پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۱

اینهم از امروز

 صبحانه که تمام شد ساعت را نگاه کردم، دو و بیست دقیقه بعد از ظهر بود، خب پس امروز هم گذشت. بعضی از روزهایم در صبحانه خوردن خلاصه میشوند. تنها بخش هدفمند و پرجزییات روزم.

دیشب دوستم از هم‌بندیش در قرچک تعریف میکرد زن هفتاد و چند ساله‌ای که در حال شعار نویسی گرفته بودندش. می‌گفت تا دم پله‌های دستشویی می‌آمد ولی بالا رفتن دو سه پله سختش بود لیوان و قاشقش را می‌سپرد کسی که دم دستشویی ایستاده برایش بشوید. من تا همین دیشب مطمئن بودم پای دویدن داشتن از ملزومات شعارنویسی باشد ولی مثل اینکه به این چیزها نیست.

باور کردنش سخت است که همه آدمها آدمند.



شنبه، آذر ۲۶، ۱۴۰۱

روز در برابر شب

بعضی روزها هست که بنظرم میرسد کارهایی که سختم بود اتفاقا به سادگی شدنیست. شاید فقط برا چند دقیقه وقتی که آفتاب افتاده توی اتاق و دمای هوا مطلوب است، پوستم چرب نیست، موهایم تمیز است و سرم درد نمیکند؛ این تصور را دارم که به آن سختی‌ها که فکر می‌کردم نیست. 
هرچه به سمت غروب می‌رویم بیشتر تعجب می‌کنم از خوش‌خیالی‌ام. بیشتر غریبی می‌کنم با آن پویای امیدوار پیش از ظهر.