساختمونی نیست سرکاریه. مسعود می‌گفت: نه جدی حالا جریان چیه کارتون ماهی گیریه؟ این ساحل با اینهمه آشغال (منظورش چوب و درخت بود) که توش نمیشه قلاب انداخت. من و احسان هم می‌خندیدیم و در سکوت جلو جلو می‌رفتیم تا رسیدیم به جایی که کشتی باید آنجا می‌بود ولی نبود. مامانم با یک جفت میل بافتنی و یک گلوله کاموا ایستاده بود توی ساحل و به آب خیره شده بود حالا جالب اینجاست که مامانم اصلن اهل بافتنی نیست ولی ظاهرن از نظر کارگردان بهتر بود باشد بعد ما که بهش رسیدیم گفت فکر کنم جاش بد بوده ازینجا بردنش. ما هم خیره شدیم به آب من یکهو در اعماق آب یک صحنه‌ی محوی دیدم که کشتی زرد نازمان داشت ته آب قل میخورد گفتم: نه اوناهاش ته آبه. غرق شده. ای وای لپتاپمم تو کشتی بود. مامانم گفت همه زندگیمون بود. ماتش برده بود به آب. دوربین رفت توی آب و صحنه‌ی محوی که من دیده بودم را فکوس کرد. خودش بود درست دیده بودم غرق شده بود. بعد دوربین برگشت و زیر باقی کشتی‌های اطراف را نشان داد که یک چیزی مثل اسکلت فلزی ساختمان سرجایشان محکم نگهشان داشته بود ولی کشتی ما آن زیر ساخت لازم را نداشت برای همین غرق شده بود. ما هم که کشتی‌باز نبودیم چه می‌‌دانستیم صاحب کشتی خواسته بود خرج نکند کشتی بدون زیرسازی بهمان انداخته بود و حالا سر این زبل‌بازی صاحب کشتی همه زندگی ما رفته بود زیر آب. تکان دهنده بود. کشتی همینزور آن زیر قل می‌خورد  و ما مات مات نگاهش می‌کردیم و من فکر می‌کردم بابا چقدر از شنیدن این جریان اذیت می‌شود. البته من توی خواب خیلی سریع از حال عزاداری و ماتم در آمدم و گفتم: اینم تجربه‌ای بود برا خودش. مسعود و ندا تمام این مدت بدون اینکه بدانند جریان چی بوده به ما که به آب خیره شده بودیم نگاه میکردند حالا دیگر فهمیده بودند سرکارشان نگذاشتیم بلکه خل شدیم. ما هم توضیحی بهشان نمی‌دادیم که جریان چی بوده چون دیگر جریانی در کار نبود و می‌شد فرض کرد هیچوقت نبوده.
تصاویر خوابم که از صبح در سرم می‌چرخند جوری  واضحند که انگار توی سینما روی پرده‌ی عریض و طویل دیده‌امشان با تمام جزییات. داستانش هم بیشتر شبیه داستانهای عبرت آموز کودکانه است. بخصوص تصویر مامانم با آن میله‌های بافتنی و گلوله‌ی کاموا کنار ساحل. کاش یک گربه‌ هم کنار پایش نشسته بود و به رد نگاهش خیره میشد تا تصویر کامل میشد.

حالا بی‌ربط به این خوابم ماجرای دیگری هم هست که لازم است بگویم شاید با گفتنش از فکرم خارج شود. آشنایی که یکی دو بار بیشتر ندیده‌امش و  در فیسبوک و سایر شبکه‌های اجتماعی هم سه چهار ماهی یکبار سر و کله‌اش پیدا می‌شود و از شما چه پنهان هیچوقت هم ازش خوشم نمی‌آمده یکهو چند روز است فکر و ذکرم را خیلی مشغول کرده. شیوه‌ی زندگی‌اش، سرخوشی‌اش. واقعی بودن شخصیتش. یکهو، درست یا غلط به نظرم رسیده جزو انگشت شمار آدمهای روی زمین است که زندگی را زندگی می‌کند بی آنکه ادایش را در بیاورد. این فکر خیلی تکانم داده. حسود شدم.