چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

برای ثبت در تاریخ

از راه که رسیدم، خانه‌مان بعد مدتها‌ تروتمیز بود. ظرف‌ها شسته و حتا بند رخت فلزی -بند که نه، ولی‌‌ همان که لباسهای شسته را رویش پهن می‌کنیم تا خشک شود- وسط هال بساطش گستره بود و این یعنی خبر خوب.
وسط هالش به دلیل تراس نداشتن است. ما متاسفانه یکی دو اشکال اساسی دارد خانمان یکی کمبود فضای باز و یکی هم کمبود آفتاب. نور هست ولی پنجره شمالی است و آفتابی در کار نیست. اگر چندسال پیش بمن می‌گفتند قرار است در خانه‌ای زندگی کنم که آفتاب ندارد می‌گفتم بروند درشان را بگذارند چون آفتاب برای من یک اصل اساسی و حیاتیست. من اگر قائل به پرستشِ چیزی قرار بود باشم انتخابم حتمن آفتاب بود برای پرستیدن، ولی حالا در خانه‌مان آفتابی در کار نیست. لباس‌ها در سایه، وسط هال خشک می‌شوند ولی بلخره خشک می‌شوند، خیس نمی‌مانند تا ابد.
و اما از اهمیت این منظره، این لباسهای پهن شده برای خشک شدن؛ از احساس سعادتی که وقتی این منظره را می‌بینم می‌کنم؛ برای درک این سعادت اول باید از ماشین لباسشوییمان شروع کنم. ماشین لباس شویی ما تاریخچه دارد. تاریخچهٔ طولانی. مال مادر بزرگِ مرحومم بوده و این البته از مال یک خانوم دکتر بودن معتبر‌تر است. این ماشین لباسشویی را پدرم با اولین یا دومین حقوق زندگیش حدود ۴۵ سال پیش برای مادرش خریده که زمستان‌ها در حیاط پای حوض یخزده لباس‌ها را مشت ندهد و انگشت‌هایش دائم از سرما و صابون رختشویی زخم و ترک بر ندارد. پدرم پسر خوبی بوده، بفکر مادرش بوده، اما مادربزرگ مرحومم خصلتی داشته که میراث دارش هم خودمم. مادر بزرگم از چیزهایی که بلد نبود می‌ترسید. من هم می‌ترسم. این شد که ما ماشین لباسشویی را حدود ۴۰ سال بعد از خریداری تقریبن آکبند تحویل گرفتیم.
 با این ماشین کار کردن مثل ماشینهای متداول امروز نیست البته، چیزی از با دست شستن کم ندارد از نظر وقتی که از آدم می‌گیرد. در اینجا آدم یعنی احسان چون من تا بحال حتا تلاش هم نکرده‌ام بفهمم چی‌اش به چیست. ظاهر مکانیکی و ساده‌ای دارد. سبز است. دوتا در دارد که از بالا باز می‌شود یکی برای موقع شستن لباس است و آنیکی برای خشک کردنشان. دو تا پیچ خوشگل بیشتر روی بدنه‌اش نیست یک شلنگ آب هم هست که باید نزدیک راه آب‌‌ رها شود. در ‌‌نهایت مطمئنن کار کردن با این ماشین از بسیاری از امور روزمره‌ای که هر روز انجام می‌دهم راحت‌تر و ساده‌تر است ولی من یا خصلتی را به ارث نمی‌برم یا اگر بردم درست حسابی و پر و پیمان. مثال دیگرم بغض موقع خشم است. آنهم ارثی است، آنهم  درست و حسابی و پر و پیمان، مثال دیگرش هم دماغم است و کیسه های پای چشمم. خلاصه این قضیه رد خور ندارد که من ارث بردنم ملس است. احسان ولی کار نکردن من با ماشین لباسشویی را از تنبلی می‌داند. این نامردیست. او می‌تواند ظرف نشستن و جارو نکردن و گردگیری نکردن و رختخواب جمع نکردن و لباسهای کف اتاق را از تنبلی من بداند، و من هم بهش حق می‌دهم ولی ماشین لباسشویی گذاشتن را نه. این یک قلم دلیل موروثی‌ای دارد و من عنوان تنبلی را برای آن بر نمی‌تابم.
هر چند وقت یکبار ولی از شدت ظرفهای کثیف و خانهٔ کبره بسته و لباسهای بو گندو شروع می‌کنم به توبه کردن و تصمیمهای جدید گرفتن و قصد کردن برای تحول. این چند روز اخیر هم مشغول راز و نیاز و قول و قرار با خودم بودم، فکر کرده بودم همین امروز فردا دیگر باید بیفتم به جان خانه و البته‌‌ همان وقتی که داشتم این تصمیم را می‌گرفتم می‌دانستم که اینکاره نیستم. که برایم جز عذاب وجدان قرار نیست نکته دیگری داشته باید. حالا امروز از راه رسیدم دیدم خانه بوی بهشت می‌دهد. یک جوی آب کم داشت چون حتا چهچههٔ بلبل‌ها هم از حیاط همسایه می‌آمد. احسان البته خودش نبود کلاس بود. انقدر از چهره خانه هیجانزده شدم که گفتم این روز را جایی ثبت کنم. سالهای بعد بیایم بخوانم حسرت بخورم که چنین سعادتی نصیبم شده و قدرش ندانستم چنان که باید و شاید.
ولی نتیجه گیری جذاب و اخلاقی‌ای هم داشتم که هرچه زور می‌زنم یادم نیست، یعنی هدف اولیه‌ام آن بود که این‌ها را بنویسم که به آنجا برسم، حالا آنجا کجا بود؟ یادم نیست. از کله‌ام پریده. مغزم پخش است. تمرکز ندارم. زندگیم هم پخش شده به تَبع. این یعنی زندگیم تابع است. تابع مغزم. صد در صد نیست ولی هست.
مغزم پخش است ولی بعد از مدت‌ها ناراحت و عصبانی و کلافه نیستم. غمگین هم نیستم. بودم ولی یکهو جمعه در حمام سرم را که می‌شستم. فهمیدم می‌شود بهتر بود و بهتر شدم. حالا البته خوشبین نیستم. لابد یک آنزیمی هورمونی کوفتی ول شده در سرم. لابد تمام می‌شود بلخره ولی فعلن از این نظر خوبم. واقعن خوبم‌ها. تعارف نمی‌کنم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

ساعت ۱۰: ۲۳، سر جمالزاده - واقعی

مرد داشت با سرعت و بی‌دقت از خیابان رد می‌شد. تقریبن رسیده بود به لاین بی‌آرتی. اتوبوس داشت از چپ می‌آمد ولی مرد راست را نگاه می‌کرد. بنظر نمی‌رسید قصد داشته باشد در سرعتش تغییری بدهد. مسن بود و کم مو. شبیه شخصیت‌های فرهنگی یا استادهای دانشگاه، ولی نه از نوع فرهیخته‌شان. از آن دسته‌ای که کسی به حسابشان نمی‌آورد. از آن دسته‌ای که انتظار نداری باسواد باشند بسکه بی‌ابرازند. آن تیپی.
اتوبوس داشت از چپ نزدیک می‌شد و مرد راست را نگاه می‌کرد. عجله داشت. با یک پرش قهرمانانه خودم را به مرد رساندم و آستینش را با قدرت کشیدم. همزمان در ذهنم داشت شتکهای خون و تکه‌های متلاشی مغزش به کل هیکلم می‌پاشید. چیزی شبیه صحنه‌ای که در پالپ فیلکشن بود -جایی که وینسنت وگا اشتباهی در ماشین مغز جاسوس سیاه پوستشان را منهدم می‌کند و کل ماشین و هیکلشان را خون می‌گیرد. خون بهمراه تکه‌های مغز- وکیف دستی مرد را می‌دیم که بی‌صاحب به سویی روی اسفالت پرت می‌شود. کجا بودیم؟ آستین مرد را با قدرت کشیدم.
مرد برگشت. با نگاه پرسان. با گردن و ابرو به طرف اتوبوس اشاره کردم ولی اتوبوس خیلی دور‌تر از آن بود که من بخواهم ناجی محسوب شوم در آن لحظه. مطمئنن با آن سرعتی که مرد داشت خیلی قبل از اتوبوس از خیابان گذشته بود. ذوب شدم. دقیقن واژه‌اش همین است. میزان دوری اتوبوس در لحظه ذوبم کرد. اما مرد تشکر کرد و ایستاد. ایستاد تا اتوبوس برسد و بگذرد.
حتا بعدش هم ایستاد.
من رد شدم، برگشتم نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده همانجا.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

توکل به کبریت

یک حالتی شده‌ام قوطی کبریت پر و نیمه پر می‌بینم ذوق می‌کنم. انگار مثلن شانس و اقبال به من روکرده باشد، یکجور احساس خوشبختی همراه با فخر و غرور و سربلندی.
قبلن هم اینطور بودم ولی نه به این شدت. این قبلنی که صحبتش را می‌کنم مربوط به خیلی قبل است. بعد از آن ولی مدتی این جور نبودم. احتمالن اینطور نبودنم شروعش مربوط به دوران رفاه اجتماعی بود که فهمیدم کبریت را می‌شود در بسته‌های ده تایی خرید و در این صورت ۹ تا از بسته‌ها را می‌شود در شرایطی تمام کرد که هنوز خوشبختی و کامیابی در دو قدمیست. کشوی اول از بالا، کنار یخچال.
این در دسترس بودن همیشگی خوشبختی از بار لذتش می‌کاست. معمولی شد کم کم برایم کبریت پر، هر چند هنوز هم هرباز بسته‌های ده تایی کبریت را می‌خریدم هنوز آن سرمستی و غرور و شادی ته دلم قل قل می‌کرد بی‌آنکه به این قل قل وقعی بنهم، خودش برای خودش می‌جوشید. تا اینکه یکروز به خود آمدم و متوجه شدم مدتهاست تمام اجاق گازهای اطراف و اکنافم جرقه سر خود شده‌اند و بی‌نیاز از کبریت.
یک جور تدریجی و با یک کودتای خزنده‌ای که اصلن روالش را نفهمیدم ولی اتفاقی بود که افتاده بود. برای سیگار هم همیشه فندک و اجاق گاز در دسترس‌تر بود تا کبریت.
حالا ولی باز مدتیست در شرکت با یک اجاق گاز قدیمی فاقد جرقه تنها شده‌ام، باز من مانده‌ام و سرشکستگیِ قوطی کبریتهای معمولن خالی و لذت پیدا کردن یک قوطی کبریت سنگین از یک کشوی مهجور و متروک و خش خش بمی که نشان از انبوه کبریتهای درونش دارد.



اینا رو می‌نویسم برا نوه نتیجه‌هایی که قرار نیس بیان. کبریت ببینن بگن اتفاقن ننه جون مام خدابیامرز خیلی ناراحت می‌شد وختی می‌دید کبریت تموم شده. البته اونموقع که اونا هستن (که نیستن) دیگه کبریتی در کار نیس. چه کبریتی؟ چه کشکی؟ ممکنه شلوار مخمل کبریتی هنوز باشه ولی بعیده بدونن چرا و به چه علت اسمش باید مخمل کبریتی باشه. خیلی بعیده.