داشتم در مزایای سفر مینوشتم. پرید.
بعد از مدتها (۱۸ روز) نشستهام در فروشگاه کلاژ. از ده و نیم صبح تا حالا که هفت و نیم شب است دشتی نکردهام.
برخلاف باقیِ روزهایِ کسادی، حالم طور بدی نیست. نه بور و ضایعم نه هول و نگران. تعجب میکنم از خودم. در این روزهایی که همهٔ دور و بریهایم برگریزانند از افسردگی.
گمان نکنم هیچ موقعی چنین حجم زیادی از آدمهای افسرده همزمان دیده باشم. شاید هم اشتباه میکنم. شاید هم مغزم طبق معمولِ سایرِ مواردی که به مذاقش خوش نیامده موقعیتهای مشابه را پاک کرده از حافظهام. مغز خود مختاری دارم در این زمینه.
احتمال قویتر این است که همیشه این موقع سال حالم فکارتر از این بوده که به احوالات بقیه توجه کنم. از حدود بیست شهریور میافتم در سرازیری، تند و تند قل میخورم به سمت اعماق تاریکی. تا کی؟ یادم نیست. ولی همیشه این وقت سال توی همین حجم عظیم افسردهام خودم. امسال ولی نیستم. شاید شعف سفر است، نمیدانم.
حدسم این است که در رفتهام. در تاریخ موعود خانه نبودهام. زمانی که باد بهم زده هورمونهای کوفتی را قِصِر در رفتهام. اگر این فرارم مثمر ثمر باشد همچنان تا یکی دوماه آینده، تجویزش میکنم برای سال بعدتان. اگر جزو همان حجمید امروز. سال دیگر هفتههای آخر تابستان فرار کنید شما هم. جدن.
- دو نفر وارد شدند، نفر دوازدهم و سیزدهمی هستند که از صبح تا حالا وارد شدهاند به این یکیها کمی امیدوارم. بد روزگاری شده ولی. نمیدانم. امیدم بیراه نبود. دشت گرفتم. با یک تاپ و ۴ تا مرغ و جوجه سفالی
روزهای پر تنشی در پیش داریم، تا دو سه هفته دیگر قرار است نمایشگاه داشته باشیم ولی خیلی عقبیم. اوضاع کارگاه چاپ فکار است. تعدادمان در این وانفسا نصف شده کارهایمان چند برابر. وردست چاپ نداریم. هی از دوست و آشنا وردستی گدایی میکنیم. گاندی بیرونق است. در واقع کلاژ بیرونق است و اِلا گاندی که الان غلغله است - همانها که به مجسمهٔ سفالی جوجهها که ۲۵۰۰ تومان است میگویند گران میروند گودو چای لیوانی کیسهای میخورند ۳۵۰۰ تومن. دلیلش این است که مجسمه سفالی ساخت چین کارهای ما را گران جلوه میدهد ولی کافهٔ ساخت چین هنوز نداریم که رقیب کافهها شود-
قبل از نمایشگاهمان تازه دختر دایی فرنگیم میآید ایران عروسی بگیرد. هیچ نه لباسی دارم نه به فکرش تا این لحظه بودهام. الان یهو یادم افتاد. سه سفارش انجام نشده دارم. جواب دونفر را هنوز ندادهام که از دستم عصبانیند. پولمان ته کشیده و این ماه هم حقوقی در کار نیست کما فی السبق.
هی همه اینها را ردیف میکنم خودم را امتحان کنم ببینم کِی هول میافتد به دلم. کی چرک میشود همه چیز. کی بغضم بر میگردد به جایگاه همیشگیاش، گوشهٔ گلو.
سربلندم هنوز
امروز پست لی لی را خواندم یاد حال سه سال پیش خودم افتادم. نمیدانم درست؟ سه سال پیش بود یا چهار سال پیش. بدترین دورانم بود. همین وقت سال. آن سال هم شهریور سفر رفته بودم - اوایلش البته- آن سال بد بودم. همه چیز به گریهام میانداخت. همه چیز مطلقن. صبح بیدار میشدم با گریه. احسان با تعجب نگاهم میکرد بدتر گریهام میگرفت. هق هق. پشتش را میکرد دوباره میخوابید. از تصور دلخوریاش خفه میشدم از گریه. لباس میپوشیدم با گریه. کارمندی به گریهام میانداخت. پاورچین از حال رد میشدم که بهرنگ خوابیده بود. او هم با حال خراب. هق هقم خفهام میکرد. افتضاح بودم. افتضاح. پیش مشاور مینشستم. میگفت خودت را نگه ندار گریه کن، تو بجای گریه میخندی! من؟ میخندم؟ لبخند زده بودم محض سلام و احوال پرسی. دستمال را قاپ میزدم از روی میز. زار میزدم. کلمههایم همه میشکست بین زجهها.
نمیفهمیدم چرا
یعنی این روزهای سیاه قرار است تکرار شود؟ باورم نمیشود. دست کم در این لحظه باورم نمیشود.
- دو مشتری آشنا وارد شدند. اینها هم خریدارند. شرط میبندم.
بودند. امروز روز تاپ با طرح فروغ است ظاهرن
نشستهام در مغازه به نوشتن. ایدهای ندارم که چقدر شده تا الان من فقط سه خط آخر را میبینم. احسان از راه رسید. هن هن کنان. ساندویچ بدست.
گرسنهام چقدر
پ. ن: این پست و چند پست بعدی نوشته های «گودری» بودند. همینطور بی دلیل الان فکر کردم وبلاگی شوند ازین به بعد. جهت ثبت در تاریخ مثلن! نگران شدم که تاریخ نویسها نوتهای گوگل ریدر را نخوانند یکهو. چمیدانم. الکی
بعد از مدتها (۱۸ روز) نشستهام در فروشگاه کلاژ. از ده و نیم صبح تا حالا که هفت و نیم شب است دشتی نکردهام.
برخلاف باقیِ روزهایِ کسادی، حالم طور بدی نیست. نه بور و ضایعم نه هول و نگران. تعجب میکنم از خودم. در این روزهایی که همهٔ دور و بریهایم برگریزانند از افسردگی.
گمان نکنم هیچ موقعی چنین حجم زیادی از آدمهای افسرده همزمان دیده باشم. شاید هم اشتباه میکنم. شاید هم مغزم طبق معمولِ سایرِ مواردی که به مذاقش خوش نیامده موقعیتهای مشابه را پاک کرده از حافظهام. مغز خود مختاری دارم در این زمینه.
احتمال قویتر این است که همیشه این موقع سال حالم فکارتر از این بوده که به احوالات بقیه توجه کنم. از حدود بیست شهریور میافتم در سرازیری، تند و تند قل میخورم به سمت اعماق تاریکی. تا کی؟ یادم نیست. ولی همیشه این وقت سال توی همین حجم عظیم افسردهام خودم. امسال ولی نیستم. شاید شعف سفر است، نمیدانم.
حدسم این است که در رفتهام. در تاریخ موعود خانه نبودهام. زمانی که باد بهم زده هورمونهای کوفتی را قِصِر در رفتهام. اگر این فرارم مثمر ثمر باشد همچنان تا یکی دوماه آینده، تجویزش میکنم برای سال بعدتان. اگر جزو همان حجمید امروز. سال دیگر هفتههای آخر تابستان فرار کنید شما هم. جدن.
- دو نفر وارد شدند، نفر دوازدهم و سیزدهمی هستند که از صبح تا حالا وارد شدهاند به این یکیها کمی امیدوارم. بد روزگاری شده ولی. نمیدانم. امیدم بیراه نبود. دشت گرفتم. با یک تاپ و ۴ تا مرغ و جوجه سفالی
روزهای پر تنشی در پیش داریم، تا دو سه هفته دیگر قرار است نمایشگاه داشته باشیم ولی خیلی عقبیم. اوضاع کارگاه چاپ فکار است. تعدادمان در این وانفسا نصف شده کارهایمان چند برابر. وردست چاپ نداریم. هی از دوست و آشنا وردستی گدایی میکنیم. گاندی بیرونق است. در واقع کلاژ بیرونق است و اِلا گاندی که الان غلغله است - همانها که به مجسمهٔ سفالی جوجهها که ۲۵۰۰ تومان است میگویند گران میروند گودو چای لیوانی کیسهای میخورند ۳۵۰۰ تومن. دلیلش این است که مجسمه سفالی ساخت چین کارهای ما را گران جلوه میدهد ولی کافهٔ ساخت چین هنوز نداریم که رقیب کافهها شود-
قبل از نمایشگاهمان تازه دختر دایی فرنگیم میآید ایران عروسی بگیرد. هیچ نه لباسی دارم نه به فکرش تا این لحظه بودهام. الان یهو یادم افتاد. سه سفارش انجام نشده دارم. جواب دونفر را هنوز ندادهام که از دستم عصبانیند. پولمان ته کشیده و این ماه هم حقوقی در کار نیست کما فی السبق.
هی همه اینها را ردیف میکنم خودم را امتحان کنم ببینم کِی هول میافتد به دلم. کی چرک میشود همه چیز. کی بغضم بر میگردد به جایگاه همیشگیاش، گوشهٔ گلو.
سربلندم هنوز
امروز پست لی لی را خواندم یاد حال سه سال پیش خودم افتادم. نمیدانم درست؟ سه سال پیش بود یا چهار سال پیش. بدترین دورانم بود. همین وقت سال. آن سال هم شهریور سفر رفته بودم - اوایلش البته- آن سال بد بودم. همه چیز به گریهام میانداخت. همه چیز مطلقن. صبح بیدار میشدم با گریه. احسان با تعجب نگاهم میکرد بدتر گریهام میگرفت. هق هق. پشتش را میکرد دوباره میخوابید. از تصور دلخوریاش خفه میشدم از گریه. لباس میپوشیدم با گریه. کارمندی به گریهام میانداخت. پاورچین از حال رد میشدم که بهرنگ خوابیده بود. او هم با حال خراب. هق هقم خفهام میکرد. افتضاح بودم. افتضاح. پیش مشاور مینشستم. میگفت خودت را نگه ندار گریه کن، تو بجای گریه میخندی! من؟ میخندم؟ لبخند زده بودم محض سلام و احوال پرسی. دستمال را قاپ میزدم از روی میز. زار میزدم. کلمههایم همه میشکست بین زجهها.
نمیفهمیدم چرا
یعنی این روزهای سیاه قرار است تکرار شود؟ باورم نمیشود. دست کم در این لحظه باورم نمیشود.
- دو مشتری آشنا وارد شدند. اینها هم خریدارند. شرط میبندم.
بودند. امروز روز تاپ با طرح فروغ است ظاهرن
نشستهام در مغازه به نوشتن. ایدهای ندارم که چقدر شده تا الان من فقط سه خط آخر را میبینم. احسان از راه رسید. هن هن کنان. ساندویچ بدست.
گرسنهام چقدر
پ. ن: این پست و چند پست بعدی نوشته های «گودری» بودند. همینطور بی دلیل الان فکر کردم وبلاگی شوند ازین به بعد. جهت ثبت در تاریخ مثلن! نگران شدم که تاریخ نویسها نوتهای گوگل ریدر را نخوانند یکهو. چمیدانم. الکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر