جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

بعید است برای شما هم اتفاق بیفتد

یه ساعت معروف داریم به اسم ده و ده دقیقه که لابد همه راجع به حکمت و دلیل انتخاب این ساعت برای ساعتای بی‌باطری‌ای که تو ویترین ساعت فروشیا میذارن شنیدن. منم شنیدم و چیز درست و درمونیم از شنیده‌هام یادم نیس فقط احساسم نسبت به همشون این بوده که چه مزخرفاتی. یعنی به نظرم می‌رسید اهمیت دادن و تمرکز کردن روی ماجرایی که پشت این ده و ده دقیقه‌هاس اصن خیلی دیگه باطله. حالا به همین دلیل که من  تو ذهنم این ساعت رو بی‌اهمیت دونسته بودم یا به دلایل دیگری که تا به امروز بر ما پوشیده است و یا مطلقن بی‌دلیل یهو دچار حمله‌ی ساعت ده و ده دقیقه شدیم در زندگیمون. راجع به حمله‌ی ساعت ده و ده دقیقه در زندگی تاحالا چیزی شنیدین؟ این حمله شامل انواع کرم‌هایی می‌شه از این ساعت ناشی و یا در نهایت به این ساعت منجر میشن اگر بنظر غامض میرسه سعی میکنم با یه سری مثال  و نثری متین قضیه رو براتون واضح‌تر کنم.

 یک سری مثال:
ما یک ساعت سفیدی داشتیم، یعنی هنوز هم داریم، از این ساعت‌های رو میزی مربع کوچک که زنگش  بطور نرم و نازکی صدا می‌دهد بیغ بیغ ... بیغ بیغ.... بیغ بیغ. این ساعتی که عرض می‌کنم مال اتاق خوابمان است و ما مدتهاست دیگر از زنگش استفاده نمی‌کنیم چون آلارم اسنوزدار گوشی موبایل جایش را در زندگیمان گرفته است. فقط یک جایی روی تاقچه گذاشتیمش که هر زمان که بیدار شدیم بدون اینکه دست کنیم زیر بالشمان و به خودمان زحماتی را هموار کنیم تا ساعت را ببینیم با یک نگاه به تاقچه ساعت را ببینیم و بفهمیم چقدر دیگر وقت داریم برای خواب یا چقدر از وقتی که نداشتیم گذشته و از قافله عقبیم. یکجور تخمین زمانیِ کم‌دردسر تر از دست زیر بالش کردن و گوشی در آوردن و قفلش را باز کردن و ساعت را نگاه کردن.
یک روز در روزگاران قدیم، شاید یک سال پیش یا کمتر یا بیشتر من یک کاری داشتم که باید نهایتن تا 11پیش از ظهر فردایش میرساندم به دست کسی و خب خیلی از کار مانده بود در نتیجه شب تا صبح نشستم سرش و حدود هفت صبح که تمام شد خوشحال بودم که دو سه ساعت وقت دارم بخوابم. در آن گیج و گولی خیلی سعی کردم منطقی و علمی عمل کنم و با اینکه خیلی بنظرم بدیهی می‌رسید که با اینهمه استرسی که دارم دو سه ساعت دیگر حتمن بیدارم و کوک کردن آلارم موبایل برا ساعت ده و نیم کسر‌شانم بود چون ساعت را باید برای صبح زود کوک کرد و نه صبحِ دیر، تن به این خفت و خواری هم دادم و موبایلم را برای ده و نیم صبح کوک کردم و سعی کردم حد اکثر استفاده را از فرصتی که برای خوابم جور شده بود بکنم و البته طبق معمول وقت‌هایی که میدانم وقت ندارم برای خوابیدن و هرچه سریعتر بهتر است خوابم ببرد حدودن یک ساعت ازین سه ساعت و نیم را توی تخت به خودم پیچیدم و قلت زدم و نگران یک روز خوابالوده‌ی پیش رو بودم ولی خب بلخره خوابم برد و همه نگرانیها از ذهنم پرید. 
خیلی با آرامش و سیر از خواب بیدار شدم. با چند لحظه تاخیر یادم افتاد که ماجرای آنروز قرار بوده چه باشد و کی خوابیدم وکی قرار بوده پاشم و بنظرم رسید که وای موبایلم چرا زنگ نزد و با دلهره به ساعت سفیده نگاه کردم که خوشبختانه دیدم ده و ده دقیقست و با توجه به احساس مظلومیتی که از کم خوابی شب قبل داشتم بنظرم رسید باید از بیست دقیقه‌ی باقی مانده هم کمال استفاده را بکنم و باز گرفتم خوابیدم بعد باز بیدار شدم و دیدم ده و ده دقیقست و فکر کردم چه جالب منکه به نظرم رسید باز خوابم برده در حالیکه همین الان بیدار شده بودم و چقدر خواب تو این ساعت کیفیتش بالاست چون آدم فکر می‌کند حسابی خوابیده در حالیکه چند لحظه بیشتر نخوابیده. برای بار سوم که از صدای خر و پف خودم بیدار شدم و ساعت هنوز ده وده دقیقه بود قضیه بنظرم مشکوک رسید. بلخره دست کردم زیر بالش و موبایل را دراوردم ببینم جریان چیست. اصلن از عدد و رقمی که می‌دیدم سر در نمی‌آوردم. واقعن یک مدت سعی کردم تحلیل کنم ببینم این اعداد منظورشان چند است ولی مغزم اطلاعاتی که از طریق چشمم میگرفت را نمیتوانست پروسس کند. با یک جهش پریدم توی هال و به ساعت خیره شدم. الان درست یادم نیست چند بود واقعن ولی گمانم از 2 گذشته بود. دو یعنی دوی بعد از ظهر. گند زده بودم. آلارم را درست کوک کرده بودم ولی یادم رفته بود منوی روزهای هفته‌ی کوفتی اش را چک کنم ببینم آن روز کوفتی از هفته جلویش تیک خورده یا نه و خب گمانم تیک نخورده بود. بعدن معلوم شد که احسان روز قبل وقتی دیده ساعت باطریش تمام شده مخصوصن گذاشتتش روی ده وده دقیقه. یعنی با این ساعت می‌خواسته معلوم باشد که "این ساعت باطری ندارد". بابا من نمی‌فهمم این دلبستگی شدید به زبان نشانه‌ها جریانش چیست و کاربرد دقیق زبانی که در دهان است را هم دوست دارم بدانم. آن آدمهایی که با دیدن یک عدد کوفتی یک عالمه ماجرا تو مغزشان مرور می‌شود و یاد تمام تصویرهای مشابهی که در عمرشان دیده‌اند می‌افتند و از اسرار هستی در لحظه و با قاطعیت سر در می‌آورند مال  فیلمند. فیلم‌های هالیوود و بالیوود. در حالیکه من مال فیلم‌ها نیستم.  باشم هم مال فیلم‌های مستقلم. یعنی هرگونه ارتباطی را با فیلمهای هالیوود و بالیوود تکذیب می‌کنم. من وقتی ببینم ساعت ده وده دقیقست فکر می‌کنم معنیش اینست که ساعت ده و ده دقیقست و اصلن به معنی پنهان موجود در ده و ده دقیقه و ارتباطش با باطری نداشتن پی نمی‌برم.
 هیچی این اولین و گمانم بدترین نمونه از حمله‌ی ده و ده دقیقه بود. حمله‌های بعدی خیلی خفیف‌تر بودند یعنی ضربه‌ی مالی حیثیتی خاصی به همراه نداشتند و در حد شوک خفیف لحظه‌ای عمل میکردند و اکثرشان شامل حملات بیدار شدن تصادفی من راس ساعت ده وده دقیقه می‌شدند که باعث می‌شد ساعت را باور نکنم و شیرجه بزنم توی هال و اگر بگویم این اتفاق  در چند ماه اخیر 6-7 بار افتاده ممکن است کم گفته باشم چون بنظرم خیلی بیشتر افتاده ولی حالا چون میخواهم در نهایت اغراق نکرده باشم به همان 6-7 بار بسنده می‌کنم. آخرینش همین امروز صبح بود. صبح جمعه. هیچ اتفاق ناجوری هم نمی‌فتاد اگر ساعت خواب مانده بود ولی من دیگر شرطی شده‌ام. وقتی راس ده و ده دقیقه بیدار می‌شوم تپش قلب پیدا می‌کنم و شیرجه می‌زنم توی هال که آنیکی ساعت را ببینم چون مطمئنم در این شرایط از موبایلم نتیجه‌ای عایدم نمی‌شود و تنها پادزهرش شیرجه در هال است. اینکه روزهایی که وقت دارید بخوابید  دستکم شش هفت بارش راس ده و ده دقیقه بیدار شوید در شما توهم توطئه ایجاد نمیکند؟ خب شما خیلی سالمید چون در من ایجاد میکند.
البته همه اش این نبود یک قلم کرم ویژه‌ی ده و ده دقیه هم داشتیم و آن اینکه  یکبار که ساعتِ هال روی ده و ده دقیقه از حرکت ایستاده بود و من از دست احسان شاکی بودم که بجای قبول زحمت تنظیم عقربه‌ها روی این عدد کوفتی می‌تواند دست کند توی کشوی کوفتی و یک باطری قلمی کوفتی در بیاورد و بگذارد جای باطری تمام شده ولی اینبار احسان ادعا می‌کرد که دست به ساعت نزده و تا زمانی که من نگفته بودم اصلن نفهمیده بوده که ایستاده چون رسم ندارد به ساعت توی هال نگاه کند و این ده و ده دقیقه یک ده و ده دقیقه‌ی کاملن تصادفیست. خب این اتفاق عجیب و تامل بر انگیزی بود. اینکه ساعت آدم خود به خود و بدون دستکاری خودش برود روی ده وده دقیقه باطری تمام کند. ما هم سعی کردیم روی آن تامل کنیم بعد دیدیم اصلن هم تامل برانگیز نیست و فقط جالب است. ساعت ما مدتها روی همان ساعت ماند. اگر ساعت بدرد بخوری بود میتوانستیم بدون اینکه لازم باشد جای عقربه‌هایش را عوض کنیم همانطور درسته ببریم بگذاریمش توی ویترین ساعت فروشی ولی خب یک همچین ساعتی نبود.
همین دیگر. قصه‌ی ما بسر رسید.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

ششگانه‌ی دوم از مجموعه‌ی تلخ و شور و درعین‌حال بیمزه‌‌ها*

- یک افسونی در تنها در خانه بودن هست که من هزار بار هم تجربه‌اش کنم باز برای بار هزار و یکم باور نمیکنم داستان از این قرار است. فرصت تنها در خانه بودن رادوست دارم، برایش هیجانزده میشوم. از خیلی چیزها میگذرم گاهی برای فقط دو ساعت در خانه تنها شدن و احساس استقلال. بعد وقتی به دست می‌آید این تنهایی، هیچی نیست. هیچی مطلقن. کاری ندارم بکنم، کلافه می‌شوم. حاضرم بنشینم سر مزخرفترین برنامه‌های تلویزیون، سیگار می‌کشم چون پاکتش دم دست است ولی پا نمی‌شوم بروم تا آشپزخانه چای دم کنم. حالا جالبترین تصویری که از استقلال انسان تنها دارم این است که لیوان چای دستش باشد و از آن بخار بلند شود ولی حال تصویر جالب ندارم اصلن. بی انگیزه و خالیم. اکثرن در این مواقع می‌گیرم می‌خوابم تا زمان بگذرد. ممکن است قبل از  خواب یکی دو دست لباس عجیب هم بپوشم و توی آینه به خودم نگاه کنم، بعد بخوابم.

- متوجه شدم بلد نیستم داستان بنویسم. چه بد. من همیشه فکر می‌کردم هنوز امتحان نکرده ام و اگر بخواهم امتحان کنم مطمئنن برایم کاری ندارد و می‌توانم. حالا چند روز است که خواسته‌ام امتحان کنم ولی اصلن مغز من مغز داستان نویسی نیست. حالم گرفته شد بدین ترتیب

- یک آدم جالبی امروز در جواب ایراد میرادهایی که به کارش گرفتم از "بی‌باکی" من تشکر کرد. خیلی خوشم آمد. راستش من هیچ‌وقت خودم را آدم بی‌باکی تصور نکرده بودم، یعنی در واقع بی‌باکی را فقط مختص آقای لوک می‌دانستم، بعد امروز که کردم - یعنی تصور کردم- خیلی خوشم آمد ازین تصویر ولی خب بعد فکر کردم دیدم در عرصه‌های متداول نه تنها آدم بی‌باکی محسوب نمی‌شوم بلکه خیلی هم پرباکم ولی چون خیلی به لقب جدیدم علاقمندم تصمیم گرفتم یک تعریف شاخه شاخه ازین عبارت ارائه دهم و ادعا کنم خودم در یکی از شاخه‌ها واقعن می‌گنجم. به چه صورت؟ بدین صورت که بیاییم بی‌باک‌‌ها را به سه گروه بی‌باکِ جانی، بی‌باکِ مالی و بی‌باکِ نظری تقسیم کنیم. من خودم به شخصه جزو گروه بی‌باک‌های نظریم ولی خود همین بی‌باک‌های نظری هم چند شاخه دارند من شامل آن دسته از بی‌باک‌های نظریم که روی عجیب قلمداد شدنم از سوی بقیه ریسک می‌کنم. بی‌باکی هم حالااغراقه ولی بگذارید به اندازه یک پست حقیر دلم خوش باشد. من که می‌دانم  پس‌فردا خودم از باک‌هایم انقدر بنویسم که باکدانتان پر شود.

- نمی‌دانم چقدر برای دیگران پیش می‌آید که از یک چیزهایی ناراحت شوندکه برای خودشان عجیب باشد. یعنی نفهمند چه نکته‌ی ناراحت کننده‌ای در آن موضوع بوده که موجب رنجشان شده. برای خودشان هم نتوانند توضیح بدهند چه برسد برای بقیه. شاید هم مثل من ته تهش می‌دانند احتمالن دلیل اصلی ناراحتی چیست ولی اصرار دارند خودشان هم برای خودشان خودشان را به گاوی بزنند.


- چند سال پیش یکبار حسنعلی گفت که آتوسا در مورد من گفته مثل اسفنج استرس محیط را بخودم جذب می‌کنم. توصیف خیلی تصویر دار و دقیقی بود این اسفنج. حالا من نمی‌دانم چیزی که آتوسا گفته واقعن همین بوده یا نه چون حسنعلی استاد بی بدیل تغییر دادن نقل قولها به زعم خودش است و خیلی با اطمینان هم این کار را می‌کند. یعنی بعد از تغییر مزبور خودش ایمان دارد که عینن نقل قول کرده و یکجور بامزه‌ای هم تغییر می‌دهد که معنی و همه چیز کاملن تغییر می‌کند ولی باز معمولن حتا شخص گوینده هم ممکن است باور کند که همین را گفته انقدر که اطمینانش شدید است موقع نقل قول. بعد حالا جالب است بدانید آن‌زمان که ما همکار بودیم یک قسمت مهمی از شغلش هم اصلن نقل قول کردن از آدم‌های شاخ عرصه‌ی تبلیغات بود. با همین اطمینانی که می‌گویم این کار را می‌کرد و موفق هم بود چون نقل قول‌های جدید از چیزی که همه می‌توانند در کتاب‌های تئوری تبلیغات بخوانند معمولن جالب‌تر و مرتبط‌‌تر بود. حالا از خصلت نقل قولهای حسنعلی که بگذریم بر می‌گردیم به همان اسفنجی که آتوسا گفته بود. خیلی تصویر درستیست. آنهم نه در مورد استرس فقط. من اصلن پوستم اسفنجیست. بعد یک قابلیت ویژه‌ای دارم در جذب اختلالات روانی محیط پیرامون. البته باید کمی- فقط کمی، در حد اپسیلون هم کافیست- مایه داشته باشم خودم. مایه را که داشته باشم حل است. شما اختلال روانی مخصوصتان چیست بگویید یکی دو روز هم نه یکی دو ساعت هم‌نشینی کنیم تا  یک حالت اشباعی از آن را در من ببینید و کیف کنید که خرابتر از شما هم در دنیا هست و بدترین نیستید.

- تنبلی آیا یک خصلت ذاتیست یا امیدی هست که اکتسابی باشد؟



* عنوان اشاره به یک ششگانه‌ی دیگری دارد که قبلن وصفش رفته بود و همچنان همه ‌چیزش به قوت خود باقیست.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

قار قار

خودم خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و از خودم یک تصویر نالان و غرغرو و بازنده و نچسب در کله‌ی شمایی که می‌خوانی نسازم. نمی‌دانید چقدر عصبانیم از تصویری که می‌سازم. چقدر پشیمانم. ولی راستش یک وقت‌هایی هست که نه تنها نمی‌توانم آن آدم جالبی که دوست دارم بنظر برسم، بنظر برسم،(بله دوبار بنظر برسم) بلکه حتا نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که این آدم غیرجالبی که هستم معلوم نباشد. تا معلوم نباشد انگار طلسمش نمی‌شکند و همین که هستم هستم. حالا البته بعد از معلوم شدنش هم قرار نیست چیزی عوض شود باز هم همین که هستم هستم، فقط لو رفته‌ام. بروز ناهنجاری با لو رفتن مصادف است و لو رفتن با از چشم افتادن. ولی فکرش را هم که می‌کنم بنظرم می‌رسد که اینجا اگر بدرد بروز غیر جالبی‌هایم نخورد قرار است به چه دردی بخورد؟ بابا دست کم بگذارید به یک دردی بخورد.
می‌گویند چرا از خودت ناراضی هستی؟ چرا دارد یعنی؟ پس من اینها را می‌نویسم به گمان خودم می‌خواهم به چرایش برسم و شما را هم به چرایش برسانم بعد اینها را که خواندید می‌پرسید چرا؟ و قاعدتن من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. البته من از آن استثناها هستم که اینجور قواعد را تکذیب می‌کنند. یک حالت دفاعی‌ای دارد بدنم که وقت‌هایی که دیگر حرفی برای گفتن برایم نمی‌ماند می‌افتم روی دنده‌ی پرچونگی. این دنده‌ای که می‌گویم از آن دنده بدهاست. همیشه بعدش -حتا شده همان موقع یعنی در حینش- از تک تک جملات و لغتهایی که می‌گویم پشیمان می‌شوم. می‌شنومشان و  باورم نمی‌شود که این منم که اینها را دارم می‌گویم. هزاری هم بخودم بگویم خفه شو هنوز دارم ور می‌زنم. از در و دیوار از احساسات غلیظ و شدید. از افتخارات و ناکامی‌ها. همینطور ور و ور و ور. خیلی چیز کوفتیست. این دنده وراجی با قابلیت بالایی که برای پشیمانیِ ‌بعدش دارد هروقت که بیاید تا چند روز بعدش دچار حالتی هستم که ساده‌ترین توصیفش اشمئزاز از خود است ولی همانطور که همه می‌دانیم ساده‌ترین توصیف هیچ وقت حق مطلب را ادا نمی‌کند. همین بس که بدانید بد کوفتیست. بدترین قسمتش هم این است که هر چه آدم‌های مقابل آدم‌های مهمتری باشند برایم، احتمال دست دادن چنین حالتی بمن بیشتر است. کاری هم از دست کسی ساخته نیست.
حالا بگذریم، اینها مقدمه بود همه. میخواستم غرغر کنم برایتان ولی یک اتفاق جالبی افتاد که بیخیال غرغر مزبور شدم با وجود اینهمه مقدمه‌چینی. فیلتر شکنم را شارژ کردم پول از حساب برداشته شد ولی اتفاق دیگری نیفتاد. یوزر نیم پسوردی به دستم نرسید. گشتم "ارتباط با ما"یشان را پیدا کردم نامه دادم که اینطور و آنطور. با یک حالت هیستریکی هم نامه دادم. ارسال که شد پیغام داد که بزودی یکی از کارشناس‌های ما پاسخ شما را خواهد داد و تا آن موقع صبور باشید :))) خیلی بامزه گفت که صبور باشید. یکهو یادم افتاد خوب است کمی صبور باشم فعلن. هرچند که به دور و ورم که نگاه می‌کنم می‌بینم صبرو مقاومتم در این دوران کم کم جا دارد که تبدیلم کند به اسطوره‌ای چیزی در این مقوله. ولی خب واقعیتش این است که خودم می‌دانم که آن چیزی که از بیرون شبیه صبوری است از درون چیز دیگریست. یک قسمتش لَختی ست و یک قسمتش استیصال، چاره‌ی دیگری نداشتن، حالا ببینیم چه می‌شود، یک همچین چیزهایی. صبر یکجور دیگر است که اتفاقن در من یا نیست یا اگر هست خیلی بیشترش اگر بود خیلی بهتر بود.
یک پیغام بامزه اینترنتی دیگر هم داشتم که ربطی به مقوله صبر ندارد ولی چون من واقعن یک دو سه دقیقه‌ای با خنده و تعجب به آن زل زدم گفتم شاید برای شما هم جالب باشد. عملیات کارت به کارتم موفقیت آمیز نبود و پیغامی که دریافت کردم این بود: بروز خطا! احتمالن جلسه‌ی کاری شما لغو شده است. :))))) شوخیشون گرفته؟ وا! :))))))))))) 

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

اتوبوس نویس- پستی جهت ادامه دادن به پروسه‌ی حواس پرتی

بعد از مدتها - گمانم سه هفته- رفته بودم کلاژ گاندی.
منتظر بودم تمام مدت. انتظاری که بسر نرسید در نهایت و کسی که قرار بود بیاید نیامد.
در راه برگشت داشتم با خودم سرو کله میزدم که بفهمم احساسم دقیقن چیست؟ چیزی که ناراحتم می‌کند از چه جنسیست؟ غم؟ شکست؟ حماقت؟ سرخوردگی؟ می‌خواستم بفهمم کدام بوده چون نمی‌فهمیدم چه حسی دارم. عصبانیم یا غمگینم یا قهرم یا چه کوفتی خلاصه. خودم را بزور در اتوبوس بی‌آر‌تی چپاندم. شاید باورتان نشود که ساعت یازده شب پنجشنبه با چه حجم انبوهی از آدم روبرو می‌شوید در یک اتوبوس. جوری که بزور خودتان را  باید بچپانید تو. آنهم با یک کوله‌پشتی هم‌حجم  یک بچه فیل. مچ خودم را گرفتم که با چه انزجاری دارم بین مردانی که در قسمت زنانه کیپ تا کیپ ایستاده‌اند خودم را جا می‌کنم. شرمنده شدم.  شب‌ها همیشه همین است. مسافران زن هم کم نیستند ولی در هر صورت مردها بیشترند و این باعث میشود بخش موسوم به زنانه هم پر از مردهای خسته‌ی از سر کارِ گِل برگشته و عشاق جوان و پیرمردان فرتوت باشد. من همیشه از دست زن‌هایی که بخش زنانه‌ی اتوبوس را حق مسلم خودشان می‌دانند و بخصوص اگر ببینند روی صندلی های این بخش مردی نشسته درحالی که خودشان ایستاده‌اند شروع به جفنگ گفتن می‌کنند حرص خورده‌ام، حتا باهاشان جنگیده‌ام. پس اینکه می‌گویم مچ خودم را در حالت انزجار  گرفتم را دست کم نگیرید. حسابی از دست خودم جا خوردم. بعد فکر کردم دیدم اگر این جمعیت زن هم بودند لابد با همین انزجار خودم را از بینشان رد می‌کردم. حالا جواب توجیه کننده‌ای هم نیست. افتخار نیست که آدمِ منزجر از جمعی باشی بطور ناخودآگاه. اینکه انقدر حق بجانب باشی در جمعی که نمی‌شناسی.
اینکه مچ خودم را گرفتم جریان دارد. تازگی، همین یکی دو هفته پیش در اتوبوس شهرک ژاندارمری بودم، در یکی از ایستگاه‌های بین راه دیدم احسان سوار اتوبوس شد.  اول فکر کردم قبل از اینکه من او را ببینم من را دیده، بعد که نشست متوجه شدم ندیده بود اصلن. ولی یک نگاه آشنایی داشت از وقتی وارد اتوبوس شد که انگار سوار ماشین خویش و قوم‌هایش شده باشد. انگار همین حالا داشته با همین‌ها گل می‌گفته و گل می‌شنفته. نمی‌خندید ولی ته نگاهش یک خنده‌ای  نشسته بود، انگار با نگاه بخواهد با آدم‌ها چاق سلامتی کند یا بگوید "قربانت". آهان! دقیقن همین. اگر بخواهید به یکی از دور بدون اینکه حرفی بزنید بگویید قربانت دقیقن همین نگاه را می‌کنید که احسان وقتی سوار اتوبوس شد می‌کرد. نگاهش برایم جدید نبود ولی کانسپتش چرا. اینکه احسان انقدر راحت و مهربان است با غریبه‌های اتوبوس خیلی برایم موضوع تازه‌ای بود. بابا من روی شناختم از این آدم ادعا دارم. ده سال است که مو به مویش را زیر ذره‌بین کاویده‌ام. ادعا دارم که کل عکس‌العمل‌های زندگیش را می‌توانم پیش‌گویی کنم. اصلن بنویسم روی کاغذ بعد شما بیایید نعل به نعل انطباق دهید، بعد ناگهان فهمیدم تا بحال ندیده بودم احسان به غریبه‌ها چطور نگاه می‌کند. بعد از آنروز دو سه بار دیگر هم تصادفی در همان اتوبوس شهرک ژاندارمری به تور هم خورده‌ایم و هربار هم همان نگاه. بعد از  آن شروع شد بازی مچ ‌گیری از نگاهم به ‌آدم‌ها در اتوبوس و متاسفانه ازین آزمون بسیار سر افکنده بیرون آمدم. علیرغم میلم شخصیت طلبکار و اخمو و حق به جانبی از کار درآمدم بعد هر مچگیری. امروز هم که اینطور. منزجر هم به لیست افتخاراتم اضافه شد.
خوشبختانه اتوبوسش از این سقف بلندهای جدید است که جای نفس کشیدن دارد. خودم را در فضای خالی پشت در جا کردم و تکیه دادم به پنجره. جلوی من دو خانم جوان و یک پسر بچه ده یازده ساله در حال له شدنند. من جای امن کنار دیوار را در واقع از یکی ازین سه نفردزدیدم. بنظرم رسید چون کوله‌ای به این ابعاد همراه دارم حقم است. کمی بعدتر متوجه شدم دو خانم جوانی که گفتم مادر و دخترند. یعنی در واقع مادر جوانیست که نهایتن چها پنج سال از من بزرگتر است با دختری هم قد و قواره خودش به سن و سال راهنمایی یا دبیرستان و پسر تپلی که شکل کونفو پاندا بود. خواهر و برادر داشتند به له شدنشان می‌خندیدند . مادره از من پرسید آخرش کجاست؟ منگ نگاهش کردم. آخرش. آخرِ این اتوبوس؟ با تردید گفتم راه‌آهن. یکی دو سال است هقته‌ای سه روز سوار اتوبوسی می‌شوم که سر درش نوشته راه‌آهن_تجریش ولی چون هیچوقت با آخرش خودم شخصن کاری نداشتم انگار در زبانم نمی‌چرخید راه آهن. مادر برایش علی‌السویه بود انگار. انگار مهم نباشد. ولی بعد که دختر گفت مامان حواست باشه رد نشیم ازونجایی که میخوای پیاده شیم گفت نه میریم راه‌آهن. نمی‌دانید چقد عجیب بود این جواب بنظرم. تقریبن مطمئنم که اگر هرجواب دیگری هم داده بودم راجع به ایستگاه آخر، مثلن گفته بودم کرج، حالا در جواب دخترش گفته‌بود می‌ریم کرج. خواهر و برادر مشغول هرهر و کرکر بودند و بیخیال. حواسشان نبود. رفتم در بحر مادره. و بنظرم رسید روبروی من یک آدم غمگینی ایستاده که تصمیم شدید و عجیبی گرفته که نمیفهمم چیست و جز خودش ظاهرن قرار نیست کس دیگری هم بفهمد چیست. هول شده بودم. شبیه این بود که تصادفن  خط روی خط بیفتد و از تصمیم به خودکشی غریبه‌ای باخبر شوی که مشغول درد دل کردن با بوقِ آزاد تلفن است. چه مثال مزخرفی. در هر صورت هیچ کاری به ذهنم نمی‌رسید جر اینکه هزار بار مادره و دختر و پسرش را برانداز کنم و تمام حرکات و وجناتشان را در طول مسیری که بودم زیر نظر بگیرم. مشخصن مشکل مالی نداشتند.لباس‌ها علاوه بر اینکه ترتمیز بودند حسابی هم بودند. دختر کوله پشتی اسپرت بامزه‌ای پشتش انداخته بود. خود مادره هم کیف چرم مرغوبی داشت. وسایل دستشان شبیه کسانی بود که برای شام بیرون آمده باشند. خیلی مختصر. پسر یکی دوبار تاکید کرد که چیزی نمی‌خورد فقط دوست دارد زودتر بخوابد. مادره هم با تکان سر گفته بود باشه. مادر و دختر ابدن آرایش نداشتند و همه ناخن‌های دست‌های مادر از ته گرفته یا جویده شده بود. می‌شود گفت که دست یقور و کار کرده‌ای داشت. مادر مدام دستش را میگرفت به میله‌ی لولای در اتوبوس و من و دختر و پسرش را حرص می‌داد ولی وقتِ باز و بسته شدنِ در حواسش بود که دستش را پس بکشد، هرچند که هربار من یک صحنه پاشیده شدن خون یا شنیدن صدای خورد شدن استخوانها را قبل از پس کشیدن دستش تصور می‌کردم. تا چهارراه ولیعصر اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه اتوبوس با سرعت وحشتناکش یک نفر را زیر گرفت - الکی بابا! زیر نگرفت ولی واقعن نزدیک بود- و مجبور شدم این سه نفر را با سونوشت شومشان تنها بگذارم و پیاده شوم. ولی نگاه عجیب مادره از مغزم کنده نمی‌شود. هی برای خودم می‌گردم یک علت معمولی و پیش پا افتاده پیدا کنم برای یک مادر و دختر و پسری که ساعت یازده شب پنجشنبه سوار اتوبوسی شده‌اند که نمی‌دانند آخرش کجاست و وقتی می‌فهمند تصمیم می‌گیرند تا تهش بروند ولی چیزی به نظرم نمی‌رسد. از اتوبوس دوم در ایستگاه فردوسی پیاده می‌شوم، یک پسر موتوری که دختری هم ترکش نشسته پر سر و صدا  گاز می‌دهد. لاین بی‌آرتی را خلاف میرود به سمت اتوبوسی که با سرعت بطرف ایستگاه می‌آید. بعدِ صدای ترمز شدید اتوبوس دور می‌زنند و خندان بر می‌گردند و منتظر اتوبوس بعدی می‌شوند. بله این تفریحشان است. بنظرم مردم کارهای عجیبی می‌کنند و من امشب مخم نمی‌کشد به درک علت کارهایشان. فقط حواسم حسابی از موضوع خودم پرت شده، چسبیده به آن سه نفر توی اتوبوس که نمی‌دانم بعد از آنکه راه آهن پیاده شدند می‌خواهند چکار کنند و کمی هم دو نفری که با موتورشان با سرعت از روبرو می‌روند توی دل اتوبوس. کمی هم مزاحمی که پشت سرم راه افتاده و نفس‌های پر صدا می‌زند و پاهایش را دنبال خودش روی زمین لخ لخ می‌کشد. بله حواسم حسابی پرت شده ولی وقتی جمع شود هم هنوز نمی‌دانم  قرار است عصبانی باشم یا غمگین یا سر خورده یا قهر یا غصه دار یا چه کوفتی.

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱

غریبم

عجیب شده‌ام برای خودم. مدام کارهایی می‌کنم که از خودم بعید بدانم و زمانِ انجام جوری بدیهی رفتار می‌کنم که انگار عادی باشد. فرق کرده‌ام. انقدر فرق کرده‌ام که خودِ جدیدم را بزور صبح‌ها در آینه تشخیص می‌دهم. یادم می‌افتد این منم. این نگاه غریبه که اینطور بدیهی خیره شده به من که انگار همیشه همین بوده، نگاه خود من است. یک انیمیشنی هست، عادت جدید امپراتور، یکجایی از  ماجرا ایزما یک لحظه تبدیل به گربه‌ی ملوسی میشود و با صدای زیر و جدیدش می‌پرسد " این صدای منه؟" حالا حکایت من است و نگاه جدیدم.
خودِ قبلیم جالب‌تر بود. ولی دیگر نیست. دستکم دیگر "در من" نیست. گاهی از درک این تغییر قلبم تیر می‌کشد. خیلی ناگهانی من را ول کرد با این منِ جدید که هنوز قلقش دستم نیست.
منِ جدید را نمی‌فهمم. بخش‌های سیالی دارد که عادت به این لغزندگیشان ندارم. تغییر مودهایش از شادی به غم و برعکس، از کسالت به آرامش و برعکس، از خشم به رضایت و برعکس، شدید و ناگهانیست. بی اخطار است و مدام غافلگیرم می‌کند ولی درکل بنظر می‌رسد از یک الگوی کلی ثابت تبعیت می‌کند که بازهم عادت به ثابت بودن چنین الگویی ندارم. تقریبن از امروز تا آخر تابستان را می‌دانم که قرار است حدود ساعت 7 عصر قلبم از غصه تیر بکشد و بپرسم چرا؟ قرار است هر روز صبح ساعت 6 و نیم چشم‌هایم باز شود جوری که انگار اتفاق بدی، فاجعه‌ای را فراموش کرده‌ام و خوابیده‌ام، انگار خوابم خیانت بوده باشد به فاجعه‌ی مذکور. تا هفت و نیم در جایم وول بزنم و یا به بغل گرم و نرم احسان پناه ببرم و درست نزدیک زنگ ساعت چشمانم گرم شود و خوابم ببرد و زنگ ساعت بنظرم بی اهمیت و تفننی جلوه کند. حتا اینکه هرروز قرار است چه ساعتی شکمم کار کند و قرار است هر چند روز درمیان سر لج بیفتد و کار نکند، یا اینکه هر روز حدودن چه ساعتی یادم میفتد که چاقم و فکر کنم که می‌توانم اراده کنم ازین ببعد هیچی نخورم بجز آب، حدودن هر چند روز یکبار از چیزی بشدت شاکی می‌شوم، ساعت دلسردیم کِی است. کارها و عکس العمل‌ها و تفکرات تکراری، روی یک نمودار مشخص زمانی. منِ جدید ظرفیت معاشرتش بشدت محدود است،آدم‌های کمی برایش مهمند ولی آنها که مهمند وحشتناک مهمند جوری که می‌توانند روی یک انگشت برقصانندش. کم حوصله‌تر و کلافه‌تر از منِ قبلیست ولی بشدت صبورتر و آرام‌تر است. اصراری به مفید بودن ندارد و بطرز عجیبی در اتلاف وقت متبحر است. نچسب و از خودراضیست ودر عین حال جاه‌طلبیش بشدت نسبت به قبلی کم‌تر است. و در نهایت متاسفانه باید  بگویم بنظرم مشخصن بیمار است و عجیب آنکه بنظر می‌رسد بیماریش را پذیرفته و با آن کنار آمده باشد.
اخیرن یک داستانی* خواندم، داستان پیردختری که پرستار بچه بود، و بچه با همکاری دوستش برای تفریح و تفنن نامه‌های عاشقانه‌ای از طرف پدرش به او می‌نوشت و با همین نامه‌های شیطنت آمیز زن را درگیر عشق دروغینی کرد که موجب شد زن زندگیش را ول کند و برود دنبال عشقش، زندگی‌ای که بسختی برای خودش جور کرده بود، در ادامه ولی بطرز اعجاب آوری ماجرا به نفع زن تغییر کرد، همه چیز را تغییر داد، راوی نفهمید چطور، ولی زن زندگی جدید را از آن خود کرد، خیلی بدیهی. همه چیز در اطرافش برای همه‌ی اطرافیان عوض شد ولی او شخصیت بی تغییری بود که راهی را رفت که قصد داشت برود و اصلن حتا خودش نفهمید که چقدر عجیب است این جایگیری‌اش در موقعیت تازه. برای خودش همه چیز عادی بود و عادی پیش رفت. 
حالا غرض اینکه احساس میکنم این منِ جدید چیزیست شبیه این زن. آمده و من را از آن خود کرده، تغییرات بنیادی داده بی آنکه خودش شخصن اهل تغییر باشد، حتا پرده‌ها را هم با سلیقه خودش نو کرده، حالا این زندگی اوست.

*داستان از کتاب "رویای مادرم" نوشته آلیس مونرو، ترجمه ترانه علیدوستی، نشر مرکز- و به شدت کتابو پیشنهاد میکنم. به شدت