شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

دکان نویس - سکوت گاندی

خانوم شما نشستین اونجا؟ همشونو دارن می‌بندنا!» پیرمرد مال دو مغازه آنطرف‌تر است. بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند جغد شوم. تاکیدم روی عوامل نامگذاری ازین بابت است که خودم را مبرا کنم. دلم می‌سوزد. هم برای جغد هم برای پیرمرد. علت نامگذاریش این است که از اول که ما اینجا را اجاره کردیم در نفوس بد زدن و ته دل ما را خالی کردن کم نگذاشته. کلن آدم متاسف و غصه خوریست، برای همین وقتی دیدم نزدیک می‌شود سرم را انداختم پایین و با دقت به تی شرتها زل زدم که یعنی خیلی مشغول کاری هستم، بلکه چشممان به هم نیفتد و مجبور به تایید نُچ نُچ‌هایش نباشم. ولی اصلن آمده بود به قصد من و اصلن خوب شد که آمد، و اِلا دو ساعت بعد بی‌خبر از دوجهان می‌آمدم بیرون و مواجه می‌شدم با منظرهٔ اینهمه کافهٔ بستهٔ دورتا دورم. بی‌آنکه درجریان باشم ماجرا چیست.
ماجرا همین بود. ۷ تا کافه در طبقهٔ ما بود، هر هفت تا را بستند. پلمب کردند. به دلیل عدم رعایت ضوابط فلان. دوتا که مظلوم‌تر بودند دو روز زود‌تر بقیه را امروز ظهر. یا پیش از ظهر
کسی شوکه نشد البته. شوک مال هفتهٔ قبل بود که ریختند همزمان در کافه‌ها، فیلمبرداری کردند از آدم‌ها که نشسته بودند به گپ و گفت، دختر‌ها که سیگار می‌کشیدند، خنده، تجمع، دل خوش، آرامش، همهٔ مدارک جرم خلاصه. شاید البته‌‌ همان روز هم کسی شوکه نشد.
همه می‌دانستند. همه می‌دانیم. اینطوریست روال زندگیمان. حتا آدرنالینمان هم تکان نمی‌خورَد. عادت دارد. عادت داریم. به مجرم بودن
خلاصه بی‌آنکه شوک باشم ولی باحیرت از خودم که چه کز کرده‌ام ته دکان و چه بیخبرم از دنیا و ما فیها خالدون رفتم بیرون.
همه داشتند گلدان‌هایشان را می‌سپردند دست همسایه‌ها که ما باشیم، یخچال‌ها را خالی می‌کردند در ساک خرید، خیلی آرام، خیلی متین، آقای پُلمبی را که مامور بود و لابد معذور را صدا می‌زدند که آقا بیا، کار ما تمام شد. آقای مامور یا معذور، می‌آمد کاغذ یک سوم آچهارش را خیس می‌کرد می‌زد روی درز بین در و چهارچوب،‌‌ همان موقع چسباندن هم آخرین پچ پچ‌ها را می‌کردند با آقای مامور، او هم آخرین پچ پچ‌ها را لابد مبنی بر معذوریتش می‌کرد با آن‌ها. خیلی دوستانه و متین.
گودو (همسایه بغلی) را که داشتند می‌بستند مشتری آمد برایم. احساس خیانت می‌کردم که نباشم موقع چسباندن پلمب. هی حواسم جای آنکه به مشتری باشد به محمدِ گودو بود. حالا اصلن هم روابط خوبی با هم نداریم. یعنی در واقع همین امروز هم به هم سلام نکردیم. من آدم سلام نکردن و اینجور روابط ناهنجار نیستم ولی خودش به قول اصفهانی‌ها گاگیر (گاه گیر) دارد. گاهی شوخی و خنده و اشک و آه، گاهی هم در حد محل سگ. به من وقتی محل سگ نگذارند بیخیالِ حسن نیت می‌شوم. حالِ روابط بلاتکلیف و گاگیر ندارم. ولی امروز خب فرق می‌کند. مصیبت همسایه داغدار می‌کند آدم را. حالا هرچقدر که روابطمان خوب نبوده باشد. همسایه‌ایم.
مشتری را زود از سر باز کردم که باشم برای وداع. ولی محمد ِ گودو - که سلام نکرده بود امروز- خدافظی هم نکرد. سرش را انداخت پایین و رفت الاغ. بیخودی هی نگران حسن نیت نهایی بودم که به خرج نداده و جاهل نمانم.
پیرمرد حالا دارد برای بار هفتم یا هشتم داستان ولنتاینی را تعریف می‌کند که برف تا زانو نشسته بود همه جا ولی اینجا نه. اینجا از تجمع مشتری برف به زمین نمی‌رسید. قصهٔ اینکه آنروز بالای ۲ ملیون فروش داشته. بعدش قرار است راجع به مشتری‌های ساعت یازده و نیم شب صحبت کند که گفته‌اند بیا برگرد باز کن خرید داریم. توی برفِ تا آنجا. تهش قرار است به این برسد که ولنتاین پارسال ولی یک قران هم فروش نداشته، بعد کف دست‌هایش را بهم بمالد که گذشت آن دوران و تمام شد. ولی نه! پایان بندی عوض شده، یکجایی از داستان که حواسم نبوده ربطش داده به کافه‌ها. حالا دارد تعداد نانخورهای هر کافه را می‌شمرد. اینکه علاوه بر خدمهٔ خود کافه، بقال و چقال و قناد و دیگران هم نانشان در این کافه هاست. باز نفهمیدم با چه ترفندی، ولی به نرمی برگشتیم به ولنتایت پارسال.
خب پایان بندی در واقع به قوت خود باقی ماند

هیچ نظری موجود نیست: