از راه که رسیدم، خانهمان بعد مدتها تروتمیز بود. ظرفها شسته و حتا بند رخت فلزی -بند که نه، ولی همان که لباسهای شسته را رویش پهن میکنیم تا خشک شود- وسط هال بساطش گستره بود و این یعنی خبر خوب.
وسط هالش به دلیل تراس نداشتن است. ما متاسفانه یکی دو اشکال اساسی دارد خانمان یکی کمبود فضای باز و یکی هم کمبود آفتاب. نور هست ولی پنجره شمالی است و آفتابی در کار نیست. اگر چندسال پیش بمن میگفتند قرار است در خانهای زندگی کنم که آفتاب ندارد میگفتم بروند درشان را بگذارند چون آفتاب برای من یک اصل اساسی و حیاتیست. من اگر قائل به پرستشِ چیزی قرار بود باشم انتخابم حتمن آفتاب بود برای پرستیدن، ولی حالا در خانهمان آفتابی در کار نیست. لباسها در سایه، وسط هال خشک میشوند ولی بلخره خشک میشوند، خیس نمیمانند تا ابد.
و اما از اهمیت این منظره، این لباسهای پهن شده برای خشک شدن؛ از احساس سعادتی که وقتی این منظره را میبینم میکنم؛ برای درک این سعادت اول باید از ماشین لباسشوییمان شروع کنم. ماشین لباس شویی ما تاریخچه دارد. تاریخچهٔ طولانی. مال مادر بزرگِ مرحومم بوده و این البته از مال یک خانوم دکتر بودن معتبرتر است. این ماشین لباسشویی را پدرم با اولین یا دومین حقوق زندگیش حدود ۴۵ سال پیش برای مادرش خریده که زمستانها در حیاط پای حوض یخزده لباسها را مشت ندهد و انگشتهایش دائم از سرما و صابون رختشویی زخم و ترک بر ندارد. پدرم پسر خوبی بوده، بفکر مادرش بوده، اما مادربزرگ مرحومم خصلتی داشته که میراث دارش هم خودمم. مادر بزرگم از چیزهایی که بلد نبود میترسید. من هم میترسم. این شد که ما ماشین لباسشویی را حدود ۴۰ سال بعد از خریداری تقریبن آکبند تحویل گرفتیم.
با این ماشین کار کردن مثل ماشینهای متداول امروز نیست البته، چیزی از با دست شستن کم ندارد از نظر وقتی که از آدم میگیرد. در اینجا آدم یعنی احسان چون من تا بحال حتا تلاش هم نکردهام بفهمم چیاش به چیست. ظاهر مکانیکی و سادهای دارد. سبز است. دوتا در دارد که از بالا باز میشود یکی برای موقع شستن لباس است و آنیکی برای خشک کردنشان. دو تا پیچ خوشگل بیشتر روی بدنهاش نیست یک شلنگ آب هم هست که باید نزدیک راه آب رها شود. در نهایت مطمئنن کار کردن با این ماشین از بسیاری از امور روزمرهای که هر روز انجام میدهم راحتتر و سادهتر است ولی من یا خصلتی را به ارث نمیبرم یا اگر بردم درست حسابی و پر و پیمان. مثال دیگرم بغض موقع خشم است. آنهم ارثی است، آنهم درست و حسابی و پر و پیمان، مثال دیگرش هم دماغم است و کیسه های پای چشمم. خلاصه این قضیه رد خور ندارد که من ارث بردنم ملس است. احسان ولی کار نکردن من با ماشین لباسشویی را از تنبلی میداند. این نامردیست. او میتواند ظرف نشستن و جارو نکردن و گردگیری نکردن و رختخواب جمع نکردن و لباسهای کف اتاق را از تنبلی من بداند، و من هم بهش حق میدهم ولی ماشین لباسشویی گذاشتن را نه. این یک قلم دلیل موروثیای دارد و من عنوان تنبلی را برای آن بر نمیتابم.
هر چند وقت یکبار ولی از شدت ظرفهای کثیف و خانهٔ کبره بسته و لباسهای بو گندو شروع میکنم به توبه کردن و تصمیمهای جدید گرفتن و قصد کردن برای تحول. این چند روز اخیر هم مشغول راز و نیاز و قول و قرار با خودم بودم، فکر کرده بودم همین امروز فردا دیگر باید بیفتم به جان خانه و البته همان وقتی که داشتم این تصمیم را میگرفتم میدانستم که اینکاره نیستم. که برایم جز عذاب وجدان قرار نیست نکته دیگری داشته باید. حالا امروز از راه رسیدم دیدم خانه بوی بهشت میدهد. یک جوی آب کم داشت چون حتا چهچههٔ بلبلها هم از حیاط همسایه میآمد. احسان البته خودش نبود کلاس بود. انقدر از چهره خانه هیجانزده شدم که گفتم این روز را جایی ثبت کنم. سالهای بعد بیایم بخوانم حسرت بخورم که چنین سعادتی نصیبم شده و قدرش ندانستم چنان که باید و شاید.
ولی نتیجه گیری جذاب و اخلاقیای هم داشتم که هرچه زور میزنم یادم نیست، یعنی هدف اولیهام آن بود که اینها را بنویسم که به آنجا برسم، حالا آنجا کجا بود؟ یادم نیست. از کلهام پریده. مغزم پخش است. تمرکز ندارم. زندگیم هم پخش شده به تَبع. این یعنی زندگیم تابع است. تابع مغزم. صد در صد نیست ولی هست.
مغزم پخش است ولی بعد از مدتها ناراحت و عصبانی و کلافه نیستم. غمگین هم نیستم. بودم ولی یکهو جمعه در حمام سرم را که میشستم. فهمیدم میشود بهتر بود و بهتر شدم. حالا البته خوشبین نیستم. لابد یک آنزیمی هورمونی کوفتی ول شده در سرم. لابد تمام میشود بلخره ولی فعلن از این نظر خوبم. واقعن خوبمها. تعارف نمیکنم.
وسط هالش به دلیل تراس نداشتن است. ما متاسفانه یکی دو اشکال اساسی دارد خانمان یکی کمبود فضای باز و یکی هم کمبود آفتاب. نور هست ولی پنجره شمالی است و آفتابی در کار نیست. اگر چندسال پیش بمن میگفتند قرار است در خانهای زندگی کنم که آفتاب ندارد میگفتم بروند درشان را بگذارند چون آفتاب برای من یک اصل اساسی و حیاتیست. من اگر قائل به پرستشِ چیزی قرار بود باشم انتخابم حتمن آفتاب بود برای پرستیدن، ولی حالا در خانهمان آفتابی در کار نیست. لباسها در سایه، وسط هال خشک میشوند ولی بلخره خشک میشوند، خیس نمیمانند تا ابد.
و اما از اهمیت این منظره، این لباسهای پهن شده برای خشک شدن؛ از احساس سعادتی که وقتی این منظره را میبینم میکنم؛ برای درک این سعادت اول باید از ماشین لباسشوییمان شروع کنم. ماشین لباس شویی ما تاریخچه دارد. تاریخچهٔ طولانی. مال مادر بزرگِ مرحومم بوده و این البته از مال یک خانوم دکتر بودن معتبرتر است. این ماشین لباسشویی را پدرم با اولین یا دومین حقوق زندگیش حدود ۴۵ سال پیش برای مادرش خریده که زمستانها در حیاط پای حوض یخزده لباسها را مشت ندهد و انگشتهایش دائم از سرما و صابون رختشویی زخم و ترک بر ندارد. پدرم پسر خوبی بوده، بفکر مادرش بوده، اما مادربزرگ مرحومم خصلتی داشته که میراث دارش هم خودمم. مادر بزرگم از چیزهایی که بلد نبود میترسید. من هم میترسم. این شد که ما ماشین لباسشویی را حدود ۴۰ سال بعد از خریداری تقریبن آکبند تحویل گرفتیم.
با این ماشین کار کردن مثل ماشینهای متداول امروز نیست البته، چیزی از با دست شستن کم ندارد از نظر وقتی که از آدم میگیرد. در اینجا آدم یعنی احسان چون من تا بحال حتا تلاش هم نکردهام بفهمم چیاش به چیست. ظاهر مکانیکی و سادهای دارد. سبز است. دوتا در دارد که از بالا باز میشود یکی برای موقع شستن لباس است و آنیکی برای خشک کردنشان. دو تا پیچ خوشگل بیشتر روی بدنهاش نیست یک شلنگ آب هم هست که باید نزدیک راه آب رها شود. در نهایت مطمئنن کار کردن با این ماشین از بسیاری از امور روزمرهای که هر روز انجام میدهم راحتتر و سادهتر است ولی من یا خصلتی را به ارث نمیبرم یا اگر بردم درست حسابی و پر و پیمان. مثال دیگرم بغض موقع خشم است. آنهم ارثی است، آنهم درست و حسابی و پر و پیمان، مثال دیگرش هم دماغم است و کیسه های پای چشمم. خلاصه این قضیه رد خور ندارد که من ارث بردنم ملس است. احسان ولی کار نکردن من با ماشین لباسشویی را از تنبلی میداند. این نامردیست. او میتواند ظرف نشستن و جارو نکردن و گردگیری نکردن و رختخواب جمع نکردن و لباسهای کف اتاق را از تنبلی من بداند، و من هم بهش حق میدهم ولی ماشین لباسشویی گذاشتن را نه. این یک قلم دلیل موروثیای دارد و من عنوان تنبلی را برای آن بر نمیتابم.
هر چند وقت یکبار ولی از شدت ظرفهای کثیف و خانهٔ کبره بسته و لباسهای بو گندو شروع میکنم به توبه کردن و تصمیمهای جدید گرفتن و قصد کردن برای تحول. این چند روز اخیر هم مشغول راز و نیاز و قول و قرار با خودم بودم، فکر کرده بودم همین امروز فردا دیگر باید بیفتم به جان خانه و البته همان وقتی که داشتم این تصمیم را میگرفتم میدانستم که اینکاره نیستم. که برایم جز عذاب وجدان قرار نیست نکته دیگری داشته باید. حالا امروز از راه رسیدم دیدم خانه بوی بهشت میدهد. یک جوی آب کم داشت چون حتا چهچههٔ بلبلها هم از حیاط همسایه میآمد. احسان البته خودش نبود کلاس بود. انقدر از چهره خانه هیجانزده شدم که گفتم این روز را جایی ثبت کنم. سالهای بعد بیایم بخوانم حسرت بخورم که چنین سعادتی نصیبم شده و قدرش ندانستم چنان که باید و شاید.
ولی نتیجه گیری جذاب و اخلاقیای هم داشتم که هرچه زور میزنم یادم نیست، یعنی هدف اولیهام آن بود که اینها را بنویسم که به آنجا برسم، حالا آنجا کجا بود؟ یادم نیست. از کلهام پریده. مغزم پخش است. تمرکز ندارم. زندگیم هم پخش شده به تَبع. این یعنی زندگیم تابع است. تابع مغزم. صد در صد نیست ولی هست.
مغزم پخش است ولی بعد از مدتها ناراحت و عصبانی و کلافه نیستم. غمگین هم نیستم. بودم ولی یکهو جمعه در حمام سرم را که میشستم. فهمیدم میشود بهتر بود و بهتر شدم. حالا البته خوشبین نیستم. لابد یک آنزیمی هورمونی کوفتی ول شده در سرم. لابد تمام میشود بلخره ولی فعلن از این نظر خوبم. واقعن خوبمها. تعارف نمیکنم.
۱ نظر:
اولین ماشینلباسشویی ما هم همین بود...یجورایی یادگار دوران بیپولی و بدبختی... بعد توی حموم بود که دلیل یه پوسیدگی سرتاسری نزدیک پایههاش شد. چیز ترسناکی بود که موقع خشک کردن لباسها توی خشککنش هرلحظه انتظار داشتی بشکند و بعد بوووم!
از لحظات تاریخی زندگی مادرم روزی است که از شر چنین کوفتی خلاص شد.
و از خشم... بنظرم برای دخترها زیاد بد نیست موقع عصبانیت این رفتار.
مشکل وقتیه که آدم پسر باشه (و آدم در اینجا ینی من) و این رفتار ازش سر بزنه...نتیجه این میشه که خیلی کم عصبانی میشم...همه فکر میکنند از خونسردیه که نیست
ارسال یک نظر