جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

پی او ویِ لاکپشتی

حین تعریف کردن برای احسان متوجه شدم. همینطور که تعریف می‌کردم از حقیقت داشتنش یا بهتر بگویم، از کشف چنین حقیقتی منقلب شدم جمله‌ام به نصف که رسید بغضم شکست. بغضی که نه احسان و نه خودم انتظارش را نداشتیم. وقتش نبود. روز تعطیل نشسته بودیم ولو روی مبل، چای می‌خوردیم. من شروع کردم از کتابی که می‌خواندم گفتن. خاطرات یک زن. ویدا حاجبی. یک فعال سیاسی چپ همنسل پدر مادر یا بلکه پدربزرگ مادربزرگ‌هایمان -چیزی بین این دو- که پر از تجربیات زندگی‌های موقتی پر ماجرا در ایران و فرانسه و ونزوئلا و الجزایر و ایتالیا و پراگ و کوبا بود. در شرایطی -مسلمن- متفاوت با شرایط امروز.
صحبت از تجربیات خانم نویسنده کنده شد و رفت بطرف تجربهٔ مهاجرت. داشتم برای احسان می‌گفتم نگاهم عوض شده به ماجرا. قبلن نگاهم فرار بود و کم آوردن. بنظرم می‌رسید آدم‌ها می‌روند دنبال چیزهایی که در فیلم‌ها دیده‌اند. بنظرم ساده لوحانه می‌رسید ایدهٔ مهاجرت برای ارتقای سطح زندگی. اینکه آدم‌ها حاضر باشند زیر پای سفتشان را ول کنند و بروند دنبال سرنوشتی که مبهم است. که سایه‌اش هم حتا پیدا نیست. که نتوانند بزبان خودشان منظورشان را بگویند - یعنی حتا ممکن است منظورشان را اصلن نتوانند بگویند- که باید از اول زور بزنند و جای خودشان را پیدا کنند. که اینهمه سال زوری که زده‌اند و جایی که برای خودشان ساخته‌اند را بیخیال شوند. همه این‌ها باعث می‌شد از شخص مهاجر تصویر بازنده‌ای در ذهنم بسازم. بازنده‌ای که هرگز نمی‌خواهم باشم. ماجرا اینست که اخیرن این تصویر بازنده شکسته. یکهو می‌بینم کسی که تجربهٔ از نو ساختن خودش را دارد کسی که این بازندگی را تجربه کرده و بجان خریده زاویه دیدش نسبت به زندگی با من فرق می‌کند. نکتهٔ تیز و بُرندهٔ ماجرا اینجا بود. گفتم من انگار مدتهاست کف زندگیم نشسته باشم و به آن نگاه کنم، نگاهم از پایین است. نگاه می‌کنم ببینم بکجا می‌بَرَدم. منتظرم ببینم بعدش چه می‌شود. کسی که مهاجرت را تجربه کرده انگار مبارزه کرده برای زندگی‌اش. انگار سوار شده به زندگی. تصمیم گرفته که کجا و چطور زندگی کند. از بالا نگاه می‌کند و می‌داند بکجا دارد می‌برد زندگی‌اش را. حتا اگر برگردد همینجا که من هستم و همینکاری را در پیش گیرد که من گرفتم، باز هم زاویهٔ نگاه او به جریانی که درش هست از بالاست، برعکس من. این آخری‌ها را که داشتم می‌گفتم گنگ و نامفهوم بود، احسان ماتش برده بود به شرشر اشک‌ها که یکهو غافلگیر کردند جفتمان را در میانهٔ صحبت. حالا چرا این ماجرا انقدر یهو برای خودم هم تکان دهنده بود؟ دقیقن بخاطر اینکه وقتی داشتم می‌گفتم نشسته‌ام کف زندگی، خودم را دیدم که این کف نشسته‌ام خودم را دیدم که تسلیم شده‌ام. خودم را دیدم که تکان نخوردنم را هر لحظه توجیه می‌کنم. خودم را دیدم در مقام بازنده. شما هم اگر به چنین لحظهٔ شهودی‌ای برسید که خودتان را آن کف ببینید که نشسته‌اید گریه‌تان می‌گیرد. مطمئنم.

بخودم قول داده بودم وبلاگ ننویسم تا زمانی که ده انگشتی تایپش کنم. حالا تا این لحظه در این پست به این قولم وفادار ماندم ولی انقدر کند و طاقت فرسا پیش می‌رود که الان تصمیم گرفتم بزنم زیر قولم. کندی‌اش علاوه بر زمان زیادی که می‌گیرد فکرهای آدم را هم می‌پراند. در این زمینه -تایپ ده انگشتی- از خودم شاکیم. هم اینکه اینهمه مدت چرا در جهتش هیچوقت تلاشی نکردم؟ و اینکه حالا چرا پیش نمی‌رود؟ کُندم. قرصی چیزی اگر داشت، می‌انداختم بالا و تند تند تایپ می‌کردم بهتر بود. یا بقول بابا شب می‌گذاشتم زیر بالشم. بابام همیشه می‌گفت اشکال من اینست که دوست دارم درس‌ها را شب بگذارم زیر بالشم و صبح که بیدار می‌شوم بلد باشم. هربار این را می‌گفت من فکری می‌شدم که خب چرا که نه؟ چرا جهان چنین ظالمانه است که برای یادگرفتن، میلِ خالی کافی نباشد؟ چون تلاش اصلن کار من نیست.

تعطیلات آخر هفته را به کسالت و بطالت گذراندم. بطور کامل. تنها کار مفیدی که کردم رنگ زدن مو‌ها بود با سه هفته تاخیر و درست کردن دوجور پاستای اجغ وجغ با مواد موجود در خانه. چرا این حرف‌ها را می‌زنم؟ که تلخیِ کف زندگی نشستنم را کم کنم؟ چون به نتیجه‌ای نرسیدم برای تغییر پرسپکتیوم؟ من -ما- انقدر‌ها هم اختیار زندگی‌ام دست خودم نیست. کُلاژ را ساخته‌ایم و باید، بپرورانیم. چشم انداز زندگیمان از چشم انداز کلاژ سوا نیست. فعلن باید بنشینم همین کف و زاویهٔ دیدم را هوا کنم. ببینیم تا کجا می‌ره.


پ ن: کتابی که گفتم «یاد‌ها» بود اسمش، نوشته ویدا حاجبی تبریزی. کتاب مجاز نیست و انتشارات فروغ در آلمان منتشرش کرده. با توجه به اینکه نگارنده شغلش نویسندگی نیست نثر روانی دارد. بهرحال دیدگاه سیاسی نویسنده بر کتاب حاکم است ولی تلاشی که برای منصفانه نگاه داشتن قضاوت‌ها داشته هم مشخص است. درکل مستند نگاری جالبیست با توجه به زندگی پر ماجرای نویسنده.

پ ن۲: وبلاگ کُلاژ هم افتتاح شد راستی. در جریان باشید.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس-حواشی بدون اصل

تاریک بود. از دور فکر کردم عاشق و معشوقند که بهم چسبیده‌اند در تاریکی. شل کردم قدم‌ها را. نزدیک‌تر که شدم دیدم خیر، مادر و دخترند و اتفاقن اصلن هم بهم نچسبیده‌اند و فاصله مناسب رعایت شده، نمی‌دانم از دور چرا چسبیده می‌دیدمشان. در ایستگاه اتوبوس نشسته بودند و داشتند صحبت می‌کردند. من سردم بود و باورم نمی‌شد روی این نیمکت سیمانی یخ بشود نشست. هی راه می‌رفتم. هی آسمان را نگاه می‌کردم که صاف صاف بود و حتا پر ستاره. بله آسمان تهران را عرض می‌کنم. در نواحی بلوار مرزداران امشب خودم شخصن تعدادقابل توجهی ستاره رویت نمودم.
بعدتر که چشمم به تاریکی عادت کرد فهمیدم مادر و دختر هم نیستند. جفتشان جوانند. جوان و چادری. منتها یکیشان عینکی بود و این باعث شد مادر دیده شود. آنیکی واقعن به سوسک می‌گفت سوکس. شوخی نمی‌کرد خیلی جدی بود. هی گوش تیز کردم دیدن جدن می‌گوید سوکس. جملهٔ پر سوکسی هم بود. داشت برای مادر فرضی توضیح می‌داد که علت ترس زن‌ها از سوکس اینست که سوکس از خودش یک موادی «چیز» می‌کند که برای زن‌ها خوب نیست. به جدم همین را می‌گفت. بنظرم دیگری با وجود عینک گربه‌ای بزرگش خیلی برخورد منطقی و معقولی داشت. ظاهرن عادت دارد به مزخرف شنیدن و دم نزدن. دست کم من دوست دارم معنی این عکس العملی که می‌بینم این باشد.

محیط امشب اتوبوس کلن باصفاست. دوست دارم فضولی کنم در روابط همکلاسی‌هایی که با هم سوار می‌شوند و سر در بیاورم از هر و کرشان. گروه امشبی دارای یک موجود خنگ است. همین که خنگ است چشم دیدن نامزد خواهرش را ندارد. آنیکی هم چشم دیدن شوهر دختر عمه‌اش را ندارد که هر شب خانه‌شان پلاس است. اینکه شوهر دختر عمه خانه آن‌ها چه می‌کند جریانش اینست که این دختر خانهٔ عمه‌اش زندگی می‌کند. مادرش وقتی بچه بوده فوت شده و پدر هم دائم در ماموریتهای کاریست. ولی همکلاسی خنگ ماجرای به این سادگی را نمی‌فهمد. مدام سوالش اینست که آخه شوهر دختر عمت چه ربطی به تو داره؟ در عوض همین موجود خنگ جواب‌هایش بانمک است. اگر اینهمه با اصرار نگفته بودم خنگ است الان می‌توانستم از واژهٔ «هوشمندانه» برای جواب‌هایش استفاده کنم ولی حیف که جواب هوشمندانه دادن طبق تعاریف کلیشه‌ای من از عهدهٔ آدم خنگ خارج است. مثلن دوستش داشت می‌گفت فلانی رفته آمریکا، خنگه می‌پرسید آمریکا یا اِمریکا؟ خیلی فرقشونه‌ها! خب انا گونیم جواب هوشمندانه شوما چی گونی؟ نیست؟ هست جدن. ولی طرف خنگ هم هست بطور همزمان.

بغل دستی و روبروییَم با هم همکارند و چهره‌هایشان برایم آشناست. از روند صحبت بتدریج می‌فهمم هنرپیشه‌اند. البته هنرپیشه درجه چندم سریال مریال. و دیالوگ جذابی سرشار از گاسیپهای سینمایی درباره اعتیاد و ترک و عشق و نفرت بسیاری از اهالی سینما و تا‌تر و تلویزیون در جریان است. از گاسیپ‌ها جذاب‌تر کرکریِ پنهانیست که سر شناختن اعضای خانواده آدمهای سر‌شناس و سرنشناس سینما باهم دارند و اینکه در تمام مدت گفتگو هی هرکدام یکسری برگ برنده داغ دارند که برای هم رو می‌کنند که با دختر فلانی یا زن بیساری اینطوری‌اند. اینطوری که می‌گویم با قفل کردن انگشتان سبابه در هم معنی پیدا می‌کند. انقدر صحبت‌هایشان پر جزئیات است که کم کم دلم می‌سوزد که چرا عوض پیاده کردن اصل دیالوگ مشغول تشریح صحنه‌ام. ولی اگر همین دیالوگ‌ها را در فیلمی چیزی دیده بودم می‌گفتم کارگردان مغرض بوده و هدفی جز تخریب و احمق جلوه دادن اهالی سینما نداشته. کلن ناامید کننده است که واقعیت شبیه سیاه نمایی باشد.

حقیقت اینست که وقتی شروع به نوشتن کردم به شدت می‌خواستم از حالم بنویسم. از چاله‌ام. از خلاء. از تاریکی. ننوشتم. برای خودم عجیب است اینهمه از در و دیوار گفتنِ امروزم. گمانم می‌ترسم. از نوشته شدنش. از ثبت شدنش. فکرش را که می‌کنم می‌بینم حق دارم. ترسناک هم هست واقعن.

پ. ن: یادم افتاد امروز روز سکوت مجازی بود. تا الان رعایت کردم این چند ساعت هم ادامه می‌دهم. تبلیغش نکردم چون بنظرم فکر بکری نرسید. حتا اگر کسی مسخره‌اش کند هم من دفاعی ندارم بکنم. فقط دوست داشتم بعد از مدت‌ها با عده‌ای سر یک اعتراض مشترک همراهی کنم. همین. خیلی هم خوشم می‌آید که زبان اعتراض چیز لایتی باشد که برای کسی خطر کشته و مجروح شدن نداشته باشد. تازه کشته و مجروح شدن بنظرم اصلن بد‌ترین اتفاق‌های ممکن نیست. بد‌ترین اتفاق ممکن بنظرم مجروح و دستگیر شدن است. آنهم در زمستان. از فکر دستگیر شدن در زمستان و سلول یخ و پتوی نازک همین الان که می‌نویسمش رعشه گرفتم. بله هم ترسو هستم هم پایه. این ویژگی مشترکیست بین خیلی از ما و بنظرم حتا افتخار آمیز است ترسو و پایه بودن بطور همزمان.

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

در اندرون من بشکه دل چه دانی کیست

یاد گرفته‌ام بی‌منت و بی‌انتظار باشم در رفاقت. فهمیده‌ام طلبکاری چیز متناقضیست با مفهومی که از دوستی بر می‌آید. یعنی اگر منتظری فلانی سراغت را بگیرد و نگرفت، ترجیحت بدهد و نداد، حواسش به تو باشد و نبود باید بفهمی تصورت غلط بوده و همینجا تمام شود انتظارت. اصلن قشنگنترش آن است که از اول بتوانی انتظاری نداشته باشی که اگر اتفاق افتاد ذوق کنی. هربار باید از اول و بی‌انتظار ذوق کنی از مورد ترجیح واقع شدن. این ذوق حقت است. ولی وای بحالت اگر انتظارت تبدیل به طلبکاری شود. در این صورت سوخته‌ای. دوستی را نمی‌توان طلبکار بود. باید جوشیده باشد در طرف. زوری که نیست.
اینکه می‌گویم یاد گرفته‌ام فرمول را می‌گویم. فرمول منطقیست و من فهمیده امَش ولی در اعماق وجودم هنوز کسی را دارم غیر منطقی که طلبکار می‌شود. که دردش می‌گیرد که انتظار دارد دائم. که بهش بر می‌خورد. که طلبکارِ مَرام است. این موجود ابله هربار با عربده خودش را به سطح من می‌رساند و من هی مجبورم به زور سرش را زیر آب کنم. خفه نمی‌شود بلکه باز بر می‌گردد به‌‌ همان اعماقی که بود. از غلغلی که می‌کند می‌فهمم هنوز نفس می‌کشد.
البته او تنها نیست. آن اعماق که می‌گویم برای خودش پاتوقیست، برو و بیایی هست. در من زیادند از این عتیقه‌ها. جماعتی در رفت و آمدند. از جمله مثلن در من کسی هست که متعجب است دائم از روزگار از سطح دغدغهٔ آدمهای اطراف از تغییرات شدید آدمهای تا دیروز آشنا از آشفتگی و غیر قابل پیشبینی بودن نوع روابط.
من اما اینهمه برایم بدیهی است. من این موجود متعجب را که در من هست عاقل اندر سفیه نگاه می‌کنم و اینهمه تعجب را بی‌مورد قلمداد می‌کنم. موجود متعجب ولی معتقد است تعجب را باید بیان کرد. نباید عادی و به سادگی از آن گذشت. پاسخ من به ایشان این است که: بله بشرطی که تعجبی در کار باشد که در مورد من نیست.

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود

با اینکه جزو روزهای برزخی قبل از نمایشگاه‌مان بود ولی صبح لذیذی بود. صبحانه خوردن با بهرنگ و گیتا.
روزی که بارانِ شب شهر را شُسته رُفته تحویلت داده باشد برای منظرهٔ صبحانه و حتا کوه‌های تهران را اولین برف سال سفید و خوشگل کرده باشد و همینطور کم کم که صبحانه می‌خوری مه بالا برود از کوه، نوبت چای که می‌شود منظره شهر و کوه سفید خالص شده باشد از مه، تازه سبزی خوردن هم باشد سر میز صبحانه.
اما لذیذی صبح آنروز چندان ربطی به باران و برف و کوه و منظره و مه و سبزی خوردن نداشت. این‌ها همه فقط تشدید کنندهٔ موقعیت احساسیم بودند شاید، یکجور کاتالیزور. چیزی که لذت آن صبح برزخی را برایم قابل توصیف کند. در همین حد.
نمی‌دانم‌‌ همان شب قبلش بود که فهمیدم یا زود‌تر یا شاید حتا خیلی زود‌تر، اینکه بچه‌ها جدن عازم ینگه دنیا هستند. اینکه درست شد، تمام شد، رفتنی‌اند جدن.
ولی تازه‌‌ همان روز صبح بود انگار که فهمیده بودم ماجرا چیست. که فهمیده بودم این عادی دور هم نشستن و درباره اورهٔ خون و ده نمکی و اخلاق امریکایی حرف زدن‌ها  و لذتی که دارد در خطر انهدام است.
دوست داشتم عادی باشم. دوست داشتم ازین آخرین فرصت عادی دور هم بودن استفاده کنم. ولی وقتی خطر انهدام را فهمیده باشی دیگر هیچ چیز عادی نیست. همه چیز بطور حزن انگیزی اهمیت فوق العاده پیدا می‌کند. بنظرم می‌رسد که ما زندگی عادیمان را باخته‌ایم. هر روز بیشتر از دیروز.
اینکه قرار است بعد از اینهم زیاد هم را ببینیم چیز تسکین دهنده‌ای نیست وقتی این دیدن‌ها از جریان عادی زندگی خارج باشند
***
این مطلبو تو زباله دونی وبلاگم پیدا کردم. مال دوسه هفته پیشه. شاید بطور اگزجره‌ای احساساتی و سانتیمانتال ولی تصمیم گرفتم بذارم باشه. ماجرای رفاقت و سفاهت جاری و ساری سه نفرهٔ ما، من و احسان و بهرنگ (قبل از ورود گیتا متاسفانه) چیزیه که اینروزا بدجوری تو مخم رژه می‌ره، بایس بگم بعد از دوسال انگار تازه می‌فهمم که بازگشت واقعی‌ای در کار نیست. بازگشت به دوران رفاقتی که برای من بدیهی شده بود.
راستش رفاقت ما جدن برای من تجسم «احساس خوشبختی» بود در دوران اولیه‌اش. "بود" که نه هنوزم هست. رفاقتی از نوع ایده آل. ایده آل بیخودی، همانطور که سوپ آبکیِ شبیه کارتون‌ها برام ایده آله، یا مثلن چمیدونم همونطوری که هنوز رنو پنج برای من ماشین ایده آله بی‌اینکه توضیحی برای این ایده آلهام داشته باشم.
وقتی وقتِ فروپاشی شد عصبانی‌تر از این بودم - بودیم- که بخوایم جلوی واقعه روبگیریم. شایدم حتا اصولن نمی‌شد گرفت. شاید اصلن این سرنوشت محتوم این رابطه بود ولی من فکر می‌کردم بعد از دوران گذاری چیزی جور دیگری دوباره برمیگردیم سر خانهٔ اول. من تحت تاثیر هپی اندهای هالیوودی بودم ظاهرن. ما عوض شدیم در این مدت. خیلی عوض شدیم. ما دوستیم و دوست میمونیم ولی جنس دوستی دیگه اون ایده آله نمیشه. نباید انتظار داشت که بشه. باید به همین بسنده کرد.
واقعیت اینه که من برای مواجه شدن با واقعیات تکان دهنده دیر باورم. انقدر دیر عزا داری می‌کنم که غذا از دهن افتاده باشد و به اندازه کافی لوس جلوه کنم.



 پ ن: یه بار بعد از یه قهر و دعوایی با بهرنگ، زمانی که با هم حضوری و تلفنی حرف نمی‌زدیم ولی گاهی چت می‌کردیم و توی چت اولش به هم حال می‌دادیم بعد خوب حال هم رو می‌گرفتیم، بهرنگ افتاده بود روی دور تاریخ سینما خونی، خلاصهٔ یه فیلم تاریخ سینما رو تعریف کرد که مردی دوستای دوران جوونیشو جمع کرده بود به قصد دوباره با هم بودن و نتیجه این شد که دیگه اونا با هم نمی‌تونستن مث قبل ارتباط برقرار کنن و عوض شده بودن. بنظرم فیلم لوس و بیمزه‌ای رسیده بود برای تاریخ سینما شدن و لجم گرفته بود که بهرنگ تحت تاثیر چنین چکیدهٔ فیلمنامه‌ای قرار گرفته باشه. خیلی دوس دارم بدونم اسم این فیلمه چیه. بلکه به اون بیمزگی که من فک کرده بودم نبوده باشه.

پ ن ۲: گمونم راجع به چیزایی که تو مخم از این رابطه وول می‌خوره احتمالن بازم بنویسم. احسان و بهرنگ اگه اینجا رو خوندن و مخالف بودن اعلام می‌کنن لابد بهم. تا زمانی که اعلام مخالفت نکردن موافق تلقی می‌شن از لحاظ بنده:)

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

حاصل کهولت سن و برودت دما بطور همزمان

اینجا- این کنار مبل- گرم و نرم است و من خوابالوده‌ام و دارای کارهای بسیار می‌باشم بطوری که خوابیدن جایز نیست ولی مشکل اینجاست که وقتی اینجا -این کنار مبل- گرم و نرم است و من خوابالوده‌ام، توانایی کار کردن از من سلب می‌شود ولی بسیار هم کار دارم در ضمن.

کارهایی دارم که اگر آن‌ها را لیست کنم و زیر هم بنویسم و سپس لیست مذکور را ریز ریز کنم به طوری که به قطعات ۲ میلیمترِ مربعی تبدیل شود. سپس این قطعات ۲ میلیمترِ مربعی را بپاشم در هوا (یا بر هوا یا به هوا یا هر حرف اضافهٔ دیگری که شما صلاح بدانید) البته به شرط آنکه این عمل پاشیدن را از فراز برج میلادی هواپیمایی هلی کوپتری جایی انجام دهم یا فرض محال که محال نیست را بر آن بگیریم که خودم به شخصه به اندازه کافی مرتفع یا دستکم درازدست هستم که نیاز به آبجکتهای اضافی و منحرف کننده‌ای ماننده برج میلاد و هواپیما و چرخبال نباشد، آنگاه از ریزش این قطعات دو میلیمترِ مربعی حالتی حاصل می‌شود که مردم تهران تا هفت شب و هفت روز توهم برف خواهند داشت، درحالیکه آنچه بر آن‌ها می‌بارد لیست کارهای عقب ماندهٔ من است در این هوای سرد، برفی درکار نیست.

ممکن است بعضی‌ها زیپ کاپشن‌هایشان را تا ته بکشند بالا و هدفون‌هایشان را تا ته فرو کنند در گوش‌هایشان و زیر چیزی که به اشتباه برف تصور کرده‌اند قدم بزنند و حتا ممکن است لذت هم ببرند. یا بعضیهای دیگر ممکن است خوشحال شوند و پیست اسکی را برای تعطیلات آخر هفته‌شان در نظر بگیرند و با شوهر یا سرپرست قانونیشان هماهنگ کنند که آخر هفته‌اش را خالی نگهدارد. یا بعضی ممکن است ناراحت شوند که جاده شمال حالا خطرناک است و فکر برف زودهنگام را نکرده‌اند و تجهیزات زمستانی مناسبی هنوز برای ماشینشان تهیه نکرده باشند (که دراینصورت این عزیزان بهتر بود هفتهٔ پیش که برف پیش از موعد آمد به فکر می‌افتادند واین بی‌فکری خودشان را می‌رساند فقط) یا ممکن است مسوولین با تصور لبریز شدن سد‌ها، تمام سدهای زاینده رود و کارون و ارومیه را باز کنند و در تمام این شهر‌ها جشن و پایکوبی به پا شود و روزنامه‌ها تیتر بزنند که جشن و پایکوبی در آستانهٔ ماه حرام و مسوولین ناراحت شوند که مسلمانان را چه به پایکوبی و وقتی می‌شود دوانگشتی دست زد اصلن چرا پا؟ و خلاصه هزاران احتمال دیگر.

در حالیکه عزیزان من! این‌ها برف نیست که می‌بارد. خانم‌ها! آقایان! این قطعات ریزریز شدهٔ لیست کارهای منِ فلک زده است.

و من موجود بدبختی هستم که هموارهٔ زندگی دارای عذاب وجدانِ کارهای نکرده‌ام می‌باشم ولی این عذاب وجدانِ کوفتی هرگز مرا به انجام هیچ کاری وادار نمی‌کند و تنها مرا از انجام بعضی از کار‌ها مانند خواب محروم می‌کند. بله این عذاب وجدان از نوعی است که هرگز از تئوری به عملی تبدیل نمی‌شود و یک چیزی است که هست برای خودش. آن گوشهٔ دلم جا خوش کرده و ما باهم خو گرفته‌ایم.
روزی اگر نبود می‌دانم که خودم هم نیستم.
اگر روش شما برای اینکه بفهمید مرده‌اید یا زنده این است که به بدنتان دست بزنید یا یا به اعمال خشنتری مانند سیلی زدن یا نشگون گرفتن خود رو می‌آورید روش من این نیست. من آن گوشه را نگاه می‌کنم و مادامی که عذاب وجدان مذکور آن گوشه سرجایش نشسته باشد و با حرکات هیستریکِ همیشگی‌اش در حال خودنمایی باشد می‌دانم که زنده‌ام و نیازی به خود زنی یا دستمالی خودم ندارم برای حصول اطمینان.
 و اگر آنجا نبود، مرده‌ام. مطمئنن مرده‌ام.

در این صورت گریه نکنید، لباس رنگی بپوشید (ترجیحن از کُلاژ تهیه کنید) و زیر بارش لیست مذکور تا ابد قهقهه زنان پایکوبی کنید و اگر مسئولان گفتند دو انگشتی به آن‌ها وقعی ننهید چرا که من بالاخره از عذاب وجدان رهیده‌ام و از شما انتظار دارم در شادی‌هایم شریک باشید.

پ ن: جا دارد از همین تریبون از آقای کسرا و خانم زهرا -که از خوش حادثه همقافیه از آب درآمدند- به عنوان تنها خواننده‌های پیگیر وبلاگم قدردانی بعمل آورم و بابت عدم ویرایش و حالِ دوباره خواندنِ متنِ بالا را نداشتنم پوزش بطلبم. و منلاهه توفیق اجباری :)

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

رمزگشایی کنید و منتظر پیام بعد باشید

امروز یازده یازده یازده بود و من صبح راس ساعت نه و نه دقیقه بیدار شدم. البته دوباره خوابیدم چون جمعه بود و من دلیلی نداشتم که دوباره نخوابم. حتا روزهایی که جمعه نیست و من دلایل زیادی دارم که دوباره نخوابم در اکثر موارد دوباره می‌خوابم چه رسد به جمعهٔ بی‌دلیل.
ولی موضوعی که‌‌ همان لحظه یعنی راس نه و نه دقیقه صبح مغزم را به خود مشغول کرد اصرار این اعداد به یادآوری تاریخ تولد منحوسم بود. یازدهِ نه.
تاریخ تولدم تا زمانی که کسی هوس نکرده بود با هوا پیما وارد برجهای دوقلوی امریکا شود فقط برای خودم و چند تن از اطرافیانم منحوس محسوب می‌شد. آنهم هر از گاهی. ولی بعد از آن هوس فوق الذکر تبدیل به فار‌‌نهایت نه یازده شد و جهانی را تحت تاثیر اشمئزاز این تاریخ یعنی تاریخ تولدم به خود لرزاند شاید هم نلرزاند ولی ادایش را دست کم درآورد. و حالا در روز یازدهِ یازده راسِ نه و نه دقیقه بیدار شدم تا جمعهٔ نحسی را برای خود و جهانیان رقم زنم. البته دوباره خوابیدم. ولی به عنوان نماینده و صاحب امتیاز تاریخ یازده سپتامبر اعلام می‌دارم که این تاریخ امروز صبح به من مکررن اعلام حضور کرد. برجهای چهارقلو، هشت قلو یا شاید حتا دوفاکتوریل قلو! با شما هستم.
البته مطمئن نیستم دقیقن با شما باشم. متاسفانه از رمز و رموز نهفته در مسیجهای عالم غیب بی اطلاعم. بنده فقط مامورم و معذور. خود دانید.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

تهران به روایت کلاژ


اینم از پوستر نمایشگاه
دیروز آماده شد ولی من جرات نمی‌کردم منتشرش کنم، چون اینطوری دیگه مجبوریم برسونیم خودمونو به جمعه. یعنی در واقع مجبوریم همگی به انجام یکسری معجزات مبادرت بورزیم چون در حالت دیگه‌ای غیر از معجزه خیلی بعیده که بشه.
حالا خلاصه، جمعه هفته دیگه تشریف بیارین کُلاژ، البته نمایشگاه کلاژ واقع در مرزداران، فروشگاه کلاژ گاندی تعطیله تو روزای نمایشگاه.
آدرس: مرزداران، خیابان البرز، کوچه البرز ۴، انتهای کوچه، پلاک ۲، زنگ ۴
تلفن: ۴۴۲۱۳۱۸۶ و ۰۹۳۹۸۸۶۷۹۹۸
جمعه و شنبه، ۱۳ و ۱۴ آبان
ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر تا ۹ شب
محصولاتی که ارائه می‌شن: علاوه بر تی شرت و شال و مانتو که همیشه بوده، لباسای پاییزست و کیف و جای لپتاپ و تابلو و کوسن، محصولات جدید هم داریم احتمالن، آباژور و دفترچه
همگی با موضوع «تهران»

پاشین بیاین

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس - ترافیک کوفتی عصر پنجشمبه

توی یه ترافیک گندی گیر کردم. نه راه پس دارم نه راه پیش با اره‌ای در جایی که باید. تسلیم فقط. 
معمولش اینه که آدمایی که عصر پنجشمبه توی ترافیکِ گه گیر می‌کنن قراره برن مهمونی‌ای، کنسرتی، سینمایی، چیزی و ترافیکه دلشورهٔ نرسیدن به مهمونی یا کنسرت یا سینما یا اون چیزه، در حالیکه من از صبح امروز قرار بوده فیلم برسونم به دست کارگاه و الان که داره غروب می‌شه هچنان همون قراره. بله قراره فیلم برسونم به کارگاه و دیره. با خوشبینانه‌ترین معیار هم ۸ ساعت دیره- نمی‌گم دوماه چون دوماه رو یکی دیگه قبلن گفته- همون هشت ساعت هم کم نیست. 
فیلمی که می‌گم ازون فیلما نیست که عصر پنجشمبه یا نهایتن ظهر جمعه یا هر زمان از هر روز دیگه‌ای می‌شینن نگاش می‌کنن. کلن نگاه کردنی نیست، یه ورقهٔ کالکه که روش یه طرحهاییه و بایس برسه به کارگاه تا طی یه پروسهٔ وقت گیری تبدیل به شابلون شه. شابلون چاپ سیلک. بله و الان تازه من غروب پنجشمبه که توی ترافیک کوفتی گیر کردم دارم می‌رم که فیلمه رو برسونم به کارگاه، که عکاسی شه، که بعدش شابلون شه، که بعدش شابلونه موجب شه که این طرحا چاپ شن رو لباس و هفتهٔ دیگم نمایشگاس. عقبیم مثل چی. 
بله می‌دونم که بارونه الان خیلی باصفاس ولی من متاسفانه در موقعیت تحقیر و تکذیب هرگونه صفا و صمیمیتم و الان متوجهم که این بارون مسخره بی‌تقصیر نیست در این ۸ ساعت تاخیر امروز من که داره می‌شه ۹ کم کم.  وووییی. د تکون بخور لامصب :|

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

اتوبوس نویس - حاکم و محکوم

زیرآفتاب، معطل نشسته‌ایم. کسی اعتراضی ندارد نه به آفتاب نه به معطلی احمقانه. اینجا راننده حاکم است، ما ساکتیم.


زیر آفتاب نشسته‌ام، عرق می‌ریزم و فین فین می‌کنم. این برخورد بدن من است با مقولهٔ آفتاب. آفتابی که اذیت کند البته، وقتی بدن مذکور لذت نمی‌برد طبق معمولش از آفتاب. عرق ریختن و فین فین کردن زبان اعتراض اوست. من ولی معمولن به حرفهای بدنم بها نمی‌دهم. اینجا تنها جاییست که من حاکمم. 


در اتوبوس شهرک ژاندارمری صندلی محبوب من ردیف سوم است، یعنی از در زنانه که وارد می‌شوم، نگاه می‌کنم طرف ته اتوبوس سومین ردیف سمت راست، سر صندلی. اگر کسی نِشسته باشد گیج می‌شوم. انگار اتوبوس پر باشد. امروز همینطور شد و من همانطور شدم (گیج) و بی‌هوا نشستم روی یک صندلی آفتابی. فین فین کنان و عرق ریزان. یعنی زبان اعتراض بدن در این حد برایم بی‌اهمیت است که دست دراز نمی‌کنم پنجره را باز کنم. تازگی فهمیده‌ام این فرق بزرگیست بین من و همهٔ اطرافیانم. اقدامی جهت آسایشم نمی‌کنم کلن. 


همچنان ایستاده‌ایم. علاف. غلغله. پچ پچ ملایم محیط. آدم‌ها حوصله‌شان سررفته با بغل دستی غریبه مشغول شده‌اند به گپ و گفت. آدم گل درشتی نیست. همه آرام و عادی‌اند. 


بالاخره راه افتاد. به اندازه کافی دیر است. حوصلهٔ نگرانی ندارم ولی. 


دارم فکر می‌کنم چرا شروع کردم به نوشتن؟ یادم نیست، یک انگیزه‌ای باعث شد شاید اینکه حال خواندن نداشتم. توی اتوبوس اگر چیزی نخوانم باید بنویسم. متاسفانه آدم گپ زدن با بغل دستی نیستم، دوست داشتم باشم. اهل گوش دادن هم نیستم. از هدفون بیزارم. بدلایل فیزیکی و متافیزیکی. هدفون هم اذیتم می‌کند و گوشم را به پر پر می‌اندازد و هم شبیه فحش است وقتی دیگران در گوششان دارند. آشنا و غریبه‌اش مهم نیست. فحشیست که روی پلاکارد نوشته باشی با حروف بُلد و گرفته باشی دستت که «گور بابای همتون» شاید بگویید فحش نیست، این برداشت من است. 


هان! یادم افتاد. نشسته بودم اینجا. بی‌کاغذ و خودکار، بیکار، زیر آفتاب، فین فین می‌کردم و عرق می‌ریختم، زل زده بودم به دستبند سبزم، مچ خودم را درحالی گرفتم که داشتم جواب می‌دادم به بازجویم. بحث می‌کردم با بازجو، خیلی منطقی خیلی موقر، می‌گفتم آقای شما اسمش را گذاشته فتنه، من موافق نیستم، می‌گفتم ما طرفدار کسی بودیم، هستیم، که قرار بود با دروغگویی و رمالی و فساد مبارزه کند... بازجو عربده می‌کشید که تو معاندی. توضیح می‌دادم برایش که مخالف با معاند فرق دارد. می‌گفتم که مگر نمایندهٔ مجلسی وزیری وکیلی چیزی هستم که واجب باشد التزام عملی و فلان دارشته باشم به کسی؟ 


اینجای بحث بود که مچ خودم را گرفتم، در دو فاز، اول با این مضمون که «هااان! آره! تو برو اون تو، بشین بحث کن!» در واقع اصطلاح روشنگر فاز اول مچگیری‌ام این است که تخمش را ندارم قاعدتن ولی من از این اصطلاح روشنگر استفاده نمی‌کنم، نه به دلیل رعایت ادب، بلکه بدلیل دختر بودن. بدلیل اینکه دختر‌ها تخم ندارند و من شاکیم ازینکه ادبیات مردانه شده ادبیات بدیهی. 


فاز دوم مچ گیری اما مضمون متفاوتی داشت. دوباره مچ خودم را گرفتم زیرا این مکالمه و نظایرش را بار‌ها و بار‌ها داشته‌ام با خودم. اینکه مجرم باشم و با بازجوی فرضی مشغول بحث. اینکه از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است چنین موقعیتی . موقعیت محکومیت (دیشب همین اصطلاح رگ گردن را دوبار در دو متن مجزا خواندم دوست داشتم حالا استفاده‌اش نکنم ولی واژه جایگزینی به فکرم نمی‌رسد). 
واقعن چند درصد از مردم دنیا بی‌اینکه دزدی کرده باشند یا آدم کشته باشند یا جنس قاچاق فروخته باشند، برایشان قابل هضم است این موقعیت محکوم بودن . 
زندگی عجیب و بیمار و کمیابی داریم متاسفانه.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

دکان نویس،بی ارتباط با دکان در ارتباط با نِویسِ خالی

امروز هوا گرفته. صدای من هم. حذف به قرینهٔ معنوی «گرفته» به دلیل ویژگی شاعرانه‌اش.
اینکه حال ندارم، اینکه بی‌حوصلم وبالاخره اینکه دلچرکینم به احتمال زیاد مربوط به رنگ هواست.

امروز دو سه تا از کافه‌های اینجا باز شده. به وحشتناکی شنبه نیست اوضاعِ سوت و کوری و سکوت.
از لحاظ مشتری البته شاید شنبه کمی بهتر بود. منظورم این است که شنبه کسانی هم از جلوی ویترین ما رد می‌شدند. بعد بین این رد شوندگان بودند یکی دوتایی که تو می‌آمدند و نگاه می‌کردند و باز بین این تو آیندگان و نگاه کنندگان بودند کسانی که حال بکنند و ما دلمان خوش شود به حال کردنشان.
امروز ولی این خبر‌ها نیست. کلن از بیخ کسی نیست.
البته دوتا از دوستان جدی و شدید کلاژ آمده‌اند و برای دوستان و فامیلشان کادو تولد و سوقات خریده‌اند و در اینجور موارد باید گفت باز جای شکرش باقیست ولی این واژه از آن واژه‌هایی است که من نمی‌گویم. حتا برای مسخره بازی هم نمی‌گویم -البته همین دیشب برای یکی کامنت گذاشته بودم خدا رو شکر. بعد فکر کردم چه کامنتی بود؟ لحنش مهم بود کلن. نکته‌اش لحنش بود ولی کامنت که لحن ندارد. مال بعضی‌ها دارد البته ولی مال من ندارد- آدم حرفی که قبول ندارد را نمی‌گوید. آدم می‌گوید البته. یعنی بعضی از آدم‌ها می‌گویند و بعضی نمی‌گویند و من جزو آن آدمهای نگو دسته بندی می‌شوم- شرطش این است که ابتدا جزو آدم‌ها دسته بندی بشوم- نباید بگویم خلاصه. گاهی که از دهنم می‌پرد بعدش هی فکرم مشغولش می‌شود. بگویید دیوانه است. درست گفته‌اید. استم.
مدام انگار در یک مبارزه حق علیه باطل قرار است موضع گیری‌هایم، نگاه‌هایم، واژه‌هایم همه چیزم خلاصه تعیین کننده باشد. می‌روم از کفش ملی کفش بخرم برای کلاس ورزش، خب قاعدتن که جنس چینی را انتظار ندارید تشویق کنم حتا در خفا- دقت دارید که خرید بنده به مثابه تشویق اصلن- بعد یک کفشی که استثنائن همه چیزش مناسب است رویش تیکِ نایکی دارد. آخه کفش ملی عزیز شما چرا؟ بجای این قرتی بازی‌ها کمی هم به خودت رسیدگی کن به کیفیتت، طرحهات، راحتیت. بهترین کفشت را برداشته‌ای تیکِ تحفهٔ نایکی زدی؟ حالا من مشکلم این نیست که ملت فکر کننده نایکی خریده‌ام، حتا مشکلم این نیست که ملت بگویند هو! هو! نایکیِ تقلبی، مشکلم دقیقن این است که حالا اگر این کفش را از کفش ملی بخرم انگار تاییدش کرده‌ام. انگار گفته‌ام آفرین همیشه آرم نایکی بزن تا من بخرم. انگار این یک کفش آمار را به نفع ترویج تقلب قرار است تغییر دهد. بیخیال کفش راحت‌تر می‌شوم. حالا درگیر اینم که کفش با کیفیت پایین‌تر را که برداشته‌ام یعنی شما غم کیفیت نداشته باش ملی جان! بابا تحفه!  بابا سمبلیک! آخه کفش خریدن تو را کدام آدم علافی نشسته تفسیر کند؟
نمی‌دانم ولی این رفتارهای خشکه مقدس وار را از خودم فعلن قصد ندارم کم کنم. می‌فهمم که زیاده رویست گاهی، و زیاده روی زننده است ولی بنظرم می‌رسد انقدر کم رَوی می‌شود در این زمینه که بد نیست من گاهی جبرانش کنم. حتا به قیمت زننده بودن. یعنی جوری باید بشود که میانگینش در جهان نزول نکند مثلن. همچین ذهن انتزاعی‌ای را دارا می‌باشم و جبران کنندهٔ میانگین جهان هستم چنان که مشاهده فرمودید.
امروز افتاده‌ام روی دور لو دادن خودم. انگشت ششمم را هی به رخ می‌کشم.
یک استادی داشتیم به اسم آقای افشار، بعدن شد دکتر افشار، زمان درس لی آوت ما هنوز دکتر نبود. آقای افشار را من خیلی دوست داشتم. البته سلیقهٔ من سلیقهٔ غالبِ کلاس نبود اصلن ولی خب نکته سنج و تکه انداز بود و آدم نکته سنج را من دوست دارم چون نان و نمک. دست خودم نیست. کمی هم لکنت داشت ولی با این وجود پرحرف بود، با یک متانت خاصی هم صحبت می‌کرد. وقتی شروع می‌کرد به صحبت معمولن هدفی جز تکه انداختن در کار نبود اصلن، و اینکه  امکان نداشت قبل از اتمام ماجرا حدس بزنی منطقهٔ مورد حمله کجاست. یکی از داستانهایی که همیشه یادم می‌افتد نیشم باز می‌شود این است که سر یک کلاسی از کار اکثر بچه‌ها ناراضی و کلافه بود چون هفتهٔ قبلش کلی توضیح داده بود تصویر با کادر افقی شدید - که نسبت عرض به طولش خیلی زیاد باشد- لی اوتش سخت است و برای شما زود است فعلن. همهٔ بچه‌ها برای لی آوت این هفته از‌‌ همان کادر کوفتی استفاده کرده بودند و همه هم از دم گند زده بودند. گفت: -شما کلن با متانت بخوان و داخل پرانتز‌ها را به کرات- شما ممکنه (پ)پاتون شیش تا انگشت داشته باشه، بعد (می‌)می‌آین سر کلاس من (می‌)می‌شینین می‌گم تکلیفا رو بذارین رو (می‌)میز، دلیل نداره (ک)کفش و (جو)جورابتونو در بیارین (پ)پاتونو بذارین رو (می‌)میزی که جای (ک)کاره گرافیکه بگین (م)من صادقانه می‌گم (پ)پام شیش تا انگشت داره! به ما ربطی نداره (پ)پای شما چند تا انگشت داره! چیزی که ما ازتون می‌خوایم یه لی اوت سادس... بعد ما همینطور هاج و واج نگاش کردیم و به آخرین نفری که کار به استاد نشون داده بود هم نگاه کردیم و من سعی می‌کردم بر خلاف بقیهٔ کلاس به کفشای اون آدم زل نزنم ولی نمی‌شد... بعد در ادامه گفت: وقتی می‌گم کادر افقیِ (ای)این شکلی سخته بگین خب! فعلن بذارینش (ک)کنار. (نی)نیازی نیست نقطه ضعف تون رو (تو)تو چشم ما فرو کنین به زور... آ نیشی منم وا!
آخی! آقای افشار!اصل جذابیتش به این بود که لبخند مبخند تو کارش نبود. همش اخم. همش جدی. یبار برعکس همیشش یه چیز خیلی خیلی بیمزه‌ای گفت، بعد خودشم خندید. آقا بچه‌های کلاس همگی پهن شده بودیم رو زمین از خنده. ممکن بود سکته کنیم دست جمعی در اثر خنده. وضعیت اسفباری بود. همه بخاطر اینکه آقای افشار خندیده. آخه آقای افشار خیلی نمکی می‌خندید.

تصمیم داشتم در این نوشته از لحن موسوم به کتابی فقط استفاده کنم ولی دامن از دست برفت. حوصلهٔ بازخوانی و تصحیح ندارم. بخصوص که تصمیمم از سر شکم بود. الکی محض امتحان.

امروز عصبیَم. بیخودی. یا باخودی. توی دلم با آدمهای زیادی قهرم. به دلایل احمقانه: اینکه چراغ جی تاکشان خاموش است. اینکه صبح موقع صحبت تلفنی با من مشغول کوروچ کوروچ خوردن بوده‌اند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم داده‌اند، اینکه در جواب کامنتم لبخند تحویلم نداده‌اند. اینکه موقع بیرون آمدن من از خانه در رختخواب بوده‌اند، اینکه هفتهٔ پیش بنظرم بی‌حوصله با من صحبت کرده‌اند. اینکه لابد منتظرند من به‌شان زنگ بزنم، اینکه موقع حساب کردن کرایه بقیه پول پاره به من انداخته‌اند، اینکه زیر قولشان زده‌اند، اینکه امروز سراغ من نیامده‌اند،... همهٔ این‌ها و هزاران دلیل دیگر امروز دارم برای قهر با عالم و آدم. الکی. مودی.

آیدا الان آمد سراغم ولی. یکهو. شاد شدم. یکی از لیست قهرم کم می‌شود. الان با عالم و آدم منهای یک نفر قهرم هنوز ولی.

گمانم زیاد شد برای امروز.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

دکان نویس - سرباخوردگی


خواببَم بیاد در ضِبن
بعد اینا زدن کل کافه های دور و اطرافِبونَم پکوندن. ینی در واقع پُلُمبوندن.
سکوت و سکون بَرگباری حاکِبِه اینجا
بُهِبتر از هَبه اینکه آبجوشم الان از هیچ کافه ای نِبیتونم بگیرم.
تاحالا سربا خوردین بدون چای؟ بیدونین خط بره گردان برگرده ینی چی؟
اصن بعضیا انقد بدیهی بیدونن چای خوردن به وقت سرباخوردگیو که بش بیگن چایدن. بَثَن بجاین که بگن سربا خوردَبا بیگن چایدم. در حال حاضر احساسم نسبت به این قشر بُرَفَه اینه که کوفت بخورن. بجای چای البته
بَن اینجوریم بَبولَن که بوقع سرباخوردگی نبَکام رو میاد. چون آبا هَبه از هفت سوراخم داره بیریزه بیرون. نَبَکِ خالی بیبونه ازم. بدیم اینه.

دکان نویس - سکوت گاندی

خانوم شما نشستین اونجا؟ همشونو دارن می‌بندنا!» پیرمرد مال دو مغازه آنطرف‌تر است. بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند جغد شوم. تاکیدم روی عوامل نامگذاری ازین بابت است که خودم را مبرا کنم. دلم می‌سوزد. هم برای جغد هم برای پیرمرد. علت نامگذاریش این است که از اول که ما اینجا را اجاره کردیم در نفوس بد زدن و ته دل ما را خالی کردن کم نگذاشته. کلن آدم متاسف و غصه خوریست، برای همین وقتی دیدم نزدیک می‌شود سرم را انداختم پایین و با دقت به تی شرتها زل زدم که یعنی خیلی مشغول کاری هستم، بلکه چشممان به هم نیفتد و مجبور به تایید نُچ نُچ‌هایش نباشم. ولی اصلن آمده بود به قصد من و اصلن خوب شد که آمد، و اِلا دو ساعت بعد بی‌خبر از دوجهان می‌آمدم بیرون و مواجه می‌شدم با منظرهٔ اینهمه کافهٔ بستهٔ دورتا دورم. بی‌آنکه درجریان باشم ماجرا چیست.
ماجرا همین بود. ۷ تا کافه در طبقهٔ ما بود، هر هفت تا را بستند. پلمب کردند. به دلیل عدم رعایت ضوابط فلان. دوتا که مظلوم‌تر بودند دو روز زود‌تر بقیه را امروز ظهر. یا پیش از ظهر
کسی شوکه نشد البته. شوک مال هفتهٔ قبل بود که ریختند همزمان در کافه‌ها، فیلمبرداری کردند از آدم‌ها که نشسته بودند به گپ و گفت، دختر‌ها که سیگار می‌کشیدند، خنده، تجمع، دل خوش، آرامش، همهٔ مدارک جرم خلاصه. شاید البته‌‌ همان روز هم کسی شوکه نشد.
همه می‌دانستند. همه می‌دانیم. اینطوریست روال زندگیمان. حتا آدرنالینمان هم تکان نمی‌خورَد. عادت دارد. عادت داریم. به مجرم بودن
خلاصه بی‌آنکه شوک باشم ولی باحیرت از خودم که چه کز کرده‌ام ته دکان و چه بیخبرم از دنیا و ما فیها خالدون رفتم بیرون.
همه داشتند گلدان‌هایشان را می‌سپردند دست همسایه‌ها که ما باشیم، یخچال‌ها را خالی می‌کردند در ساک خرید، خیلی آرام، خیلی متین، آقای پُلمبی را که مامور بود و لابد معذور را صدا می‌زدند که آقا بیا، کار ما تمام شد. آقای مامور یا معذور، می‌آمد کاغذ یک سوم آچهارش را خیس می‌کرد می‌زد روی درز بین در و چهارچوب،‌‌ همان موقع چسباندن هم آخرین پچ پچ‌ها را می‌کردند با آقای مامور، او هم آخرین پچ پچ‌ها را لابد مبنی بر معذوریتش می‌کرد با آن‌ها. خیلی دوستانه و متین.
گودو (همسایه بغلی) را که داشتند می‌بستند مشتری آمد برایم. احساس خیانت می‌کردم که نباشم موقع چسباندن پلمب. هی حواسم جای آنکه به مشتری باشد به محمدِ گودو بود. حالا اصلن هم روابط خوبی با هم نداریم. یعنی در واقع همین امروز هم به هم سلام نکردیم. من آدم سلام نکردن و اینجور روابط ناهنجار نیستم ولی خودش به قول اصفهانی‌ها گاگیر (گاه گیر) دارد. گاهی شوخی و خنده و اشک و آه، گاهی هم در حد محل سگ. به من وقتی محل سگ نگذارند بیخیالِ حسن نیت می‌شوم. حالِ روابط بلاتکلیف و گاگیر ندارم. ولی امروز خب فرق می‌کند. مصیبت همسایه داغدار می‌کند آدم را. حالا هرچقدر که روابطمان خوب نبوده باشد. همسایه‌ایم.
مشتری را زود از سر باز کردم که باشم برای وداع. ولی محمد ِ گودو - که سلام نکرده بود امروز- خدافظی هم نکرد. سرش را انداخت پایین و رفت الاغ. بیخودی هی نگران حسن نیت نهایی بودم که به خرج نداده و جاهل نمانم.
پیرمرد حالا دارد برای بار هفتم یا هشتم داستان ولنتاینی را تعریف می‌کند که برف تا زانو نشسته بود همه جا ولی اینجا نه. اینجا از تجمع مشتری برف به زمین نمی‌رسید. قصهٔ اینکه آنروز بالای ۲ ملیون فروش داشته. بعدش قرار است راجع به مشتری‌های ساعت یازده و نیم شب صحبت کند که گفته‌اند بیا برگرد باز کن خرید داریم. توی برفِ تا آنجا. تهش قرار است به این برسد که ولنتاین پارسال ولی یک قران هم فروش نداشته، بعد کف دست‌هایش را بهم بمالد که گذشت آن دوران و تمام شد. ولی نه! پایان بندی عوض شده، یکجایی از داستان که حواسم نبوده ربطش داده به کافه‌ها. حالا دارد تعداد نانخورهای هر کافه را می‌شمرد. اینکه علاوه بر خدمهٔ خود کافه، بقال و چقال و قناد و دیگران هم نانشان در این کافه هاست. باز نفهمیدم با چه ترفندی، ولی به نرمی برگشتیم به ولنتایت پارسال.
خب پایان بندی در واقع به قوت خود باقی ماند

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

دکان نویس - آن مرد آمد. آن مرد با ذوق آمد

یه آقای محترمی اومد. گفت به پیشناهاد یکی از دوستان. گفت پیرهن آستین بلند می‌خواد.
خب راستش من اصن به نظرم نرسید مشتری باشه. چیزی که می‌خواست رو هم نداشتیم.
الان آقاهه رفت درحالیکه تی شرتی رو که پرو کرده بود در نیورد و لباس خودشو چپوند توی کیفش.
و من آی حال می‌کنم با مشتریایی که لباسمونو در نمی‌آرن، با یه لباس دیگه میان تو با یه لباس دیگه می‌رن بیرون
بچگیام خودم اینجوری بودم. هر وخت کفش می‌خریدم جدیدا رو می‌پوشیدم قبلیا رو می‌ذاشتم تو جعبهٔ نوئه.
حالا دیگه نه. دیگه کهنه پرست شدم. طول می‌کشه که از قبلیه دل بکنم. تا لباس تازه‌ رو به رسمیت بشناسم.
البته چرا. یبار سه چار سال پیش تو استانبول یه همچین کاری کردم. خیلیم بم چسبید.
سفر کوله به پشت رفته بودیم و من هرچی لباس برده بودم یقور و بی‌ریخت بود. یادم نبود علاوه بر کوله کشی می‌خوام تو خیابونا راه برم باد بیاد، بزنه تو موهام، بپیچه به پرو پام. بعد هی دخترای پیرهن گل گلی می‌دیدم تو خیابونا همش یجورِ حسرت بدلی نگاشون می‌کردم
بلخره احسان گفت چیه خب؟ بیا بریم یکی ازینا بخر انقد مردمو با حسرت نیگا نکن.
خلاصه رفتیم خریدیم. همونجام من پوشیدم اومدم بیرون. تمام اونروز و روزای بعدشم درش نیوردم. خب من کلن آدم عقده‌ای ای هستم در مورد دامن پوشیدن در خیابون بخصوص. اونم دامن گلدار. مث هایدی. تازه بادم بیاد.
اونروزم فروشنده هه نیشش واز شده بود. شاد شد از ذوقی که واسه لباسه داشتم.
مث الان من که نیشم وازه
آخه آقاهه اصن بش نمی‌ومد ذوق کنه
اولش که گفت دوستم گفته، فکر کردم دوستش آخه به ما لطف داشته ولی اینکه از کارای ما خوشش نمی‌آَد
بعد دیدم ئه! آقا پوشید و درشم نیورد
آفرین آقای با ذوق. روزمو ساختی:)

دکان نویس- متولد پنجاه و هشت

میز اولی چند تا دخترن که یکیشون تولدشه. کیک بی بی وسط میزه و یه بحثیم میشه موقع شمع فوت کردن سر درست و غلط سن. رای اکثریت به بیست و هشته. متولد یه اظهار نظری میکنه که ظاهرن معنیش احساس کهولته. همه با آوای هماهنگ اِاِاِاِه دعواش میکنن. یکیشون میگه خواهر من که پنجاه و هشتیه ازین حرفا نمیزنه که تو میزنی. دو سه بارم جمله ی تسکین دهندشو تکرار میکنه.
دقیقن پنجاه و هشتی به مثابه کهولت مسلم
رفتم دم در ببینم کودومشون خواهرش پنجاه و هشتیه
بش بگم چار سال هیچی نیس دختر جون. هیچی نیس. خودِ من همین پریروز 28 سالم بود. پنجاه و هشتیم هستم
نگفتم ولی
بذا به دل خوش کیک بی بی شونو بخورن اصن
ندانسته و جاهل.

دکان نویس - نارنگی دارم دوسش دارم

طبق معمول چهار شنبه‌ها نشسته‌ام در کُلاژ.
امروز حسابی خنکه. نوک دماغم و سر انگشتام سردن.
من آدم سرمایی ئی محسوب می‌شم ولی ازون آدم سرماییا که هوای خنک دوس دارن.
حدِ خنکیِ مطلوب.
کاش یه مدتی همینجوری بمونه هوا.
یا حتا می‌تونه سرد‌تر و گرم‌تر بشه اگه دلش خواست. ولی وقتی من کارامو کردم و مشقامو نوشتم و نمایشگامو دادم و بیکار شدم باز دوباره برگرده همینجوری شه. یه موقعی که من برسم سر فرصت باش حال کنم. کاریشم ندارما. همینطوری می‌شینم توش. فوقش همچی تاتی تاتی کنون قدم بزنم. فوقش!
همچنان گاندی خلوته. ولی خلوتِ مرگ نیست. ازون خلوت خوباس که توش زندگی همچین آسه آسه در جریانه.
اصن نفهمیدم چطوری ظهر شد؟ تندی گذشت.
امروز چهارتا مشتری داشتم. هرچهارتاشونم گودری. یکیشون مامان دوقلو‌ها بود.
من اگه روزی در زندگیم تصمیمِ عجیبِ بچه دار شدن گرفتم از ته دل می‌خوام که دوقلو باشه.
ازونجا که ارث ژنتیکیشم دارم اصن بعید نیست.
حالا همچین می‌گم اگه یه روزی انگار بیست سال وقت دارم. سی و دو سالمه. بایس تو همین یکی دو سال تکلیفمو با این «تصمیم عجیب» روشن کنم. سخته.
بلخره ته پسته تازه‌هایی که برای امشبم گذاشته بودم دراوردم. برانکه آدم دله‌ای هستم.
بنظر من سخت‌ترین کار روزایی که فروشندم توالت رفتنه. یا بایس دم کسی رو ببینی که حواسش به اینجا باشه تا بری و برگردی. یا بایس در فروشگاهو قفل کنی. این یعنی کار سخت. و برای همین من تا به مرحله پیچش و ریزش نرسم تن به این ذلت نمی‌دم. معمولن هم حال ندارم از کسی بخوام حواسش باشه در نتیجه حال دارم که همزمان به خودم بپیچم و دنبال کلید فروشگاه ته کیفم بگردم.
دسته کلیدِ توالتِ بو گندوی گاندی یک کلید وی آی پی هم داره که مال وری ایمپرتنت پیپله که ما باشیم. یعنی فروشنده‌های پاساژ. من هر وقت این کلید رو می‌ندازم توی درش، فکر می‌کنم که قراره یه چیز وحشتناکی ببینم اون وسط. مثلن یه جنین سقط شده، وسط کاسه توالت. اصن اینجوری بگم: می‌بینمش. یهو نگران می‌شم و با ترس و اشمئزاز توشو نگا می‌کنم. تاحالا که خبری نبوده. همیشه تمیز و خالی بوده. ولی این تصور من برای خودم خیلی عجیبه. اصن از کجا اومده؟ خیلی مریضم؟ آخه هر دفعه این فکره تو اون لحظه می‌آد. یه آن.
کافه گودو که همسایه بغلی ماست معمولن از باقی کافه‌های اینجا شولوغتره. دلیلشو نمی‌دونم. بهرحال کیفیتش بد‌تر از بقیه نباشه بهتر هم نیست. قیمتاشم همینطور. شاید بخاطر جاشه. الان که ساعت سه و نیمه و بقیه دارن مگس می‌پرونن میزای گودو پره. بخوام یا نخوام می‌شنوم صدای صحبت آدما رو. - همین الان یه پسری با تحکم به دختر همراهش گفت: پیشنهاد می‌کنم جدایی نادر از سیمین رو یبار دیگه ببین انقد زود راجع به آدما قضاوت نکن! - اگر تمرکز کنم حتا می‌تونم بحث هر سه تا میز رو پیگیری کنم. تمرکز نمی‌کنم. معمولن همون تک جمله‌هایی که می‌شنوم هم حال آدمو می‌گیره. البته اینکه اینهمه تنوع آدمیزادِ بی‌ربط به هم در جهان هست مایه دلگرمیه.
بدجوری بوی شیرینی می‌اد. من ولی امروز نارنگی پوست سبز دارم برای مبارزه با انواع بوهای اغفال گر.
بله نیناجان! نارنگی پوست سبز :)
نظر شخصیم اینه که نبود این نوع نارنگی در بلاد خارجه دلیل کافی محیا میکنه برای بازگشتِ رفقای جلای وطن کرده. جدی

دُکان نویس - سرخوش

داشتم در مزایای سفر می‌نوشتم. پرید.
بعد از مدت‌ها (۱۸ روز) نشسته‌ام در فروشگاه کلاژ. از ده و نیم صبح تا حالا که هفت و نیم شب است دشتی نکرده‌ام.
برخلاف باقیِ روزهایِ کسادی، حالم طور بدی نیست. نه بور و ضایعم نه هول و نگران. تعجب می‌کنم از خودم. در این روزهایی که همهٔ دور و بری‌هایم برگریزانند از افسردگی.
گمان نکنم هیچ موقعی چنین حجم زیادی از آدمهای افسرده همزمان دیده باشم. شاید هم اشتباه می‌کنم. شاید هم مغزم طبق معمولِ سایرِ مواردی که به مذاقش خوش نیامده موقعیتهای مشابه را پاک کرده از حافظه‌ام. مغز خود مختاری دارم در این زمینه.
احتمال قوی‌تر این است که همیشه این موقع سال حالم فکار‌تر از این بوده که به احوالات بقیه توجه کنم. از حدود بیست شهریور می‌افتم در سرازیری، تند و تند قل می‌خورم به سمت اعماق تاریکی. تا کی؟ یادم نیست. ولی همیشه این وقت سال توی همین حجم عظیم افسرده‌ام خودم. امسال ولی نیستم. شاید شعف سفر است، نمی‌دانم.
حدسم این است که در رفته‌ام. در تاریخ موعود خانه نبوده‌ام. زمانی که باد بهم زده هورمونهای کوفتی را قِصِر در رفته‌ام. اگر این فرارم مثمر ثمر باشد همچنان تا یکی دوماه آینده، تجویزش می‌کنم برای سال بعدتان. اگر جزو‌‌‌ همان حجمید امروز. سال دیگر هفته‌های آخر تابستان فرار کنید شما هم. جدن.
- دو نفر وارد شدند، نفر دوازدهم و سیزدهمی هستند که از صبح تا حالا وارد شده‌اند به این یکی‌ها کمی امیدوارم. بد روزگاری شده ولی. نمی‌دانم. امیدم بیراه نبود. دشت گرفتم. با یک تاپ و ۴ تا مرغ و جوجه سفالی
روزهای پر تنشی در پیش داریم، تا دو سه هفته دیگر قرار است نمایشگاه داشته باشیم ولی خیلی عقبیم. اوضاع کارگاه چاپ فکار است. تعدادمان در این وانفسا نصف شده کار‌هایمان چند برابر. وردست چاپ نداریم. هی از دوست و آشنا وردستی گدایی می‌کنیم. گاندی بی‌رونق است. در واقع کلاژ بی‌رونق است و اِلا گاندی که الان غلغله است - همان‌ها که به مجسمهٔ سفالی جوجه‌ها که ۲۵۰۰ تومان است می‌گویند گران می‌روند گودو چای لیوانی کیسه‌ای می‌خورند ۳۵۰۰ تومن. دلیلش این است که مجسمه سفالی ساخت چین کارهای ما را گران جلوه می‌دهد ولی کافهٔ ساخت چین هنوز نداریم که رقیب کافه‌ها شود-
قبل از نمایشگاه‌مان تازه دختر دایی فرنگیم می‌‌آید ایران عروسی بگیرد. هیچ نه لباسی دارم نه به فکرش تا این لحظه بوده‌ام. الان یهو یادم افتاد. سه سفارش انجام نشده دارم. جواب دونفر را هنوز نداده‌ام که از دستم عصبانیند. پولمان ته کشیده و این ماه هم حقوقی در کار نیست کما فی السبق.
هی همه این‌ها را ردیف می‌کنم خودم را امتحان کنم ببینم کِی هول می‌افتد به دلم. کی چرک می‌شود همه چیز. کی بغضم بر می‌گردد به جایگاه همیشگی‌اش، گوشهٔ گلو.
سربلندم هنوز
امروز پست لی لی را خواندم یاد حال سه سال پیش خودم افتادم. نمی‌دانم درست؟ سه سال پیش بود یا چهار سال پیش. بد‌ترین دورانم بود. همین وقت سال. آن سال هم شهریور سفر رفته بودم - اوایلش البته- آن سال بد بودم. همه چیز به گریه‌ام می‌انداخت. همه چیز مطلقن. صبح بیدار می‌شدم با گریه. احسان با تعجب نگاهم می‌کرد بد‌تر گریه‌ام می‌گرفت. هق هق. پشتش را می‌کرد دوباره می‌خوابید. از تصور دلخوری‌اش خفه می‌شدم از گریه. لباس می‌پوشیدم با گریه. کارمندی به گریه‌ام می‌انداخت. پاورچین از حال رد می‌شدم که بهرنگ خوابیده بود. او هم با حال خراب. هق هقم خفه‌ام می‌کرد. افتضاح بودم. افتضاح. پیش مشاور می‌نشستم. می‌گفت خودت را نگه ندار گریه کن، تو بجای گریه می‌خندی! من؟ می‌خندم؟ لبخند زده بودم محض سلام و احوال پرسی. دستمال را قاپ می‌زدم از روی میز. زار می‌زدم. کلمه‌هایم همه می‌شکست بین زجه‌ها.
نمی‌فهمیدم چرا
یعنی این روزهای سیاه قرار است تکرار شود؟ باورم نمی‌شود. دست کم در این لحظه باورم نمی‌شود.
- دو مشتری آشنا وارد شدند. این‌ها هم خریدارند. شرط می‌بندم.
بودند. امروز روز تاپ با طرح فروغ است ظاهرن
نشسته‌ام در مغازه به نوشتن. ایده‌ای ندارم که چقدر شده تا الان من فقط سه خط آخر را می‌بینم. احسان از راه رسید. هن هن کنان. ساندویچ بدست.
گرسنه‌ام چقدر


پ. ن: این پست و چند پست بعدی نوشته های «گودری» بودند. همینطور بی دلیل الان فکر کردم وبلاگی شوند ازین به بعد. جهت ثبت در تاریخ مثلن! نگران شدم که تاریخ نویسها نوتهای گوگل ریدر را نخوانند یکهو. چمیدانم. الکی

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰

بازگشت ندای درونی

پویای توی سرم برگشته.
بعد از دو سال؟ سه سال؟ بله حدود سه سال.
خیلی دیر متوجه غیبتش شده بودم . همین چند وقت پیش داشتم برای کسی توضیح می‌دادم که چطوری بعد از دورهٔ روانکاوی میل به نوشتن رو از دست دادم؛ همون موقعی که داشتم براش توضیح می‌دادم خودم متوجه شدم که چیزی که کم شده، چیزی که عوض شده، همونی که اسمشو گذاشته بودم میل نوشتن، صدای خودم بود که عادت داشتم به شنیدنش از بچگی. صدایی که همیشه و همه جا هرچیزی رو که می‌دیدم هر اتفاقی را که داشت می‌افتاد همون حین، همون موقع داشت برام تعریف می‌کرد. همیشه بود. فکر می‌کردم این صدا صدای فکر کردنه. خیلی دیر بعد از دو سال غیبت اون صدا یهو یه روز وقتی داشتم جریان روانکاو رو برای کسی تعریف می‌کردم متوجه شدم که فرق کرده. که صدایی نیست. که بی‌واسطهٔ اون فکر می‌کنم. بی‌واسطهٔ اون حتا گاهی خندم می‌گیره، یا گریم. بی‌اینکه برام تعریف کنه چه خبره.
بعدش گیج شدم. بعد ازینکه متوجه نبودنش شدم. گفتم فک کنم دیگه بلد نباشم فکر کنم. یهو بنظرم رسید بهش وابسته بودم. به حضور دائمیش. ممکنه این مدت غیبتشو نفهمیده بودم ولی حالا که فهمیدم یهو انگار کلم پوک باشه. یهو انگار خلا باشه.
مث رفتنش، برگشتنشم نفهمیدم. یه روزی همینطور که داشت برام توضیح می‌داد راجع به اینکه خوبه چطور جواب راننده تاکسی زورگیرو بدم یهو فهمیدم که ئه خودشه! برگشته! ازکی داشت برام حرف می‌زد؟ یادم نبود. خیلی عادی، خیلی نامحسوس برگشته بود
حالا راستشو بخواین یکم خیالم راحت تره. یکم خوشحالم که برگشته. یکمم برام این جریان نگران کنندس.
یعنی چی؟ این صدای آشنا، مریضیه آیا؟ الان باز افتادم تو سرازیری؟ دو به شک شدم خلاصه
حالا نه اینکه این سه سالی که نبود خیلی حالم خوب بود؟ خیلی خوش خوشانم بود؟
ولی خب خودم می‌دونم این سه سال فرق داشت، عاملشم فرق داشت، چهرهٔ بدحالیمم فرق داشت. حالا خیلی بهش خوش بین نیستم، احتمالن یه ریگی به کفشش هست ولی فعلن که با هم خوبیم

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

کرکره ها را من پایین می کشم




این روزا وقتم بطرز ناجوانمردانه ای پره. روزی نیست که زودتر از 11 ونیم خونه باشم. این روزهایی که میگم الان دست کم دوماهه طول کشیده. این روزها فروشگاه دار شده کلاژمون. دو روز در هفته فروشندگی میکنم از 11 صپ تا 11 شب. باقی روزاشم خب چون دو روزش صرف فروشندگی شده خیلی وقت کم میارم. تا به خودم میجنبم ساعت 9 شده. بلکه ام 10 ، گاهیم 11حتا. البته دوری از اینترنتم تو این کمبود وقت موثره. در واقع کلی از وقت روزایی که بایس کار کنم صرف جبران عقب موندگیای اینترنتیم میشه.
فروشندگی تو کلاژ هنوز برام عجیبه. عجیبه برخورد آدمها رو با طرحات ببینی و لبخند بزنی و منتظر باشی ببینی که میخرن یا نه. کلن فروشندگی گمونم یکی از معدود شغلاییه که تو عمرم بش فکر نکرده بودم. خودمو جای هیچ فروشنده ای نذاشته بودم هیچوخ. خودمو جای دکتر و رفتگر و معلم و منشی و خلاصه خیلیا گذاشته بودم و فکر کرده بودم بهش که اگه من بودم چیکا میکردم ولی فروشندگی هیچوخ منو درگیر نکرده بود جدن. از روز اولی که ایستادم برای کار تازه مخم شروع کرد پروسس کردن. بخندم؟ فک نکنن میخوام با خنده خرشون کنم؟ نخندم؟ نگن گنده دماغه نیان تو؟ توضیح بدم راجع به کارامون؟ نگن چاخان میکنه؟ توضیح ندم؟ خب ندانسته و جاهل برن بیرون اصن؟ نخرن هیچی؟ مهم نیس؟ نونمون اونوقت از کجا در بیاد؟ خلاصه یه شخصیت فروشنده ای که بمیزان کافی خودم باشه و راضیم باشم از عملکردش هنوز از آب و گل در نیمده.
فروشگاه دار شدنمون در واقع از سر ناچاری بود. یعنی یه موقعی شد که دیدیم خودمونو مسخره کردیم . سه ماه سگ دو میزنیم یه نمایشگاه میذاریم که فوقش یه هفتش مفیده و باقیش همش خستگی در نشده. گفتیم ادای کتیبه ی اخوانو در بیاریم. بگیم لعنت باد چشممان را گوشمان را نیز، باید رفت و رفتیم و خزان رفتیم تا جاییکه فروشگاه آنجا بود. خلاصه گفتیم با این یا درست میشه یا می فهمیم که درست شدنی نیست کلن. دو ماهه که هر روزش با دیدن رقم فروش تخمین میزنیم: درست میشه، نچ درست شدنی نیس، درس میشه، معلومم نیس. خلاصه بالا و پایین هرشبی روی تمام انرژی و هدفمندی و اخلاق و همه چیمون تاثیر میذاره. بی شوخی. تک تک مشتریها مهمن. تک تک نظرایی که راجع به مون میدن یا به گوشمون میرسه دهن به دهن بینمون میچرخه و تفسیر میشه، با حفظ هجابندی و لحن گفتار و همه چی.
چند وقت پیش یه آگهی دادم توی گودر، گفتم شاید اینطوری یه کسایی که پاتوقشون کافه های گاندیه هوس کنن یه سری به ما بزنن. نتیجش برا خودم خیلی جالب بود. فهمیدم جمعیت گودریا واقعن شبیه اعضای یه گروه یا کلوپ کلی شباهت با هم دارن. خیلی کیف کردم. اولن که بازدیدمون خیلی از چیزی که تخمین زده بودم بیشتر بود. بعدشم واقعن با مشتریای گذری فرق داشتن. خیلیم فرق داشتن. محسوس و مشهود بود این فرق. مهمترینش این بود که همشون واقعن به همه محصولات ما دقت میکردن. این حسابی حال منو جا میاره. وقتی کسی بیاد تو و بی اینکه طرحی رو نگاه کنه یه نگاه سرسری به دور و ورش بندازه گلو درد میگیرم. انقد که تو گلوم دارم گفتگو میکنم باهاش به حالت خفقان. خلاصه گودریا خیلی حال دادن بهم. خیلی . هم به من هم به بقیمون. حاصلش این بود که دست کم این هفته احساس کردیم که بیراهه نرفتیم و انگیزه جاتمون تقویت شد حسابی.
شاید اگه نوت بوکدار شم اینجا از خاطرات دوکون داریم تعریف کنم براتون. یعنی فعلن همچی هدفی دارم تا ببینم دنیا دست کیه
.


یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

خارش مغزی


حواس خودم را پرت می‌کنم تا دوشمبه شود، نه سه شمبه شود حتا و دوشمبه به خیر گذشته باشد. این پست در جهت همین سرگرمی و حواس پرت کردگی است. نه ربطی به مبارک بودن رفتن مبارک دارد و نه ارتباطی با خیابانروی دوشمبه‌مان. همینطوری بی‌ربط
کمی بیشتر از ۱۰۰۰ بار - به تعداد همه جمعه‌ها و روزهای تعطیل دوران مدرسه- دیده‌ام فیلمی را که در آن یک پسر ننری اول می‌رفت توی یک خانهٔ خرابه‌ای بعد داد می‌زد و کله‌اش را می‌گرفت و بعد فرار می‌کرد یا غش می‌کرد. یادم نیست. بعد صب که پا می‌شد کچل شده بود. یک کچل ناجوری هم. بعد یک معجونی درست می‌کرد که در آن تا جایی که یادم هست یکجای ملخ هم لحاظ شده بود که یادم نیست کجایش. بعد که معجون را می‌خورد سرش می‌خارید و مو در می‌آورد. خیلی مو در می‌آورد. آنقدر که یکی دزدیده بودش یا فریب داده بودش یا چی که با مو‌هایش خط تولید قلم مو راه بیندازد. توی یک لولهٔ فلزی‌ای دراز می‌کشید و هی مو‌هایش رشد می‌کرد و از مو‌هایش قلمو درست می‌کردند. آخرش هم یک کسانی می‌آمدند و نجاتش می‌دادند.
بیشتر از این چیزی ازین فیلم بیش از هزار بار دیده یادم نیست. فیلم خیلی نفرت انگیزی بود به نظرم. هیچ حوصله‌اش را نداشتم ولی آنروز‌ها تماشای برنامه کودک حق مسلم ما بود و حق گرفتنی بود و طبعن به حقدار می‌رسید مثل جرزن که به جرش می‌رسید.
رسم ما این بود.
اصول اخلاقی ما هم اصولن همینهاست. اینکه حقمان را بگیریم حتا اگر حقمان را مجبور باشیم تحمل کنیم. چون حق گرفتنی است و هم اینکه ایمان داشته باشیم به جر رسیدن جرزن را. از ته دل

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

شاخ شمشاد قدان




شمشاد قدان جمعند. چارزانو دورهم
زیادی همه به هم چسبیده‌اند. صدای برخورد شاخ و برگشان روی اعصاب است حسابی
گل یا پوچ بازی می‌کنیم. گل دست من است. دست چپم
هرچند که در مودی که هستم گل هم برایم پوچ است. بی‌معنیست
می‌فرماید که: مشکوک می‌زنی
اعصاب ننر بازی ندارم: باز تو برا من شاخ شدی؟
گل را محکم پرت می‌کنم طرفش. نه طوری که عروس پرت می‌کن طرف دو ستان مجردش، با ناز. با غیض پرت می‌کنم. محکم
گل هم گل عروسی نیست. سنگریزه است گل. ولی خیلی هم ریز نیست. به قاعدهٔ یک سکهٔ ۲۵ تومنی. ریز‌تر
فرود می‌آید روی قوز دماغش. جیغ می‌زند که: آخخخخ! روانیییی
دستش را می‌گیرد دور دماغش شبیه وقتی که آدم عطسه می‌کند. لج آور
دستش را با احتیاط باز می‌کند. به طرز چندش آوری یواش. دستش خونی است. هول می‌شوم. خیلی
خب انقد که لاس می‌زنی
لاس نزده بود ولی. حدس زده بود. حدس و لاس فرق دارند. این را نگاه‌های بقیه می‌گفت
کاش به تعداد کل جمع گل دستم بود. به تعداد تک تک دماغ‌هایشان

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

پای استدلالیون چوبین بود

استدلالیون [با اخم و نگاه‌های مشکوک]: پس هستی دیگه؟ زیرش نزنی یهو؟
چوبین [با یه صدای جیغ جیغوی لوسی دهنِ گشادشو واز می‌کنه بعد بدون اینکه لب بزنه کلن در همون حالت دهن واز که زبون کوچیکشم پیداس]: آآآره. پایتونم تا ته
پروانه [با یه نیگاه نگران ننرانه بال بال می‌زنه]: چوبین نرو! خواهش می‌کنم! این ممکنه نقشهٔ برونکا باشه
چوبین [به ساعت قلنبش نیگا می‌کنه و بعد با خندهٔ گشادش باز بدون اینکه لب بزنه]: نگران نباش پروانه، من باید برم. آخه مادرم منتظرمه
پروانه همچنان بال بال می‌زند و ابروهاش رو مثل پرترهٔ آغا محمد خان قاجار می‌کند. دور‌تر پشت یک درخت سرسبز یک خفاش یک چشمی کمی بال بال می‌زند و بعد دور می‌گردد
استدلالیون [می‌خندند در حالیکه در چشم‌هاشان یک ستاره می‌چرخد]: یَه یَه یَه